An Entomological Looking
at the "Poetical Works of Parvin Etesami"
شادروان رخشنده اعتصامی- ملقب به پروین- از نامدارترین
سرایندگان زن در تاریخ سرودۀ پارسی است که تنها سی و پنج سال، از 1285 تا 1320
خورشیدی، زیست! همانند ستارهای که پیش از رسیدن به بیشینۀ نورافشانی به مرگ محکوم
گردد. چه بسا که اگر او زمان بیشتری زنده بود، به جایگاههای بسیار والاتری دست
یافته و تشنگان زبان و ادب پارسی را با دریایی از سخنهای شیرین و گرانبها سیرابتر
میساخت. یوسف اعتصامی، مشهور به اعتصام السلطنۀ آشتیانی، که خود از مردان وارسته،
دانشمند و مورد احترام همگان است، ذوق سرایندگی دخترش را به دیدۀ کخشناختی نگریسته و
میگوید: «پروین در کارگاه سخنرانی با ادراکات لطیفه و صفای تخیل و ذوق و ابداع، پرنیانی
چنان لطیف، ظریف و رنگین و زیبا بافته که به جرأت میتوان گفت از نوادر تقلیدناپذیر
جهان است.»
ابوالفضل عظیمی نیز یکی از سرایندگان روزگار کنونی است که به ستایش پروین
پرداخته و سخنانش را به انگبین تشبیه مینماید:
ملکالقدسی او را همه امضا کردند سخن عشق از آن خاطرۀ شیرین بود
محفل عشق از آن مملکت رویایی مملو از حور و پریهای حقیقتبین بود
شاعره خود بخرامید در آن مجلس بزم برفپوش و گهرافشان و عبیرآگین بود
سخنش چون عسل پند به دلها جاری
نگهش پرتویی از شمس هدی بر دین بود
گرچه آثاری مانند جهنم و عذابهای جهنمی (اینجا)، خاکهای نرم کوشک، صدای پای آب، فریدون سه پسر داشت و کلیات عبید زاکانی در میان بسیاری از جوانان امروزی ایران شناخته شده و از
دیدگاه کخشناختی نیز بررسی گشتهاند، ولی هیچ کدام به پای دیوان پروین اعتصامی
نمیرسند. احمد کاظمی که پیشگفتاری بر این دفتر سروده نوشته و آن را بازبینی نموده
است، میگوید: «برای درک مطالب و قضاوت دربارۀ اشعار پروین و مقام شامخ ادبی این شاعرۀ بزرگ
فقط یک راه موجود است و آن مطالعۀ دقیق دیوان پرارزش اوست؛ زیرا تا اهل ذوق، خود
اشعار شیوا و دلانگیز پروین را نخوانده و لطف کلام، رقت و روانی معانی و مضامین
بکر آن را حس نکنند، با نوشته و جملهپردازی نمیتوان دقایق هنر این نابغۀ عالم
نسوان را بیان نمود و او را آن طور که هست، شناخت.»
با توجه به مطالب بالا، نگارنده بر آن شد تا نگاهی واقعبینانه و به دور از
ناسپاسی یا گزافهگویی بر سرودههای بانو پروین اعتصامی- و بر پایه گفتۀ خودش:
اختر چرخ ادب- بیندازد. امید است که مورد پسند دوستداران وی، زبان و ادب پارسی و کخشناسی ادبی قرار گیرد.
دیوان پروین اعتصامی تقریباً دارای شش هزار پاره بوده و 315 عدد از آنها مرتبط
با مفهومهای کخشناختی میباشد که به ترتیب کاربرد و بندواژگان پارسی عبارتند از:
مورچه (224 پاره)، پوپو (52)، پروانه
(19)، دیبا (12)، کرم پیله (10)، سموم (9)،
آفت (7)، قاببال (5)، شهد (5)، مگس (5)، ملخ (4)، اتلس (3)، پرند (3)، پشه (3)،
پرنیان (3)، حریر (2)، گزدم (2) ابریشم (1) و استبرق (1). گرچه سراینده هشت بار از
واژۀ شاخک استفاده نموده است، ولی باید توجه داشت که این کلمه دو معنا دارد: شاخ
کوچک (همان اندامی که روی سر کخها قرار دارد) و شاخۀ کوچک- ویژۀ گیاهان-. بانو
اعتصامی مانک اخیر را در تمام سرودههای خویش مد نظر داشتهاند:
همنیروی چنار نگشته است شاخکی کز هر نسیم بید صفت
قامتش دوتاست
او چگونگی پرواز کبوتر نوجوان را چنین بیان میکند:
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر
جوکناری
مادر برای اندرزدهی فرزند خام خویش، یک تمثیل را بکار میگیرد:
نگردد شاخک بی بن برومند ز تو سعی و عمل باید ز من
پند
یا:
فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود وقت رستن هوس نشو و نمائی دارد
برگ پاییزی که از شاخه میافتد، ناخشنود و گلهمند است:
از آن افتادن بیگه برآشفت نهان با شاخک پژمان چنین گفت
و شاخه در پاسخش میگوید:
جهانی سوخت ز آسیب تگرگی
چه غم کز شاخکی
افتاد برگی
سرانجام، دخترک یتیمی هم هست که قصۀ غصههایش را برای همسالانش بازگو نموده و
عمر خویش را به یک شاخۀ کوچک تشبیه میسازد:
شاخک عمر من از برق و تگرگ سر نیفراشته بشکست و خمید
مورچگان بیشترین توجه پروین را به خود معطوف داشتهاند که با ویژگی اندرزگویی
شاعر و زندگی عبرتآموز این نوع از کخها پیوند مستقیم دارد. سراینده برای توجه به
حال ضعیفان میگوید:
گر پاي نهد بر تو پيل داني
كز پاي تو چون مور
در عذابست
با تغییر عادات و باورها میتوان چیزهای متضاد را به یکدیگر تبدیل نمود. اگر
امیدواری زبان میداشت، میگفت:
غمي را ره ببندم با سروري
سليمانی پديد
آرم ز موري
مورچه یک کخ پاکنهاد است؛ چون قناعت دارد:
همچو پاكان گنج در كنج قناعت يافتن
مور قانع بودن و ملك سليمان
داشتن
قناعت را باید از مورچه یاد بگیریم؛ زیرا اگرچه کمزور است، با همین خصیصه
توانسته خودپایه (Independent) شده و در برابر سلیمان- پادشاه
آدمیان و جانوران- احساس بینیازی کند:
زان گنج شایگان به کنج قناعت است
مور ضعیف گر چو سلیمان شود
رواست
به بیان دیگر:
مور هرگز به در قصر سلیمان نرود تا که در خانۀ خود برگ و نوائی دارد
سراینده به طور مستقیم:
برو ز مورچه آموز بردباری و سعی که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد
یا کنایهوار توصیه میکند که آدمی باید کوشش را از مورچگان بیاموزد:
همچنان است که میگوید:
به جایی که بار است بر پشت مور برای تو این بار بسیار نیست
داستان سعی و
عمل، گفتگوی مور و سلیمان را بیان نموده است:
به راهي در سليمان ديد موري
كه با پاي ملخ
ميكرد زوري
به زحمت خويش را هر سو كشيدی
وزان بار گران هر دم
خميدي
ز هر گردي برون افتادي از راه ز هر بادي پريدي چون پر
كاه
چنان در كار خود يكرنگ و يكدل كه كارآگاه اندر كار مشكل
چنان بگرفته راه سعي در پيش
كه فارغ گشته از هر كس جز از
خويش
نهاش پرواي از پاي افتادن
نهاش سوداي
كار از دست دادن
به تندي گفت كاي مسكين نادان چرایي فارغ از ملك سليمان
مرا در بارگاه عدل خوانهاست به هر خوان
سعادت ميهمانهاست
بيا زين ره به قصر پادشاهي بخور در سفرة ما هر چه خواهي
به خار جهل پاي خويش مخراش به راه
نيكبختان آشنا باش
ز ما هم عشرت آموز و هم آرام چو ما هم صبح خوشدل باش و هم شام
چرا بايد چنين خونابه خوردن تمام
عمر خود را بار بردن
رهست اينجا و مردم رهگذارند مبادا بر سرت پایي
گذارند
مكش بيهوده اين بار گران را ميازار
از براي جسم جان را
بگفت از سور كمتر گوي با مور كه موران را قناعت خوشتر از
سور
چو اندر لانة خود پادشاهند
نوال پادشاهان را نخواهند
برو جایي كه جاي چارهسازيست كه ما را از سليمان بينيازيست
نيفتد با كسي ما را سر و كار كه
خود هم توشه داريم و هم انبار
به جاي گرم خود هستيم ايمن ز
سرماي دي و تاراج بهمن
چو ما خود خادم خويشيم و مخدوم به حكم كس نميگرديم محكوم
مرا اميد راحتهاست زين رنج من اين پاي
ملخ ندهم به صد گنج
مرا يك دانة پوسيده خوشتر ز
ديهيم و خراج هفت كشور
گرت همواره بايد كامكاري ز
مور آموز رسم بردباري
مرو راهي كه پايت را ببندند
مكن كاري كه
هشياران بخندند
گه تدبير عاقل باش و بينا ره امروز را مسپار فردا
بكوش اندر بهار زندگاني كه
شد پيراية پيري جواني
حساب خود نه كم گير و نه افزون منه پاي از گليم خويش
بيرون
اگر زين شهد كوته داري انگشت
نكوبد هيچ دستي بر سرت
مشت
چه در كار و چه در كار آزمودن نبايد جز به خود محتاج بودن
هر آن موري كه زيرِ پاي زوريست سلیمانست کاندر
شکل موریست
پروین داستان
گفتگوی مار و مور را نیز آفریده است:
با مور گفت مار، سحرگه به مرغزار کاز ضعف و بیخودی، تو چنین خردی
و نزار
همچون تو ناتوان نشنیدم به هیچ جا هر چند دیدهام چو تو جنبندگان هزار
غافل چرا روی که کشندت چو غافلان پشت از چه خم کنی که نهندت به پشت
بار
سر بر فراز تا نزنندت به سر قفا تن نیک دار
تا ندهندت به تن فشار
کار بزرگ هستی خود را مگیر خرد آگه چو زین شمار نهای،
پند گوش دار
از سستکاری، این همه سختی کشی و رنج
بی موجبی کسی نشد، ای دوست، چون تو خوار
آن را که پای ظلم نهد بر سرت، بزن چالاک باش همچو من، اندر
زمان کار
از خویشتن دفاع کن، ارزانکه زندهای از من، ببین چگونه کند
هر کسی فرار
ننگ است با دو چشم به چه سرنگون شدن مرگ است زندگانی بی قدر و اعتبار
من جسم زورمند بسی سرد کردهام هرگز ندادهام
به بداندیش زینهار
سرگشته چون تو، بر سر هر ره نگشتهام گاهی به سبزه خفتهام آسوده،
گه به غار
از بهر نیم دانه، تو عمری تلف کنی من صبح موش صید کنم، شام سوسمار
همواره در گذرگه خلقی، تو تیرهروز هر روز پایمالی
و هر لحظه بیقرار
خندید مور و گفت، چنین است رسم و راه از رنج و سعی خویش، مرا نیست هیچ
عار
آسوده آنکه در پی گنجی کشید رنج شاد آنکه چون منش، قدمی
بود استوار
بیهش چه خوانیم، که ندیدست هیچ کس مانند مور، عاقبتاندیش
و هوشیار
من، دانهای به لانه کشم با هزار سعی
از پا دراوفتم
به ره اندر، هزار بار
از کار سخت خود نکنم هیچ شکوه، زانک ناکرده کار، مینتوان زیست کامکار
غافل تویی که بد کنی و بیخبر روی در رهگذر من نبود
دام و گیر و دار
من تن به خاک میکشم و بار میبرم از مور، بیش ازین چه توان
داشت انتظار
کوشم به زندگی و ننالم به گاه مرگ زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار
جز سعی، نیست مورچگان را وظیفهای با فکر سیر و خفتن خوش، مور
را چه کار
شادم که نیست نیروی آزار کردنم در زحمت است، آنکه تو
هستیش در جوار
جز بددلی و فکرت پستت، چه خصلتی است از مردم زمانه، ترا کیست دوستدار
ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه میکنی گر چیرهای تو، چیرهتر است
از تو روزگار
افسونگر زمانه، ترا هم کند فسون صیاد چرخ پیر، ترا هم کند شکار
ای بیخبر، قبیلۀ ما بس هنرورند هرگز نبوده است هنرمند،
خاکسار
مورم، کسی مرا نکشد هیچگه به عمد ماری تو، هر کجاست بکوبند مغز مار
با بد، به جز بدی نکند چرخ نیلگون از خار، هیچ میوه نچیدند
غیر خار
جز نام نیک و زشت، نماند ز کارها جز نیکویی مکن، که جهان نیست پایدار
دو داستان اخیر به
منش بزرگ مورچه و پاسخگویی وی به منتقدان قدرتمند یا بدسرشتی همانند سلیمان و مار
پرداخته است. خودبزرگبینی، طمع، ناسپاسی و ناآگاهی از داشتهها و تواناییهای
خویش هم ویژگیهای ناروایی هستند که در داستان پایمال آز به یک مورچۀ کارگر
نسبت داده شدهاند:
دید موری در رهی پیلی سترک گفت
باید بود چون پیلان بزرگ
من چنين خرد و نزارم زان سبب كه نه روز آسايشي دارم، نه شب
بار بردم، كار كردم هر نفس نه گرفتم مزد، نه گفتند بس
ره سپردم روزها و ماهها اوفتادم
بارها در راهها
خاک را کندیم با جان کندنی
ساختیم آرامگاه
و مأمنی
دانه آوردیم از جوی و جری لانه پر کردیم با خشک و تری
خوی کردم با بد و نیک سپهر نیکیام
را بد شمرد آن سست مهر
فیل با آن جثّه دارد فیلبان من بدین خردی، زبون آسمان
نان فیل آماده هر شام و سحر
آب و دان مور اندر
جوی و جر
فیل را شد زین اتلس زیب پشت بردباری،
مور را افکند و کشت
فیل میبالد به خرطوم دراز مور میسوزد برای برگ و ساز
کارم از پرهیزگاری به نشد
جز به نان حرص،
کس فربه نشد
اوفتادستیم زیر چرخ جور بر سر ما میزند این چرخ، دور
آسیای دهر را چون گندمیم گر
چه پیداییم، پنهان و گمیم
به کزین پس ترک گویم لانه را بهر موران واگذارم دانه
را
از چه گیتی کرد بر من کار تنگ از چه رو
در راه من افکند سنگ
باید این سنگ از میان برداشتن راه
روشن در برابر داشتن
من از این ساعت شدم پیل دمان نیست
اینجا جای پیل و پیلبان
لانۀ موران کجا و پیل مست باید
اندر خانۀ دیگر نشست
حامی زور است چرخ زورمند زورمندم
من! نترسم از گزند
بعد از این باز است ما را چشم و گوش کم نخواهد داد چرخ
کمفروش
فیل گفت این راه مشکل واگذار کار خود میکن، تو را با ما چه کار
گر شوی یک لحظه با من همسفر هم در آن یک لحظه
پیش آید خطر
گر بیایی یک سفر ما را ز پی در سر و ساقت نه رگ ماند، نه پی
من به هر گامی که بنهادم به خاک صد هزاران چون
تو را کردم هلاک
من چه میدانم ملخ یا مور بود هر چه بود از آتش ما گشت دود
همعنان من شدن کار تو نیست توشۀ
این راه در بار تو نیست
در خيال آنكه كاري ميكني خويش را گرد و غباري ميكني
ضعف خود گر سنجي و نيروي من نگروي تا
پاي داري سوي من
لانه نزديك است، از من دور شو پيلي از موران نیايد، مور شو
حلقه بهر دام خودبيني مساز آن
چه بر دستي، به ناداني مباز
من نميبينم تو را در زير پاي تا تواني زير پاي من
مياي
فيل را آن مور از دنبال رفت
هر كه رفت از ره، بدين
منوال رفت
ناگهان افتاد زير پاي پيل هم کثير از دست داد و هم قليل
روح بيپندار، زر بيغش است آتش است اين خودپسندي،
آتش است
پنبۀ اين شعلۀ سوزان شديم آتش
پندار را دامان زديم
جملگي همسايۀ اين اخگريم پيش
از آن كابي رسد خاكستريم
حاصلي كش آبيار اهريمن است سوزد ار يك خوشه گر
صد خرمن است
بار هر كس در خور ياراي اوست موزۀ هر كس براي پاي اوست
اندرز برآمده از
داستان رویارویی پندآموز مورچه با پوپو چنین است: انسان مغرور همانند مورچهای میباشد
که به دام- تاس لغزنده- خواهشهای پست نفسانی- مورخوار- خواهد افتاد.
دید موری طاسک لغزندهای از
سر تحقیر زد لبخندهای
کاین ره از بیرون همه پیچ و خم است وز درون، تاریکی و دود و دم است(1)
فصل باران است و برف و سیل و باد ناگه این
دیوار خواهد اوفتاد
ای که در این خانه صاحبخانهای هر که هستی، از خرد بیگانهای
نیست، میدانم ترا انبار و توش پس چه خواهی خوردن ای
بیعقل و هوش
از برای کار خود، پایی بزن نوبت تدبیر شد، رایی بزن
زندگانی، جز معمایی نبود وقت،
غیر از خوان یغمایی نبود
تا نپیمایی ره سعی و عمل این معما را نخواهی کرد
حل
هر کجا راهی است، ما پیمودهایم هر کجا توشی
است، آنجا بودهایم
تو ز اول سست کردی پایه را سود، اندک بود اندکمایه را
نیست خالی، دوش ما از بار ما کوشش
اندر دست ما، افزار ما
گر به سیر و گشت میپرداختیم از کجا آن لانه را میساختیم
هر که توشی گرد کرد، او چاشت خورد هر که زیرک بود،
او زد دستبرد
دستبردی زد زمانه هر نفس دستبردی هم تو زن ای بوالهوس
آخر این سرچشمه خواهد شد خراب در سبوی خویش باید
داشت آب
سرد میگردد تنور آسمان در تنور گرم باید پخت نان
مور، تا پی داشت در پا، سر فشاند چون تو، اندر گوشۀ
عزلت نماند(2)
مادر من گفت در طفلی به من رو بکوش
از بهر قوت خویشتن
کس نخواهد بعد ازین بار تو برد جنس ما را نیست خرد و سالخورد
بس بزرگست این وجود خرد ما وقت دارد کار
و خواب و خورد ما
خرد بودیم و بزرگی خواستیم
هم در افتادیم و هم برخاستیم
مورخوارش گفت کای یار عزیز گر
تو نقاشی، بیا طرحی بریز
نیک دانستم که اندر دوستی همچو مغز خالص بیپوستی
یک نفس بنای این دیوار باش در
خرابیهای ما معمار باش
این بنا را ساختیم، اما چه سود خانۀ بی
صحن و سقف و بام بود
مهرۀ تدبیر دور انداختیم زان سبب، بردی تو و ما باختیم
کیست ما را از تو خیراندیشتر کاشکی
میآمدی زین پیشتر
گر به این ویرانه، آبادی دهی در حقیقت، داد استادی دهی
فکر ما، تعمیر این بام و فضاست هر چه پیش آید جز
این، کار قضاست
تو طبیب حاذق و ما دردمند ما در این پستی، تو در جای بلند
تا که بر میآیدت کاری ز دست رونقی ده،
گر که بازاری شکست
مور مغرور این حکایت چون شنید گفت تا زود است باید رفت و دید
پای اندر ره نهاد، آمد فرود گرچه
رفتن بود و برگشتن نبود
کار را دشوار دید، از کار ماند در
عجب زان راه ناهموار ماند
مور طفل، اما حوادث پیر بود احتمال چارهجویی دیر بود
دام محکم، ضعف در حد کمال ایستادن
سخت و برگشتن محال
از برای پایداری، پای نه بهر صبر و بردباری، جای نه
چونکه دید آن صید مسکین، مورخوار گفت: گر کارآگهی،
اینست کار
خانۀ ما را نمیکردی پسند بدپسند است این وجود آزمند
تو بدین طفلی، که گفت استاد شو باد افکن
در سر و بر باد شو
خوب لغزیدی و گشتی سرنگون خوب خواهیمت مکید
این لحظه خون
بسکه از معماری خود دم زدی خانۀ تدبیر را بر هم زدی
دام را اینگونه باید ساختن چون
تو خودبین را به دام انداختن
عیب کردی این ره لغزیده را طاس را دیدی، ندیدی بنده
را
من هزاران چون تو را دادم فریب زان فریب،
آگه شوی عما قریب
هیچ پرسیدی که صاحبخانه کیست هیچ گفتی در پس این پرده چیست
دیده را بستی و افتادی به چاه رهشناسا
این تو و این پرتگاه
طاس لغزنده است، ای دل، آز تو مبتلایی، گر شود دمساز
تو
زین حکایت قصۀ خود گوشدار تو چو موری
و هوی چون مورخوار
چون شدی سرگشته در تیه نیاز باخبر باش از نشیب و از فراز
تا که این روباه رنگین کرد دم بس خروس
از خانهداران گشت گم
پا منه بیرون ز خط احتیاط تا چو طومارت نپیچاند بساط
همچنین این داستان
زیبا نشان میدهد که سراینده به خوبی با ساختار لانه و رفتار شکارگری پوپو آشنا
بوده است. از سوی دیگر، مورچگان از اقبال همگانی خوبی برخوردار بوده و رفتار و
کردارشان مورد پسند و توصیۀ آدمیان میباشد و چنین سرودههایی بر اعتبار آنها و
شهرت سراینده خدشه وارد میسازد. به هر روی، ناشر- انتشارات افشار- سه سرودۀ اخیر
را چاپ ننموده است!
آیندهنگری مهمترین نتیجهای است که از
داستان بلبل و مور گرفته میشود:
بلبلی از جلوۀ گل
بیقرار گشت
طربناک به فصل بهار
در چمن آمد غزلی
نغز خواند رقصکنان بال و پری
برفشاند
بیخود ازین سوی
بدان سو پرید تا که به شاخ گل
سرخ آرمید
پهلوي جانان چو بيفكند رخت مورچهاي
ديد به پاي درخت
با همه هيچي همه تدبير و كار با همه خردي قدمش استوار
ز انده ايام نگردد زبون رايت
سعيش نشود واژگون
قصه نراند ز بتان چمن پا ننهد جز
به ره خويشتن
مرغك دلداده به عجب و غرور كرد يكي لحظه تماشاي مور
خندهكنان گفت كه اي بيخبر مور
نديدم چو تو كوتهنظر
روز نشاط است گه كار نيست وقت غم و توشة انبار
نيست
همرهي طالع فيروز بين
دولت جانپرور نوروز بين
هان مكش اين زحمت و مشكن كمر هين
بنشين ميشنو و مينگر
نغمة مرغان سحرخيز را معجزة ابر گهر ريز را
مور بدو گفت بدينسان جواب غافلي
اي عاشق بيصبر و تاب
نغمة مرغ سحري هفتهايست قهقهة كبك دري هفتهايست
روز تو يكروز به پايان رسد نوبت سرماي زمستان رسد
همچو من اي دوست سرایي بساز جايگه
توش و نوایي بساز
بر نشد از روزن كس دود ما
نيست جز از ماية ما سود ما
ساختهام بام و در و خانهاي
تا نروم بر در بيگانهاي
تو به سخن تكيه كني من به كار ما
هنر اندوختهايم و تو عار
كارگر خاكم و مزدور باد مزد مرا هر چه فلك داد
داد
لانه بسي تنگ و دلم تنگ نيست بس
هنر هست ولي ننگ نيست
كار خود اي دوست نكو ميكنم پارگي وقت رفو ميكنم
شبچره داريم شب و روز چاشت روزي
ما كرد سپهر آنچه داشت
سر ننهاديم به بالين كس بالش ما همت ما بود و بس
رنجه كن امروز چو ما پاي خويش گرد
كن آذوقة فرداي خويش
خيز و بينداي به گل بام را بنگر از آغاز سرانجام را
لانه دلافروزتر است از چمن كار
گرانسنگتر است از سخن
گر نروي راست در اين راه راست چرخ بلند از تو كند
بازخواست
گر نشوي پخته در اين كارها
دهر به دوش تو نهد بارها
گل دو سه روزيست تو را ميهمان ميبردش
فتنة باد خزان
گفت ز سرما و زمستان مگو مسألة توبه به زمستان مگو
نوگل ما را ز خزان باك نيست باد
چرا ميبردش خاك نيست
ما ز گل اندود نكرديم بام دامن گل بستر ما شد
مدام
عاشق دلسوخته آگه نشد آگه
ازين فرصت كوته نشد
شب همه شب بر سر آن شاخه خفت
هر سحرش چشم بدت دور گفت
كاش بدانگونه كه اميد داشت باغ
و چمن رونق جاويد داشت
چونكه مهي چند بدينسان گذشت گشت خريف و گه جولان گذشت
چهر چمن زرد شد از تندباد برگ
ز گل غنچه ز گلشن فتاد
دولت گلزار به يكجا برفت وان گل صد برگ به يغما برفت
در رخ دلدار جمالي نماند شام
خوشي روز وصالي نماند
طرف چمن طيب و صفایي نداشت
گلبن پژمرده بهایي نداشت
دزد خزان آمد و كالا ربود
راحت از آن عاشق شيدا ربود
ديد كه هنگام زمستان شده موسم هشياري مستان شده
خرمنش از برق هوي سوخته
دانه و
آذوقه نيندوخته
اندهش از ديده و دل نور برد دست طلب نزد همان مور برد
گفت چنين خانه و مهمان كجا مور
كجا مرغ سليمان كجا
گفت يكي روز مرا ديدهاي نيك بينديش كجا ديدهاي
گفت حديث تو به گوش آشناست منعم دوشينه چرا بينواست
در صف گلشن نه چنان ديدمت رقصكنان نغمهزنان ديدمت
لقمة بي دود و دمي داشتي صحبت زيبا صنمي داشتي
بر لب هر جوي صلا ميزدي طعنه به خاموشي ما ميزدي
بسترت آن روز گل آمود بود خاطرت آسوده و خشنود بود
ريخته بال و پر زرين تو چوني
و چونست نگارين تو
گفت نگارين مرا باد برد ميشنوي؟ آن گل
نوزاد مرد
مرحمتي ميكن و جایيم ده گرسنهام برگ و نوایيم ده
گفت كه در خانه مرا سور نيست ريزهخور
مور به جز مور نيست
رو كه در خانة خود بستهايم نيست گه كار بسي خستهايم
دانه و قوتي كه در انبان ماست توشة
سرماي زمستان ماست
رو بنشين تا كه بهار آيدت شاهد دولت به كنار آيدت
چرخ به كار تو قراري دهد شاخ
گلي رويد و باري دهد
ما نگرفتيم ز بيگانه وام پخته نداديم به
سوداي خام
مورچه گر وام دهد خود گداست چون تو در ايام شتا ناشتاست
سختکوشی، آرام و
سر به راه بودن، همت بلند، خودساختگی، استقلال، قناعت و راضی به رضای خدا بودن را
برجستهترین ویژگیهای مثبت مورچهها در این داستانها میتوان دانست.
ادبیات پارسی، زمود
بلبل را به دو نوع کخ دیگر یعنی زنجره و ملخ نیز نسبت داده است. پروین تنبلی، کوتهفکری
و بازیگوشی تابستانۀ ملخ را یاداور شده و میگوید:
داني ملخ چه گفت چو سرما و برف ديد: تا گرم جست و خيز شدم نوبت شتاست
سراینده انواع
گوناگون فراوردههای ابریشمی را در سرودههایش مورد توجه قرار داده است. از دیدگاه
وی، دیبا بافتهای ارزشمند بوده و در مقام اندرز میگوید:
ای نیک با بدان منیش هرگز خوش
نیست وصله جامۀ دیبا را
یا:
راهنمایی چه سود در ره باطل دیبه چینی چه سود در تن بیجان
و هنر را به دیبا
تشبیه مینماید:
به هنر کوش که دیبای هنر هیچ بافنده به بازار نداشت
او با ویژگی منفی
سموم هم آشنایی داشته و ارزشمندی راستین را بیان میکند:
اندر سموم طیبت باد بهار نیست آن نکهت خوش از نفس خرم صباست
آن را که دیبه هنر و علم در بر است فرش سرای او چه غم ار
زانکه بوریاست
دیبا در آرزوهایش
نیز دیده میشود:
ای خوشا سودای دل از دیده پنهان داشتن
مبحث تحقیق را در دفتر جان داشتن
دیبهها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن
گنجها بی پاسبان و
بی نگهبان داشتن
یا:
خوش آن کو جامه از دیبای جان کرد خوش آن مرغی کزین شاخ آشیان کرد
وی زندگی برگ را
به یک دیبای ارزشمند تشبیه نموده است و خزان یعنی نابودی کالا:
ز جانسوز اخگری برخاست دودی نه تاری
ماند زان دیبا نه پودی
وقتی دوستان کودک
یتیم میپرسند که چرا دیبا بر تن ندارد:
دیشب از من خجسته روی بتافت کز چه معنیات دیبه بر تن نیست
میگوید:
من که دیبا نداشتم همه عمر دیدن
ای دوست چون شنیدن نیست
هنگامی که دل به
گفتگو با کعبه میپردازد، اشارهای به پردۀ مخاطب نموده و میگوید:
ز دیبا گر تو را نقش و نگاریست مرا در هر رگ از خون جویباریست
بر بوریا و دلق، کس ای مسکین نفروختست اتلس و خارا را
رخشنده بهترین زین
پیل را از نوع اتلس میداند که مورچه دربارۀ آن اندیشیده است:
فیل را شد زین اتلس زیب پشت بردباری،
مور را افکند و کشت
در جای دیگر،
دیوار قصر که بسیار از خودراضی است، زبان باز کرده و به پایهاش میگوید:
قفل سیمم به نزد سیمگر است پردۀ اتلسم به بازار است
یا:
نقش بام و درم ز سیم و زر است پردهام
از حریر گلنار است
زیبارویی در برابر
شمع از هنرهای خویش میگوید:
کس ندانست چه سحرآمیزی به پرند از نخ و سوزن کردم
البته، گویا پروین
در اینجا دچار یک اشتباه میشود زیرا، پرند یک پارچۀ ابریشمی ساده و احتمالاً بدون
نقش و نگار است. شاید هم آن فرد از خودراضی به آفت دروغگویی دچار باشد!
دنیا از نگاه
سراینده یک بافندۀ بیمقدار است:
بوریاباف بود جولۀ دهر نه
پرندی نه پرنیانی داشت
گل خودرو در
گفتگویش با نرگس، گلبرگ را به پوشاکی از جنس پرنیان تشبیه مینماید:
زمانه بر تن ریحان و لاله و نسرین
بسی دریده
قباهای پرنیانی را
که یک اشتباه دیگر
قلمداد میگردد زیرا، پرنیان نمادی از لطافت و نرمی در عین استحکام است. از سوی
دیگر، پرنیان پارچهای گلدار بوده و گلبرگ هر گل معمولاً ساده و بدون نقش و نگار
میباشد. پارهای از سرودۀ گنج عفت که به ستایش رفتار رضاخان، پدر ایران
نوین، در کشف حجاب و بیان ارزش راستین زنان میپردازد، میتواند بیانگر مانک درستی
از پارچۀ پرنیان باشد:
جلوۀ صد پرنیان چون یک قبای ساده نیست عزت از شایستگی بود از هوسرانی
نبود
برگ سبز پوشش خویش
را اینگونه تشبیه میکند:
نسیمی دلکش آهسته بنشاند مرا
بر تن حریر سبز پوشاند
حریر سبز همان سُنْدُسٍ
خُضْرٌ است که در بیست و یکمین آیۀ سورۀ انسان آمده است. استبرق نیز واژهای
قرآنی با ریشۀ پارسی بوده که گلبرگهای گل سرخ بدان تشبیه میشود:
به تن پوشید گل استبرق سرخ به سر بنهاد نرگس افسر
زرد
ولی در واقع،
پارچۀ یاد شده با الیاف گیاهی- و نه رشتههای ابریشم- بافته میشود. همچنین میدانیم
که گلبرگ گلها در ادبیات به صورت نازک و لطیف معرفی میشوند، اما ریشۀ واژۀ
استبرق از ستبر به معنای ضخیم است. بنابراین، تشبیه گلبرگ به استبرق درست نیست.
آنچه در مضمونهای عاشقانۀ ادبی با عنوان
پروانه میشناسیم، بیشتر به شبپرهها یا گونههای شبپرواز راستۀ بالپولکداران (Lepidoptera)
مربوط است. سراینده تنها یک بار واژۀ شبپره را به کار میگیرد:
روز سعادت ز شب چگونه شناسد آنکه ز خورشید شد
چو شبپره پنهان
در برخی مناطق
ایران این واژه را برای خفاش استفاده میکنند. بنابراین، ممکن است که پارۀ اخیر
دارای اهمیت کخشناختی نباشد. برخی افراد واژۀ پروانه را به صورت بیپروا معنا میکنند
که مورد توجه پروین نیز بوده است. در جایی شهامت پروانه را چنین بیان میکند:
پروانه پيش از آنكه بسوزندش خرمن بسوخت وحشت و پروا را
سراینده باورمند
است که بیباکی پروانه ریشه در احساس عاشقانهاش دارد:
پروانه جز به شوق بر آتش نميگداخت ميديد شعله در سر و
پرواي سر نداشت
البته، برای
استفادۀ مناسب از عمر هشدار میدهد که:
تا بپرد سوزدش ايام و خاكستر كند هر كه را پروانهآسا
نيست پرواي شرار
وی آرزو دارد که
ای کاش:
هر كجا نور است چون پروانه خود را باختن هر كجا نار است خود را چون سمندر
داشتن
درویش بینوا هم در
گفتگو با توانگر، خود را به پروانهای تشبیه میکند که پیرامون خدا میگردد:
چو من پروانهام نور خدا را كجا
با خود كشم كفش و قبا را
کعبه نیز زائران
خویش را پروانه مینامد:
چراغ اين همه پروانه مائيم خداوند جهان را
خانه مائيم
در داستان کوتهنظر
که به گلایۀ شمع از پروانه و درد دل پروانه اختصاص دارد، سراینده مانک دیگری از
پروانه (پیرایۀ پروانه پر است) را به طور غیر
مستقیم بیان نموده و به خوانندگانش میآموزاند که خودبینی ناپسند است:
شمع بگريست گه سوز و گداز كاز
چه پروانه ز من بيخبر است
به سوي من نگذشت آن كه همي سوي هر برزن و كويش گذر است
به سرش فكر دو صد سودا بود عاشق
آنست كه بي پا و سر است
گفت پروانة پر سوختهاي كه تو را چشم به ايوان و در است
من به پاي تو فكندم دل و جان روزم
از روز تو صد ره بتر است
پر خود سوختم و دم نزدم گرچه پيراية پروانه پر
است
كس ندانست كه من ميسوزم سوختن،
هيچ نگفتن، هنر است
آتش ما ز كجا خواهي ديد تو كه بر آتش خويشت نظر است
به شرار تو چه آب افشاند آن
كه سر تا قدم اندر شرر است
با تو ميسوزم و ميگردم خاك دگر از من چه اميد دگر
است
پر پروانه ز يك شعله بسوخت مهلت
شمع ز شب تا سحر است
سوي مرگ از تو بسي پيشترم هر نفس آتش من بيشتر است
خويشتن ديدن و از خود گفتن صفت
مردم كوتهنظر است
داستان سرزنش شدن کرم
پیله توسط حلزون و پاسخ زیبای وی یکی دیگر از سرودههایی میباشد که در بنمایۀ
اصلی نیامده است:
به کرم پیله شنیدم که طعنه زد حلزون که کار کردن بیمزد، عمر باختن است
پی هلاک خود، ای بیخبر، چه میکوشی هر آنچه ریشتهای، عاقبت ترا
کفن است
به دست جهل، به بنیاد خویش تیشه زدن دو چشم بستن و در چاه سرنگون شدن است
چو ما، برو در و دیوار خانه محکم کن مگرد ایمن و فارغ، زمانه
راهزن است
بگفت، قدر کسی را نکاست سعی و عمل خیال پرورش تن، ز قدر کاستن است
به خدمت دگران دل چگونه خواهد داد کسی که همچو تو، دائم به فکر خویشتن
است
به دیگ حادثه، روزی گرم بجوشانند شگفت نیست، که مرگ از قفای زیستن
است
به روز مرگم، اگر پیله گور گشت و کفن به وقت زندگیم، خوابگاه و پیرهن است
مرا به خیره نخوانند کرم ابریشم به هر بساط که ابریشمی
است، کار من است
ز جانفشانی و خون خوردن قبیلۀ ماست پرند و دیبه گلرنگ، هر که را به تن است
بیان چگونگی
واپسین مراحل کخپیلهداری (Sericulture) و فلسفۀ آن در نزد کرم پیله نیز
نشانهای از اندیشۀ زیبا و آشنایی پروین با این صنعت میباشد.
جُعَل نامی تازی
برای برخی از قاببالان سرگینغلتان تیرۀ Scarabaeidae است که یک نمونۀ مغروق آن در شکل زیر
دیده میشود.
این گونه در کوههای
پیرامون شهرستان کرج زندگی نموده و گویشوران روستای کُنْدُر آن را با نام
خَرْتُسِنی [xar-toseni = خرچسونه] هم میشناسند. داستان نکوهش
نکوهیده دربارۀ ویژگیهای ظاهری و باطنی و رضایتمندی نسبت به صفات ذاتی است:
جُعل پير گفت با اِنكشت كه
سر و روي ما سياه مكن
گفت در خويش هم دمي بنگر
همه را سوي ما
نگاه مكن
اين سياهي سياهي تن توست جاه مفروش و اشتباه مكن
با تو رنگ تو هست تا هستي زين
مكان خيره عزم راه مكن
سيه اي بيخبر سپيد نشد وقت شيرين خود تباه مكن
در کخشناسی ادبی،
پشه نماد کوچکی، ضعف و ناچیزی است و در نقطۀ مقابل پرندگان بلندپرواز و نیرومندی
چون شهباز و عنقا قرار میگیرد. کسانی که گمان میکنند بتوانند با دروغ بر روزگار
پیروز شوند، در دیدۀ سراینده مانند پشه هستند:
با چرخ تو با حيله كي برآیي در
پشه كجا نيروي عقابست
پروین اندرز میدهد
که:
در دام روزگار ز يكديگر نتوان شناخت پشه و
عنقا را
این ویژگی به مگس
نیز نسبت داده شده و دربارۀ افسون زمانه میخوانیم:
سیمرغ که هرگز به دام ناید
در دام زمانه کم از ذبابست(3)
باید توجه داشت که
ذباب برابرنهاد تازی مگس است. در جایی دیگر، دانۀ ماش اندرزکنان به عدس میگوید:
هر پري را هواي پروازي است گر
پر باز و گر پر مگسي است
سراینده، یک بار
هم به داستان مشهور کشته شدن نمرود توسط پشه اشاره کرده و از زبان خدا میگوید:
پشهاي را حكم فرمودم كه خيز خاكش اندر ديدة خودبين ريز
دانشمند در
گفتگویش با نادان، از رابطۀ زبانزدی مگس و شیرینیها یاری گرفته است:
همه خلق دوستان منند مگسانند
هر كجا شكر است(4)
از نظر پروین،
رفتار مالیدن پاهای جلویی مگس به یکدیگر، مانند کسی است که دست دعا و خوشحالی رو
به سوی آسمان برافراشته است! وی میخواهد که انسان از کخها یاد گرفته و آنها را
سرمشق زندگیاش قرار دهد؛ یعنی مثل مورچه کوشا باشد و همچون مگس امیدوار به یاری
خداوند:
همچو مور اندر ره همت پا كوفتن چون مگس همواره دست شوق بر
سر داشتن(5)
پارۀ زیرین نمونۀ
دیگری از اشاره به ملخ است. پیل اعتراف کرده و هشدار میدهد که نمیتواند زیر پایش
را ببیند!
من چه میدانم ملخ یا مور بود هر چه بود از آتش ما گشت دود
نام گزدم (Scorpion) دو بار در دیوان پروین اعتصامی
آورده شده است. یک مرتبه در نکوهش غمخواری و برای اشاره به هشتمین ماه سال هجری
خوشیدی که بر پایۀ تقویم جلالی، عقرب نامیده میشود:
از عمر رفته نیز شماری کن مشمار
جدی و عقرب و جوزا را
و دیگری اندرزی
است که رفتار گزیدن این کخ را ناپسند جلوه میدهد!
گر ستم از بهر خويش نميپسندي عادت كژدم مگير و پيشة ثعبان
پروین از واژۀ
هندی شهد به جای انگبین (Honey)
استفاده کرده است. برگ در گفتگویش با شاخه به زبانزد شیر و عسل اشاره میکند:
نشاندی شاد چون طفلان به مهدم زمانی
شیر دادی گاه شهدم
هنگامی که موضوع
قناعت پیش آید، مورچه به سلیمان اندرز میدهد:
اگر زين شهد كوته داري انگشت نكوبد هيچ دستي بر سرت مشت
که به زبانزد نوش
ميخواهي نيش ميبايد چشيد مربوط میشود. گل دربارۀ پیمانۀ عمر خویش گفته است:
چو این پیمانه را ساقی است گردون بباید خورد گر
شهد است و گر خون
و چنین رفتاری
تباهکنندۀ نیکنامی خواهد بود:
با درافتادگان ستم کردن
زهر را جای شهد نوشاندن
آسیبرسان، زیانآور
یا آفت (Pest) نام ناروایی است که بسیاری از حشرهشناسان
(Entomologists) به کخها نسبت میدهند. به بیان
دقیقتر، هر جا که عاملی منافع ظاهری و خلاف میل یک موجود را هدف قرار میدهد،
آسیبرسان است! گل خودرو سرما و یخبندان زمستانی را آفت میپندارد:
چمن چگونه رهد ز آفت دي و بهمن صبا چه چاره
كند باد مهرگاني را
و گرگ به سگ گله
میگوید:
آفت گرگان شدي در شهر و ده غير، صد راه از تو خويشاوند به
در واقع، بیشتر
آفتها از نوع فرهنگی (Cultural pest) هستند. سراینده به یکی از انواع
آنها اشاره کرده و هشدار میدهد که:
بیگانه دزد را به کمین میتوان گرفت نتوان رهید ز آفت
دزدی که آشناست
یا:
تو ز خود رفته و وادي شده پر آفت تو به خواب اندر و
كشتي شده توفاني
گفتگوی دخترک یتیم
با همسالان نیز به همین دیدگاه برمیگردد:
خيره از من نرميديد شما هر كه آفتزدهاي ديد رميد
دنیای مرد تهیدست
به دریا و دشواریهایش به آفت میماند:
شصت سال آفت اين دريا ديد هيچ
ماهيش نيفتاد به شست
البته، سراینده یک
بار هم به معنای رایج آفت در میان کشاورزان اشاره داشته و هشدار میدهد که نباید
به خود مغرور شویم:
همچو برزيگر آفتزده محصولي همچو رزمآور غارت شده خفتاني
مار در لانه ولي مور به افسوني گُرد
در خانه ولي گَرد به ميداني
کخکشها (Insecticides) مهمترین سمومی هستند که برای
مبارزه با زیانآوران بکار میروند. سراینده پاییز را به صورت فتنه و اثرش بر برگها-
زردی و خزان- را به سموم تشبیه نموده است:
سموم فتنه کرد آهنگ تاراج ز تنها سر، ز سرها دور شد تاج
یا خار به گل میگوید:
ما را غمی ز فتنۀ باد سموم نیست در پیش خار و خس، چه
زمستان، چه نوبهار
در جایی دیگر از
زبان شاخه به برگ میخوانیم:
جهان را هر دم آئینی و رأیی است چمن را هم سموم و هم صبایی است
تو را از شاخکی کوته فکندند و لیک
از بس درختان ریشه کندند
پروین مادیات را
به یک گیاه سمپاشی شده تشبیه نموده و در مقام پند و اندرز گفته است:
کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد سیاهروزی و بدنامی اختیار
نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید بر افق گر نظری کرد جز
به خوار نکرد
گل بنفشه در
گفتگویش با لاله به تفاوت دیدگاهشان اشاره میکند. پگاه نشانۀ امید و آرزو و سموم
نشانۀ بدبینی است:
از صبا گویی تو و ما از سموم بهر ما این شهد را سم کردهاند
در پایان، نتیجهگیری
میشود که پروین سرایندهای والامقام و دارای علاقۀ ویژه به مورچههاست که با کخپیلهداری
و رفتار پوپوها نیز آشنایی خوبی دارد، ولی میتوان یادگارهایش را نقد کرد. گویا
ایشان با انواع بافتههای ابریشمی آشنا نبوده و تشبیههای نادرست به کار گرفتهاند.
همچنین، سرودههای وی سرشار از واژگان تازی است که برای نمونه به ثعبان، جعل،
حریر، ذباب و نار اشاره میشود. اگرچه میدانیم که او ادبیات پارسی و تازی را نزد
پدر به خوبی فراگرفته بود، ولی ای کاش برای پرهیز از کاربرد زبان تازی در سرودههای
پارسی هم میکوشید. نگارنده امیدوار است که سرایندگان آیندۀ ایران بدین نکتهها
توجه فرمایند.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
(1) نمایی از خانۀ
پوپو- تاس لغزنده- و رد پاهای بسیار ظریف، فراوان و پیچیدهای که در پیرامون آن به
چشم میخورد.
(2) نمایی از خانۀ
پوپو و گوشۀ عزلت- سوراخ یا کمینگاهی در دیوارۀ تاس- که پوپو در آنجا پنهان شده و
تا هنگام دام افتادن طعمهاش به انتظار مینشیند.
(3) نمایی از یک مگس (ذباب)
که در دام (تار) عنکبوت (زمانه) گرفتار شده است.
(4) نمایی از انبوهش (Aggregation) مگسها بر روی ظرف انگبین.
(5) مگسی که در حال
مالیدن پاهای- دستان- جلویی خویش به یکدیگر و تمیز کردن آنهاست.
بنمایه
کاظمی، احمد. 1376. دیوان پروین اعتصامی (با مقدمه و تصحیح). چاپ سوم، انتشارات افشار، تهران، 272
صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر