۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

سرگرمی‌های کخ‌شناختی: لطیفه



Entomological Entertainments: Joke
گرفتاری‌های روزمره، ناراحتی‌ها، گلایه از اوضاع اجتماعی، نیاز به شاد ساختن مخاطب، بیکاری، خودشیرینی و ... از عواملی هستند که گاه ناچار می‌شویم با توسل به بازگویی داستانک‌های خیالی، فکاهی یا لطیفه‌ها اطرافیانمان را بخندانیم ولی بی‌گمان، هدف از بیان آنها توهین و تمسخر گروه، نژاد، فرد و یا طبقۀ ویژه‌ای از مردم نیست؛ زیرا همۀ آدمیان در عین متفاوت بودن از یکدیگر، با هم برابرند. انگیزۀ بازگویی لطفیه‌هایی که به امور جنسی و گفتمان غیر قابل طرح در محیط‌های خانوادگی هستند نیز گسترش ابتذال و ضربه به اخلاق جامعه نیست و چشم‌پوشی از آنها تنها به کاستن ارزش پژوهشی نوشتار کنونی خواهد انجامید. در این میان، کخ‌ها، مفاهیم کخ‌پایه و مسائل مرتبط با آنها از دو جنبه اهمیت دارند: یک- با مرور مطالب مذکور به گوشه‌ای از زمود عملی و فرهنگی این جانوران خرد و پرشمار در زندگی روزمره‌مان پی می‌بریم. دو- نهادها، انجمن‌ها، جوامع، کخ‌شناسان و بیشمار کسانی هستند که با کخ‌ها یا یکدیگر سر و کار داشته و علاقه‌مندند تا با بیان لطیفه‌های کخی زمینه‌ساز اوقات خوشی باشند. این نوشتار لطیفه‌هایی دربارۀ ابریشم، انگبین، پروانه، مورچه، مگس و ... را گرداوری نموده است. امید می‌رود که پیش‌نیاز کخ‌دوستان و کخ‌پژوهان برطرف گردیده و ایشان نیز با رهنمودهای خویش و فرستادن نمونه‌های تازه‌تر بر غنای مجموعه بیفزایند.
1-1- آدم خسیسی داشت آب طالبی می‌خورد که یه مگس راست میفته توی لیوانش. اون هم مگسه رو با دست می‌گیره، از لیوان میاره بیرون و با عصبانیت میگه: «زود باش تف کن! تف کن!»
1-2- ربانی شیر می‌خورد. در گیلاس شیرش مگس افتاد. از بال مگس گرفته، آن را از گیلاس بیرون کشید و با عصبانیت گفت: «اگر به شیر این قدر علاقمند استی، پدرت را بگو که برایت یگ گاومیش بخرد!» [اینجا را هم ببینید]
2- آدم خسیسی میره رستوران ناهار بخوره. غذا که تموم میشه، یه سوسک مرده از جیبش در میاره و میندازه توی ظرف سالاد. بعدش هم داد می‌زنه سر پیشخدمت و خلاصه پول نمیده. بغل دستیش میگه: «هی رفیق! یه سوسک دیگه داری تا منم ناهارم رو حساب کنم؟» یارو میگه: «نه فقط یه مگس برام مونده که اونم میخام برگشتنی یه جا چایی بخورم.»
3- آقا و خانوم مگس با هم میرن سینما. تو راه برگشت، خانومه میگه: «من خسته شدم!» آقاهه جواب میده: «خیلی خوب. بیا بقیۀ راه رو سوار این سگه بشیم.»
4- آموزگار: «بگو ببینم اون چه حیوونیه که خیلی به انسان نزدیکه؟» دانش‌آموز: «شپش»
5- آموزگار: «خب بچه‌ها! بعضی از پروانه‌ها هستند که عمرشون فقط یک روز طول می‌کشه» دانش‌آموز: «چقدر افتضاح! اگه اون روزم بارون بیاد، خیس شده و لذت زندگی رو نمی‌فهمن.» [این لطیفه به کخ‌های آرایۀ یکروزه‌ها Ephemeroptera اشاره می‌نماید.]
6- آموزگار: «علی جان می‌توانی بگویی که کار هزارپا چیست؟» علی: «هزارپا از اول صبح شروع می‌کند به بستن بند کفش‌هایش. وقتی نهصد و نود و نهمین بند را می‌بندد، شب می‌شود و با غرغر شروع می‌کند به باز کردن بندها تا اینکه صبح می‌شود و ... .»
7- آموزگار: «فرق بین فیل و کک چیه؟» دانش‌آموز: «اینکه معلومه! یه فیل ممکنه روی بدنش کک داشته باشه ولی ممکن نیست که یه کک روی بدنش فیل داشته باشه.»
8- آموزگار: «كي مي‌دونه چرا هواپيما پروانه داره؟» رضا: «آقا اجازه؟ براي اينكه خلبان عرق نكنه!» آموزگار: «از كجا فهميدي؟» رضا: «آقا اجازه؟ يه دفعه كه ما داشتيم فيلم تماشا مي‌كرديم، ديديم كه وقتي پروانۀ هواپيما از كار افتاد، خلبانه خيس عرق شد!»
9-1- آموزگار: «نسرین به من بگو ببینم قوی‌ترین حیوان جنگل کیست؟» نسرین: «مورچه» آموزگار: «چرا مورچه؟» نسرین: «آخه یه روز یه مورچه رو دنبال کردم، رفت توی پریز برق؛ انگشتمو توی پریز برق کردم، چنان لگدی به من زد که دو متر پرت شدم!»
9-2- از یک آدم پرسان کردن که قوی‌ترین حیوان به نظر تو کدام است. جواب داد مورچه. پرسیدند که چیطور. گفت: «هفتۀ قبل دیدم که مورچه در ساکت برق در آمد. خواستم که نجاتش بتم. همرای میخ که در دستم بود، در سوراخ ساکت کردم که مورچه را بکشم بیرون. یک لگد در سینه‌ام زد که در دیوار او طرف خانه خوردم و یک ساعت می‌لرزیدم. فامیدم که مورچه چقدر قوی است!»
9-3- روزی فضلو از فتح پرسید: «قوی‌ترین حیوان دنیا چی اس؟» فتح گفت: «مورچه» فضلو گفت: «چطور؟» فتح گفت: «والله یک هفته پیش یک مورچه ده تنبانم درآمده بود. تا که تنبان خوده کشیدم، از پیشم فرار کد و ده غار ساکت برق داخل شد. خاستم که کتی یک میخ بیرون بکشمش مگر ایطور یک لغط ماکم زد که عین ده او طرف اتاق قلاج شدم!!!»
9-4- یک روز معلم از شاگردان پرسید که در جهان قوی‌ترین حیوان را نام بیگرید. یکی از شاگردان دست خود را بالا نمود و گفت: «من می‌دانم.» معلم گفت: «بفرماید کدام حیوان است؟» شاگرد جواب داد و گفت: «مرچه.» معلم گفت: «چیطور؟» شاگرد گفت: «یک روز در ساکت برق خانۀ ما مرچه داخل شده بود. می‌خواستم که آن را از سوراخ ساکت برق بیرون نمایم. من یک میخ را گرفتم در سوراخ ساکت برق داخل کردم. من را یک لگدی بیسار قوی زد که در دیوار خوردم!»
10- آموزگار: «وسط کانادا کجاست؟» دانش‌آموز: «سوسک» [چون گاهی در ته شیشۀ نوشابه‌های پرآوازۀ کانادا، سوسک دیده شده است!]
11- آموزگار از دانش‌آموز پرسید: «سه تا مگس روی میز است. من یکی از مگس‌ها را می‌کشم. چند تای دیگر می‌ماند؟» شاگرد پاسخ داد: «یکی» آموزگار: «چرا؟» دانش‌آموز: «چون آنهایی که زنده ماندند، پریده‌اند و فقط مگس مرده است که روی میز می‌ماند.»
12- آموزگار با حالت خشمگین گفت: «هیچ کس نفس نکشه! حرف زدن ممنوع! طوری که صدای بال زدن مگس رو بشنوم.» همه سکوت کردند. پس از چند لحظه، شاگردی برخاست و گفت: «اجازه خانوم! اگه مگس توی کلاس نبود، میشه یه خورده حرف بزنیم؟»
13- آموزگار رو به احمد گفت: «چرا دیر اومدی؟» احمد پاسخ داد: «زنبور نیشم زد آقا!» آموزگار: «کجا تو گزید؟ ببینم!» احمد: «نمی‌تونم نشون بدم آقا!» آموزگار: «خیلی خب برو سر جات بنشین.» احمد: «نمی‌تونم بشینم آقا!»
14- از حیف نون می‌پرسن: «به زنبورایی که از کندو محافظت می‌کنن، چی میگن؟» حیف نون میگه: «خسته نباشید.»
15- از سیاوش قمیشی می‌پرسن: «صبحانه چی می‌خوری؟» میگه: «عسل با نون.»
16- از غضنفر می‌پرسن: «شما به اون حشرۀ کوچکی که میره می‌شینه روی گل و شهدش رو می‌خوره و بعد میاد عسل درست می‌کنه، چی میگید؟» طرف میگه: «ما میگیم خسته نباشی حشرۀ کوچک»
17- از غضنفر می‌پرسن: «نام حشره‌ای که سبز رنگ بوده و خوراکش سنگ است، چیست؟» میگه: «حشرۀ سبز سنگ‌خوار!»
18-1- از غضنفر می‌پرسن: «نخستین کسی که به زیارت خانۀ خدا رفت، چه کسی بود؟» میگه: «حاج زنبور عسل!»
18-2- از غضنفر می‌پرسن: «نخستین کسی که توفیق حاجی شدن پیدا کرد، که بود؟» میگه: «حاج زنبور عسل!»
18-3- از يه بسيجي مي‌پرسن: «مي‌دوني اولين حشره‌اي كه به مكه رفت، كدوم بود؟» ميگه: «حاج زنبور عسل!»
19- از کرده می‌پرسن: «گاموله زگ چيست؟» میگه: «حشرۀ شكموئيست كه به گرد كردن لاس گاو مشغول است و مثل انرژي هسته‌اي حق مسلم شوهان است!»
20- از کتاب مناقب النقی فی فروع دین الشقی نقل است که از امام پرسیدند: «شیعیان پس از شما به که اقتدا کنند؟» ایشان در جواب فرمودند: «مورچه چه باشد که کله‌پاچه‌اش باشد!»
21- از کسی پرسیدند که دوستدار واقعی کتاب کیست؟‌ با صداقت و صراحت گفت: موریانه!
22- اعتراف می‌کنم بچه که بودم فکر می‌کردم کرم‌هایی که موقع بارون از زیر خاک بیرون میان، از آسمون می‌ریزه!
23- ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ می‌کنم ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻣﮕﺲ می‌گرﻓﺘﻢ، ﺑﻬﺶ ﻧﺦ ﻣﯽ‌ﺑﺴﺘﻢ، ﺑﻌﺪ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﻢ می‌گرفتم، بال‌هاشو می‌کندم، می‌بستمش ﺍﻭﻥ ﺳﺮ ﻧﺦ. ﺑﻌﺪ ﻣﮕﺲ ﺳﺎﻟﻤﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ می‌کرد ﻭ ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺑﮑﺴﻞ می‌کرد و می‌برد ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ. ﻻﻣﺼﺐ عجب ﺻﺤﻨۀ ﭘﺮﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺑﻮﺩ!
24- اگه گفتی یه نقطۀ آبی روی دیوار چیه؟ یه مورچه که شلوار جین پاشه و سر قرار منتظره ... اگه گفتی یه نقطۀ قرمز رو دیوار چیه؟ یه مورچۀ زن که رژ لب زده و داره میره سر قرار ... اگه گفتی یه نقطۀ سبز چیه؟ نیرو انتظامیه که اومده اونا رو جمع کنه.
25- اولی: «اگر گفتی بهترین راه مبارزه با مگس چیست؟» دومی: «بهترین راه این است که آنها را یکی یکی بگیریم و قلقلکشان بدهیم. وقتی خنده‌شان گرفت، کمی فلفل توی دهانشان بریزیم و رهایشان کنیم.»
26- اولی: «اگه گفتی چرا کرم‌ها سوار قطار نمیشن؟» دومی: «چون دست ندارند که برا آشنایانشون بای بای کنند.»
27- اولی: «می‌دانی اگر حرکات موزون ممنوع شود، نخستین گروهی که به این دلیل از گرسنگی می‌میرند، کدامند؟» دومی: «مطمئناً فقط رقاصان، خواننده‌ها و نوازندگان نیستند؛ بلکه زنبورها هم هستند. زنبورها دو نوع رقص دارند: 1- رقص شکم‌جنبان که کاملاً از نامش مشخص و در ارتباط با غذاست 2- رقص دو- وزوزوک که به آن رقص شکسته هم می‌گویند؛ شاید چیزی شبیه رقص بریک خودمان با انگیزۀ مهاجرت دسته‌جمعی و تشکیل بچه‌کندو.»
28- اولی: «می‌دونی ترک‌ها به مگس چی میگن؟» دومی: «پرویز؛ چون دائم ویزویز می‌کنن» اولی: «به مگس‌های سبز چی میگن؟» دومی: «سید پرویز» اولی: «به خرمگس چی میگن؟» دومی: «پرویز ترکه»
29- اولی: «مي‌دونى چرا بعد خطبۀ عقد تو دهن داماد عسل ميذارن؟» دومی: «تا طعم گ.و.ه.ى كه خورده، عوض بشه.» [اطلاعات بیشتر را در این نوشتار ببینید]
30- اولی: «می‌دونی چرا مگس‌ها جاهای کثیف رو برای نشستن انتخاب می‌کنن؟» دومی: «چون عرضۀ گیر آوردن یه جای تمیز رو ندارن.»
31- اولی: «می‌دونی چرا هزارپا فوتبال بازی نمی‌کنه؟» دومی: «چون تا بخواد بند کفشاشو بینده، بازی تموم میشه.»
32- اولی: «می‌دونی شته به کفشدوزک چی میگه؟» دومی: «میگه منو نخور!»
33- اولی: «می‌دونی کفشدوزک به برگ علف چی میگه؟» دومی: «میگه از آشنایی باهاتون خوشبختم!»
34- اومدم یه سوسک رو تو آشپزخونه بکشم. رفیقم میگه: «میخای بکشیش؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! میخام باهاش وارده مذاکره بشم تا اجاره‌خونه رو شریکی بدیم!»
35- با دوستم تو پارک بودیم. گفتم: «بریم رو چمنا؟» گفت: «بشینیم؟» اینجا بود که به کاربرد مفید پَــ نَــ پَــ پی بردم و گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! بچریم!» یکی نیس به من بگه پَــ نَــ پَــ و کوفت! زهر عقرب!
36- با دوستم رفتیم تو یه مغازۀ شلوغ که عسل طبیعی می‌فروشه. نوبت ما که میشه، طرف میگه: «شمام عسل می‌خواین!؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! ما دوتا زنبوریم، اومدیم استخدام شیم؟!»
37-1- بنده خدایی جلوی در داروخونه با خط درشت می‌نویسه: سوسک‌کش جدید رسید! بعد از مدتی، یک مشتری میاد تو و میگه: «ببخشید، جریان این سوسک‌کش جدید چیه؟ این خونة ما پر از سوسکه.» بنده خدا میگه: این دارو خیلی جدیده و بازدهیش هم تضمینیه. شما این دارو رو می‌ریزید توی یک قطره‌چکون؛ بعد کشیک می‌کشید تا سوسک‌ها رو بگیرید. هر سوسک رو که گرفتید، در روز سه نوبت (صبح و ظهر و شب) تو هر چشمش دو قطره از این دارو می‌چکونید. بعد از چند روز، سوسک‌ها کور میشن و خودشون از گشنگی می‌میرن!» یارو کف می‌کنه؛ ولی میگه: «خوب آخه اگه سوسک‌ها رو بگیریم که همون‌جا فوراً می‌کشیمشون!» بنده خدا میره توی فکر. بعد میگه: «آره خوب، ازون راهم میشه.»
37-2- یه روز یه نفر رفت ثبت اختراعات گفت: «آقا من یک مگس‌کش اختراع کردم» بهش گفتن که چیه؟ گفت: «اینه! یک قطره! شما مگس رو می‌گیرین، دو تا بالشو نگه می‌دارین و یه قطره از اینو می‌چکونید تو دهنش، بلافاصله می‌میره!» مدیر ثبت گفت: «اگه من اونو بگیرم و یه فشار بدم که له میشه!» در جواب گفت: «خوب اینم یه روشه برای خودش!»
38- به آدم خسیسی میگن: «تا حالا شیرین‌تر از عسل هم خوردی؟» میگه: «بله، ترشی مفتی!»
39- به احمدی‌نژاد گفتند: «می‌بینم فرق وسط باز کردی! بابا چه خبره! باز تیپ زدی؟» میگه: «نه. واسه اینکه شپش‌های نر از این طرف و ماده‌ها از اون طرف برن!»
40- به بسیجی میگن چرا دور دهنت مگس جمع میشه؟ میگه: «آخه لهجه‌م شیرینه!»
41- به بیماری می‌گویند: «تو می‌دانستی که خربزه و عسل با هم نمی‌سازند [در گویش مشهدی یعنی خوردن همزمان آنها باعث بروز بیماری می‌شود.]؛ پس چرا خوردی؟!» پاسخ می‌دهد: «حالا که با هم ساخته‌اند [تبانی کرده‌اند] و من را به این روز انداختند.»
42- به ترکه میگن با زنبور و خر و گاو جمله بساز.‌ میگه: «زنبور خره، گاو منه!»
43- به داداشم ميگم مگس نشسته رو مانيتور. ميگه: «بكشمش؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! بهش بگو بياد عقب وگرنه چشماش ضعيف ميشه!»
44-1- به غضنفر میگن: «ماه‌عسل خوش گذشت؟» میگه: «خیلی!» می‌پرسن: «پس چرا زنت گریه می‌کنه؟» جواب میده: «چون یادم رفت ببرمش!»
44-2- ترکه میره ماه‌عسل، یادش میره زنش رو ببره!
44-3- ساده‌لوح میره ماه‌عسل، یادش میره خانم خوده ببره!
44-4- شخصی به ماه‌عسل رفته بود. وقتی از سفر برگشت، زنش پرسید: «چرا مره کتی خودیت نبرده بودی؟» شوهرش گفت: «وختی می‌رفتم، تو ده خو شیرین غرق بودی، دلم نشد که تره بیدار کنم!»
44-5- غضنفر میره ماه‌عسل و برمی‌گرده. زنش بهش میگه: «چرا منو با خودت نبردی؟!» میگه: «خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم»
44-6- از کرده پرسیدند: «ماه‌عسل خوش گذشت؟» میگه: «آره» میگن: «پس چرا زنت داره گریه می‌کنه؟» میگه: «مل شکیای و گرد خومو نوردمسی زور و پی دیری!»
45- به غضنفر ميگن مي‌دوني چرا زنبورها گل مي‌خورن؟ ميگه خوب معلومه، لابد دروازه‌بانیشون خوب نيست!
46- به سوسکه میگن که چرا کنار دمپایی خوابیدی؟! میگه: «میخام خودکشی کنم!»
47- به یکی میگن با «ابریشم» جمله بساز. میگه: «هوا ابری‌شم خوبه!»
48- بیمار: «من فکر می‌کنم پشه‌ام!» دکتر: «من دندون‌پزشکم؛ روان‌پزشک مطب روبروی ماست.» بیمار: «می‌دونم؛ الان اونجا بودم.» دکتر: «پس چرا اومدی اینجا؟» بیمار: «آخه مهتابیتون روشن بود!»
49- پدری از پسرش پرسید: «به عقیدۀ تو دو تا نصف سیب بهتر است یا یک سیب درسته؟» پسر پاسخ داد: «دو تا نصف سیب» پدر: «چرا؟» پسر: «برای اینکه اگر توی سیب کرم باشد، آدم می‌تواند آن را ببیند.»
50- پدری به فرزندش گفت: «پسر جان! باید کار کردن را از مورچه‌ها یاد بگیری. این بیچاره‌ها دائم کار می‌کنند و یک روز هم تفریح و استراحت ندارند!» پسر پاسخ داد: «اشتباه می‌کنید پدر جان. خودم دیروز آنها را در پارک دیدم!»
51- پسرخاله یه کیک مسموم گنده رو خودش تنها خورده بود که بقیه نخورن، مریض بشن. مجری پرسید: «چرا ننداختیش دور؟» جواب داد: «مورچه‌ها می‌خوردن، مریض می‌شدن!!! به مورچه‌ها که نمیشه سرم زد!! گناه دارند خب!»
52- پشه داشت خونمو می‌خورد، منم داشتم نگاش می‌کردم. اصن به رو خودم نیاوردم! گفتم تیریپ روشنفکری بیام، شاید خجالت بکشه؛ وقتی خورد بره دیگه برنگرده. اما رفت و با دوستش اومد! ... احتمالاً به دوستش گفته: «بیا یه کیس پیدا کردم خیلی اسگوله! می‌بینه داری خونشو می‌خوری، ولی هیچی نمیگه!»
53- پشه کف پام رو نیش می‌زنه. یه ربع می‌خارونم؛ نیم ساعت می‌خندم!
54- پشه نشسته رو پام و داره خونمو می‌خوره. دستم رو بردم بالا تا بزنمش؛ یهو داداشم میگه: «میخای بکشیش؟!» میگم: « پَــ نَــ پَــ ! خونش رو خورده، میخام بزنم پشتش آروغ بزنه و بعد ببرم بخوابونمش!»
55-1- «پشۀ عزیز! تو چرا نمی‌میری؟ چرا این قرص آبی توی دسگا روت اثر نداره؟ چرا اینقدر دیوث می‌باشی؟» امضاش کردم؛ گذاشتم رو میز تحریر. صب پاشدم دیدم با یه خط ریز و قرمزی برام نوشته که: «گنده‌بک عزیز! دسگا رو بزن تو پیریز. اینقدرم تو خواب نگوز! حالم بهم خورد. دیوث هم خودتی!»
55-2- پشۀ عزيز! چرا اينقدر ديوث مي‌باشي؟ چرا نمياي نيشت رو بزني و بعدش گورت رو گم کني؟ چرا ويزويز مي‌کني تو گوشم؟ چرا اين قرص آبي رنگ، هيچ تأثيري روي تو نداره؟ اينا رو نوشتم و گذاشتم کنار تختم. فرداش ديدم با يه خط ريز قرمز زيرش نوشته: «ابلــه! اون دستگاه رو بايد بزني تو برق! در ضمن، ديوث هم خودتی!»
56-1- پشه‌ای دور و بر ملا نصرالدین می‌چرخید. ملا به او گفت: «زودتر از اینجا برو تا برامون جوک نساختن!»
56-2- مگسه دور سر ترکه وزوز می‌کرده. ترکه میگه: «برو جون مادرت! الان برامون یه جوک درست می‌کنن.»
57- پیامک عاشقانۀ یارو به دوست‌دخترش: یه سوسك بگیر دست راستت؛ یه هزارپا بگیر دست چپت؛ جلوی آینه وایسا ... من اون مارمولك وسطی رو با دنیا عوض نمی‌كنم!
58- تركه مي‌خواسته چشماي بچه‌ش عسلي بشه؛ تخماشو هفت دقيقه ميندازه توی آبجوش!
59- تركه ميره خواستگاري. اسم دختره پروانه بوده، ولي چون قاط زده بود، يك بند بهش مي‌گفته آهو خانوم! خلاصه وقتي دختره مياد چايي تعارف كنه، تركه ميگه: «دست شما درد نكنه آهو خانوم!» دختره شاكي ميشه و ميگه: «بابا اسم من پروانه‌ست! نه آهو.» تركه هم ميگه: «اي بابا! فرقي نداره ... حيوون حيوونه ديگه!»
60-1- ترکه و آبادانیه و اصفهانیه میرن یه مسافرخونه چایی بخورن. توی هر سه تا چایی مگس افتاده بود. ترکه مگسه رو در میاره، بعد چایی رو می‌خوره. آبادانیه چایی رو با مگس توش می‌ریزه دور. اصفهانیه چایی رو می‌خوره، بعد مگسه رو می‌گیره و میگه: «پیدر سوخته! هر چی چایی خوردی رو تف کن بیاد!»
60-2- یک فرانسوی اگر مگسی تو لیوان نوشیدنیش بیفته، چه کار می‌کنه؟ «لیوانش نوشیدنیش رو دور می‌ریزه» یک آلمانی چه کار می‌کنه؟ «مگس رو در آورده و نوشیدنی رو می‌نوشه» و یک اسکاتلندی؟ «مگس رو در میاره، بالای لیوان می‌گیره و میگه هر چی خوردی پس بده!»
61- تو پارك رفتم دستشويي. اومدم بيرون يكي جلومو گرفته! ميگم: «پوليه؟» میگه: «پَــ نَــ پَــ ! من اينجا نشستم مگس نياد تو حين كار براتون مزاحمت ايجاد كنه؟!»
62- تو رستوران پيشخدمتو صدا كردم. ميگم: «آقا توي سوپ من مگس افتاده!» ميگه: «مرده؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! هنوز زنده‌ست، داره شنا مي‌كنه. صدات كردم بيايي نجاتش بدي؟!»
63- جلو توالت عمومي آقاهه ميگه: «ببخشيد شما هم تو صف توالت وايسادين؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! ما سوسكيم؛ اومديم عيد ديدني؟!»
64- جلو خواهرم سوسکه رو با دمپایی لهش کردم و دل و روده‌ش پخش زمین شد. خواهرم میگه: «مرده الان؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! این ترمیناتوره، الان خودش رو جمع می‌کنه و دوباره راه میفته!»
65- چرا مورچه‌ها نمی‌خوابند؟ الف- تا در هنگام شب غذا جمع‌آوری کنند   ب- برای اذیت و آزار کسانی که با دهان باز می‌خوابند   ج- تا سوسک‌های مرده را غافلگیر کنند   د- چون شبانه‌روزی کار می‌کنند.
66- چرا وقتی زنبورها انسانی را نیش می‌زنند، می‌میرند؟ الف- به خاطر عذاب وجدان   ب- حتماً می‌خواهند خودکشی کنند   ج- می‌خواهند درس عبرتی باشند برای انسان‌ها   د- خوشی زیاد می‌زند زیر دلشان.
67- چند دلیل عمدۀ شهادت شهدای حیف نون اینا: 1- آزمایش ماشۀ تفنگ، 2- پرتاب اشتباهی ضامن به جای نارنجک، 3- سوراخ کردن ماسک شیمیایی برای ورود بهتر هوا، 4- دنبال کردن پروانه در میدان مین، 5- نگاه کردن به داخل لولۀ تفنگ جهت اطمینان از خروج صحیح گلوله و ... علت بعضی‌ها نیز هنوز فاش نشده!
68- حامید خان با ظاهر خان صحبت می‌کردند. در عین صحبت، حامید خان با چاپلوسی به ظاهر خان گفت: «من ديشب خواب ديدم که سراپای شما آلوده به عسل است و سراپای من آلوده به کثافت است.» ظاهر خان گفت: «تعجبی نبايد داشت؛ زيرا تو گناهکاری و من ثوابکار؛ من بهشتی‌ام و تو جهنمی.» حامید خان گفت: «اجازه مي‌دهيد بقيۀ خواب را هم بگويم؟» ظاهر خان گفت: «بگو.» حامید شاه گفت: «آنوقت من خواب مي‌ديدم که شما سراپای مرا مي‌ليسيد و من سراپای شما را» [پیامکی با مضمون مشابه را از اینجا بخوانید]
69- حشره‌کش خریدم. روش نوشته: «مخصوص دفع حشرات مزاحم!» تازه فهمیدم که یه سری از حشراتم مراحمن! واسه اونا باید اسپری و عطر و ادکلین بخریم آیا؟
70- حیف نون میره پیش دکتر و میگه: «آقای دکتر من چشمام ضعیفه.» دکتر میگه: «تا چه حد ضعیفه؟» حیف نون میگه: «شما اون مگسی رو که روی دیواره می‌بینین؟ من نمی‌بینمش!»
71- دبیر بهداشت از دانش‌آموزی پرسید: «کاهو را با چه چیزی ضدعفونی می‌کنید؟» او پاسخ داد: «با سکنجبین!»
72- دختره برا دوست‌پسرش پیامک می‌فرسته که: «عزیزم چی کار داری می‌کنی؟» پسره جواب میده: «پشه می‌کشم»
*: چند تا کشتی تا حالا؟
-: پنج تا، دو تا نر و سه تا ماده
*: جنسیتشون رو از کجا فهمیدی؟!
-: سه تاشون جلو آیینه نشسته بودن؛ دو تاشون جلو مانیتور!
73- دختره سوسک می‌بینه، فقط با دعای پدر و مادر از تو کما در میاد؛ بعد می‌نویسه: «به من دل نبند؛ وحشی‌تر از اونم که رامم کنی!» ... مگه بوفالویی که رام نمیشی لامصب؟!
74- دو تا پیرمرد با هم قدم می‌زدن و بیست قدم جلوتر همسراشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودند. پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر و تمیز و باکلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.» پیرمرد دوم: «اِ ... چه جالب! پس لازم شد ما هم یه شب بریم اونجا ... اسم رستوران چی بود؟» پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره‌ای هست که پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می‌کنن، تو خونه به عنوان تابلو نگه می‌دارن، اسمش چیه؟» پیرمرد دوم: «پروانه؟» پیرمرد اول: «آره!» بعد با فریاد رو به پیرزن‌ها گفت: «پروانه! پروانه! اون رستورانی که دیروز رفتیم، اسمش چی بود؟!!!»
75- دو تا سوسک به هم می‌رسند. اولی به دومی میگه: «توی اتاق شما هم دانشجو پیدا میشه!»
76- دو تا سوسک پولدار عروسی می‌کنن؛ ماه‌عسل میرن توالت فرنگی!
77- دو تا مگس با هم عروسی می‌کنند؛ ماه‌عسل خويش را در بيت الخلا می‌گذرانند!
78- دو تا مگس سر يه گه نشسته بودن داشتن گه‌خوري مي‌كردن. مگس اولي ميگه: «‌مي‌دوني اين گهي كه ما مي‌خوريم، مال يه آدم اسهاله؟» دومي ميگه: «اَه! سر غذا حالمو بهم نزن!»
79- دو تا میخ با هم ازدواج می‌کنن، ماه‌عسل میرن تو دیوار!
80- دو مورچه به لای پای دختری می‌رسند که در حال عشق‌بازی با دوست پسرش بود. اولی میگه: «تو همین جا وایسا تا من برم ببینم داخل این غار چه خبره؟» دومی هم قبول می‌کنه. اولی میره داخل و بعد از مدتی برمی‌گرده. دومی ازش می‌پرسه: «خوب چه خبر؟» مورچۀ اولی میگه: «اونجا مثل تونل مترو بود. یه قطار هی میومد داخل ولی باز برمی‌گشت! تو که اینجا وایستاده بودی، اتفاقی نیفتاد؟» مورچۀ دوم میگه: «ای بابا! از وقتی تو رفتی دو تا وزنۀ پنجاه کیلویی نمی‌دونم از کجا اومد روی شونه‌های من!»
81- دو تا هزارپا همدیگر رو بغل می‌کنن، زیپ میشن!
82- دو مگس روی سر مرد کچلی نشستند. مگس بچه: «مادر من تشنه‌ام!» مادر: «آخه فرزندم! توی این بیابان بی آب و علف! من از کجا برات آب پیدا کنم؟!»
83- دو نفر که تازه نامزد شده بودن، ميرن تو پارک مي‌شينن. بعدش يه زنبور مياد نوک انگشت پسر رو نيش مي‌زنه و انگشتش حسابی باد مي‌کنه. دختره هم شروع مي‌کنه به خنديدن و به اندازه‌ای مي‌خنده که پسره عصبانی ميشه و ميگه: «حالا بذار عروسی کنيم، يه نيشی بهت بزنم که نه ماه جاش بمونه!»
84- دو نفر داشتن برای همدیگه لاف می‌زدن و از کنار کوه رد می‌شدن. اولی میگه: «اون مورچه رو روی کوه می‌بینی؟» دومی هم با احساس تعجب ساختگی میگه: «کدومش؟ اونی که چشماش بازه یا اونی که چشماش بسته است؟»
85- دوستم پرسید: «کبوتر با کبوتر، باز با باز؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! الاغ تک‌شاخ با مرغ مگس‌خوار، سوسک آفریقایی با نهنگ سرچکشی!»
86- رشتیه میره عسلویه کار کنه، زنش ماهی دو میلیون تومن براش می‌فرسته!
87- رفتم آزمایشگاه آزمایش ادرار بدم. ظرف رو که دادم، پرستاره میگه: «ادراره؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! سکنجبینه. برو کاهو بیار بزنیم توش بخوریم!»
88- رفتم بازار به یارو میگم بیست لیتر استون میخام. میگه: «مصرف صنعتی داری؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! دوست‌دخترم هزارپاست، واسه لاک انگشتاش میخام!»
89- رفتم دم مغازه به یارو میگم: «قرص پشه داری؟» میگه: «واسه کشتنش میخای؟» ميگم: «پَــ نَــ پَــ ! برا سردردش میخام؟!»
90- رفتم سم بخرم واسه سوسک. یارو میگه: «میخاین سریع بمیره؟!» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! میخام شکنجه‌ش کنم؛ ازش اعتراف بگیرم؟!»
91- رفتم مغازه ميگم: «آقا مرگ موش ميخام.» ميگه: «براي موش‌هاي خونه‌تون ميخاين؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! ميخايم بريزيم تو خورشتمون خوشرنگ بشه؟!»
92- رفتیم پایگاه انتقال خون. میگه: «شمام اومدین خون بدین؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! ما پشه‌ایم اومدیم مهمونی؟!»
93- برای بار اول رفتم مرکز اهدای خون. پرستار میگه: «میخواین خون بدین؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! پشه‌ایم اومدیم مهمونی!» بعد نیم ساعت نوبتم شده. میگه: «کارت ملی؟» میگم: «مگه کارت میخاد؟!» میگه: «پَــ نَــ پَــ ! می‌تونی آزادم بزنی ... لیتری 10۰۰ !»
94- روزی از روزها، مورچه به شدت و عصبانی در جنگل راهی بود که ناگهان روبای آمد و کفت چه گپ شده. مورچه گفت که ولا شیر را کشته‌اند، سر مه شده است!
95- روزی امام نقی از اصحاب خود پرسید: «آیا حقیقتاً تا به حال خیری از خاندان ما به شما رسیده است؟ خدا وکیلی بگویید چرا هرچه ما می‌گوییم، انجام می‌دهید؟» سکوت سنگینی در جمع حاکم شد. تا اینکه یکی از صحابه برخاست و گفت: «راستش به عشق حوری هفتاد متری بهشت و ترس از نیش مار و عقرب و قالبگیری سرب داغ پس از مرگ ... » در این لحظه شمقدر که در کنار امام مشغول نشخوار کردن بود، با شنیدن این سخنان خنده‌اش گرفت، ولی فوراً حضرت با یک پس‌گردنی او را ساکت نموده و با لبخند ملیحی فرمودند: «آورین! آورین! ما سر قولمان هستیم. همین‌طور ادامه بدهید.» [سیرۀ نقوی، در باب انگیزه‌های ارتکاب ثواب]
96- روزی جنتی همراه حضرت سلیمان وارد جنگلی شدند. جنتی کرمی را روی برگی دید. از سلیمان پرسید: «سولی جون! فایدۀ این کرم به این کوچیکی چیه آخه؟!» سلیمان نگاه عاقل اندر سفیهی به جنتی انداخت و فرمود: «تو اولین باره که این سؤال رو می‌کنی؛ در حالی که این کرم، روزی سه بار همین سؤال رو دربارۀ خودت از من می‌پرسه!»
97- روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک‌های پایین کوه بود. از او پرسید که چرا این همه سختی را متحمل می‌شود. مورچه گفت: «معشوقم به من گفته است اگر این کوه را جابجا کنی، به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم.» حضرت سلیمان فرمود: «تو اگر عمر نوح هم داشته باشی، نمی‌توانی این کار را انجام دهی.» مورچه گفت: «تمام سعیم را می‌کنم.» حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود، برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: «خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آورد!» [اصل و تفسیر داستان را از اینجا بخوانید]
98- روزي شخصي ظرف سربسته‌اي نزد ملا آورد و به امانت گذاشت تا پس از چند روز آمده، آن را بگيرد. پس از رفتن آن شخص، ملا در ظرف را گشود و ديد در داخل آن عسل بسيار خوبي است. انگشتي از آن خورد؛ ديد بسيار لذيذ است. ملا هر وقت مي‌رفت و برمي‌گشت، يك انگشت از آن مي‌خورد تا اينكه عسل تمام شد. پس در ظرف را بسته، در گوشه‌اي گذاشت. ملا به سبب خوردن عسل زياد، پس از دو سه روز بيمار شد. وقتي آن شخص آمد و امانت خود را خواست، ملا ظرف خالي را نشان داد. آن شخص ظرف را برداشته، آن را خيلي سبك ديد و چون درش را گشود، آن را خالي يافت. از ملا پرسيد: «محتويات اين ظرف چه شده؟» ملا گفت: «بيماري مرا نگريسته، از اين پرسش صرف نظر كن.» [روایتی دیگر از حکایت رسالۀ دلگشا، نوشتۀ عبید زاکانی]
99- روزی شمقدر (شترحضرت) امام را پرسید: «نقی‌ جان! آیا هرگز ملتی نادان‌تر از مسلمانان خاصه شیعیان دیده‌اید؟» فرمود: «آری» شمقدر پرسید: «آنان که باشند؟» گفت: «پیروان کینق جونق ایل نامی‌ در بلاد کرۀ شمالی. چون پیروان جدم رسول لولا و خاندان ما به طمع حوری بهشت و جوی شراب و شیر و عسل مسخ ما شده‌اند؛ حال آنکه آن بینوایان حتی دینی ندارند که به آنها وعدۀ زندگی‌ بهتر در آن دنیا دهد. به راستی‌ که احمق‌تر از شیعیان ما همان‌هایند.»
100- روزی فتح از سر درخت پایین افتاد و دستش شکست. همسایه‌ها فوراً او را نزد داکتر بردند. داکتر پس از معاینه از فتح پرسید: «چرا به درخت بالا شده بودی؟» فتح که دهنش مثل همیشه پخ مانده بود، گفت: «هیچ هموطور از بیکاری» داکتر مرهمی نوشت و هدایت داد تا روز سه بار استعمال کند و ک.و.ن.ش را چرب کند. فتح با تعجب پرسید: «داکتر صاحب! دستم شکسته مگر چرا شما بریمه مرهم نوشته کدین که روزی سه دفعه ...» داکتر حرف‌های فتح را قطع کرد و گفت: «بلی اگه قخ نمی‌داشتی ناحق و ناروا به درخت بالا نمی‌شدی!»
101-1- روزی فیلی روی خونۀ مورچه‌ها ایستاده بود. مورچه‌ها عصبانی شدند و روی فیل ریختند که او را فراری بدهند. فیل تکانی خورد و همۀ آنها روی زمین افتادند؛ به غیر از یک مورچه. مورچه‌ها وقتی دیدند یک مورچه هنوز روی فیل مانده، یک صدا فریاد زدند: «موری خفه‌ش کن، گردنشو بگیر چپه‌ش کن!»
101-2- يه روز، يه فيله از زير درختی رد مي‌شده که رو شاخۀ اون درخت کلي مورچه بوده. از قضا، همۀ مورچه‌ها ميفتن رو سره اين فيل. فيله سرش رو تکون ميده و همه رو مي‌ريزه پايين. اما يه مورچه زير گلوش رو چسبيده بود. بقيۀ مورچه‌ها از پايين داد مي‌زنن: «خفش کن! خفش کن!»
102- روزی فیلی زخمی شد. او را عمل جراحی کردند. پس از عملیات، وقتی داکتر از اتاق بیرون آمد، با تعجب دید که مورچه‌ای جلوی در قدم می‌زند. جلو رفت و پرسید: «اینجا چی می‌خواهی؟» مورچه گفت: «داکتر جان آمده‌ام تا اگر لازم شد، برای فیل خون بدهم.»
103- روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچک‌ترین اختلافی با هم نداشتند، در شهر مشهور شده بودند. سردبیران روزنامه‌های محلی هم در این مراسم حضور داشتند و می‌خواستند راز خوشبختی اونا رو بفهمند. سردبیر میگه: «آقا واقعاً باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟» شوهره روزای ماه‌عسل رو به یاد میاره و میگه: «بعد از ازدواج، برای ماه‌عسل به شمال رفتیم. اونجا برای اسب‌سواری هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خیلی خوب بود، ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود. سر راهمون اون اسب ناگهان همسرم رو زمین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: «این بار اولته!» دوباره سوار اسب شد و به راه افتاد. بعد یه مدتی، دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب انداخت و گفت: «این دومین بارت!» بعد بازم راه افتادیم. وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت، خیلی با آرامش تفنگشو از کیف برداشت و با آرامش شلیک کرد و اونو کشت! سر همسرم داد کشیدم و گفتم: «چیکار کردی روانی؟ حیوون بیچاره رو کشتی! دیوونه شدی؟» همسرم یه نگاهی به من کرد و گفت: «این بار اولته!»
104-1- روزی يک مورچه با يک فيل ازدواج کرد. چند ماه گذشت. يک روز فيل و مورچه با هم اختلاف پيدا کردند.  فيل خواست پايش را روی مورچه بگذارد که ناگهان مورچه فرياد زد: «اگر به من رحم نمی‌کنی، به بچه‌فيل داخل شکمم رحم کن!»
104-2- یه فیل با یه مورچه ازدواج می‌کنه. چند ماه بعد، با هم دعواشون میشه و فیله میخاد پاشو بذاره روی مورچه. مورچه میگه: «اگه به من رحم نمی‌کنی، اقلاً به بچه‌فیل تو شکمم رحم کن!»
105- زنبور اومده نزدیک داداشم که ده سالشه. برگشته میگه: «تو رو خدا منو نیش نزن؛ من محصولات شما رو خیلی دوست دارم!»
106- زنبور، مگس، سوسک، پشه، رتیل، عقرب، مار و یکسری دیگه از جک و جونورا همگی به خدا شکایت کردند که چرا توی وجود هر کدوم از ما یک صفت بد قرار دادی؟ خدا گفت: «ناسپاسی نکنید. اگه سری به آموزشگاه‌های دین‌فروشان بزنید، می‌بینید که توی وجود هر کدومشون چندین و چند صفت بد گذاشتم!»
107- زنبوره آبادانیه رو نیش می‌زنه. آبادانیه میگه: «اوووف! کا یعنی مو گلم؟»
108- زنه به شوهرش میگه: «عزيزم ديشب خواب ديدم واسه تولدم يه انگشتر برليان کادو دادي! يعني تعبيرش چيه؟» مرد جواب میده: «عسلم تا دوشنبه صبر کن، معلوم ميشه.» . . . روز دوشنبه مرد پاکتي به زن ميده و زنه با شوق و ذوق پاکتو باز مي‌کنه . . . داخل پاکت، کتاب تعبير خواب بود!
109- زنه توی آشپزخونه مارمولک می‌بينه. سريع حشره‌كش ور مي‌داره و می‌زنه بهش. مارمولک ميگه: «خاله! خاله! زير بغلم هم بزن!»
110-1- سؤال کنکور شیمی: نام ديگر اسيد فرميک چیست؟ الف- جوهر مورچه ... ب- جوهر مورچه‌خوار ... ج- پلنگ صورتي ... د- سرندي پيتي.
110-2- سؤال كنكور مربوط به رشتۀ نيروگاه انرژي‌ساز اردبيل (نانوایي بربري): نام ديگر اسيد فرميك چیست؟ الف- جوهر مورچه   ب- جوهر مورچه‌خوار   ج- پلنگ صورتي   د- سرندي پيتي.
111-1- سئوال کنکور هنر: نام هنرپيشۀ مرحوم فيلم «ممل آمريکايي» چیست؟ الف- نعمت‌الله گرجي ... ب- نعمت‌الله ساقه طلايي ... ج- نعمت‌الله شيرين عسل ... د- نعمت‌الله مينو.
111-2- ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻭﺣﺎﻧﯽ ﺭﺋﯿﺲ‌ﺟﻤﻬﻮﺭ ﺷﺪﻩ، ﺳؤالات کنکور ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ! ﮐﻨﮑﻮﺭﯼ‌ﻫﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ. ﻣﺜﻼً ﺳؤﺍل ﮐﻨﮑﻮﺭ ﻫﻨﺮ: نام هنرپيشۀ مرحوم فيلم «ممل آمريکايي» چیست؟ الف- نعمت‌الله گرجي ... ب- نعمت‌الله ساقه طلايي ... ج- نعمت‌الله شيرين عسل ... د- نعمت‌الله مينو.
112- سورۀ جنت: الف جیم(1) و تو چه داني که جنتی کيست؟(2) که از گونۀ پستانداران بود و از تیرۀ آدمخواران(3) همانا او از نسل انسان‌های راست قامت بود و پنجاه میلیون سال پیش می‌زیست که خدا دانای دانایان است(4) و اکنون رسیده به نسل انسان‌های خمیده قامت(5) باشد که متذکر گردید(6) ای بندگانم اگر سؤالی داشتید و من جواب ندانستم(7) از جنتی بپرسید به درستی که او سرسلسلۀ دایناسوران است و خدا آگاه است (8) همانا که او مدت‌ها پیش از ما می‌زیست(9) همانا ما به موسی «عصای سحرآمیز» دادیم(10) و به نوح «عمر طولانی»(11) و به عزرائیل «میراندن آدم‌ها»(12) و به جیرجیرک «صوت جمیل»(13) و به زورو «عبای مشکی»(14) و به بروسلی «خشم اژدها»(15) و تمامی اینها را در یک پکیج استثنایی به جنتی دادیم(15) باشد که دست از سر ما بردارد(16) همانا ما وی را امام جمعۀ موقت کردیم(17) لیکن فک ما باز مانده که این موقت کی تمام می‌شود و خدا از در کف ماندگان این موجود است(18)
113- سوسک اومده تو اتاق. دمپایی رو دادم همسرم. میگه: «بزنمش؟» میگم :«پَــ نَــ پَــ ! بده پاش کنه تندتر بدوه!»
114- سوسک اومده تو اتاقم. رفتم دمپایی رو بردارم، مامانم گفت: «میخای بکشیش؟» پَــ نَــ پَــ ! رفتم واسش شام بیارم، بعدش منتظر بمونم مامان باباش بیان دنبالش ببرنش. یهو مامانم قاطی کرد و گفت: «پَــ نَــ پَــ و کوفت! در ضمن، از فردا هم پول تو جیبیت قطع شد!»
115- سوسك اومده تو توالت. ميگم: «دمپايى رو بده» ميگه: «میخاى بكشيش؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! میخام بدم پاش كنه نجس نشه پاهاش؟!»
116- سوسک اومده تو خونمون و داره سریع میره طرف حموم. دمپایی رو برداشتم که بزنمش. مامانم میگه: «میخای بزنیش؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! میخام دمپایی پاش کنم؛ داره میره تو حموم، پاهاش خیس نشه!»
117- سوسک نر به سوسک ماده: «سوسک‌دخترم میشی؟!» سوسک ماده: «نه ... بیا سوسک معمولی باشیم!»
118- سوسكه به خودش نارنجك مي‌بنده، ميره زير دمپايي!
119- سوسکه داشت جون میداد. میگه: «امشی بهش زدی، حالا داره جون میده؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! قیافۀ شما رو دیده از خنده ریسه رفته!!»
120- سوسكه رو كشتم؛ جنازشو ورداشتم ببرم بندازم بيرون. همسرم بين راه نگاه مي‌كنه. ميگه: «كشتيش؟» ميگم: «پَــ نَــ پَــ ! تو دستشويي خوابش برده بود، دارم مي‌برمش تو رختخوابش بخوابه؟!»
121-1- سوسکه قرص اکس می‌خوره؛ میره جلو دمپایی و میگه: «بزن! دِ بزن دیگه و راحتم کن!»
121-2- سوسکه تو عشقش شکست می‌خوره؛ میره کنار دمپایی و میگه بکش لامصب!
121-3- سوسكه مست مي‌كنه؛ شب ميره بغل دمپايي مي‌خوابه!
122- شيخ را پرسيدند: «اينترنت ايران به چه ماند؟» فرمود: «به زنبور بي عسل». عرض کردند: «يا شيخ! اينکه قافيه نداشت.» فرمود: «واقعيت که داشت» و مريدان رم کردندي و به صحرا برفتندي!
123- شیخ روزی با مریدان از بازار میوه‌فروشان گذر کرد و گیلاسی دید که کرمی در آن لولیده و به ولع تمام گیلاس همی خورد. شیخ گریست و فرمود: «خوشا به آن کرم و توانگریش! عمری زیستم و نتوانستم چارکی گیلاس بخرم: دست ما کوتاه و خرما بر نخیل/ آسمان و زمین بر ما شده بخیل.» و مریدان رم کردند و سر به بیابان گذاشتند [دربارۀ مگس گیلاس Rhagoletis cerasi (Linnaeus)]
124- شیر داشت از جنگل بازدید می‌کرد، دید یه مورچه‌ای داره کار می‌کنه؛ بار جابجا می‌کنه؛ با نهایت نظم و ظرافت کار انجام میده؛ از کارش نمی‌دزده. خوب دقت کرد و با خودش گفت: عجب راندمانی! حیفه هرز بره؛ باید مدیریتش کنم! یه چند وقتی نشست بالا سر مورچهه، دستور می‌داد. بعد یه مدت فکر کرد به لحاظ جایگاه و سلسله مراتب، درست نیست من مستقیم دستور بدم. باید معاونت بهره‌وری تأسیس کنم. روباه رو به این سمت گمارد! روباهه بعد مدتی معاونت، فکر کرد دید که باید یه ساختار متمرکزی وجود داشته باشه که در صورت وجود کیس‌های مشابه، مدیریت انجام شه. دفتر امور بهره‌وری رو تأسیس کرد. بعد این دفتر کلی نیاز تخصصی جانبی داشت؛ از بایگانی و دبیرخونه بگیر، تا آبدارچی و خدماتی ... . خلاصه، سرتون رو درد نیارم. یه سیستم عریض و طویل برای مدیریت مورچه تو جنگل شکل گرفت! مورچهه یهو سرش رو آورد بالا، دید ای دل غافل! بالا دستش کلی حیوون نشستن بیکار و بیعار که مثلاً اینو مدیریت کنن. با خودش گفت: خب چه کاریه که من این همه کار کنم؟! میرم تو یکی از این ادارات استخدام میشم ... . شغلش رو عوض کرد ... . ولی هنوز اون سیستم هست و داره بهره‌وری رو مدیریت می‌کنه! [اﺳﺘﺎﺩ شهيد ﻣﺮﺗﻀﻲ ﻣﻄﻬﺮﻱ]
125-1- عروس و داماد نوخانه به ماه‌عسل رفتن به دبی. چون هوای دبی هم خیلی گرم، داماد هم چون به ماه‌عسل رفته، روز هم دو الی سه بار غسل می‌کند و شب هم. روزی عروس چون از ماه‌عسل خیلی خوشش آمده، به داماد میگه: «نام این ماه را کی ماه عسل گذاشته؟» داماد چون خیلی خسته و پریشان است، میگه: «نام این ماه را خو ماه غسل مانده بوده، اما یک نقطیش غلتیده!»
125-2- نوعروس ز صفا گفت شبی با داماد/ نام این مه چه کسی ماه عسل بنهاده است؟/ گفت داماد به لبخند جوابش کاین ماه/ ماه غسل است ولی نقطۀ آن افتاده است!
126- طرف داشته با رایانه کار می‌کرده که مگس میاد و می‌شینه روی مانیتورش. اونم مکان‌نما رو با ماوس می‌بره روی مگس و سعی می‌کنه اونو بندازه توی سطل آشغال دسکتاپ!
127- عقرب آبادانیه رو نیش می‌زنه. اونم در حال مرگ میگه: «سر قبرم بنویسید پلنگ خوردش!»
128- علي یه دست مريض ميشه و خلاصه هر چي دكتر و دوا درمون از اروپا و ژاپن ميارن، افاقه نمي‌كنه و ديگه داشته رو به قبله مي‌شده كه يك دكتر هندي ميگه اگه پونصد گرم مورچة نر پيدا كنيد، من مي‌تونم يك دوا درست كنم كه خوبش كنه. ولي بايد مواظب باشيد! چون اگه قاطيش مورچة ماده باشه دوا تأثيرش رو از دست ميده. خلاصه بسيج و سپاه و باقي علاف‌هاي مملكت مي‌ريزن تو خيابون دنبال مورچة نر؛ ولي هرچي مي‌گردن مورچه‌اي كه بشه از نر بودنش مطمئن بود، پيدا نمي‌كنن. خلاصه ديگه كم‌كم نا اميد شده بودن كه آقایی با نيم كيلو مورچة نر مياد خدمت علي آقا. علي آقا كلي خوشحال ميشه و ميگه: «از كجا فهميدي اينا نرن؟» آقاهه ميگه: «ايلده كاري نداشت! رفتم كنار سوراخ مورچه‌ها، هر مورچه‌اي كه رد ميشد بهش مي‌گفتم آقا مريضه؛ اونايي كه مي‌گفتن به چیزم رو مي‌گرفتم.»
129- غضنفر از بازار شکر می‌خره. بعد، برای اینکه مورچه‌ها اونا رو نخورن، روی ظرفش می‌نویسه: نمک!
130- غضنفر با زنی آشنا میشه و بهش میگه: «ببخشید اسم شما چیه؟» زن میگه: «اسمم پروانه‌س؛ بهم میگن پری. اسم شما چیه؟» غضنفر میگه: «والله اسم من چراغعلیه؛ بهم میگن لوستر.»
131- غضنفر نمی‌تونست برای خودش دوست‌دختر پیدا کنه. رفیقاش بهش میگن: «یکی از اولین کارها اینه که باید از دختر اسمش رو بپرسی و بعد یک اسم مشابه برای خودت بگی.» خلاصه، روزی غضنفر یه دختری رو می‌بینه و ازش می‌پرسه: «ببخشید اسم شما چیه؟» دختره میگه: «پروانه، اسم شما چیه؟» غضنفر یاد پند دوستان میفته و میگه: «ملخ»
132-1- غضنفر با قطار داشته مي‌رفته سفر كه يه مگس مياد تو واگنش و تا رسيدن به مقصد اونو اذيت مي‌كنه. وقتي به مقصد مي‌رسن، مگس رو مي‌گيره و بالاشو می‌كنه و بيرون ميندازه و ميگه: «حالا پياده برگرد تا بدوني دنيا دست كيه!»
132-2- یارو یه مگسو که تو اتوبوس اذیتش می‌کرد، می‌گیره و بالاشو می‌کنه. وقتی به ایستگاه می‌رسه، مگسه رو میندازه بیرون و میگه: «حالا باید بقیه راهو پیاده بری!»
132-3- دو نفر از شار قشلاق روان بود. در ملي‌بوس ششت. يكش را پشه بسيار آزار داد. باز بري انديوالش كفت: «اگر این را بكيرم، بسيار سخت جزا خات دادم» و باز در قشلاق رسيد. پشه را كرفت؛ دو پرش را كنده كرد و برايش كفت: «تا شاره قتي بايت برو!»
133-1- غضنفر بال‌های مگسه رو می‌کنه؛ بعد بهش میگه: «بپر! بپر!» مگس نمی‌پره. با خودش میگه: «پس نتیجه می‌گیریم که وقتی بال‌های مگس رو بکنیم، حیوون زبون‌بسته کر خواهد شد!»
133-2- یک روز غضنفر یه ملخ می‌گیره. میگه بپر! ملخه می‌پره. یه پاشو می‌کنه، میگه بپر! ملخه می‌پره. پای دومشو هم می‌کنه، باز میگه بپر! این دفعه ملخه نمی‌پره. غضنفر به نتیجۀ علمی می‌رسه که: «وقتی سه تا پای ملخ کنده بشه، ملخ کر میشه!»
133-3- یکی دکتر آزمایشگاه بود و داشت روی مگسی آزمایش می‌کرد. یک روز، بال‌های مگس رو ازش جدا می‌کنه؛ بعد میگه: «بپر!» مگسه نمی‌پره. برای بار دوم و سوم تکرار می‌کنه که بپر، ولی مگسه نمی‌پره. در آخر نتیجۀ آزمایش رو اعلام می‌کنه: «اگر بال‌های مگس را قطع کنیم، کر می‌شود!»
134- غضنفر چند هفته بوده هر روز پشت سر هم می‌رفته از داروخونه گچ سوسک‌کش می‌خریده. یه روز دکتره ازش می‌پرسه: «تو چرا اینقدر گچ سوسک‌کش می‌خری؟» غضنفر میگه: «آخه من هرچی اینا رو پرت می‌کنم، نمی‌خوره به سوسک‌ها!»
135- غضنفر داشت از بی‌خاصیتی حشره‌کش‌ها گله می‌کرد. ازش پرسیدن: «چطور؟» گفت: «مثلاً الان سه روزه که یه مگس توی اتاق منه؛ ولی تا یه جا می‌شینه، به محض اینکه میخام با قوطی حشره‌کش بزنم توی کله‌اش و مخش رو داغون کنم، فرار می‌کنه!»
136- غضنفر روشنفکر میشه؛ پشه‌ها دور سرش جمع میشن!
137- غضنفر عمامه‌فروشي مي‌زنه ولی مأمورا پروانۀ كسبشو توقيف مي‌كنند؛ چون گزارش داده بودند که روي عمامه‌ها آرم آديداس مي‌زده!
138- فیلی در استخری شنا می‌کرد. مورچه‌ای سر رسید و گفت: «بیا بیرون؛ کارت دارم!» فیل از استخر بیرون آمد. مورچه نگاهی به فیل انداخت و گفت: «برو توی آب. فقط می‌خواستم ببینم که اشتباهی مایوی من را نپوشیده باشی.»
139-1- قلمراد یک جیرجیرک پیدا می‌کنه و تا صبح روغنکاریش می‌کنه!
139-2- غضنفر از صدای جیرجیرک خوابش نمی‌برده، جیرجیرکه رو روغنکاری می‌کنه!
140- قرص پشه گرفتم. داداشم میگه: «باید بزارم تو دستگاه؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! صبح، ظهر، شب با یه لیوان آب بده به پشه‌ها سر یک ماه حالشون خوب میشه!»
141- قزوینیه ازدواج می‌کنه؛ با برادرزنش میره ماه‌عسل!
142- قناریم رو بردم دامپزشکی. یه پوزخند لطیف تحویلم داد و گفت: «قناریه؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! سگه؛ تو رو دیده سوسک شده؟!»
143- قورباغه و زنبور با هم ازدواج می‌کنن. قورباغه میگه: «قورقورقورقوربونت بشم!» زنبور هم میگه: «وظ‌وظ‌وظ‌وظیفته!»
144- كدام زن همراي ك.ي.ر ساختگي مصروف بود كه شوهرش دفعتاً آمد. وارخطا در پشت چوكي انداخت. شوهرش گفت: «چي بود؟» زن گفت كه زنبور بود؛ كُشتم. شوهرش گفت: «چي زنبوري مگر چي يك ك.ي.ر كلان داشت!»
145- کرم ابريشم قرص اکس مصرف مي‌کنه، بافتني مي‌بافه!
146- کرم شب‌تاب اکس می‌ترکونه و تا صبح فلاش می‌زنه!
147- کرمه میره تو شورت یه عرب و میگه: «پهلوون نبینم رو ویلچر نشسته باشی!»
148- کرمه میفته توی قابلمۀ ماکارونی. با خودش میگه: «آخ جون! چه بمال بمالیه!»
149- کسی برای میهمانی به خانۀ دوستش رفته بود. صاحبخانه برای او کمی عسل آورد. میهمان شروع به خوردن عسل کرد و ته ظرف را هم با زبانش لیسید. صاحبخانه گفت: «بهتر بود عسل را با نان می‌خوردید؛ چون عسل خالی دلتان را می‌سوزاند.» میهمان گفت: «خدا بهتر می‌داند که عسل خوردن من کجا را می‌سوزاند!»
150- گفتند آتش‌سوزی در بازار ماسوله عمدی بود (بن‌مایه) یکی گفت: «پَــ نَــ پَــ ! یه بچه با ذره‌بین و آفتاب داشته مورچه آتیش می‌زده، بازارچه آتیش گرفته!»
151-1- ماده مگسی شوهرش رو مي‌بوسه و میگه: «عزيزم! تو برام از هر اني خوشمزه‌تري!»
151-2- مگسه به دوست‌دخترش میگه: «مي‌دونی عزيزم! من تو رو با هيچ گ.و.ه.ی عوض نمي‌کنم!»
151-3- مگسه دست میندازه گردن دوست‌دخترش و میگه: «از گ.و.ه.م بیشتر می‌خوامت!»
152- مدیر هتل به یکی از مسافران گفت: «امیدوارم دیشب خوب خوابیده باشید. همان‌طور که دیدید، یکی از بهترین اتاق‌ها را در اختیار شما قرار دادم.» او پاسخ داد: «در اینکه بهترین اتاق بود، شکی نیست؛ چون تمام پشه‌ها هم این اتاق را انتخاب کرده بودند.»
153- مرد: «زن غذا چی‌ داریم؟» زن: «مگس‌پلو، سوسک‌کباب ، سوسه کرم کدو. با بال‌های خرمگس هم دلمۀ عنکبوت درست کردم.» مرد: «آخ جون دلمۀ عنکبوت! عاشقتم!! فردا هم آبگوشت مورچه درست کنی،‌ دیگه می‌میرم برات.» زن: «باشه عزیزم. پس فردا سر راه یک رب کفشدوزک بگیر!» [واکنشی به کوشش برای رواج غذاهای کخی]
154- مسابقه‌ای گذاشته بودند میان سه نفر که بروند و هر کس مگس بیشتری آورد، جایزه دارد. نفر اولی و دومی به زحمت توانسته بودند چند مگس مرده یا نیمه جان بیاورند. نفر سوم با یک پلاستیک پر از مگس آمد و تعجب همگان را برانگیخت! پرسیدند: «راز موفقیتت در چیست؟» پاسخ داد: «پشت دیواری رفتم و کار خود کردم و مگس‌ها که جمع شدند، از پشت غافلگیرشان ساختم!»
155- مسافر: «آقا اتاق من پر از مگس است!» مدیر هتل: «نگران نباشید! یک ساعت دیگر وقت ناهار است؛ همۀ آنها به رستوران می‌آیند.»
156-1- معلمه به شاگردش ميگه برو يه مورچۀ نر پيدا کن، وردار بيار. بچهه فرداش يه مورچه مياره. معلمه ازش مي‌پرسه: «خوب تو حالا از کجا فهميدي که اين مورچهه نره؟» بچهه ميگه: «آخه جلوي مدرسۀ دختروونه پيداش کردم!»
156-2- استاد از شاگردهای خویش پرسید: «چه کسی مورچۀ نر را آورده می‌تواند؟» یکی از روزها شاگرد رفت و مورچه را گیر کرد و برای معلم خود آورد. معلم پرسید: «چه می‌فهمی که این مورچه نر است؟» شاگرد جواب داد و گفت: «به خاطر که پیش روی مکتب دخترها استاده بود.»
157- مگس اومده تو خونه. رفتم حشره‌كش آوردم. زنم ميگه: «ميخاي بكشيش؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! ميخام بزنم زير بغلش بوي عرق نده؟!»
158- مگس نشسته رو برنج. به خواهرم میگم مگس! میگه: «بکشمش؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! زشته برنج خالی بخوره، یه کم خورشت بریز واسش!»
159- مگس‌کش دستمه. مامانم ميگه: «ميخاي مگسا رو بکشي؟» ميگم: «پَــ نَــ پَــ ! ميخام رهبري ارکسترشون رو بکنم تا سمفوني بتهوون بزنن!»
160- مگسه اضافه وزن پیدا کرده بود. زنش بهش ميگه: «عزيزم يه مدت گ.و.ه زيادي نخور تا دوباره بياي رو فرم!»
161-1- مگسه با عجله میاد خونه و کت و شلوارش رو می‌پوشه. مادرش می‌پرسه: «کجا با این عجله؟» میگه: «سر کوچه آشغال ریختند!»
161-2- مگسه كت و شلوار مي‌پوشه و داره جلو آيينه به سر و وضعش مي‌رسه. يه مگسه ديگه مي‌پرسه: «خبريه كه تيپ زدي؟» ميگه: «سر كوچه ريدن!»
162- مگسه به زنش میگه: «عزیزم طعم لبای تو رو هیچ گهی نداره!»
163- مگسه داشته گ.و.ه می‌خورده که یهو بالا میاره. میگن: «چی شد؟» میگه: «توش مو بود!»
164- مگسه میره رو پای یه زنه می‌شینه. بعد میاد اینورتر؛ میفته تو چای غضنفر. اونم درش میاره و میگه: «بی‌ناموس حالتو جای دیگه می‌کنی؛ غسلتو میاری تو چایی من؟!»
165-1- مگسه می‌شینه توی سطل آشغال و می‌زنه زیر آواز که «منو اینهمه خوشبختی محاله!»
165-2- مگسه میفته تو سوراخ دستشویی و میگه: «منو این همه خوشبختی محاله! محاله!»
166- مگسه می‌شینه رو گاوه. گاوه میگه: «ما...» مگسه میگه: «جون ... دردت اومد!»
167- مگسه می‌میره. باباش واسش ان خیرات می‌کنه!
168- ملا را بيماري پديد آمد. به طبيب مراجعه كرد. طبيب نبض او را گرفته و گفت: «علاج تو اين است كه هر روز مرغي در روغن پخته، با عسل و زعفران آميخته و بخوري و قي كني.» ملا گفت: «خدا عقلت را زياد كند! اگر كسي چنين غذایي خورده و قي كرده باشد، من في‌الفور آن را مي‌خورم.» [روایتی دیگر از حکایت رسالۀ دلگشا، نوشتۀ عبید زاکانی]
169- ملا را در دهي مهمان كردند. شب مسكه و عسل و قيماق برايش آوردند. ملا با اشتهاي تمام آنها را خورد و چون خسته بود، پهلوي بچۀ شش سالۀ صاحبخانه خوابش برد. نصف شب ملا از خواب پريده، خواست براي قضاي حاجت به حويلي برود. سگ قوي هيكلي به او پارس كرد. ناچار برگشت و چند مرتبه تا حويلي رفته و از ترس سگ برگشت. بالاخره طاقتش طاق شده، در رختخواب بچۀ صاحبخانه قضاي حاجت نمود. صبح، وقتي كه خواستند جاها را جمع كنند، ديدند بچه بر خلاف عادت، رختخوابش را كثيف نموده. تصور كردند كه مريض شده و در پي چاره برآمدند. ملا آنها را صدا كرده و گفت: «حقيقت مطلب اين است كه تا وقتي شما به مهمان مسكه و عسل بدهيد و سگ درنده و قوي هيكلي هم در حويلي نگهداريد، اميد معالجۀ بچه را نداشته باشيد.»
170-1- ملا ساعتي داشت كه سال‌هاي سال خوب كار كرده بود، ولي ناگهان يك روز خوابيد و ديگر به كار نيفتاد. ملا ساعت را برداشته و به نزد مرد ساعت‌سازي رفت و آن را به وي داد تا درست كند. ساعت‌ساز در ساعت را باز كرد و ناگهان مگسي كه مرده و در داخل ساعت زنداني شده بود، بيرون افتاد. ملا سرش را تكان داد و با حيرت گفت: «عجب! پس ماشين‌چي ساعت مرده بود كه ديگر كار نمي‌كرد!»
170-2- ترکه ساعتش خراب میشه. باز می‌کنه توشو می‌بینه یه دونه مورچه مرده. با خودش میگه: «ای بابا میگم آآآآآ راننده مرده!»
171-1- مورچه با فیل ازدواج می‌کنه ولی یهو فیل میفته و می‌میره. مورچه می‌زنه تو سر خودش و میگه: «اومدیم پنج دقیقه عشق کنیم، حالا باید یک عمر قبر بکنیم!»
171-2- مورچه براي قدرت‌نمايي با يك فيل ازدواج كرده بود. از قضا، شيري به فيل حمله كرد و فيل در حال فرار از دره پرت شد و مرد. مورچه براي مامان و باباش نامه نوشت كه بدبخت شدم! از اين ازدواج كه چيزي عايدم نشد، اما حالا براي اعلام وفاداري به شوهر سابقم بايد تا آخر عمر زور بزنم و براش قبر بكنم!
172- مورچه میره خون بده؛ ازش می‌پرسن چند سی‌سی خون میدی؟ میگه: «سی‌سی رو ولش کن! بشکه رو بیار پر کنیم.»
173- مورچه و پشه با هم ازدواج می‌کنن ولی بچه‌دار نمیشن. چند نفر تحقیق می‌کنن، می‌بینن مورچه تو پشه‌بند می‌خوابیده!
174- مورچه و زرافه با هم ازدواج مي‌كنن. شب عروسي مورچه غیبش ميشه و بعد از يك هفته سر و کله‌ش پيدا ميشه. زرافه بهش ميگه: «اين همه مدت كجا بودي؟» مورچه جواب ميده: «تو راه بودم كه بيام ببوسمت!»
175- میازار موری که دانه‌کش است! ... در مورد مورچه‌ای که دانه همراهش نیست، دستوری صادر نشده؛ می‌تونید بیازارید.
176- میگن قدیما یه زنی داشت سبزی پاک می‌کرد که یه کفشدوزک میاد روی پاش می‌شینه. بچش می‌پرسه: «این چیه؟» مامانه میگه: «کفشدوزه». وقتی بابای خونه میاد، بچه میره بهش میگه: «بابایی! تو که نبودی، کفشدوز اومده بود رو پای مامان نشسته بود!!!» باباهه هم غیرتی میشه و می‌زنه زنه رو می‌کشه!!!! بعد از یه مدتی، وقتی پدر و بچه با هم بودن، دوباره یه کفشدوزک می‌بینن. یهو بچه به باباش میگه: «بابایی! بابایی! کفشدوز! همونی که اون روز روی پای مامان نشسته بود!»
177- میگه: «سوسکه؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! شاهزاده‌س؛ جادوگر بیرحم اینجوریش کرده.» خندید و گفت: «بکشمش؟» گفتم: «پَــ نَــ پَــ ! تا من اسبا رو زین می‌کنم، پاشو آذوقه جمع کن بریم به جنگ جادوگر. طلسم بشکنیم و این شاهزاده رو نجات بدیم!»
178-1- نگهبان: «صد بار گفتم اینجا ماهی نگیر!» ماهیگیر: «خوب من هم ماهی نمی‌گیرم.» نگهبان: «پس چرا قلابت را در آب انداخته‌ای؟!» ماهیگیر: «می‌خواهم به کرمم شنا کردن را یاد بدهم.»
178-2- در یک محل که مردم عموماً به ماهیگیری مشغول هستند، دولت به خاطر ازیکه نسل کرم زمینی که در ماهیگیری ازش استفاده میشه رو به انقراض نهاده، امر می‌کنه که ماهیگیری بند شوه و هر کس که ماهی می‌گیره، اعدام شوه. یک روز پولیس در لب دریا یک نفر ره می‌بینه که یک کرم زمینی در نوک چنگک زده و ماهی می‌گیره. پولیس میره و از دستش می‌گیره و برش میگه که حالی بخیر اعدام استی، نفر میگه: «چرا؟» پولیس میگه: «به خاطری که ماهی می‌گیری». نفر میگه: «نه! مه ماهی نمی‌گیرم.» پولیس میگه: «پس چه می‌کنی؟» نفر میگه: «مه کرم خوده او بازی یاد میتم.»
179-1- هزارپا تصمیم می‌گیره که بره سر کار. فردا صبح زود، شروع می‌کنه به بستن بند کفشاش ولی یه دفعه به خودش میاد و می‌بینه که شب شده و بقیۀ موجودات دارن از سر کار برمی‌گردن!
179-2- یه روز یه هزارپا میره عروسی. هنوز در آوردن کفش‌هاش ادامه داشت که عروسی تموم میشه!
180- هزارپا میره خواستگاری سوسکه. سوسکه میگه: «من یه جفت جورابو نمی‌تونم بشورم؛ چه برسه به هزار تا !»
181- همین که عروس وارد مجلس ميشه، مادرشوهرش میگه: «صلي علي محمد ... دشمن جونم اومد.» عروس هم زود جواب ميده: «عقرب زير قالي! خواستي پسر نياري!»
182- یارو با طناب آویزون شده از دیوار مجتمع داره دیشا رو می‌بره. مامانم اومده میگه: «ای وای! این پلیسه؟» میگم: «پَــ نَــ پَــ ! مادر جان اینکه می‌بینی جناب سرهنگ اسپایدرمنه؛ اومده اینجا استراحت حین مأموریت. دو دقیقه صبر کنی، پرواز می‌کنه، میره دنباله آقا غوله!»
183- يارو به دختر تهرونيه ميگه: «اسمت چيه؟» دختره ميگه: «شمع، گل، پروانه ... يعني اسمم ترانه!» يارو هم ميگه: «خر، نعل، طويله ... اسم منم خليله!»
184-1- یارو پشه‌بند می‌خره؛ بعدش هم تا صبح بیدار می‌مونه و پشه‌ها رو مسخره می‌کنه!
184-2- ترکه شب تو پشه‌بند می‌خوابه و تا صبح به پشه‌ها بیلاخ میده!
185- یارو تو اتوبوس كبریت می‌خواسته؛ به بغلی میگه: «اسمت چیه؟» بنده خدا میگه: «یوسف» باز میگه: به‌به! شغلت چیه؟ «زنبوردار» به‌به! كجا میری؟ «اهواز» عجب جایی! كبریت داری؟ «نه» نه و نكمه! با اون اسمت! پدرسگ پشه‌باز! تو این گرما سگ میره اهواز كه تو میرى؟!
186- يارو در تصادف با ماشين يك پايش قطع شده بود و راننده حاضر نبود ديۀ آن را بپردازد و مي‌گفت: «مگر من ميلياردر هستم كه چند ميليون ديه بدهم؟!» و شخصي كه پايش قطع شده بود، در پاسخ می‌گفت: «مگر من هزارپا هستم كه قطع شدن يكي از پاهايم اهميتي نداشته باشد؟!»
187- یارو دوستش رو می‌بره دکتر و میگه: «آقای دکتر، دوستم سم خورده و مسموم شده» دکتر پس از معاینه میگه: «پس چرا بدنش کبوده؟!» یارو میگه: «آخه به زبون خوش که نمی‌خورد!»
188-1- یک افغانی که تازه استرالیا آمده بود و کانگرو را می‌بیند که خیز می‌زند و برای یک استرالیایی می‌گوید: «والا ملخ‌های شما بسیار بزرگ است و زیاد خیز می‌زند!»
188-2- ساده‌لوح میره آسترالیا و می‌بنه که کانگروها هر طرف خیز می‌زنند. با خود میگه: «اینه ای کشور پیشرفته ره سی کو که حتی ملخ‌هایش ایقه کلان کلان است!»
189-1- یک پشه که مشروب خورده و مست شده، میره دم کارخونۀ پیف‌پاف میگه: «نفس‌کش میخام که بیاد بیرون!»
189-2- یه پشه عرق می‌خوره، مست می‌کنه، میره جلوی حشره‌کش و میگه: «بپاش ک.س.ک.ش!»
189-3- يه روز يه مگسه عرق مي‌خوره، مست ميشه، ميره جلوي كارخانۀ پيف‌پاف و ميگه: «د بزن نامرد!»
190- یک مرد سرمایه‌دار یک پیسر داشت. از پیسرش خواست کی ازدواج کند. پیسرش گفت: «ازدواج می‌کنم، ولی همزمان با دو زن!» پدرش گفت: «پیسرم همچون کار امکانپذیر نیست.» پیسرش جواب داد: «اگر امکان ندارد، من هم ازدواج نمی‌کنم!» پدرش مجبور شد، قبول کرد. بعد از چند روز، این بچه با دو زن همزمان ازدواج کرد. بعد از گذشت دو ماه، این بچه خیلی ضعیف شده بود کی از جایش بلند شده نمی‌توانیست. یک روز بالای تختخوابش دراز کشیده بود کی یک پشه بالای صورتش نشست. بچه از پشه خواست بسیار اذیت نکون، ولی پشه دور نرفت. این بچه به پشه گفت: «اگر از بالای سرم دور نروی، به پدرم می‌گویم به تو هم دو زن بیدهد!»
191- يک نفر بینی‌اش خون شده بود. یک مگس بود که در بینی وی می‌نشست. وی از دست مگس به تنگه آمده بود. وی مشتی را بر بینی خود وارد کرد. مگس از بینی‌اش پرید. با خود گفت: «اگر مگس را نکشتم، خانه‌اش را ویران کردم!»
192- یک نفر در خارج در یک محفل خود را بسیار بالا بالا می‌گرفت و لاف میزد. او می‌گفت که ما وقتی که در افغانستان بودیم، هر وقت که در تشناب می‌رفتیم، مگس‌ها به استقبال ما از جای خود بر می‌خاستند!
193- يك تكسي‌وان يك زن خراب را در موتر خود شانده بود. به او زن گفت كه بگير سامان مرا بچوش. زن گفت: «نه! نمي‌توانم گرفت.» د سامان خود عسل زد، باز زن گفت: «نه!» يگ ذره مربا را د سر عسل زد، او زن گفت: «نه!» يك دانه كيله را پوست کرد، د سر سامان خود ماند. زن گفت: «حالا صحي شد! بيا». تكسي‌وان گفت: «برو حالا كه معجون جور كديم! خوديم مي‌خورم.»
194- يك زن بد اخلاق بود. نزد داكتر رفت كه در چيزيم مگس در آمده. داكتر يك دوا داد كه اين را بخور، جور ميشي. اعصابش خراب، نزد يك داكتر لغماني رفت و همي قصۀ مگس گفت. داكتر گفت كه چراغ گل كو، لباس‌هايته بكش و در سر تخت خود را بنداز. او زن بسيار خوش شد كه حالا مي‌كند. بعد از يك دقيقه، احساس كرد كه شكمش داغ آمد، ولي داكتر نيامد. آهسته چراغ روشن كرد. دید كه داكتر در سر شكمش گه كده، همراي مگس‌كش شيشته كه مگس بر آيد و او ره بكشد!
195-1- یک هزارپا از بالای درخت میفته پایین و هزار بار داد می‌زنه: «آی پام!»
195-2- یه هزارپا از روی دیوار میفته پایین و میگه: «آخ پام پام پام پام پام پام پام پام پام پام پام!»
196-1- یکی یه سوسکی داشته و مدت‌های زیادی روش زحمت می‌کشه و هر کاری که می‌گفته، سوسکه انجام می‌داده. مثلاً می‌گفته بپر، اون می‌پریده؛ می‌گفته وایسا، اون می‌ایستاده و الی آخر. تا اینکه یه بار همه جمع شده بودن و داشتن به حرکات سوسکه نگاه می‌کردن که یکی از اون طرف می‌رسه و میگه «وااااا از سوسک می‌ترسید؟! سوسک که ترس نداره.» پاشو می‌ذاره رو سوسک و سوسکه رو لهش می‌کنه!
196-2- يه ژاپني بعد از پونزده سال به يه مورچه ياد ميده كه با چوب غذا بخوره. بد اونو مياره تو ميدان تا به مردم نشون بده. مردم هم دور تا دور مي‌ايستن تا نگاه كنن. حیف نون داشته از اونجا رد مي‌شده، مي‌بينه همه عقب وايستادن و يه مورچه هم اون وسط هست. ميره با پا مورچه رو له مي‌كنه و ميگه: «آخه مورچه هم ترس داره!»
197- یه آقایی دمپایی برمیداره که سوسکه رو بکشه. سوسکه بهش میگه: «می‌دونم چرا میخای منو بکشی!» مرده با تعجب میگه: «خب اگه راست میگی، دلیلشو بگو». سوسکه میگه: «چون زنت از سوسک می‌ترسه ولی از تو نمی‌ترسه!»
198- يه بابايي مي‌خوره زمين دستش پيچ مي‌خوره، منتها زورش مياد بره دكتر نشونش بده. دستش يه مدت همين جور درد مي‌كرده تا يه روز رفيقش بهش ميگه: «اين داروخونۀ سر كوچه يه كامپيوتر آورده كه صد تومن مي‌گيره، آني هر مرضي رو تشخيص ميده!!!» يارو پيش خودش ميگه: «خوب ديگه صد تومن كه پولي نيست؛ بريم ببينيم چه جورياس ... .» ميره اونجا، مي‌بينه يه دستگاه گذاشتن، جلوش يه شكاف داره، روش نوشته: «لطفاً اسكناس صد توماني وارد كنيد.» يارو صد تومني رو ميذاره، يهو يه چيزه قيف مانند مياد بيرون و ميگه: «نمونۀ ادرار!» طرف هم با خجالت قيف مي‌بره پر مي‌كنه و ميذاره توی دستگاه» بعد از 3-2 دقيقه، كامپيوتر يه تيكه كاغذ ميده بيرون كه روش نوشته: «يكي از تاندن‌هاي دست شما پاره شده. بايد يه هفته ببندينش و باهاش كار سنگين نكني تا خوب بشه.» يارو كف مي‌كنه كه اين لامصب چطور اين همه چيز رو از يه كم ادرار فهميده؟؟!!» خلاصه كرمش مي‌گيره كه ببينه ميشه کامپیوتر رو گول زد يا نه. فردا يه شيشه مربا ور ميداره تا نصف توش آب شير مي‌ريزه؛ بعد ميده سگش توش جيش كنه؛ يه دونه از آدامساي دخترش رو هم ميندازه توش و يه معجون درست مي‌كنه. بعدم ميره همون داروخونه و معجونش رو به جاي نمونۀ ادرار تحویل دستگاه میده. كامپيوتره يه پونزده دقيقه‌ای قيژ قيژ و دلنگ دلونگ مي‌كنه؛ بعدم يه كاغذ چاپ مي‌كنه و ميده بيرون كه روش نوشته: «آب شيرتون آهك داره! بايد لوله‌كش بياريد درستش كنه. سگت قلبش ناراحته! همين روزها تموم مي‌كنه. دخترت حامله‌س! بايد بري خِرِ پسره طبقه پاييني رو بگيري. در ضمن، اگه بخواي همين جوري شيشه مرباهاي سنگين سنگين بلند كني، تاندن دستت هيچ وقت خوب نميشه!!!»
199- یه بار مورچه‌ها به خونه یه اصفهانیه حمله می‌کنن. ولی بعد چند روز از گشنگی می‌میرن!
200- یه بچه به باباش میگه: «بابایی وقتی با مامان رفتید ماه‌عسل، منم بودم؟» باباش میگه: «آره عزیزم! وقتی می‌رفتیم همراه بابایی بودی، وقتی برمی‌گشتیم، همراه مامانی!»
201- یه بچه پشه می‌رفته داخل آدما. مادرش بهش میگه: «مادر جان اونجا نرو! آدما می‌کشنت ها !» بچهه میگه: «نه مامان جون. اونا وقتی منو می‌بینن اینقدر خوشحال میشن که همش برام دست می‌زنن یا دست تکون میدن!»
202- یه بندۀ خدایی ازدواج می‌کنه و واسۀ اینکه خرجش کمتر بشه، تنها میره ماه‌عسل!
203- یه بنده خدایی حسابی درگیر امتحان راهنمایی رانندگی بود که بهش خبر میدن زنبور بابات رو نیش زد. اونم مرد! می‌پرسه از پشت زده‌ش؟ میگن آره. میگه خب پس زنبور مقصره!
204- يه روز دو تا موش با هم ازدواج می‌کنن، ماه‌عسل میرن فاضلاب!
205- يه روز، يه خانمه پاشو ميذاره روی یه سوسک. بعد سوسکه بلند میشه و میگه: «پهلوانان هرگز نمی‌ميرند.»
206- یه زن و مرد بسیجی با هم ازدواج می‌کنن. ماه‌عسل میرن جبهه!
207- یه زنبوره میره تو دهن علی دایی. وقتی میاد بیرون میگه: «لیژ ویژ»
208- یه سوسکه از توالت میاد بیرون. بهش میگن: «برا چی از توالت اومدی بیرون؟» میگه: «به امید یه هوای تازه‌تر/ گفتیم از رفتن و خوندیم از سفر ... [موسیقی سریال خط قرمز]
209- یه عنکبوت قرص اکس می‌خوره و تا صبح گلیم می‌بافه!
210- یه کرم میره باشگاه بدنسازی، ک.ی.ر میشه! آخه باشگاه تعطیل بوده!
211-1- یه مگس بسیجی به نامزدش میگه: «ایشالا قسمت بشه، ماه‌عسل می‌برمت دستشویی حرم حضرت امام!»
211-2- دو تا مگس بسيجي با هم ازدواج مي‌كنن. زنه ميگه: «ماه‌عسل كجا مي‌ريم؟» شوهرش ميگه: «اينشالله مي‌برمت دستشويي حرم حضرت امام!»
212- یه مگس دور سر غضنفر می‌چرخیده. غضنفر کفری میشه و میگه: «بره لاشی ان بوآته!»
213- یه مورچه داشته یه دونه برنج با خودش می‌برده. توی راه، دوستش اونو می‌بینه و می‌پرسه «از کجا برنج آوردی؟» اونم داد می‌زنه: «حـمـید» [تقلیدی از یک آگهی بازرگانی معروف]
214- يه مورچه، عاشق مورچۀ همسايشون ميشه. بعد از دو هفته، مي‌فهمه چاي خشك بوده!
شمار و تنوع انواع واژگان و مفاهیم کخ‌شناختی در این لطیفه‌ها به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: مگس (45)، سوسک (32)، مورچه (29)، پشه (20)، عسل (15)، زنبور و زنبور عسل (15)، ماه‌عسل (12)، کرم (11)، حشره و حشره‌کش (10)، پروانه (9)، هزارپا (9)، عقرب (5)، کفشدوزک (4)، جیرجیرک (2)، خرمگس (2)، سکنجبین (2)، سم (2)، شپش (2)، عنکبوت (2)، کندو (2)، ملخ (2)، ابریشم (1)، اسپایدرمن (1)، چشم‌عسلی (1)، رتیل (1)، سوسک- Beetle- (1)، شته (1)، کرم ابریشم (1)، کرم شب‌تاب (1)، کک (1) و موریانه (1).
اگر انواع سرگرمی‌های کخ‌شناختی (Entomological Entertainments) را به دیدۀ آماری بنگریم، می‌بینیم که پروانه، «عنکبوت و زنبور» و مگس به ترتیب جایگاه قهرمانی در بخش‌های پیامک، کاریکلماتور و لطیفه را به دست آورده‌اند. در هر یک از سه بخش یاد شده، تنوع انواع کخ‌ها و موضوعات مرتبط با آنها مشابه (تقریباً سی مورد) و حضور انگبین پر رنگ است. مگس و سوسری که مهم‌ترین فرشتگان نگهبان پاکی هستند، زمود ارزنده‌ای نیز در خنداندن آدمیان از راه لطیفه و پیامک دارند. در بخش لطیفه‌ها، مورچگان به موقعیت بهتری دست یافته‌اند و اگرچه پروانگان در ادبیات نظم و نثر چند سدۀ اخیر زمود بسیار پر رنگی را به خود اختصاص داده‌اند، ولی در اینجا چیز زیادی برای گفتن ندارند.
ملا نصرالدین یکی از شخصیت‌های طنز افغانستان می‌باشد که پنج فکاهی کخ‌شناختی به وی نسبت داده شده است. همچنین، اگر لطیفه‌های مربوط به گویش افغانی را جداگانه بررسی کنیم، به فراوانی‌های مشابه [مگس (6)، مورچه (4)، عسل (3)، ماه‌عسل (2)، پشه (1)، زنبور (1)، قخ (1)، کرم (1) و ملخ (1)] بر می‌خوریم که نشانه‌ای از همبستگی‌های فرهنگی، علی‌رغم جدایی ناخواستۀ امروز، می‌باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر