Educated Donkey
مرزباننامه
مجموعهای از داستانهای کهن و جالب میباشد که شادروان مهدی آذریزدی بیش از بیست
عدد آنها را برای کودکان و نوجوانان بازنویسی و با عنوان قصههای خوب برای بچههای خوب منتشر نموده است. وقتی داستانها را خواندم، دریافتم که الاغ
سواددار تنها موردی است که با کخها ارتباط دارد. در این داستان، زنجیر عدل
انوشیروان به کمک یک طناب ابریشمی بلند، فریاد دادخواهان را به گوش وی میرساند. حکایت
مذکور جای خود را در ادبیات پارسی باز کرده است. «من خر را توانستم باسواد کنم؛
ولی تو را نه!» زبانزدی میباشد که از همین داستان گرفته شده، به سرگذشت آسیابان
اشاره دارد و کنایه از کند ذهنی وعدم آموزشپذیری مخاطب است.
اینک، ماجرای الاغ
سواددار را با اندکی تغییرات میخوانیم:
روزی بود و روزگاری بود. یک روز در زمان
خسرو انوشیروان میان گروهی از مردم گفتگویی پیدا شد و با هم زد و خورد کردند. وقتی
آنها را به دیوان و دربار بردند، معلوم شد دو نفر با هم اختلاف داشتهاند و یکی از
آنها دیگری را کتک زده؛ آن وقت چند نفر از دوستان به کمک آن یکی آمدهاند؛ چند نفر
هم به کمک این یکی؛ و دعوای بزرگی پیدا شده.
در حضور انوشیروان از کسی که باعث دعوا شده بود، پرسیدند:
«چرا این مرد را کتک زدی؟» جواب داد: «این مرد به من ظلم کرده بود؛ مال مرا خورده
بود؛ من هم او را زدم.»
گفتند: «به تو ظلم کرده بود، خوب بود شکایت میکردی و حق
خود را میگرفتی؛ نه اینکه خودت با او دعوا کنی. پس دیوان و دربار را برای چه درست
کردهاند؟»
آن مرد گفت: «من هم چند بار برای گفتن شکایت خود آمدم ولی
چون دشمنم با دربانها آشنایی داشت، هیچکس به حرف من گوش نداد و مرا به دیوان و
دربار راه ندادند. من هم عاجز شدم؛ دست از جان خود برداشته و خواستم انتقام خود را
بگیرم.»
آن روز یک جوری سر و ته قضیه را بهم آوردند و نوشیروان به
نزدیکانش گفت: «جواب حسابی برای این مردم نداریم و دارند ما را رسوا میکنند. نمیدانم
چه کنم.»
بعد از آنکه چند بار چنین اتفاقی افتاد و معلوم شد که هیچکس
به هیچکس نیست، نوشیروان به وزیر هوشیارش، بزرگمهر، گفت: «وزیر! من میخواهم
خوشنام باشم و با این وضع نمیشود. تو چارهای به عقلت نمیرسد؟»
بزرگمهر گفت: «چارۀ اساسی درست به داد مردم رسیدن است، ولی
حالا هم بد نیست اگر راه مردم را کوتاهتر کنی و خودت ببینی مردم چه میگویند؛ نه
اینکه سررشتهها در دست حاجب و دربان باشد. آنچه به عقل من میرسد این است که
طنابی از ابریشم ببافند و زنگهایی بر آن آویزان کنیم و یک سر طناب را بر بالای
ایوان بارگاه و سر دیگرش را در میان میدان عمومی شهر به زنجیری استوار کنیم تا هر
کس شکایتی دارد، آن زنجیر را بکشد و خودت از آن باخبر شوی. آن وقت، دادخواه را
حاضر کنی و ببینی مصلحت کارت چیست و دستکم دربانها نتوانند از ورود کسی جلوگیری
کنند.»
خسرو گفت: «آفرین! از امروز تو را بزرگمهر حکیم باید نامید.
بگو همین کار را بکنند.»
باری زنجیری ساختند و آوازه در انداختند که زنجیر عدل است و
جارچیها در شهر جار زدند که هر کس ظلمی دیده باشد و شکایتی داشته باشد، زنجیر عدل
را در میدان تکان دهد تا انوشیروان به دادش برسد.
در تاریخ و خبرها یک نمونه هم نداریم که کسی از این زنجیر
خیری دیده باشد؛ زیرا که تنها ظاهرسازی بود و مردم زورگوییها و ظلمهای نوشیروان
را دیده بودند و این ریاکاریها را باور نمیکردند. بعد از آن هم بودند و دیدند که
خود همین بزرگمهر هم به دستور همین نوشیروان هلاک شد.
به هر حال، مدتی گذشت و یک روز صبح طناب ابریشمین تکان خورد
و زنگهای آویخته صدا کرد. خسرو گفت: «بروید دادخواه را بیاورید.»
فرمانبران رفتند. دیدند هیچکس در میدان نیست ولی یک الاغ
رنجور و برهنه در کنار زنجیر ایستاده و گردن زخمدار خود را به زنجیر میکشد و تنش
را میخاراند. گفتند: «عجب خر احمقی است که آمده اینجا با زنجیر عدالت بازی میکند.»
الاغ را از آنجا دور کردند و برگشتند گفتند: «هیچکس در میدان نیست.»
خسرو گفت: «این زنگ به صدا در آمده بود و شما میگویید هیچکس
نیست؟!»
گفتند: «غیر از یک الاغ که گردنش زخم داشت و تن خود را با
زنجیر میخارانید، هیچکس نبود.» خسرو پرسید: «الاغ مال کی بود؟» گفتند: «خری بی
صاحب بود و کسی همراهش نبود.»
بزرگمهر حکیم حاضر بود. گفت: «خوب اگر این الاغ صاحب داشت و
پالان داشت و طویله داشت و خوراک داشت و کسی همراهش بود که به زنجیر کاری نداشت.
ناچار شکایتی دارد. خوب است الاغ را بیاورید تا معلوم شود که چرا صاحبی ندارد.»
فرمانبران در حالی که میخندیدند، رفتند و طنابی به گردن خر
بستند و او را کشانکشان به بارگاه آوردند. خسرو نگاهی به الاغ انداخت و به وزیر
گفت: «خوب! بزرگمهر! بگو ببینم این الاغ چه میخواهد؟»
بزرگمهر جواب داد: «این الاغ میگوید: «من چند سال در خانۀ
ارباب خود رنج بردم و از زمان جوانی تا حالا که به پیری رسیدهام، هر روز کار کردهام.
هیچ وقت برای صاحبم الاغ بدی نبودهام؛ دربارۀ خوراک حرفی نزدهام؛ هر باری که بر
پشتم گذاشتهاند، کشیدهام و هر جا دستور دادهاند، رفتهام و هر چه پیشم گذاشتهاند،
خوردهام. ولی حالا مدتی است پیر و شکسته شدهام و دیگر آن نیروی جوانی را ندارم و
از بس بارهای سنگین بارم کردهاند، پشتم زخم شده و کمکم از وقتی فهمیدهاند نمیتوانم
خوب بار بکشم، از خوراک و آب و علف من کم گذاشتهاند و در اثر کمخوراکی بیمار و
لاغر شدهام. امروز هم از طویله و خانه و زندگیام بیرونم کردهاند و حالا نه شب
خانهای دارم که آسایش کنم و نه خوراکی دارم که بخورم و چون هیچ گناهی و تقصیری
ندارم، خودم را مظلوم میدانم.»»
حاضران خندیدند و گفتند: «راستی اگر این خر زبان داشت، همین
چیزها را میگفت.» پس خر را به طویله بردند. جلویش کاه و جو ریختند و خسرو دستور
داد صاحب خر را پیدا و حاضر کنند. دیگر چارهای نبود. نخستین بار بود که جانداری
به زنجیر پناه آورده بود و بایستی وانمود کنند که زنجیر عدل است.
جارچی در شهر آواز داد: «آهای مردم! خری پیدا شده که زنجیر
عدل انوشیروان را تکان داده. هر کس الاغی به این نشانی گم کرده و یا در شهر رها
نموده است، باید فردا در بارگاه سلطان حاضر شود. اگر حاضر شود، فایده خواهد برد؛
وگرنه، شناخته خواهد شد و گناهکار خواهد بود. وای بر کسی که فرمان را بشنود و
فرمان نبرد!»
آسیابان پیری که صاحب خر بود، آن را شنید و فردا صبح در
بارگاه حاضر شد و خودش را معرفی کرد.
نوشیروان فوری بزرگمهر را خواست و به او گفت: «وزیر! خوب
نقشهای کشیدی، ولی من نمیدانم با این بابا چگونه رفتار کنم. بقیۀ کار هم در دست
توست. بیا کاری را که کردهای، به نتیجه برسان. یک لباس پر زرق و برق بپوش و ساعتی
در جای من بنشین و حکم خوبی صادر کن. تا حالا کسی زنجیر عدل را بار نکرده بود؛
حالا که یک خر به آن پناه آورده، کاری کن که از این پیشامد بهره ببریم. مواظب باش
که روی مردم زیاد نشود؛ اما کاری کن که مردم بپذیرند. من میخواهم به این پیشامد
آب و تاب بدهند و زنجیر عدل را مشهور کنند.»
بزرگمهر گفت: «خاطر مبارک آسوده باشد. کاری میکنم که
کارستان باشد؛ من حواسم جمع است.»
آسیابان را به حضور خواستند و بزرگمهر پرسید: «چرا این خر
را در شهر رها کردهای؟»
آسیابان جواب داد: «این الاغ پیر و بیمار شده و دیگر نمیتواند
کار کند. من نیز مردی تهیدستم و نمیتوانم کاه و جوی او را بدهم. حالا هم الاغی
ندارم که کارهای آسیاب را انجام دهم و خود را گناهکار نمیدانم و عذر من، ناتوانی
و نداری است.»
بزرگمهر گفت: «اگر ما یک الاغ سالم و جوان به تو ببخشیم تا
به کارهایت برسی و برای این الاغ پیر هم کاه و جو به تو بدهیم، آیا حاضری الاغ را
نگهداری کنی تا زخمهایش خوب شود و بگذاری در طویلهای که جوانی خود را سپری کرده،
استراحت نماید؟»
آسیابان گفت: «چرا حاضر نباشم؟! البته که حاضرم.» و از بس
خوشحال شده بود، این سخن هم از دهانش پرید و ادامه داد: «از او پرستاری میکنم؛ زخمهایش
را خوب میکنم؛ و اگر کاه و جو باشد، حتی حاضرم سواددارش هم بکنم!»
حاضران از شنیدن این حرف به خنده افتادند و فهمیدند که از
روی خوشحالی این حرف را میزند. بزرگمهر دستور داد یک خر چابک به وی ببخشند و به
اندازۀ شش ماه خوراک الاغ پیر هم کاه و جو در اختیار آسیابان قرار دهند. قرار شد
آسیابان الاغ پیر را هم با خود ببرد، پرستاری و درمان نموده و شش ماه بعد نتیجه را
خبر بدهد و اگر دستور را درست انجام داده بود، پاداش گرفته و باز هم کاه و جو برای
آنها دریافت نماید.»
وقتی پیرمرد از در خارج میشد، خسرو دخالت کرد و به او گفت:
«فراموش نشود که قرار شد سواددارش هم بکنی!» و باز چاکران خندیدند. پیرمرد رفت،
ولی پیش خودش فکر کرد که «عجب حرفی زدم و هیچ فکر نکردم که الاغ سواددار نمیشود!
حالا آنها به این حرف من چسبیدند و شاه هم که حرف حساب سرش نمیشود. خدایا این چه
حرفی بود که زدم و فردا چه جوابی دارم که بدهم؟!»
آسیابان به خانه آمد و با اینکه کارش روبراه شده بود، همواره
در فکر بود و میترسید که شش ماه بعد، بیسوادی الاغ را از او ایراد بگیرند.
آسیابان دختری داشت باهوش و زیرک. وقتی پدرش را متفکر و
غمگین دید، علت را پرسید و پدر موضوع سواددار کردن الاغ را گفت و برای اینکه دخترش
ترس او را بیجا نداند، قدری هم موضوع را لفت و لعاب داد و گفت: «خلاصه گفتهاند که
اگر خر سواددار نشود، بیچارهمان میکنند و اگر سواددار بشود، صد سکۀ طلا جایزه میدهند.»
دختر گفت: «نه پدر، نگران نباش. شوخی کردهاند. ولی اگر فکر
میکنی این را از تو ایراد بگیرند و به قولشان وفا نکنند، ما ثابت میکنیم که از
آن درباریها باهوشتریم. سواددار کردن الاغ با من. من از امروز تدبیری به کار میبرم
که الاغ بتواند سر شش ماه امتحانی بدهد و آنها را به تعجب وادارد و راضی کند. آن
وقت جایزهاش هم مال من. اگر هم نشد، جوابش را من میدهم؛ اما شرطش این است که از
امروز به بعد، غذا دادن الاغ با من باشد.»
آسیابان خوشحال شد و پذیرفت که خوراک دادن الاغ به عهدۀ
دخترش باشد.
آنگاه، دختر آسیابان، به طور پنهانی، دو جلد دفتر بزرگ درست
کرد که هر کدام ده برگ داشت. هر دو دفتر به یک شکل و اندازه بودند، ولی در یکی از
آنها، ورقها از جنس چرم سفید و محکم بود. دختر روی صفحههای آنها چیزهایی نوشت و
یکی را برای امتحان کنار گذاشت و یکی را برای عادت دادن الاغ در نظر گرفت.
دختر کارش این بود که روزها به الاغ دیر خوراک میداد تا
خوب گرسنه شود. آن وقت، لای ورقهای دفتر چرمی کاه و جو میریخت و صفحۀ اولش را
جلوی الاغ میگذاشت. الاغ جوها را میخورد و چون گرسنه بود و بوی جو میشنید، با
پوزهاش یک ورق چرمی را کنار میزد و جوهای زیرش را میخورد و به سراغ صفحۀ بعدی
میرفت.
دختر آسیابان در مدت شش ماه، هر چه غذا به خر داد، به همین
روش بود و الاغ هم آموخته بود که دفتر چرمی را ورق بزند و جو بخورد. بعد از شش
ماه، الاغ کاملاً یاد گرفت که باید غذای خود را از میان ورقهای دفتر پیدا کند. در
این هنگام، دختر آسیابان به پدرش گفت: «الاغ سواددار برای امتحان حاضر است و این
کتاب را میتواند بخواند. این کتاب مخصوص الاغ است.» سپس، دفتر کاغذی، که پاکیزه و
سالم بود، را به پدر داد و شب هم الاغ را گرسنه نگه داشت. فردا صبح، آسیابان الاغ
را با کتابش برداشت و به بارگاه خسرو آمد و گفت: «من همان آسیابانم. امروز روز
وعده است. زخمهای الاغ را درمان کردهام؛ سواد هم یادش دادهام و آمدهام جایزه
بگیرم.»
حاضران خندیدند. بزرگمهر و خسرو انوشیروان هم از این حرف
تعجب کردند و گفتند: «چطور سواد یادش دادهای؟!»
آسیابان گفت: «کار دخترم است. حالا خودتان امتحان کنید. این
الاغ است؛ این هم کتاب مخصوصش که میتواند بخواند.»
مرد آسیابان کتاب را باز کرد و صفحۀ اولش را جلوی الاغ
گذاشت و الاغ گرسنه، در جستجوی غذا و عادتی که داشت، تند تند کتاب را ورق زد تا به
آخر رسید و وقتی که دید از کاه و جو خبری نیست، عرعر خود را سر داد.
همۀ حاضران از دیدند این وضع به خنده افتادند و آفرین
گفتند. دیگر نمیشد از آسیابان ایرادی بگیرند. ناچار، جایزهای را که وعده کرده
بودند، به وی دادند. او هم شاد و خندان به خانه برگشت و سکهها را نزد دخترش گذاشت
و گفت: «بیا عزیزم. این پولها مال خودمان است که پیش آنها جمع شده بود. حالا
قسمتی از آن به خودمان برگشت.»
بنمایه
آذریزدی، مهدی. 1388. قصههای خوب برای بچههای خوب (قصههای
برگزیده از مرزباننامه). جلد دوم، چاپ سی و چهارم، انتشارات امیرکبیر، تهران،
144 صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر