Entomological
Entertainments: Carikalamator
در نوشتارهای
گذشته به بررسی و ارائۀ لطیفه و پیامکهای کخشناختی به عنوان موضوع و انگیزهای برای پژوهش، سرگرمی،
خندیدن و خنداندن پرداختیم. اکنون نوبت کاریکلماتور خواهد بود. کاریکلماتور،
طنزواژه، طنز کلمات، شوخی با کلمات، بازی با کلمات یا به اعتقاد نگارنده، واژهبازی
(Wordplaying)(1) و (2)، شیوهای دیگر از بیان مطالب طنزآمیز یا انتقاد و کنایه نسبت به مسائل
اجتماعی و فرهنگی موجود در جامعه است. شاید به زبان سادهتر، کاریکلماتور را
کاریکاتوری بدانیم که با استفاده از ترکیب، ترتیب و مانک واژگان، و نه تصویری
اغراقآمیز از یک چهره یا موضوع خاص، شکل میگیرد.
سهراب گلهاشم در تعریفی که از
الفبای واژهبازی ارائه داده است، دربارۀ دو بندواژه پ و غ به ترتیب
میگوید: «پروانهها براي شكوفهها سوگوار شدند و «غرور و خودخواهي دو آفتي كه گرببان
بشر را گرفته است». کخشناس هم کرم شبتاب را به صورت «چراغ زندۀ بدون قوه» یا
«لامپ زنده» تعریف میکند.
این جستار به صورت دو نوشتار واژهبازیهای
نگارنده و کاریکلماتورهای همگانی پیگیری شده است:
شمار و انواع واژگان
یا مفهومهای کخشناختی که در کاریکلماتورهای رایج زبان پارسی مورد استفاده قرار گرفتهاند،
به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: عنکبوت و کارتونک (29)، زنبور، زنبوردار
و زنبور عسل (29)، عسل، ماهعسل و چشمعسلی (18)، پشه (17)، پروانه (14)، مگس (13)،
کرم (9)، حشره و حشرهکش (7)، هزارپا (7)، کندو (6)، مورچه (6)، پیله (5)، عقرب
(5)، کرم شبتاب (4)، کفشدوزک و پینهدوز (4)، موریانه (4)، کخ (3)، کرم ابریشم (3)، آفت (2)، جیرجیرک (2)، سوسک (2)، آبدزدک (1)، خرمگس
(1)، شکرک زدن (1) و مسمومیت (1).
در اینجا بایستی
به پنج نکته توجه داشت: 1- عنکبوتها و ویژگی تارتنی آنها همراه با زنبورها بیش از
هر مورد دیگری برای پارسها جلب نظر نمودهاند 2- شمار کاریکلماتورهای کخپایه (82
+ 167) بیشتر از لطیفههای مشابه (214) است 3- مشاهده میشود که اهمیت زنبور در
لطیفهها (مقام ششم) کمتر از واژهبازیهای همگانی (مقام دوم) میباشد 4- اهمیت
انگبین و پشه در لطیفهها و واژهبازیهای همگانی مشابه بوده و در هر دو مورد مقامهای
خوبی (سوم تا پنجم) را کسب نمودهاند و 5- پروانه و مگس در جایگاههای پنجم و ششم
قرار گرفتند که نشانگر اهمیت نه چندان زیاد آنها در این شیوۀ ادبی است. امید میرود
که ابزار سرگرمی، گشایش خاطر، شادی و ارضای روحیۀ کخدوستان فراهم آمده باشد و با
ذکر رهنمودها و مطالب بیشتر بر غنای مجموعۀ کنونی بیفزاییم.
پینوشت
(1) واژگان واژهبازی،
واژهبازی کردن و واژهباز به ترتیب مانک کاریکلماتور، ساختن کاریکلماتور و
کاریکلماتوریست را دارند. نخستین بار، این اصطلاحها را در تاریخ دوشنبه پنجم مهر
ماه 1389، همزمان با انتشار دومین ویرایش از کاریکلماتورهای کخشناختی، ساختم. سد
روز بعد- در میانههای دی ماه- آگاه شدم که فردی با نام مستعار 131313 نیز وبنوشت
ادبی خویش را واژه بازی نامیده است. نخستین نوشتار وی به تاریخ سهشنبه هجدهم آبان ماه 1389 تعلق داشت. احساس
خوبی داشتم؛ زیرا میپنداشتم که این نام را از نوشتههای من برگرفته است، ولی نمیدانستم
که به راستی چنین خیالی درست میباشد یا خیر. نظر خود نویسنده را جویا شدم، اما
پاسخی دریافت نکردم. البته، وی در سوم اسفند ماه نام وبنوشتش را به یک قدم بیشتر
پیش از پایان تغییر داد. او تا میانههای اسفند ماه 1390 (14/12/1390) مجموعاً
530 مطلب گوناگون نوشته و بنده با این پندار که وی نام واژهبازی را از نوشتههای
من برگرفته است، کمی پرگویی کرده و نوشتارش را با عینک کخشناختی بررسی نمودهام.
131313 در تاریخ 15/03/1391 همۀ نوشتههای پیشین خود را به حالت تعلیق درآورده و
شروع به دوبارهنویسی وبنوشت خود نمود. نخستین نوشتار این دوره دامن کفشدوزکها را ببوس نام دارد که دیگر مورد بررسی قرار نخواهد گرفت:
شما در
مجموعۀ پانسد و سی صفحهای (Post) خود، به استثنای آنچه در بخش نظرات آمده است، در سی و پنج
نوشتار و 106 بار به نام کخها یا مفاهیم کخپایه اشاره کردهای که برایم جالب بوده و
نشان میدهد که آنها تقریباً هفت درسد اندیشههایت را به خود مشغول داشتهاند.
البته، میدانم که این درسدگیری کاملاً درست نیست؛ زیرا طول هر نوشتار و دفعات و
چگونگی اشاره به کخها در آن نوشتار متفاوت بوده و بررسی ارتباط دقیق اندیشۀ
جنابعالی و کخها پیچیدهتر میگردد.
وقتی که گفتی «من مثل تمام ديوانهها، ريشهام را از تبار حشرهاي
ميدانم كه هفده سال زير خاك ميماند، شبي بيرون ميآيد و ماه را كه ببيند، ميميرد
... و من دوست دارم هر شب با تو 17 ساله شوم» یا جای دیگری که میگویی «خودم را به پای حشرهای گیر میاندازم و منتظر
میمانم تا با آمدن اولین پرنده خودکشی کنم» چند نکته یادم آمد:
یکم- من هم مانند خودت دیوانهام، ولی
خویشاوندی با جنابعالی را تکذیب میکنم. این دیوانه دستکم جرأت دارد که نوشتههای
اقتباسی از دیگران را با ذکر بنمایهاش به کار بسته یا از اعتراف به برداشت
نوشتار و آرای دیگران نهراسد. هیچ میدانی اگر سددرسد مطمئن بودم که واژهبازی را
از من گرفتهای، چقدر بیشتر خوشحال میشدم؟ دلخوشی برخی از دیوانگان به همین
چیزهای کوچک بسیار بیشتر از آن است که عاقلی بتواند تصورش را بکند.
دوم- من خودم را خویشاوند زنجرههای
ادواری (Periodical cicadas) Magicicada spp.، و نه از تبار یا بازماندۀ آنان، میدانم.
سوم- رفتار زنجرهها آن طور که تو میگویی
هم نیست. ولی به هر حال، عاشقند و هفده سال صبر میکنند تا بزرگ شده و برای چند
روز وصال معشوق را دریابند؛ مثل خودت که در آرزوی وصال یار هستی. باورت هست که من
عاشق خوردن زنجرههای هفده ساله باشم؟ عموزادههای ایرانی آنها در کرج، با نام توترسانک، را خوردهام، ولی هنوز دستم به خودشان نرسیده است. باور
میکنی که کتابچۀ پخت آنها را هم به زبان پارسی برگرداندهام؟ امیدوارم که در فرصت
مناسب آن را در همین وبنوشت ببینی.
چهارم- میاندیشم که اگر خودت از تبار کخ
(حشره) باشی، پس نام وبنوشتت هم از تبار کخشناسی (Entomology) خواهد بود.
پنجم- خودکشی به کمک کخها یا پرندگان
مایۀ دردسر برای این جانوران دوست داشتنی است. خواهشمندم از روشهای آسانتر و
چیزهای بیجان (مانند برق، بلندی، آب و ...) استفاده کن.
بانوان
بایستی به کشفیات تو واکنش نشان دهند «من اين را كشف كردم كه هيچوقت نبايد
در روز تولد يك خانم، همه برايش عطر بخرند. خانمها اگر خيلي عطر داشته باشند، حتي
سوسكها را هم به جاي پيفپاف با عطر ميكشند.» ولی از آنجا که گفتی «عبور سوسكي از زير پل پاهايم را ميبخشم» یا آن هنگام که خواهش کردی «اگر شد، پروانهها را هم با خودت بیاور» و جای دیگری که میگفتی: «پروانهها همراهم بودند امروز» فهمیدم که تو با
کخها مهربان بوده و حتی آنها را در خلوتترین تنهاییهای خویش راه میدهی.
میدانم این احساست به امروز یا دیروز
تعلق ندارد؛ بلکه آن را از روزگار کودکی همراه آوردهای: «من هنوز اينطور خيال ميكنم كه تو وقتي آب
ميخوري، عبور قطرههايش از گلوي تو، مثل آب در شيشه، ديده ميشود و انگشتهايت، اگر
دست بزنم، مثل بال پروانهاي وقتي دست ميخورد ... هيچ ميدانستي من از بچگي از پروانه
ميترسيدم؟ ... كه بگيرم و در دستم بميرد.»
اینکه کشتن مگس در هنگام خواندن جملۀ
عاشقانه را احمقانه انگاشتی هم زیاد بیراه نیست: «احمقانه است كه آدم ميتواند
در لحظۀ خواندن عاشقانهترين جملهها در كتابي رمانتيك، با دست ديگر مگسي را روي ميز
له كند». اصلاً کار زشتی است که آدمی نه تنها خودش را موظف به رعایت پاکیزگی
نداند؛ بلکه با فرشتگان نگهبان
پاکی هم برخورد کند.
ماجرای آبنبات زرد بایستی همۀ آدمیان متکبر را به فکر فرو ببرد، ولی اعتراف
میکنم که زمود سوسریها بسیار زیبا، رؤیایی و سرمشق خودشیفتگان است: « ... دو تا سوسك
خرده بورژوا داشتن روي انهاي داغ زمستوني اسكي ميكردن. تو درههاي قهوهاي مه اطرافشون
رو گرفته بود و اونا شاخكهاشون تو سرعت رو به عقب باد ميخورد و ميرفتن و ميرفتن
و ميرفتن. يه دفعه چند تا تيكه خورشيد شيرين بالاي قلههاي قهوهاي پيدا شد. سوسكها
ترمز كردن و از كف اسكيهاشون گه مثل برف پاشيد رو لنز دوربين ... يه بازيگر بياستعداد
تيزرهاي تبليغاتي لنز رو با دستمال كاغذي پاك ميكنه و با لبخند ميگه: آبنبات ... رو
به همه تعارف كنيد!» اگر این کخهای زحمتکش زبان ندارند، چرا من نتوانم از شما
سپاسگزاری کنم؟!
رفتار مگسپرانی خیالی «آه ه ه ه ه ه ه ه
من ديوانهاي هستم كه سعي ميكند اشباح را مثل مگس از اطرافش بپراند و موفق نميشود»
که در بخشی از داستان سعادتآباد به آن اشاره کردی را هم خوب میشناسم. این توصیف نمونۀ
دیگری از اثر کخها بر
روان آدمی است که به آدمهای دیوانه محدود نمیگردد
ولی شایستۀ بررسی و پژوهش بیشتری میباشد.
نوشتار سلام مورچههای اذیض! نمونۀ خوبی از اثر کخها بر روان آدمی، نیای مشترک
جانداران و اطلاعات جانورشناسی توست: «مورچهها در تمام سوراخهاي مغزم فرو رفتهاند.
نترسيد، نترسيد، ما همه با هم هستيم! منظورم اين است كه لطفاً خانمها آه آه و آقايان
پيف پيف نكنند، سر جايتان، آقایان همين طور ايستاده و خانمها همين طور كه روي شكم
دراز كشيدهاند، بمانید و ادامۀ متن را بخوانيد. حتي ميتوانيد وسطش جرعه جرعه ليوان
را به لبهايتان نزديك كنيد و بگذاريد لبهايتان با لبۀ ليوان بازي كنند و بنوشيد،
بنوشيد، هر چه با خواندن داستان مغزي مورچه گرفته ميچسبد، بنوشيد. چون اين فقط يك
تصور است و در واقع كنايه از اينكه مورچهها اين شبها خيلي مغزم را درگير خودشان كردهاند.
تازگيها خبري خواندم دربارۀ جد مشترك نوعي ميمون با كبوتر! فكر كن! كبوترها و ميمونها
جدي مشترك دارند! پس با احتساب اين اشتراك، هيچ عجيب نيست اگر برايتان بگويم انسانها
و مورچهها هم جدي مشترك دارند. البته من دانشمند نيستم؛ اما فرضيه هم درست شبيه مهريه
است. تازه آن را تازگيها ميگيرند و فرضيه را هر كي داده و اما كي گرفته؟! پس اين
فرضيه هم هست كه ما و مورچهها هم ميتوانيم جدي مشترك داشته باشيم. جدي با اندام مورچه،
با هيكلي به درشتي انسان و شش پاي نخراشيدۀ مورچهاي و سري انساني ... اما اين قصهاي
است كه آخرش ميخواهم بگويم ما و مورچهها هنوز هم خيلي شبيه به هم هستيم*.
ما هم مثل آنها دور چيزي جمع ميشويم و انگار اولين و آخرين فرصت زندگيمان است، به
آن چيز گاز ميزنيم. حالا اين «چيز»، هر چيز ميتواند باشد. تنها تفاوتش اين است كه
آنها به چيزهاي جسمدار گاز ميزدند و ما دندانهايمان را در چيزهايي فرو ميكنيم كه
نامرئي هستند. ... منظورم اين است كه كار، موقعيت اجتماعي، فرصت و هر چيزي كه آدمها
دورش جمع ميشوند ... اينها جسم ندارند ... و ما گاز ميزنيم!»
اکنون چند نکته را دربارۀ این نوشتارت میگویم:
یک- فرضیۀ جد مشترک میان جانوران چیز تازهای نیست. بر پایۀ فرضیۀ فرگشت، همۀ
جانداران از یک جاندار بسیار سادۀ اجدادی پدید آمدهاند. هنگامی که یک ژن به طور
مشترک در آدمی، مگس و باکتری وجود دارد، یعنی آنها دارای نیای مشترک هستند. دو-
تصور شما از جد مشترک بسیار سادهانگارانه و تنها در مورد جانداران/خویشاوندان
بسیار نزدیک درست است. برداشت شما از نیای مشترک انسان و مورچه، دور از واقعیت و
شاید چیزی شبیه شخصیت خیالی Ant-Man باشد. در عالم واقعیت، جد مشترک
انسان و مورچه، نیای مشترک همۀ مهرهداران و بیمهرگانی مثل بندپایان است. سه- شما
تشابه و تفاوتی که از جنبۀ رفتاری میان آدمیان و مورچگان وجود دارد را بسیار زیبا
بیان نمودید. من این برداشت را در حیطۀ کخانسانشناسی یا کاربرد دانش کخشناسی در شناخت انسان قرار میدهم.
گاهی نکات تازهای را از تو آموختم؛ مثل اینجا که گفتی: «تهران قدیم قریهای بزرگ با باغات و درختان سرسبز
بوده است که سکنۀ آن در خانههای سرداب مانند به سر میبردند. همین که دشمن به این
ده حمله میكرد، به خانههای تحتانی که در زیر زمین بود پناه میبردند و هر قدر در
این حصار میماندند، باز هم آذوقۀ آنها تمام نمیشد. به همین دلیل تهران را لانۀ مورچگان
نیز میگفتند.» ولی دروغ قشنگ بهترین نامی است که برای این داستانک برگزیدی: «ميخواستم مثل
شیخ ابوبکر شبلی باشم. آن لحظه كه كيسۀ برنجش را از پشت شتر برداشت و به خانه برد.
حالا يادم نيست از مكه به ايران برگشته بود يا برعكس؛ به هرحال، كيسۀ برنج را باز كرد
و ديد درونش پر از مورچه است. در كيسه را بست و گفت: «ايشان را آواره كردم» دوباره
كيسه را بار شتر كرد و راه را برگشت كه مورچهها را به خانهشان بازگرداند.» من که
کخپرست (Insectmaniac) هستم، اندیشۀ چنین کاری را هم
نخواهم داشت؛ وای بر حال شما! مورچه پنداشتن خویش در برابر معشوق نیز تعبیری زیباست: «حال مورچهای را
دارم که زیر ذرهبین، غولی شده باشد برای خودش، در نگاه تو!»
بعدها دو مرتبه خودت را به کرم چاق تشبیه
کردی. در بار نخست گفتی: «شدهام عين آن كرم چاقي كه افتاده بود دم در حياط. داستانش
را نگفتم برات. يه روز مثل هر روز كه حالم داشت بهم ميخورد از زنده بودن، راه افتادم
برم سر كار. دستم كه رفت سمت در حياط، رو زمين، جلوي پام يه كرم خيلي چاق ديدم كه رو
زمين به خودش ميلوليد. صدا كه نداشت، اما حركاتش طوري بود كه انگار جيغ هم ميكشيد.
خودش رو طوري تند تند، تكون تكون ميداد كه مورچهها از رو تنش پرت بشن اينور و اونور.
ولي مثل دندونهاي سگي كه قفل شده باشه رو تن آدم، دهن مورچهها فرو رفته بود تو تن
كرم چاق. دلم ميخواست كف پوتينم رو فشار بدم روشُ، یه صدای ترکیدن، مثل له شدن گوجه
زیر پا میاومد و تموم ... . ولي افسردهتر از اين حرفها بودم كه حتي بتونم واسه يه
كرم سوپرمن بشم! وقتي برگشتم، عصر شده بود و از كرم فقط يه خط خيس باريك رو زمين مونده
بود. ... شدهام عين آن كرم چاقي كه افتاده بود دم در حياط. چقدر تا عصر مونده؟!»
در مورد این خاطره و احساست هم باید نکتههایی
را یاداوری کنم: نمیدانم از چه نوع کرم خیلی چاق حرف میزنی: نوزاد
پروانه، کخگیلی (Earthworm)، نوعی از حلزونهای بیصدف به نام
لیسک (Slug) یا جانور دیگری که نمیتوانم تصورش
کنم. رد خیس تنها در مورد حرکت لیسکها مصداق دارد**. تکانهای شدید
نیز از سرشت کرم خاکی و لیسک به دور است. از سوی دیگر، اگر آن کرم به طور طبیعی
مرده یا غذای مورچهها شده باشد، و نه لهیدگی و مرگ در زیر پای رهگذران، ردی از
خویش بر جای نمیگذارد. بنابراین، معلوم نمیشود که آن کرم چه بوده و چه سرنوشتی
داشته است. آیا در هنگام عصر به دیار نیستی شتافته بود یا حکم رهگذری خسته و کلافه
از دست مورچههای شکمو را داشت.
با توجه به نوع بیان داستان و اشارات غیرمستقیم،
تو انگار نتیجهگیری کردهای که آن کرم در هنگام عصر و بر اثر فشار پای عابران
راهی دیار باقی گشته بود. نمیدانم چطور به این نتیجۀ نادیده رسیدی! شاید هم
چیزهایی دیدهای و برایمان نگفتهای؟ اگر به نظر دوستت- نیکنام- و پاسخ جنابعالی هم توجه کنیم، شاید چیزهایی بیشتری
دستگیرمان بشود. او گفته بود: «از کجا معلوم مورچهها موفق شدن؟ یا از کجا معلوم مورچهها
هم حس تو را نداشتن و قصد نداشتن کرم رو از یه وضعیت بدتر نجات بدن؟ یا ما که نبودیم،
تو چرا کمکش نکردی؟ سنگدل!» و تو پاسخ دادی: «مورچهها هم قطعاً موفق شدن، ولی اگه
دوست داری مثل همیشه خوشبین باشیم، خب موفق نشدن. منم نتونستم کاری بکنم؛ همونطور که
متی نتونست خنجر رو قبل از به صلیب کشیدن مسیح تو سینش فرو کنه و از زجر جون دادن رو
صلیب راحتش کنه. فکر کنم خواست خدا بود!»
وقتی این نظر را خواندم، ایمان پیدا کردم
که تو به ناجی شدم مورچهها برای آن کرم باور داری. اگرچه، موفق شدن مورچهها یا
نجات دادن کرم دارای ایهام است؛ یعنی هم میتوانیم نتیجهگیری کنیم که مورچهها
واقعاً آن کرم را نجات دادند و هم میتوانیم بگوییم وی را کشتند؛ ولی من هیچ یک از
آنها را نمیپذیرم. مورچهها توانایی کشتن یا نجات وی را نداشتند. آنها نه ابرمرد
(Superman) بودند و نه شکارچی قهار. آنان فقط زمود
لاشخورهایی را بازی کردند که پیش از مرگ بر سر قربانیان خویش فرود میآیند؛ مثل
خود ما که یک گوسفند مردنی را میکشیم تا گوشتش حرام نشود! جداً که خدا چه کارهایی
که نمیکند و عجب دستورهای عجیب و غریبی که صادر نمیکند!! دوست دارم روزی برسد که
خدا رسماً بازنشسته شود.
دوست دیگرت- Zed- این گونه نظر
داده بود: «ولی من یه چیز دیگه دیدهم. یه سوسک مرده که مورچهها نمیدونم از کجای
خونه پیداش کرده و تا دم خروجی لونهشون آورده بودن. چون گنده بود، از زیر قرنیزهای
دیوار رد نمیشد. مورچهها دو سه روز درگیرش بودن. خیلی خوب بود؛ چون اونقدر وقتشون
رو گرفته بود که دیگه حواسشون به بقیۀ خونه نبود. در شرایط معمولی که حواسشون هست،
کافیه یه سر سوزن خوراکی شیرین یا معطر جایی بیفته تا بلافاصله هجوم بیارن. تصمیم گرفتم
از این به بعد سوسکایی که میکشم بذارم دم خروجیشون، که از دستشون راحت باشم. تازه
اگر سوسک با اسپری مرده باشه، شاید مسموم هم بشن و چند روز درگیر دوا درمون. نه اینکه
دلم نمیاد بکشمشون، خرشون میکنم. این بود یکی از داستانهای من دربارۀ مورچهها. هیچ
ربطی به نوشتۀ شما نداشت، ولی چون همین اخیراً اتفاق افتاده، به ذهنم رسید.» و شما
پاسخ نوشتی: «البته خر شدن همیشه هم حس بدی نیست و من هیچوقت مورچهها رو دوست نداشتم؛
نه به خاطر اون کرم یا هر اتفاق دیگهای، همینجور بی دلیل یا به دلیلی که هنوز کشفش
نکردم.»
تو انگار فقط به نظرات کسانی که منتظر
نظرشان هستی، پاسخ میدهی! این را با توجه به تجربههای پیشین خودم از رابطه با تو
میگویم. بنابراین، هر چند که این حرفها را باید در زیر نوشتههای خودت قرار بدهم
تا اگر دلت خواست پاسخ بدهی، ولی شرمنده که من دوست ندارم تجربههای بد را چند بار
از سر بگذارم. بگذریم. شاید پشتکار، نیروی بدنی، همکاری و روحیۀ اجتماعی بالای
مورچهها سبب شده است تا از آنها بدت بیاید. با این حساب، میتوانم نتیجهگیری کنم
که تو متأسفانه از آرمانهای دلخواه انسانهای امروزی فاصله گرفتهای.
راستی این تشبیه مرا به فکر واداشت که
مبادا به اضافه وزن دچار باشی. آیا میدانستی که هیچ کخی چاق، لاغر، مانکن یا
دارای هیکل ورزشکاری نیست! همۀ کخها، به فراخور استعداد ژنشناختی و سخاوت طبیعت،
از هیکل متناسب برخوردارند. سرعت واکنشهای غریزی و غیر غریزی هر یک از گونههای
غیر انسانی نیز در بهینهترین حالت ممکن است. به بیان بهتر، اگر کرمی تنبل و چاقتر
از حد معمول یا دارای سرعت کمتر نسبت به همنوعان خویش باشد، شانسی برای زندگی و
بقای نسل ندارد؛ او تنها یکی از حلقههای زنجیرۀ غذاییست: او خورده میشود تا
دیگران بتوانند زندگی کنند.
دومین تشبیه خویش به کرم را در خاطره/یاداشت دیگری بازگو کردی: «... نوشتن شده برام عين ادرار پيرمردها؛
نميتونم جلوش رو بگيرم. نميتونم. وقتي ميگيره، بايد بريزم؛ مثل كرم كه وقتي ميگيره
... . از روي درخت، يك كرم چاق افتاده بود روي زمين، نقطه، جملۀ بعد: الان گرفته است.
نوشتن را ميگويم و بايد همين جا پشت فرمان، در اتوبان همت، بريزم. نميتوانم اما ادرار
پيرمرد جا و مكان حاليش نميشود و من سيگار گوشۀ لبم، كاغذ روغني افتاده كف ماشين،
حالا روي زانوهايم نشسته و جيم موريسون ميخواند و خودكار هم در دستم است. فكر ميكنم:
عاقبت حكمت ترافيك اين اتوبان همت را هم فهميدم! ... و شروع ميكنم به نوشتن: كرم را
من از روي درخت، - نه نه نه! اصلاً، من هيچ وقت پسرۀ كرمبازي نبودم. اصلاً اصلاً -
من برنداشتم. باد يا شايد هم خود كرم دست و پا چلفتگي كرده بود و از روي درخت افتاده
بود آنجا؛ رو زمين، زير پاي من ... . چه لباس زنندهاي پوشيده اين خورشيد روز اول زمستون
سال 1390. زرد جلفش ميخوره رو سقف ماشينها و ميپاشه تو چشمام. بذار، راه افتادن،
بايد دنده رو عوض كنم.
آره اين بدترين خاطرۀ زندگيمه. آخه نميفهمم!
من چرا پام رو نذاشتم روش و يه فشار كف كفشي ندادم كه ... تو اين فاصله، باز دنده عوض
كردم و الان تا دندۀ بعدي ... يه عالم مورچه، مثل مور و ملخ، ريخته بودن رو تن يه كرم
چاق كرم (اولي كرم بود و دومي كرم) اي بابا! حالا اين ترافيك هم اسهال گرفت! اوووو!
تو آينۀ جلو، عقبي رو! ... ولش كن، بذار بريزم (خود درگيري بود!) و ادامۀ ريزش: گاز
ميزدن، گاز ميزدن، اينجا كارخونۀ چيتوز يه بيلبورد بزرگ تبليغاتي نصب كرده. بالاش
نوشته «چيتوز موتوري». يه ميمون كارتوني نشسته پشت فرمون موتور و مثل خر خوشحاله.
جلوش بزرگ نوشته: يه گاز خوشمزه ... گازهاي خوشمزه ميزدن مورچهها به تن چاق كرم زنده.
اينجا، وسط اتوبان، درختهاي هرس شده، مثل جسدهاي يهوديها در اردوگاه نازيها، خشك
و لخت، رو به آسمون افتادن. موزيك، سيگار و «نواشيدن» – محلولي از تركيب شاشيدن و نوشتن – در اتوبان؛ من قد يه بزرگراه از ترافيك امروز
خوشحالم. هرچند ... آن كرم چاق و پايي كه نگذاشتم ... نه فقط اين نيست. راستش اين روزا
خودم رو خيلي شبيه اون كرم حس ميكنم. باور كن حتي دردش رو هم تو پهلوهام، رو باسنم،
تو چشام، رو موهام حتي، حس ميكنم. دارم جويده ميشم. درست با همان گازهاي خوشمزهاي
كه مورچهها به تن كرم ميزدند. درد دارم و ميل به مردن و ادرار هم دارم الان پشت فرمون
تو اتوبان همت. ترافيك هم ديگه مثل شاش پيرمرد روان شده روي آسفالت و من و بقيه رو
با خودش ميبره. بايد تمومش كنم: من ميخوام يكي پاش رو بذاره روم و يه فشار، چلق،
زير كفش!»
این نظرات من دربارۀ یادداشت جنابعالی
هست: یک: با توجه به محل زندگی کرم و جثۀ اون، فکر میکنم که شما نوزاد یک پروانه
رو دیدی. دو- با توجه به جملههای «نمیتونم جلوش رو بگیرم. نمیتونم. وقتی میگیره،
باید بریزم، مثل کرم که وقتی میگیره» و «اولی کرم بود و دومی کرم» باید از این
تشبیهات ادبی زیبایت سپاسگزاری کنم. سه- تو برعکس خواهرزادهام- مهدی- هستی. او پسرۀ کرمبازی است! به نظرم کرمبازی- یا به
گفتۀ توسآنجلسنشینان کخبازی- رفتار خوبیست که سبب آشنایی هر چه بیشتر با
جهان پیرامون و سلامت تن و روان میگردد. اگر در کودکی کرمباز بودی، شاید الان
سیگاری و شبیه یک کرم چاق*** نبودی! چهار- احساسم میگوید که اضافه وزن
داری ولی مثل کرم چاق نیستی! آن کرم، چاق نیست. پنج- امیدوارم از حال بد چاق بودن
و به انتظار لهیدگی نشستن توسط دیگران بیرون بیایی. آرزومندم هیچ جانداری را زیر
هیچ کفشی نبینم.
حالا با توجه به تمام نوشتههایت میخواهم
یک داوری دیگری دربارهات انجام دهم: تو علاقۀ خاصی داری که آدمیان را به کخها
تشبیه کنی ولی من با اطمینان میگویم که کخها از این مقایسه دلخوش نیستند. برای
درک این موضوع باید انسانی باشی با کولهباری نه چندان بزرگ از دانش کخشناسی؛ یا
یک کخ با کولهباری نه چندان بزرگ از دانش انسانشناسی. برای نمونه، در داستان سر به هوا خودت را به مرغ مگسخوار «ناگهان يك فكر عجيب به ذهنم رسيد.
مطمئن نبودم موفق شوم، اما به امتحانش ميارزيد. با گوشهايم شروع كردم به بال زدن
و از روي دستۀ تخت پرواز كردم تا دم دهان نوزاد. صداي گريهاش داشت بالهايم را كر
ميكرد. نوك دماغم را مثل نوك سينۀ يك زن درون دهان نوزاد گذاشتم و مثل يك مرغ مگسخوار-
هر ثانيه 90 بار- با گوشهايم بال بال زدم» و بازیکنان تیمهای فوتبال تاج و
پرسپولیس را به مورچه «من و یوکو اونو اما حالا بر فراز استادیوم آزادی، روی سر صد
هزار سر و مورچههای آبی و قرمز درون زمین چمن پرواز میکردیم» تشبیه نمودی.
از آغاز و پایان داستان سعادتآباد «... دوستم 45 روز در سلول انفرادي هيچ سيگاري نداشت كه بكشد
و تنها همدمش مورچهاي بود كه درون يك ليوان زندانياش كرده بود ...» دریافتم که
چیز زیادی دربارۀ زندگی مورچهها نمیدانی. یک مورچۀ کارگر چهل و پنج روز حتی با وجود آب و
غذا ولی بدون ارتباط با دیگر اعضای خانوادهاش نمیتواند زنده بماند. چنین لغزشهایی
سبب میشود که باورپذیری و اهمیت دانشیک- ادبی داستان کم گردد.
تو در شرح حال مختصر یک
دیکتاتور به شکل بسیار زیبایی یک نمونه از
بازی/کخآزاریهای کودکانه و توجیه روانکاوانه نسبت به بیزاری خود از مورچهها را
بیان کردی: «پدربزرگم تو اون روزهايي كه انگار مثل يك پرندۀ كز كرده روي سيم برق بهش
الهام شده بود داره ميميره، دو تا- به حساب خودش- يادگاري بهم داد. يه كلاه پشمي،
از اونا كه روسها توي سيبري رو سرشون ميكشن و يه عينك با شيشههاي گرد و گنده كه
نمرهش فكر كنم براي موش كور هم زيادي بالا بود. ... قصۀ عينك ولي الان براي اين داستان
مهمتره. اون روزها تازه ذرهبين رو كشف كرده بودم و خيال ميكردم با داشتن يه ذرهبين
ميتونم رد پاي هر رازي رو دنبال كنم و كشفش كنم. بله، فريم عينك را شكستم و شيشههاي
گرد و گنده رو مثل يه جراح زايمان از تو دل عينك كشيدم بيرون. تو گودي يكي از شيشهها
كمي آب ريختم. رو لبههاي اون يكي چسب مالیدم و شيشههاي گرد رو گذاشتم رو هم كه خوب
بچسبن. حالا يه ذرهبين به دردنخور داشتم كه باهاش هيچ رازي رو نميشد كشف كرد و فقط
به درد اين ميخورد كه زير آفتاب چاق تابستون مورچهها رو باهاش جز بدم. امروز وقتي
داشتم با يكي دربارۀ موذي بودن مورچهها و اينكه اصلاً هم موجودات بيآزاري نيستن بحث
ميكردم، ياد اون ذرهبين مورچهكش افتادم. من توي تمام اين سالها به جاي اينكه باور
كنم مورچهها رو بيدليل كشتم، دنبال راهي براي توجيه كشتن اونا بودم. ممنونم پدربزرگ!
آره با اون ذرهبين كه تو برام يادگاري گذاشتي، ميشه رد پاي هر رازي رو گرفت و كشفش
كرد!»
خوشحالم که اشتباه سرایندگان و نویسندگان
را فاش کردی: «به جرم نشر اكاذيب، همۀ شاعران را بايد تكذيب كرد و تو را
متهم. تو ميدانستي پروانهها نيستند كه با آتش خودكشي كنند و به ديوانهاي دور آتش،
القا كردي پروانه است.» اگر این جانداران نسبت به نور، یا به قول تو آتش، خیلی عشق
میورزیدند که شبپره نمیشدند! وجود نور در جاهای تاریک سبب میشود که چرخۀ زندگی
آنها از حالت طبیعی خارج شده و به ورطۀ نیستی، یا به گفتۀ اهل قلم خودسوزی،
بیفتند. البته، گویا تناقضی میان گفتههایت هست که در جایی دیگر، آنها را پروانههای قاتل نامیدهای: «پروانهها اگر میآمدند ... باور میکردم هیچ شمعی
بیهوده نمیسوزد ... پروانهها ... پروانهها ... پروانهها نیامدند ... شمعها به
یک فوت مردند.» در شگفتم که چطور دلت میآید پروانهای قربانی نور شمع گردد تا
بتوانی سوختن شمع را باهوده انگاری!؟
اصالت معشوقۀ خیالیات را که به گلها
نسبت دادی: «پروانهها ... دلم برای پروانهها تنگ است. میدانستی ریشۀ آدمها به گلها
میرسد؟ دستها پنچ انگشت دارند، مثل پنج گلبرگ گل. پروانه ... دلم برای پروانهها
تنگ است؛ با آن بالهای نقرهای، نشسته بر انگشت تو. دست تو از تبار میناست؛ رنگ به
رنگ ... پروانهها ... دلم برای پروانهها تنگ است، از رنگ امروز گلبرگهایت بگو.»
فکر میکردم حتماً خودت هم پروانه هستی یا دوست داری باشی. ولی وقتی دربارۀ سرانجام پروانهها «من و تو و پروانهها حالا زبان هم را میفهمیم ... حرف میزنیم
بی آنکه حرفی زده باشیم ... کسی چه میداند؟ شاید با همین کلام پرواز هم کرده باشیم
... من و تو و پروانهها ... نشانهها ... هیچ پروانهای بی نشانه پرواز نمیکند، بی
دلیل روی انگشتی نمینشیند ... رویایی را تعبیر نمیکند ... پروانهها ... خاطرهها
... خاطرهای از غروب جمعهها ... تو، من و پروانهها ... .» نوشتی، دریافتم که
آنها، یعنی پروانهها، دوست مشترک شما هستند.
هنگامی که از بورسیۀ انگشتی «سهم من از انگشتهای تو بیش از دیگران است. ... بیش از همه
... از دستهای تو سهم بردهام ... با چند پروانه و خاطرهای که تنها مال من است.»
سخن به میان آوردی، باورم شد که سری پر از پروانه داری؛ زیرا خودت گفتی: «پروانهها را از ياد نبري؟ روزي كه
ميآيي، روي انگشتت بنشانشان**** و بگذار پروازشان را همراه با دست تو
... تا گم شدن پروانه ميان موهايم تماشا كنم»
راستش با توجه به این حرفت، یاد پروانۀ سر هم افتادم و یک لحظه شک کردم که شاید دختر باشی؛ شاید هم
پسری با موهای بسیار بلند!
اگر بخواهم با توجه به یک تبلیغات پروانهای که در توسآنجلس- ابتدای بولوار هفتم تیر- نصب شده بود
(فروردین 1390)، حرف بزنم، باید بگویم: «دوستت یک آرایشگر زنانه است و موهای
مشتریانش را مانند گل زیبا میسازد؛ به اندازهای که یک پروانۀ دنبالهدار گول خورده و به سوی چنین کسانی کشیده میشود!»
این جمله «میگردی دنبال فکرهای پرپر، مثل پروانه دور سرت که چی؟»
یا وقتی تعریف میکردی «به دو قمري نگاه ميكرديم كه كف سيماني حياط
خلوت نوك ميزدند و دانه و حشرههاي نامرئي را ميخوردند» تشبیههای زیبایی هستند.
از اینجا فهمیدم که تو هم واژهبازی با کخها را دوست داری درست مثل
خودم: «زنبورها نيش ميزنند و ميميرند؛ آدمها نيش ميزنند و زندگي
ميكنند.» یا شاید بد نباشد که بگویم: «تو فیلسوف کخکی هستی»
تشبیه دیگر دربارۀ پنجرههای هواپیما، خانههای کندو، چشمان خودت و
زنبورها اگرچه زیباست، ولی پایۀ علمی ندارد؛ زیرا خانههای کندو انبار نگهداری
انگبین و پرورش نوزادان هستند، نه جایی برای استراحت و دیدهبانی زنبوران! «از پنجرههاي
هواپيما كه مثل منفذهاي كندو در آسمان ايستادهاند، من چشمهاي يك زنبور را ندارم كه
همه چيز را دقيق ببينم»
با خودت میاندیشیدی: «خيال قشنگي است اگر بميرم و صد هزار كرم تا صبح
تمامم كنند ... دور خودشان از من ابريشم ببافند ... شبي ناگهان صد هزار پروانه در آسمان
پرواز ميكنند» بعد گفتی که برمیگردم؛ چون: «من به زندگي پس از مرگ ايمان دارم. با اين فرضيه كه
زير خاك خوراك كرم ميشوم، از اين همه كرم بعيد است چندتايي با باران به سطح زمين برنگردند»
باید بدانی که کرمینۀ برخی گونههای دوبالان (Diptera) یا سختبالپوشان
(Coleoptera) هستند که ممکن است نسبت به چند
کیلوگرم گوشت تن آدمی رغبت نشان دهند؛ و نه پروانگان (Lepidoptera) یا کخگیلیها (Annelida). وقتی گوشت تنم
از من نباشد، مهم نیست که مال مگس و سوسک (Beetle) باشد یا پروانه و
کخگیلی. اصلاً هنگامی که مرده باشم، احساس دیگران چه تأثیری بر من دارد؟ راستی من
به زندگی پس از مرگ ایمان ندارم. میدانم که زیر خاک هم خوراک کرم نمیشوم. اگر
کرمی بخواهد گوشت آدمی را بخورد، در روی خاک و یا بسیار نزدیک به به سطحش، این کار
را میکند؛ نه در گودالهای ژرفی که امروزه به عنوان گور آدمیان ساخته میشود.
جالبتر است که اگرچه من هنوز نرفتهام، ولی فکر میکنم دارم برمیگردم!
تفاوت من و تو مانند فرق خیال تا واقعیت است. تو گفتهای که: «گوشۀ كنده شدۀ دستمال كاغذي روي زمين،
بال پروانهاي به نظر ميآيد» ولی من زمود بال پروانهها را در ساخت دستمال کاغذی دیدم.
سربازهای
پلاستیکی تنها نوشتاری است که در آن به یک مانک
مجازی از واژۀ ملخ اشاره کردهای: «هواپيماهاي بمبافكن با صداي كركنندۀ ملخهاي جنگ
جهاني دومشان در اتاق به پرواز در آمدند.»
راستش از نوشتار من دیروز یه عنکبوت
کشتم چیز زیادی دستگیرم نشد. تنها دریافتم که
پیشینۀ کخآزاری در تو بسیار نیرومند بوده و اگر مرد عنکبوتی نبود، معلوم نیست تا
کجا پیش میرفتی. به هر حال، پیشنهاد میکنم نگاهی به کالاهای مرد
عنکبوتی بینداز تا شاید بخشهای دیگری از خاطرات
دوران کودکیت زنده شود: «بله، شما حق داريد، اين همه مگس تو جيب شلوار من اصلاً منطقي
نيست اما ... بيا ... «ها» بو كن، بو كن ديگه ... بوي الكل ميده؟ بعدشم ازم يه جعبه
كبريت مگس گرفتيد، مواد كه نگرفتيد ... باشه، باشه، منكه حرفي ندارم، براتون توضيح
ميدم اما به خدا هيچي نكشيدما!
هفت، هشت، ده، يازده ساله بودم كه يه شب اسپايدرمن
اومد تو خوابم. از كف دستهايش، تارش رو تف كرد رو بالش و موهاي بلند من چسبيد به بالش.
بعد طوري كه آدم بخواد ايستاده بشاشه، پاهاش رو گذاشت دو طرف شكمم و از موضع بالا طوري
شروع كرد به حرف زدن كه نزديك بود بشاشم به خودم (بين خودمون باشه، شاشيدم!): اي بچۀ
بيشعور، تو امروز يه عنكبوت رو كشتي. فكر كردي نديدم با صندل چوبي مامانت زدي گردو
رو شكوندي و وقتي ديدي يه عنكبوت گوشۀ كابينت يه مگس رو تو تار گير انداخته، اسپري
رو برداشتي و خالي كردي روش؟ حالا تا آخر عمرت هر مگسی كه بخواي بگيري تارهاي من ميچسبن
به دستهات و آخرش هم تو تبديل به موجود بااستعدادي ميشي كه همه ميگن: آخي، طفلك. چقدرم
بااستعداد بود ولي هيچ گهي نشد ... اينجا ديگه از خواب پريدم و ديدم تو اون سرما نميشه
روي آب خوابيد. تختخواب من شبيه يه قايق بود كه ديگه چيزي به غرق شدنش نمونده. يا بايد
اون تو ميموندم و خفه ميشدم يا ميپريدم تو آب و تا نزديكترين ساحل شنا ميكردم.
ولي من كه اصلاً شنا بلد نبودم! پس تو قايق موندم و چشمام رو بستم كه خوابم ببره و
دوباره اسپايدرمن بياد به خوابم. تا مييامد ميپريدم تارهاش رو ميگرفتم و التماسش
ميكردم كه يه فرصت ديگه بهم بده. يه فرصت براي اينكه مجبور نشم بپرم تو آب و تو همين
قايق يه جوري داستان تموم بشه. رو دريا خوابم برد ولي اسپايدرمن ديگه هيچوقت نيومد.
اون صبح فهميدم كه ديگه كارم تمومه و بايد تا ابد تو همين قايق سوراخ وسط دريا بمونم.
از روز فقط واسه اينكه قايقم تو اين دريا غرق نشه با خودم عهد كردم هر روز يه جعبه
كبريت پر از مگس تو جيبم بذارم و دنبال تارعنكبوتها بگردم و تو هر كدوم يكي بذارم.
الانم اگه لطف كنيد لخت بشيد و دستهاتون رو ببريد بالا قول ميدم هيچ خطري تهديدتون
نكنه!»
پایانبخش سخنم به نکتهای دیگر از دانش
کخشناسی مربوط است. در جایی از خاطرات دوران
کودکیات میگفتی: «اين طرف، سكوت وهمآور ظهر تابستان
بود ميان علفهاي خشك شدۀ باغچه و صداي جيرجير يك جيرجيرك» یا آنجا که گفتی: «روزها روی علفهای خیس دراز میکشیدم و میان عطر
چمن و صدای جیرجیرک، سیگارم را مثل ابر به آسمان میفرستادم»، البته اعتراف میکنم
که قلم بسیار زیبایی داری و از خواندن نوشتههایت بسیار لذت بردم، ولی این را بدان
که صدای جیرجیرک (Cricket) در میانۀ روزهای گرم تابستان به گوش
نمیرسد؛ چون آنها شبها آواز خویش را سر میدهند. تو صدای یک ملخ شاخکبلند (Long-horned grasshopper) را شنیده بودی.
انواع واژگان و
مفاهیم کخشناختی در نوشتههایت را هم به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی بازگو مینمایم:
پروانه (27)، مورچه (24)، کرم (21)، اسپایدرمن، تار و عنکبوت (10)، مگس (8)، سوسک
(4)، حشره (3)، جیرجیر و جیرجیرک (3)، زنبور (2)، ملخ (2)، ابریشم (1) و کندو (1).
کاربرد زیاد مفهوم پروانه با روحیۀ عاشقانهات سازگاری دارد؛ درست مثل خیلی از
آثار ادبی دیگر در چند سدۀ اخیر. البته، تنفرت نسبت به مورچهها نیز سبب شده است
تا خواسته یا ناخواسته توجه زیاد به آنها داشته باشی! آرزومندم که توجهات را به همۀ
کخها معطوف نموده و ذهن خوانندگان را بدانها علاقهمند سازی. در ضمن، هر چند بیان
کاریکلماتور یا واژهبازی آرمان خاصی را دنبال نمیکند؛ در واقع، نوعی طنز است که
از بازی با کلمات به دست میآید؛ ولی دربارۀ کخها خیلی پراکنده و مبهم سخن گفتهای.
راستش را بخواهی، توصیه میکنم: «نخست آگاهیات دربارۀ رفتار و احساسات کخها را
افزایش بده، سپس دربارهشان گفتگو بکن.»
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
** گونهای از لیسکها که در توسآنجلس (بولوار پیروزی) یافت میشود.
آثار عبور این نرمتنان از روی خاک باغچه به صورت خطوط متعدد باریک و سپید رنگ مشاهده
میگردد.
*** نوزاد کاملاً رشد یافتۀ یکی از پروانگان توسآنجلس (بولوار
پیروزی).
**** گونهای از پروانگان توسآنجلس (کوهپایههای جنوبی).
(2) واژهبازی به عنوان برابرنهاد پارسی واژۀ لفاظی نیز پیشنهاد
گشته است که البته شاید واژههای سخنبافی، سخنپردازی، پرگویی و درازگویی گزینههای
بهتری باشند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر