برگه‌های جداگانه

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

کخ‌شناس فداکار



Self-sacrificing Entomologist
به استثناي دو بند پایانی اين داستان كوتاه، تمام بخش‌هاي آن بازگوكنندة زندگي شخصي تگارنده مي‌باشد كه قرار است به زودي در قالب يك كتاب الكترونيكي از گروه داستان كوتاه منتشر گردد (مهر 1388). انگیزۀ نگارش نیز چیزی نبود جز بیان موضوع پژوهشی مورد نظر به بیان عامیانه و در سطح پردیس کشاورزی و منابع طبیعی دانشگاه تهران. كخ‌شناس فداكار را به بزرگوارانی پیشکش مي‌كنم که با بیان دغدغه‌های ایرانی خویش، مادر پارسی را به زایش واژه‌های کخ‌شناس، کخ‌شناسی و ... نوید دادند.»
[در روزگاري نه چندان دور و شايد به نزديكي همين امروز؛ پسر بچۀ 30 ساله‌ای بود به اسم سعيد. سعيد از بچه‌گي به دانش علاقه داشت و از وقتي هم كه خودش رو شناخت، انگار یکی همش توی گوشش زمزمه می‌کرد: «دانش، یه چیز قابل پرستشه». ولي به قول دوستش مراد، يك مشكل ذاتي هيچ‌وقت اون رو ول نمي‌كرد. بهش مي‌گفت: «تو يه چيزي هستي بين احمق واقعي و نابغة تمام عيار؛ حد وسط هم نداري!». راستم مي‌گفت چون كاراي سعيد معمولي نبود. مثل بقيه و دنبال اونا نمي‌رفت. فكر مي‌كرد كه به هر چيزي بايد انديشيد. الكي‌الكي كه نه، جدي‌جدي به بهترين مكتب‌هاي دور و برش هم رفته بود و با آموزگاراي اونجا هم‌کلام شده بود؛ حرفاي اونا رو شنيده بود؛ به حرفاشون فكر كرده بود و قسمتاي خوبش رو توی دفترچة كاراي مهم ذهنش نوشته بود. مكتبخانة حكيم ابوالقاسم خان فردوسي، دار التربيت مدرس و مكتب آبادي طهران سه جاي اسم و رسم‌دار نزديك خونه‌شون بود. سعيد توي همة اينا شاگردي كرده بود و در زمان این قصه، هنوز چسبیده به مكتب طهران بود. اصلاً براي وقت‌گذروني يا گرفتن يك كاغذ پاپيروسي خشك و بي‌ارزش از دست مكتب‌دار نيومده بود و حالا‌حالا هم دلش نمي‌خواست از اونجا بره. توي دو مكتب قبلي كه نزديك سناباد و طهران قرار داشت، بهش گفته بودند كه: «ما فعلاً چيز بيشتري براي ياد دادن بهت نداريم. برو جاي ديگه.»
ولي حد وسط نبودنش باعث شده بود كه فكر كنه شهر و آبادي‌هاي اطراف هم چيزي براي ياد دادن به او ندارن. با اين كه توی اون سال‌ها جمعيت مردم زياد بود و از طرف ديگه خشكسالي، مرض‌هاي عجيب و خيلي از بلاياي آسماني و زميني توي دهات دور و برش منزل گرفته بودند. تصميم نداشت بره از مكتب طهران يا آبادي‌هاي دور و نزديك یه تأييديه بگيره؛ بعدش هم برا خودش مكتب بزنه و شاگرد جمع كنه و خلاصه خرج زندگيشو در بياره. او نه خودش رو لايق اين كار مي‌دونست و نه مكتب‌هاي اطراف رو. باباش كه آشغالي بود و نمي‌تونست خرج سفرش تا شهرهاي خيلي دور رو بهش بده و حتي دستش از يه خر مردني براي رسيدن به مقصد هم كوتاه بود. اين شد كه تصميم گرفت، كار كنه و ازين طريق به مردم قبيله كمك كنه. یه مدتی نزدیک خونۀ خودشون یعنی توی ده سناباد، برای کار اینور و اونور زد. نشد که نشد. انگار کار قحطی اومده بود. از شانس بدش، باباش هم دهقان، چوپان، درودگر یا آهنگر نبود که بتونه وردستش باشه. توی دربار و دار و دستۀ داروغه هم کسی رو نمی‌شناخت که یه کار کوچیکی براش دست و پا کنن.
یه روز اتفاق جالبی افتاد. بابا اکبر وقتی که شب خسته و کوفته از راه رسید؛ یه پیر خر هم همراهش بود! همۀ خونواده بابا رو دوره کردن و هر کس چیزی گفت. مثلاً داداشش خیلی ذوق‌زده شده و مدام با لهجۀ سنابادی می‌گفت: «آقا جان، ما که حیاتْمان خیلی کوچیکَه، کجا ببندِمِش که دزد نُبُرَش؟ گرگا هم نَخورَنِش؟». ننه عزت می‌پرسید: «از کجا اُوردیش؟ جا زیاد دِرِم که ایْ رَمْ با خودِت اُوُرْدی؟!». باز می‌گفت: «اگه خودمان هم یَکْ خری مِداشْتِم، بد نبود ها. لااقل بعضی جاها رِ مِشُد با خر بِرِم». دست آخر، بابا اکبر همه چیز رو از سیر تا پیاز تعریف کرد: « اونقَدْ خَستَه‌اُم که حالِ حَرف زِدَن نِدِرُم. مَخْلَصِ کِلامْ: ایمْروزْ داشتُم توی آشغالِ بیابونای بیرونِ آبادی رِ مِگَشْتم که ای زُبونْ بِسْتَه رِ یافْتُم. شِناختُمِش. مال بِچِّیِ کِدْخُدایَه. با خودُم گفتُم حَتمی دِرَن دنبالش مِگِرْدَن. اُوُرْدُمش دِه تا بِرسَنُمِش دَستِ کِدخُدا. ولی لامَصَبا گُفتَن که ما خودْما ایْ رِ تُو بیابونْ سر دِدِم تا گُرگُ شِغالا بُخورَنِش. چون خیلی پیرِکیَه؛ حِیفِ کاهَ که بِدی ایْ بُخُورَه. حالا نِمْدِنُمْ باهاش چی کار کُنُم». خونوادۀ خر ندیده همه خوشحال شدن و هر کسی چیزی گفت. اما سعید بیشتر از بقیه راضی بود. چون می‌تونست با خر پیرمرد، پیرزنا و بچه‌ها رو از این‌ور کَشَف‌رود که بیشتر از یک وجب آب نداشت به اون‌ور برسونه. این وسط هم یه پولی می‌تونه برا خودش و خونوادش در بیاره. دیگه هر روز از سر صبح تا نزدیک غروب کنار رود بود تا بتونه بیشتر و بیشتر پول در بیاره؛ اما چه فایده که تعداد خر و اسب جوون خیلی زیاد بود. کی سوار پیر خر می‌شد؟ تازه پیر خر یه روز کار می‌کرد؛ دو روز هم از بیطار مرخصی استعلاجی می‌گرفت. انگار اصلاً نمی‌شد با این خر به جایی رسید.
بعد از دو سال و نیم، تصمیم گرفت دوباره بره سراغ قلم و دوات. این بار، دلش هوای مکتب طهران رو داشت. چون خیلی چیزا درباره‌اش شنیده بود. تازه، مُلایی که درسای مورد علاقۀ اون یعنی انواع کُخ‌کِلَخ و جک و جونورهای کوچیک رو تدریس می‌کرد، یه اتاقی نزدیک خونۀ خودشون توی ده خوش آب و هوای کرج‌آباد رو برای درس دادن به بچه‌ها انتخاب کرده بود. تصمیم کبری گرفته شد. پیش خودش می‌گفت: «من باید برم پیش این ملا، هم درس بخونم و هم یه جای جدید رو ببینم. بابام میگه: پسرجان، دنیا گشتن، بهتر از دنیا خوردنه!». به هر حال، این آدم دیوونه آخر نفهمید که از خوش‌شانسی یا بدشانسیش بود که دفعۀ اول مکتبدار گفت: «الان که زیاد جا نداریم. تو هم که دربارۀ طبقه‌بندی حشرات چیزی نمی‌دونی، اگه خودت پولداری یا بقیۀ مکتب‌دارها حاضرند مزد من رو بدن، که صبر کن ببینم چی میشه؛ اگر نه برو دفعۀ بعد بیا». سعید همۀ سعی خودشو کرد ولی نشد که نشد. توی بهار سال 1386 میلادی شمسی شرایط بهتری پیش اومد و در نهایت شد شاگرد مکتب آبادی طهران در روستای کرج‌آباد.
با کلی امید و آرزو وارد حیاط مکتب شد. خدا وکیلی آب و هوا خیلی به مزاجش سازگار در اومد. تازه فهمیده بود که مکتب آبادی طهران یعنی چه. برای هر موضوعی که می‌خواستی تحقیق کنی یا راجع بهش چیزی بنویسی، به جای یک ملا، ده تا ملای صاحبنظر، کم‌نظر و حتی بی‌نظر وجود داشت. او که هنوز هیچی نشده، همه بهش می‌گفتن ملا سعید؛ سر جلسۀ درس هر ملایی که مکتبدار گفته بود، نشست. خوب به حرفاشون گوش کرد و برای این که چیزی فراموشش نشه، هر چی می‌شنید رو توی صد تا پاپیروس و یه چیزای عجیب غریب دیگه به اسم کامفیوطر نوشت.
یه روزی هم آدمای مکتبخونه گفتن که تو دیگه کم‌کم باید خودت بری دنبال تحقیق؛ اول با یکی از ملاها حرف بزن، بعدش کاراتو انجام بده؛ اونا رو تمیز و مرتب توی پاپیروس بنویس تا بشی یک ملا مثله بقیه. سعید زود فهمید که باید با کدوم ملا هماهنگی بکنه. رفت پیشش و گفت: « من اومدم پیشتون که از لحاظ اِلْمی و عَخلاغی شاگردی کنم». پاسخ شنید که: «موضوع داری تو ذهنت؟» جواب داد: «نه؛ ولی هر چه شما بگین، انجام می‌دم» ملا گفت: «باشه؛ منو و شاگردام الان داریم روی یکی از بستگان خَرچُسونِه‌ها تحقیق می‌کنیم. تو هم باید با ما کار کنی». از اون روز به بعد فکر سعید شده بود این کُخی که حال اسمشو یاد گرفته بود: عُریوث.
دیوانگی سعید همیشه باهاش بود. حتی اگه الان هم زنده بود، حتماً دیوونه بود. اصلاً خودش به دیوونگیش افتخار می‌کرد. می‌گفت: «آدم باید احمق نباشه، دیوونه که خیلی چیز خوبیه!» خلاصه همش فکر می‌کرد کار یا تحقیقی که می‌خواد انجام بده یا درسی که به بچه مکتب‌روها می‌خواد بده، باید هم برای اونا، هم برای خودش، هم برای مردم قبیله و ایل و حتی برای کل کرۀ زمین مفید باشه؛ نه این که فقط به درد ملا و مکتبدار شدن بخوره. از روی دیوونگیش بود که باور داشت اگه خدا بچه مکتبی باشه و بیاد پای درس من، این درس باید برای او هم مفید باشه. هر موقع از این چرت و پرتا می‌گفت، ننه عزت دادش بلند می‌شد که: «تو واقعاً دیوِنَه‌ای، با ای حرفا مردم سَنْگسارِت مُکُنَن». باباش با ناراحتی می‌گفت: «مَگِه تو نونِ حَلال نِخوردی، خُدایا به را راست هِدایَتِش کُن! کاش هَمو چَن سال پیش نِمِذاشْتُم بِری طهران که ایجوری بشه.»
عقل عجیب سعید بهش می‌گفت: «ای عریوث به دردت نمی‌خوره! اصلاً توی همۀ ولایتای اطراف، انگار کارا برعکس شده! همه به جای این که درس بخونن، دنبال پاپیروس ملایی بودن هستن!» چون خیلی از تحقیقایی که انجام می‌دادن مشکلات قبیله رو حل نمی‌کرد و توی پستوی مکتبخونه و دارالعلم خاک می‌خورد. توی همین مدتی که فکرش مشغول موضوع تحقیق بود یه چیز قدیمی اما جدید برای مردم خودش پیدا کرد. اسمش بود کُخ‌شناسی فرهنگی یعنی اثر کخ‌ها یا همون حشرات بر آدما و فکر اونا. فهمیده بود که مشکل قوم همینه و بس. اول فرهنگ، بعد بقیۀ چیزا. خلاصه پاشو کرد توی یک کفش که من می‌خوام روی این موضوع کار کنم. هر چه گفتن تو اینجا اومدی که روی چیزای دیگه‌ای تحقیق کنی؛ به گوشش نرفت که نرفت. می‌گفت: «اگه موضوع بَدیه، بهم بگین؛ اگر هم خوبه، بالاخره یکی باید کار رو شروع کنه دیگه! باید بریم دنبال حل مشکلات؛ و حتی صحبت با مکتبدار و داروغه و حاکم و هر کس دیگه که لازمه». همه با زبون بی‌زبونی بهش می‌گفتن: «کوتاه بیا؛ این کار نمیشه، تو اول ملا شو، بعد هر کاری دلت خواست بکن». جواب می‌داد:«با عقل ناقص من، این کار خیانت به قبیله و سرزمینمونه». حتی به همه گفت: «باید این کار رو بکنم. من حاضر نیستم پول این مردم قحطی‌زده و گرفتار رو فقط برای ملا شدن خرج کنم. اگر نه، کار کردن با همون پیر خر بهتره برای من. خدا رو چی دیدین؟ شاید یه روز اسب جوون هم خریدم.»
اما پایان قصۀ سعید این شد: صداش به گوش یکی از آدمایی که توی دستگاه حاکم کار می‌کردن، رسید. حرفاش رو پسندید و رفت برای حاکم سرزمین آریایی‌ها ماجرا رو تعریف کرد. اونم که خوشش اومده بود؛ دستور اجرای همۀ مقدمات کار رو داد. چند سال بعد، سعید شده بود ملا سعید. حاکم به تمام مکتبدارای کشور گفته بود: «درس دهقان فداکار قدیمی شده. باید حکایت ملا سعید رو هم برا بچه‌ها بگین». مکتبدارها هم اسم درس جدید رو گذاشتن کخ‌شناس فداکار.
از اون به بعد سعید به خودش می‌گفت: «خودمونیم ها؛ دیوونگی هم عالمی داره.»]

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر