برگه‌های جداگانه

۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

نگاه کخ‌شناختی به "کلیله و دمنه"



An Entomological Looking at the "Kalila wa Demna"
پس از نگاه کخ‌شناختی به کلیات عبید زاکانی، لیلی و مجنون نظامی، 103 قصۀ ازوپ (مورچه و کبوتر) و داستان‌هایی از مرزبان‌نامه (الاغ سواددار) که دو مورد اخیر به ترتیب توسط تولستوی و مهدی آذریزدی بازنویسی شده‌اند، اکنون نسک کَلیلَه و دِمنَه را بررسی خواهیم نمود. این اثر روایتگر داستان‌های تو در توی آموزنده از زبان آدمی و جانوران گوناگون است که ریشه‌هایش به سرزمین هندوستان در سده‌های 100 تا 500 پیش از زایش مسیح می‌رسد. نخستین بار در روزگار ساسانیان، کلیله و دمنه به دستور انوشیروان و توسط برزویۀ حکیم از زبان سانسکریت به پهلوی تألیف و برگردانیده شد. بعدها ابن المقفع در زمان خلافت عباسیان از پهلوی به تازی ترجمه‌اش کرد. ابوالمعالی نصرالله منشی در سدۀ ششم پیغمبری این داستان‌ها را از زبان تازی به پارسی ترجمه و بازنویسی نمود. سرانجام، محمّد بن محمود بن محمد زنگی البخاری در سدۀ هشتم پیغمبری نسخه‌ای از نسک نصرالله منشی را رونویسی کرده است.
کلیله و دمنه در واقع نام دو شغال است که در بخش‌های نخست این اثر سرگذشتشان خوانده می‌شود و از سوی دیگر، مجموعه داستان‌هایی می‌باشد که از سوی برهمنی با نام بیدپا برای یکی از شاهان هند به اسم رای یا دابشلیم بازگو می‌گردد. ده فصل از نوشته‌های کلیله و دمنۀ امروزی به هندوان و شش بخش دیگر به پارسیان تعلق دارد. و سرانجام باید این نکته را هم افزود که آنچه برای ما امروزی‌ها با نام کلیله و دمنه شناخته می‌شود، بسیار متفاوت از نوشتاری است که با موضوع مشابه در هندوستان یا نزد ساسانیان موجود بود. برگردان این اثر به زبان‌های پهلوی، تازی و سپس ترجمه، بازنویسی و آراستن آن به ادبیات تازی، احادیث اسلامی و آیات قرآنی توسط نصرالله منشی زمود بسیار پررنگی در این رویه داشته است. بررسی کنونی شاید در شناخت بهتر این اثر و تغییراتش در درازای تاریخ کمک نماید. برای نمونه، عبدالله بن المقفع جهت ستایش انوشیروان و در توصیف نسک می‌نویسد [صفحۀ 30]:
«نخوت پادشاهی و همت جهانگیری بدان مقرون شد تا اغلب ممالک عالم در ضبط خویش آورد و جباران روزگار در ربقۀ طاعت و خدمت کشید و آنچه مطلوب جهانیان است از عز و نیا بیافت و در اثنای آن به سمع او رسانیدند که در خزاین ملوک هند کتابی است که از زبان مرغان و بهایم و وحوش و سباع و حشرات جمع کرده‌اند و پادشاهان را در سیاست رعیت و بسط عدل و رأفت و قمع خصمان و قهر دشمنان بدان حاجت افتد.»
ولی می‌دانیم که هیچ حکایتی در کلیله و دمنه از زبان کخ‌ها- حشرات- بیان نشده است! یا نصرالله منشی در هنگام بددل شدن شیر نسبت به گاو بر اثر بدگویی‌های دمنه از واژۀ خوره به جای کرم یا کخ استفاده می‌نماید [ص 94]:
«چون دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد گفت در این کار چه بینی گفت چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر به قلع»
امروزه، خوره هنوز در قالب واژگانی مانند لولو خورخوره دارای مانک وحشت‌آفرین بوده و جای کخ را گرفته است. به بیان بهتر، خورۀ قدیم را می‌توان با کخ وحشت‌آفرین پیشینیان برابر دانست.
انواع واژگان و مفهوم‌های کخ‌شناختی مجموعاً 61 بار در کلیله و دمنه نام برده شده‌اند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: آفت (24)، کژدم و عقرب (8)، شهد (7)، مورچه و مور (5)، کرمک و کرم شب‌تاب (3)، کرم (2)، پشه (1)، جُعَل (1)، حریر (1)، حشره (1)، خوره (1)، زنبور انگبین (1)، زنبورخانه (1)، عنکبوت (1)، کرم پیله (1)، گر (1)، مگس (1) و ملخ (1).
اگرچه مفاهیم آفت و گزدم بیش از سایر واژگان کاربرد داشته‌اند، ولی با دقت در نوشته‌های نسک در می‌یابیم اینها یادگار زبان تازی و دین اسلام می‌باشند که توسط ابن مقفع، نصرالله منشی و فرهنگ زمانه‌شان به درون متن رسوخ کرده‌اند. در هنگام بررسی جامعه‌شناسی خودمانی گفتیم مفهوم آفت از علوم تجربی به پهنه‌های فرهنگی راه یافته است. در اینجا می‌بینیم که خود واژۀ تازی آفت توسط ادیبان مسلمان سده‌های پیشین در دل ادبیات پارسی جای گرفت. در توضیح بیت تازی وَ الدَّهْرُ لَیْسَ بِناجٍ مِنْ حَوادِثِهِ / صُمُّ الْجِبالِ وَ لا ذُو العُصْمَهِ الصَّدَعُ (صفحۀ 148) و مربوط به بخش کبوتر طوقی نوشته شده است [ص 368]:
«یعنی صلب‌ترین اشیاء در ذات، از روی خلقت کوه‌هاست و دورترین حیوانات از آفات، از روی فطرت بزان کوهی‌اند و با این همه این دو نوع مخلوق را از حدثان زمانه نجات و خلاص نیست.»
و در توضیح این بیت از سروده‌های ابوذؤیب- سرایندۀ تازی- وَ الدَّهْرُ لا یَبْقی' عَلی' حَدَثانِه / جَونُ السَّراهِ لَهُ جَدائِدُ اَرْبَعُ (ص 186) و گریزناپذیری از گزند پیشامدهای روزگار می‌خوانیم [ص 382]:
«اگر پنج پسر من در یک سال وفات یافتند عجب نیست، بل‌که طبع بقا و سلامت عجب است که خرگور، با حذرتر و نفورتر جملۀ حیوانات است، از حوادث روزگار خلاص نمی‌یابد و محل آفات و هدف حوادث است.»
با خوانش عقیدۀ برزویه دربارۀ سختی‌های زندگی پس از رسیدن به سن بلوغ تا رسیدن به پیری می‌توان به تعریف واضحی از واژۀ آفت دست یافت [ص 55]:
«پس از بلوغ، غم مال و فرزند و اندوه و خطر و شَره کسب در میان آید و با این همه چهار دشمن متضاد از طبایع با وی همراه بلکه هم‌خواب و حوادث و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما و باد و باران و هدم و فنک و صواعق در کمین و عجز پیری و ضعف آن اگر بدان منزلت بتوان رسید، خود بر همه راجح.»
و حتی در ضمن گفتگوی قبَّره- چکاوک- با پادشاه می‌بینیم که مرگ بزرگ‌ترین آفت- البته مجازی- دانسته شده است [ص 245]:
«گفته‌اند که غم بلا است و فاقه بلا و نزدیکی دشمن بلا و مفارقت دوستان بلا و خوف و ناتوانی غربت بلا و سر همۀ بلاها مرگ است و صوفیان آن را آفت کبیر خوانند.»
آفات کلیله و دمنه بیشتر در مانک حقیقی یا مجازی خویش و همراه با واژۀ بلا نقش‌آفرین بوده‌اند. برزویه دربارۀ سختی زیستن در دنیا می‌گوید [ص 54]:
«بباید شناخت که اطراف عالم پر بلا و عذاب است و آدمی از آن روز که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد.»
یکی از ماهیان دوراندیش در حکایت سه ماهی که توسط دمنه برای شیر بازگو شد، با خود می‌اندیشید [ص 89]:
«هرچند تدبیر هنگام بلا فایده بیش‌تر ندهد و از ثمرت رای در وقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت با این همه عاقل از منافع دانش هرگز نومید نشود و در دفع مکاید دشمن تاخیر صواب نبیند»
موش هنگامی که از سوی دشمنان در محاصره بود، با خودش نجوا می‌کرد [ص 229]:
«اگر باز گردم راسو در من آویزد و اگر بر جای قرار گیرم بوم فرود آید و مرا در رباید و اگر بیش‌تر روم گربه به راه است متحیّر شد و با خود گفت در بلاها باز است و انواع آفت به من محیط، با این همه دل از خود نشاید برد.»
موش دیگری هنگام به دام افتادن سنگ‌پشت و دربارۀ اینکه حوادث پیاپی ناگوار ناگهان به سراغ آدمی می‌آیند، گفت [صفحه‌های 167 و 168]:
«حکیم راست گفته است که مردم همیشه نیکوحال است تا یک‌بار پای او در سنگ نیامده است چون یک کرّت در رنج افتاد و تیر نکبت درع او گسست هر ساعت سیل آفت قوی‌تر و هر زمان موج محنت هایل‌تر می‌گردد و هر گاه که دست در شاخی زند پای از جای برود ... وای بر این شخص درمانده به چنگال بلا اسیر تصاریف زمانه و بستۀ تقلّب احوال آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی‌دوام چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز می‌نماید و دیگری در نشیب.»
شکال هنگامی که دوستانش می‌خواستند علیه شتر نزد شیر توطئه‌چینی نمایند، به آنان هشدار داد [ص 102]:
«هر که ملک را بر غدر تحریص نماید و بر نقض عهد دلیر گرداند یاران و دوستان را در منجنیق بلا نهاده باشد و آفت را به کمند سوی خود کشیده»
موش موقع بیان سرگذشتش برای زاغ و سنگ‌پشت و در نکوهش تنگدستی می‌گفت [صص 159 و 160]:
«درویشی اصل بلاهاست و داعی دشمنانگی خلق و رباینده شرم و مروّت و زایل کننده زور و حمیت و مجمع شرّ و آفت و هر که در آن ماند چاره نشناسد به جز آن‌که حجاب حیا از میان بر گیرد. ... و چون پرده شرم بدرید عیش منغّص گردد و در دل‌ها مبغوض شود و به ایذاء مبتلا شود، شادی در دل او پژمرد و استیلاء غم خرد را بپوشاند و ذهن و کیاست و حفظ حذاقت بر اطلاق در تراجع افتد و آن کس که بدین آفات ممتحن باشد هر چه کند و گوید بر وی وبال آید و منافع رأی راست و فواید تدبیر درست در حق وی مضّار باشد.»
برهمن دربارۀ پرهیز از دوستان کینه‌توز و فریبکار به رای اندرز داد [ص 235]:
«کز دوست مستزید و قرین آزرده تحرّز ستوده‌تر و از مکامن مکر و غدر او تجنّب اولی‌تر خاصّه تغیّر باطن و تفاوت اعتقاد او به چشم خرد می‌بیند و جراحت دل و خدشۀ ضمیر او به نظر بصیرت مشاهده می‌کند چه اگر به چرب‌زبانی و تودّد او فریفته شود و جانب تحفّظ و تیقّظ را بی‌رعایت گردد، هر آینه تیر آفت را از جان هدف ساخته باشد و تیغ بلا را به مغناطیس جهل به خود کشیده.»
به طور کلی، آفات مورد نظر نصرالله منشی جنبۀ واقعی دارند. در پایان بخش کبوتر طوقی نتیجه‌گیری می‌شود [ص 169]:
«این است داستان موافقت دوستان و مثل مساعدت برادران و مظاهرت ایشان در سرّاء و ضرّاء و شدت و رخا و فرط ایستادگی که هر یک در حوادث ایّام و نوائب زمان به جای آوردند تا به برکت یک‌دلی و مخالصت و میامن هم‌پشتی و معاونت از چندین ورطۀ هایل خلاص یافتند و عقبات آفات پس پشت کردند.»
پایان‌بخش داستان موش و گربه این نتیجه‌گیری بود [ص 234]:
«سبحان الله موشی با ضعف و عجز خود چون آفات بدو محیط گشت و دشمنان غالب گرد او در آمدند، دل از جای نبرد و به دقایق مخادعت یکی را از ایشان در دام موافقت کشید تا بدین وسیلت محنت از وی دور گشت.»
برزویه اشتغال اغلب انسان‌ها به لذات دنیوی و ناپرهیزی از گزند پیشامدهای روزگار را با یافتن کندوی انگبین در یک چاه پر آفت به تصویر می‌کشد [صص 56 و 57]:
«هر که همت در آن بست و سعادت آخرت را مهمل گذاشت هم چون آن مرد باشد که از پیش شتر مست بگریخت و به ضرورت خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود و پای‌هایش بر جایی قرار گرفت در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود را بر سر چهار مار دید که سر از سوراخ بیرون گذاشته بودند و نظر در قعر چاه افکند اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده و افتادن او را انتظار می‌کرد به سر چاه التفات نمود موشان سیه و سپید دید که بیخ آن شاخ‌ها را دایم بی‌فتور می‌بریدند و او در میان این حال و در اثنای این محنت تدبیری می‌اندیشید و خلاص خود را چاره می‌جست پیش خویش زنبورخانه‌ای دید و قدری شهد یافت چیزی از آن به لب برد چنان در حلاوت آن مشغول شد که از کارهای خود غافل گشت و نه اندبشید که پای او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آیند و موشان در بریدن شاخ‌ها جدّ بلیغ می‌نمایند و البته فتوری بدیشان راه نمی‌یابد و چندان که شاخ‌ها بگسست در کام اژدها قرار خواهد گرفت و آن لذّتی حقیر چنین غفلتی عظیم به او راه داد و حجاب تاریک جهل برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بریدن شاخ‌ها بپرداختند و بی‌چاره حریص در دهان اژدها افتاد پس من دنیا را بدان چاه پر آفت و مخافت مانند کردم و موشان سیاه و سپید و مداومت ایشان را بر بریدن بیخ‌ها به شب و روز که تعاقب هر دو بر فانی گردانیدن جان و روان و تقریب آجال مصروف است و آن چهار مار را به طبایع که عماد خلقت آدمی است و هرگاه که یکی از آن در حرکت آید زهری قاتل و مرگ حاضر باشد و چشیدن شهد و شیرینی را به لذات این جهانی که فایده آن اندک است و رنج و تعب آن بسیار و آدمی را بیهوده از کار آخرت باز می‌دارد و راه نجات بر وی بسته می‌گرداند و اژدها را به مرجعی مانند کردم که به هیچ تأویل از آن نتوان کرد و چندان که شربت مرگ را تجزّع افتد و ضربت بویحیی را سلام الله علیه پذیرفته شود هر آینه به او باید پیوست.»
چهارمین خصلت آدمیان در پند بازرگان به فرزندانش با پاسداری از تن خویش در برابر عوامل زیان‌بار پیرامونی است [ص 60]:
«ای فرزندان اهل دنیا جویان سه رتبت‌اند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت، امّا آن سه که طالبند فراخی معیشت و رفعت منزلت و رسیدن به ثواب آخرت و آن چهار که مطلوب است بدین اغراض و به جز آن نتوانند رسید کسب مال است از وجهی پسندیده و حسن قیام در نگاه داشت آن و انفاق در آن‌چه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشۀ آخرت پیوندد و صیانت نفس از حوادث آفات آن قدر که در امکان آید.»
دمنه هنگامی که از قرب و منزلت یافتن گاو در بارگاه شیر ناراحت بود، نزد کلیله به ابراز عقیده پرداخت [صص 77 و 78]:
«چند غرض است که عاقل روا دارد و در تحصیل آن انواع فکرت و دقایق حیلت به جای آورد جدّ نمودن در طلب نفع سابق و از مضرّت آزموده به پرهیزیدن و نگاه داشتن منفعت حال و بیرون آوردن نفس از آفت و تیمارداشت مستقبل در جذب خیر و دفع شرّ»
شکال برای اینکه به حال خویش گذاشته شده و از خدمت پادشاه و گزند درباریان بدخواه دور باشد، از شیر درخواست نمود [ص 265]:
«امید می‌دارم که ملک مرا معذور فرماید و بار دیگر در راه آفت نکشد و بگذارد که در این بیابان ایمن و مرفّه می‌گردم.»
برهمن نیز دربارۀ فریب دنیا به رای گفت [ص 210]:
«خویشتن را در لباس عروسان بر جهانیان عرضه می‌کند و آرایش ظاهر را مدد غرور بی‌خردان کرده است و نمایش بی‌اصل را مایۀ فریب حریصان گردانیده تا همگان در دام آفت او می‌افتند و اسیر هوا و مراد او می‌شوند.»
تنها دو مورد است که آفات در مانک فرهنگی خویش به کار رفته‌اند (Cultural pests). دمنه هنگامی که هراس سلطان جنگل- شیر- از بانگ گاو را دید، به وی اندرز و دلگرمی داد [ص 70]:
«نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد و از وطن مألوف هجرت کند که گفته‌اند آفت عقل تصلّف [= تملق و چاپلوسی] است و آفت مروّت چُربک [= دروغ] و آفت دل‌ضعیف آواز قوی.»
و همچنین دربارۀ اشتباهات فاحش پادشاهی در یک کشور نزد کلیله به ابراز عقیده پرداخت [ص 78]:
«گویند آفت مُلکْ شش چیز است: حرمان و فتنه و هوا و خلاف روزگار و تنگ‌خویی و نادانی.»
یک زبانزد تازی از المتنبی- سرایندۀ عرب- که توسط چهارمین زاغ دانا دربارۀ بایستگی صبر و جنگ و پرهیز از باج دادن به بومان بر زبان رانده شد [صص 175 و 380]:
«اِلَیکَ فَاِنّی لَستُ مِمَّنْ اِذا اتَّقی                                                                    عِضاضَ الاَفاعی نامَ فِوْقَ العَقارِبِ
= دور شو پس من از جملۀ کسانی نیستم که چون از گزیدن افعی‌ها گریزند روی عقرب‌ها بخوابند. ... می‌گوید: دور باش از من که من از آن طایفه نیم که چون از گزیدن افاعی بترسد بر زبر عقارب خسبد. عضاض افاعی مجاز است از هلاک، و لسع عقارب مجاز است از لحوق عار. یعنی که من از آن جمله نیم که از هلاک حذر نماید و تحمّل عار کنند.»
توضیح مضامین صفحۀ 160 از بخش کبوتر طوقی [صص 371 و 372]:
«فَلَلْمَوْتُ خَیْرٌ لَلْفَتی' مَنْ قُعودِهِ                                                                       عَدیماً وَ مِنْ مولًی تَدِبُّ عَقاربُهُ
دبیب عقرب: کنایتی از تضریب به طریق مجاز»
و ابیاتی که گویا برای اشاره به حکایت درودگر شهر سرندیب و زن زیبا (ص 195) آورده شده‌اند [ص 384]:
«وَ اَصْداغُ تَجُولُ عَلی' خُدَودٍ                                                                            کَما جادَ الشَّقیقَ ضُحیً سَماءُ
کَاَنَّ بها عَقارِبَ راقصاتٍ                                                                                     مِنَ الوَرْدِ الجَنیِّ لها وَ طاءُ
... صفت زلف و رخ می‌کند. می‌گوید: زلف‌هایی‌ست که چون جولان کند بر رخ‌هایی که به لاله ماند که چاشتگاهی آسمانی بر او باریده باشد، گویی که کژدمان‌اند بر فرشی از گل چیده رقص می‌کنند. یعنی زلف او به کژدمان ماند و رخ او به گل چیده ماند.»
همگی عیناً برگرفته از ادبیات تازی هستند. توضیحات دربارۀ زبانزد تازی اَلْمِکثارُ کَحاطِبِ اللَّیْلِ (ص 188) که از سوی پنجمین زاغ دانا برای ملک گفته شد [ص 383]:
«بسیارگو چون هیزم چین است به شب. یعنی کسی که در شب هیزم چیند، میان نیک و بد جدا نتوان کرد و وقت باشد که در شب ماری یا کژدمی زخمی زند و هلاک و تلف وی در آن باشد.»
ارتباط مستقیمی با داستان‌های کلیله و دمنه ندارد ولی با توجه به تعریف واژۀ آفت که پیشتر بیان گردید (ص 55)، به این نتیجه می‌رسیم که گزدم (Scorpion) از جملۀ مهم‌ترین زیان‌آوران (Pests) در دنیای ذهن ابوالمعالی بوده است. پایۀ استنتاج وقتی نیرومندتر می‌گردد که بدانیم وی سروده‌ای از سنایی غزنوی را هم در برگردان آزاد خویش از نسخۀ تازی ابن مقفع به کار برده است. مار دربارۀ پرهیز از افراد بدسرشت و بیوفا به سیاح می‌گوید [ص 314]:
«کی دهد باده خاصّه نوش‌گوار                                                                           کژدم نوش‌خوار نیش‌گذار»
اگر اشعار سراینده در نسک حديقه الحقيقه و شريعه الطريقه را ببینیم:
«آفت کشت تست بر گردون                                                                           گاو گردنده از سرین و سرون
کی دهد باده خاصه نوش‌گوار                                                                            گزدم نوش‌خوار نیش‌گزار»
سه نکته مشخص می‌شود: الف- سنایی مانند نصرالله منشی چند بیت پیش از گزدم به آفت اشاره کرده است ب- سنایی واژۀ درست و کهن‌تر گزدم را به جای کژدم استعمال نموده است. کاربرد همزمان و فراوان مفاهیم آفت و گزدم نشان از ریشۀ تازی آنها در ادبیات پس از اسلام می‌باشد.
وقتی تشبیه برهمن از حالت پادشاهی که خواب بد دیده را در بابُ الْمَلِکِ وَ الْبَراهِمَهِ می‌خوانیم [ص 282]:
«در بلاد هندوستان پادشاهی بود هملان‌نام، شبی بخفت به هفت کرّت هفت خواب هایل بدید چون بیدار شد از آن بهراسید و همه شب در آن غم می‌نالید و چون مار دم بریده بر خود می‌پیچید و مردم کژدم گزیده می‌تپید.»
باز هم با یک رکورد ایرانی- اسلامی روبرو خواهیم بود؛ زیرا این بخش توسط پارسیان به اصل هندی نوشتار افزوده شده است. حتی تمثیل دمنه برای شیر دربارۀ اصلاح‌ناپذیری افراد بدسرشت [ص 91]:
«نیش کژدم و دم سگ را اگرچه بسیار بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمایند چون بگشایند به قرار اصل باز رود و به هیچ تأویل علاج نپذیرد(1)»
که واپسین نمونۀ کاربرد نام گزدمان است، به نظر نمی‌رسد وابستۀ ادبیات هندی باشد؛ زیرا ناخشنودی تودۀ تازیان از گزدم و سگ برای ایرانیان شناخته شده است.
هفت مورد کاربرد واژۀ شهد در سه نوشته خلاصه می‌گردد که دو تای آنها به برزویه نسبت داده شده و سومی ظاهراً به هندی‌ها تعلق دارد. برزویۀ طبیب دربارۀ نعمت های دنیوی دیدگاه خود را به تمثیل می‌کشد [ص 53]:
«نعمت‌های این جهانی چون روشنایی برق است بی‌دوام و ثبات و با این همه مانند آب شور هر چند بیش خورده شود تشنگی غالب‌تر گردد و چون خمرۀ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت به هلاک کشد و چون خوابی نیکو که دیده آید بی‌شک دل بگشاید اما پس از بیداری به جز تحسّر و تأسّف نباشد و آدمی در کسب آن چون کرم پیله است هر چه بیش تَنَد، بند سخت‌تر گردد و خلاص متعذّرتر.»
و با توجه به مثال پیشین (صص 56 و 57) وی می‌بینیم که وی مایل است تا خوشی‌های زندگی را همانند انگبینی که به زهر آغشته شده یا در جای پرخطر قرار دارد، بداند! داستانک زیرین از زبان زن پاکیزه برای همسر زاهدش و در نکوهش افکار و بلندپروازی‌های عجولانه گفته شده است [صص 224 و 225]:
«این سخن راست بر مزاج حدیث آن پارسامرد است که بیهوده شهد و روغن بر روی و موی خویش فرو ریخت. زاهد پرسید که چگونه است آن. گفت آورده‌اند که مردی پارسا بود و بازرگانی که روغن گوسفند و شهد فروختی با او همسایگی داشت و هر روز قدری از بضاعت خویش برای قوت زاهد فرستادی. زاهد چیزی به کار بردی باقی را در سبویی کردی و طرفی بنهادی آخر سبو پر شد روزی در آن می‌نگریست اندیشید که اگر این شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت و آن را پنج گوسفند خرم هر پنج بزایند و از نتایج ایشان رم‌ها پیدا آید و مرا استظهاری باشد و زنی از خاندان بزرگ بخواهم لاشک پسری آید نام نیکوش نهم و علم و ادب بیاموزمش و اگر تمرّدی نماید بدین عصا ادب فرمایم این فکرت چنان قوی شد که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی آویخته زد در حال بشکست و شهد و روغن بر روی او فرود آمد.»
هیچ یک از کاربردهای ادبی مورچگان به اصل سانسکریت باز نگشته و ریشه در ادبیات تازی و پارسی دارد. ابوالمعالی در قالب اندرز دمنه به شیر برای تعجیل در مبارزه با دشمنان و خائنین، سروده‌ای از مسعود رازی [ص 92]:
«مخالفان تو موران بدند مار شدند                                                                برآور از سر موران مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر                                                           که اژدها شود، ار روزگار یابد مار»
و برای توصیف چگونگی رویش مو و ویژگی رخسار توانگرزادۀ زیباروی، سروده‌های امیر معزّی و تازی را به یاری طلبیده است [صص 318، 459 و 460]:
«کَاَنَّ اخضِراراً فی مَسیرِ عِذارِهِ                                                                           دَبیبُ نِمالٍ فِی‌العَبیرِ تَوحَّلُ(2)
من غلام آن خط مشکین که گویی مورچه                                         پای مشک آلوده بر برگ گل و نسرین نهاد(3)
= پنداری سبزۀ گرداگرد چهرۀ وی حرکت مورچگانی است که در مشک فرو رفته‌اند.
می‌گوید: سبزی‌یی که در جای رفتن عذار او ظاهر می‌شود، گویی که موران‌اند که در وحلی از عبیر نرم می‌روند و آثار آن نرم رفتن پیدا می‌آید.»
در باب الملک و البراهمه نیز شمشیر پادشاه که خوابگزاران از وی خواسته بودند آن را بشکند، به حرکت مورچه بر روی جوی و سبزه تشبیه شده است [ص 286]:
«بی شمشیر بران که گوهر در صفحه او چون ستاره است در راه کهکشان و مانند مورچه سیمین بر روی جوی و سبزه روان آب شکلی که آتش فتنه از هیبت او بمرده است.»
رکوردهای کرم شب‌تاب را احتمالاً بایستی به فرهنگ هندی و نسک اولیۀ کلیله و دمنه نسبت داد. حکایت جماعت بوزینگان و یراعه و مرغ داستانکی می‌باشد که کلیله دربارۀ پندناپذیری دمنه برای وی تعریف کرد و یَراعه برابرنهاد تازی کرم شب‌تاب است [ص 112]:
«جماعتی از بوزینگان در کوهی بودند چون شاه ستارگان به افق مغرب خرامید و جمال جهان‌آرای را به نقاب ظلام بپوشانید، سپاه زنگ به غیبت او بر لشگر روم چیره گشت شبی چون کار عاصی روز محشر باد شمال عنان بر گشاده و رکاب گران کرده در آمد و بر بوزینگان شبیخون کرد، بی‌چارگان از سرما رنجور شدند پناهی می‌جستند ناگاه کرم شب‌تابی یافتند در طرفی افتاده گمان بردند که آتش است هیزم گرد کردند و بر آن نهادند و می‌دمیدند. برابر ایشان مرغی بود بر درختی آواز می‌داد که کرم است و پر دارد و به شب چون چراغ می‌نماید آتش نیست. البته التفات ننمودند در این میان مردی آن‌جا رسید مرغ را گفت رنج مبر که به گفتار تو باز نایستند و تو رنجور گردی و در تقویم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن هم‌چنان باشد که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکّر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن او نشنید و از درخت فرود آمد تا بوزینگان را حدیث کرمک شب‌تاب بهتر معلوم کند بگرفتند و سرش از تن جدا کردند.»*
کاربرد ادبی این کخ به اشتباه گرفتن نورافشانی‌اش با شعلۀ آتش مربوط می‌شود. پند مادر شیر به شیر دربارۀ پرهیز از تصمیم عجولانه و تحقیق راجع به تهمتی که اطرافیان شیر به شکال نسبت داده بودند، نیز همین اشارت را داراست [صص 259 و 260]:
«مسارعت در توقّف دار تا صحت این حدیث روشن گردد که چشم و گوش به ظنّ و تخمین بسیار حکم‌های خطا کند چنان‌که کسی در تاریکی شب کرمک شب‌تاب ببیند پندارد که آتش است چون در دست گرفت مقرّر شود که باد پیموده است و پیش از تیقن، در حکم تعجیل کردن شرط نباشد.»
یکی از موارد کاربرد واژۀ کرم نیز به کرم شب‌تاب مربوط بوده و دیگری همان کرم خاکی است که بلار- وزیر شاه- آن را مصداق ترسوی بیخرد می‌دانست [صص 300 و 301]:
«ملک گفت ما از تو ترسانیم ای بلار. گفت غلبه هراس بی‌موجبی بر چهار تن معهود است آن مرغ خُرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و می‌ترسد از آن‌چه آسمان بر وی افتد و برای دفع آن یک‌پای در هوا می‌دارد و کلنگی که هر دو پای خویش از بیم گرانی جرم خود بر زمین ننهد و بر یک‌پای ایستد و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آن‌که خاک نماند و خفاش که روز از بیم بیرون نیاید تا مردمان به جمال او مفتون نشوند و هم‌چو دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفس نباشد.»
نصرالله منشی متناسب با باورهای مذهبی خویش و جو زمانه در آغازین جمله‌های دیباچۀ کلیله و دمنه به ماجرای اختفای پیامبر اسلام در غار ثور (برای آگاهی بیشتر اینجا را بخوانید) و کشته شدن نمرود توسط نیش پشه اشاره می‌نماید [ص 5]:
«سپاس و ستایش مر خدای را جلّ جلاله که آثار قدرت او بر چهرۀ روز روشن تابان است و انوار حکمت او در دل شب تاری درخشان و بخشاینده‌یی که تار عنکبوت را سدّ عصمت دوستان کرد جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید.»
این رویکرد با شیوۀ نگارش رمان زیبای خفته توسط ربابه اکبری که متناسب با فضای پر سکوت شبانگاهی از آوای جیرجیرک برای شروع داستان خویش بهره گرفته است، همسان می‌باشد.
پیش‌زمینۀ پیدایش حکایت شیر و روباه و خر نیز با بیماری گری که توسط کنه‌ها عارض می‌گردد، مرتبط بود. این داستان را بوزینه برای سنگ‌پشت تعریف کرد که البته درمان جالبی برایش پیشنهاد داده‌اند [ص 218]!
«آورده‌اند که شیری بود و او را گر بر آمده بود و چنان قوت از او ساقط شده که از حرکت باز ماند و نشاط شکار فرو گذاشت و در خدمت او روباهی بود؛ روزی او را گفت ملک این علّت را علاج نخواهد فرمود. شیر گفت: اگر دارو دست دهد به هیچ وجه تأخیر جایز نشمرم و گویند دل و گوش خر می‌باید و طلب آن میسر نیست.»
اشارۀ گاو به طمع خویش و دوری نجستن از شیر همزمان سه پدیدۀ کخ‌شناختی را داراست که عبارتند از یورش زنبورهای کارگر به انگبین‌خواران، گیاهان کخ‌خوار (Entomophagous plants) و دوبالانی که به عرق پستانداران جلب می‌شوند [ص 100]:
«طعم نوش چشیده‌ام هنگام زخم نیش است و به حقیقت مرا اجل این‌جا آورد وگرنه چه مانم به صحبت شیر، من او را طعمه و او در من طامع ... و امروز تدبیر از تدارک آن قاصر است و رأی در تلافی آن عاجز و زنبور انگبین بر نیلوفر نشیند و به رایحۀ معطر و نسیم معنبر آن مشغول و مشغوف گردد تا به وقت برنخیزد چون برگ‌های نیلوفر فراز آید در آن میان هلاک شود و هر که از دنیا به کفاف قانع نشود و در طلب فضول ایستد چون مگس(4) است که در مرغزارهای خوش بر ریاحین و درختان سبز و شکوفه راضی نگردد و رأیی اندیشد که در گوش پیل مست رود تا به یک حرکت گوش پیل کشته شود(5)»
نکتۀ ادبی نوشتۀ بالا هم آنجاست که کلیۀ گیاهان آبزی گوشتخوار که از یک ساختار برگ‌مانند برای شکار استفاده می‌کنند، با نام عمومی نیلوفر شناسانده شده‌اند.
ابوالمعالی دشمنی و کراهت عوام از اهل هنر و دانشمندان را با یک زبانزد تازی مستند می‌سازد [ص 99]:
«کَما تَضُرُّ رِیاحُ الوَرْدِ بِالجُعَلِ = چنان‌که بوی گل جعل را زیان می‌رساند»
عبارت بالا مصراع دوم از یک سرودۀ تازی است که توسط المتنبی گفته شده، ابتدایش «بِذی الغَباوَهِ مِنْ اِنْشادَهُ ضَرَرٌ(6)» بوده و چنین مانکی دارد [صص 351 و 352]:
«گویند: چون رایحۀ گل خوش بوی به مشام نامبارک جعل رسد، بی‌هوش شود. می‌گوید: از روایت قصیدۀ من جاهل را ضرر است و زیان، چنان‌که از بوی گل مر جعل را. یعنی عیب در شعر، در طبق پرحسد جاهل، چنان‌که خلل در گل خوش‌بوی نیست، در مشام جعل است.»
البته این مفهوم در قالب نیمپارۀ «عديل فاخته باشد گل و عدو جُعَل» یعنی گل باجناق [= دوست] فاخته است و دشمن جعل! (بن‌مایه) به صورت زبانزد در آمده است.
پیشتر دیده شد که پروین اعتصامی قالب داستانگویی از زبان جانوران و بسیاری از واژگان کاربردی کلیله و دمنه مانند آفت، شهد و کرم پیله را مورد استفاده قرار داده است. یادآوری می‌گردد ایشان به جعل نیز توجه نموده و یکی از سروده‌هایش دربارۀ این کخ می‌باشد. بنابراین، آگاهی بیشتر دربارۀ جعل را می‌توان در آن نوشتار یافت.**
ابیات توضیحی ذو الرمه- سرایندۀ تازی- دربارۀ زیبایی ایراندخت- همسر شاه هند- را در بخش اصلی داستان‌های کلیله و دمنه نمی‌بینیم [ص 440]:
«لَهَا بَشَرُ مِثْلُ الحَریرِ وَ مَنْطِقٌ                                                                         رَخیمُ الحَواشی، لاهُراءٌ وَ لا نَزْرُ
وَ عَیْنانِ قالَ اللهُ «کونا» فَکَانَتا                                                                        فَعُولانِ بِالاَبابِ ما یَفْعَلُ الخَمرُ(7)
... می‌گوید: او را روی پوستی است چون حریر، و سخنی است رقیق، نه بسیار خطا و نه اندک، و دو چشم است که خدای تعالی گفت: «بباشید»، پس ببودند، و فعل این دو چشم با عقل‌ها همان است که فعل خَمر با عقل‌ها.»
ولی از جنبۀ ادبی اهمیت بسزایی دارد؛ چون اولاً بر خلاف ماریا بارت- نویسندۀ رمان الی- پوست بانوان را همسان ابریشم می‌داند؛ نه جامۀ ابریشمی را مثل پوست دوم و دوماً می‌بینیم سدها سال پیش از آنکه نویسندگان غربی و پیروان سبک ایشان پوست، مو (در رمان‌هایی مانند ساغر و کوله‌بار عهد) یا چشم آدمی (در رمان‌هایی نظیر زیبای خفته، پدر آن دیگری و نیوشا) را به یکی از فراورده‌های کخ‌ها تشبیه نمایند، این کار توسط ادیبان عرب زبان انجام گرفته است.
سرانجام تمثیل شیر برای دمنه دربارۀ کوچک نشمردن دشمن و تناسب رفتار هر کس با مخاطبش واپسین نمونۀ مورد بررسی ما یا تنها اشارۀ نصرالله به ملخ‌ها در این اثر می‌باشد [ص 72]:
«نکند باز رای صید ملخ                                                                                   نکند شیر عزم زخم شکال»
بیت اخیر یکی از سروده‌های مسعود سعد سلمان در دیوان اشعارش می‌باشد که که پیش از آن نام گزدمان را هم مطرح ساخته است:
«کژدم چرخ را بریزد دم                                                                                   شیر گردون بیفکند چنگال»
اکنون که نگاه کخ‌شناختی به کلیله و دمنه پایان پذیرفت، بازگویی چند نکتۀ مهم‌تر خالی از لطف نیست:
1- ازوپ- قصه‌گوی نامدار یونان باستان- چند داستانش را از زبان کخ‌ها بیان نموده است، ولی آفرینندگان کلیله و دمنه چنین تدبیری نیاندیشیده‌اند. انگبین، کرم شب‌تاب و گری تنها مفاهیم کخ‌شناختی هستند که سه داستان مرتبط با آنها را در کلیله و دمنه می‌بینیم.
2- آفت به عنوان هر نوع عامل زنده یا غیرزندۀ زیان‌آور برای جانداران بیشترین اهمیت را در این مجموعۀ پارسی داراست. در سبک نوشتاری نصرالله منشی و ابن مقفع کاربرد مانک فرهنگی برای آفات چندان جلب توجه نمی‌نماید و چون این واژۀ تازی اغلب در همراهی با کلمۀ بلا دیده شد، ناخودآگاه ذهن به سویی سوق می‌یاید که بگوید: آفت بلاست!
3- گزدمان مهم‌ترین کخ‌های مورد اشاره در این نسک هستند که ریشه‌های تازی آنها کاملاً مشخص بوده و اغلب همراه مار بر زبان رانده می‌شوند. به بیان دیگر، مار و گزدم مهم‌ترین آفات نزد ابوالمعالی و شاید فرهنگ آن روزگار بوده‌اند!
4- شهد سومین واژۀ پرکاربرد است و می‌بینیم که برزویۀ طبیبِ صوفی مسلک تمایل دارد تا خوشی‌های دنیوی را با انگبینی که در جای خطرناک قرار دارد یا به زهر آلوده شده است، همانند بداند!
5- کخ‌هایی مانند مورچه، کرم پیله و گزدم اصالت هندی نداشته و احتمالاً فقط در نسخۀ نصرالله منشی دیده می‌شوند. از سوی دیگر، به نظر می‌رسد که کاربرد ادبی کرم شب‌تاب را بتوان به هندوان نسبت داد.
6- همانگونه که شیرینی شهد و نیش گزدم شهرۀ همگان می‌باشد، انگار اشتباه گرفتن نورافشانی کرم‌های شب‌تاب با شعلۀ آتش نیز در روزگاران کهن رواج داشته است.
7- چشم‌عسلی، نگاه مخملی یا چهرۀ کک‌مکی ویژگی‌های مثبتی هستند که از فرهنگ اروپایی پذیرفته‌ایم. پوست چهرۀ همچون ابریشم و خمش موی عقرب‌وار نیز از سدها سال پیشتر با عنوان جلوه‌های زیبایی‌بخش بانوان به ایرانیان خورانده شده‌اند!
8- آشنایی با برخی نام‌های کخ‌شناختی کهن یا بیگانه از سودمندی‌های خوانش این اثر بوده و می‌توان واژگان پنج‌پایک (همتای خرچنگ)، جُعَل (همتای تازی خرچسونه یا سوسک سرگین‌غلتان)، خوره (برابرنهاد امروزی کرم و همتای کهن و هراس‌آفرین کخ)، زنبور انگبین (همتای زنبور عسل)، زنبورخانه (همتای کندو)، شهد (همتای هندی انگبین یا عسل تازی)، عقارب (همتای گزدمان و جمع عقرب)، کرم پیله (همتای کرم ابریشم)، کرمک شب‌تاب (همتای کرم شب‌تاب)، نَمّال (همتای مورچگان و جمع نمل) و یَراعه (همتای تازی کرم شب‌تاب) را برشمرد.
9- سبک داستانسرایی پروین اعتصامی و کاربرد واژگان کخ‌پایه توسط وی تأثیرپذیری زیاد از کلیله و دمنه و نصرالله منشی را نشان می‌دهد.
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران نقد ادبی-کخ‌شناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکس‌ها
* قورباغه‌ای که یک لامپ کوچک تزئینی را به جای کرم شب‌تاب بلعیده است!
** گونه‌ای از سوسک‌های توس‌آنجلس که نزد گویشوران روستای کُندُر (شهرستان کرج، استان البرز) با نام جعل شناخته می‌شود.
پی‌نوشت‌های ادبی
(1) در نسخۀ دیگری از کلیله و دمنه که توسط مجتبی مینویی تصحیح شده است، تنها به دم گزدم اشاره می‌شود: «چنان که نيش کژدم اگر چه بسيار دم بسته دارند و در اصلاح آن مبالغت نمايند چون بگشايند به قرار اصل باز رود و به هيچ تاويل علاج نپذيرد.»
(2) احمد مهدوی دامغانی معتقد است سرایندۀ این پاره اگرچه معلوم نیست، ولی ریشۀ آن به بیتی از یک شاعر عرب با نام اخطل دربارۀ تأثیر شراب برمی‌گردد که گفته است: تدّب دبیبا فی العظام کأنّه‏ دبیب نمال فی نقا یتهیّل
(3) اختلاف ادبی و نگارشی چشمگیری میان متون دیده می‌شود. برای نمونه، دومین نیمپارۀ این سروده به صورت «پای مشک‌آلود بر برگ گل نسرین نهاد» و «پای مشک‌آلود گویی بر گل و نسرین نهاد» نیز دیده می‌شود.
(4) در نسخۀ دیگر، دو رکورد برای استفاده از واژۀ مگس وجود دارد. نیمپارۀ زیرین برای اشاره به سودمندی همگان در دربار بزرگان کاربرد یافته است (بابُ الْاَسَدِ وَ الثَّوْر، حکایت بوزینه و درودگر، بن‌مایه): کاندر اين ملک چو طاووس بکار است مگس
(5) گونه‌ای دیگر از این نوشته: امروز تدبير از تدارک آن قاصر است و راي در تلافي آن عاجز، و زنبور انگبين بر نيلوفر نشيند و به رايحت معطر و نسيم معنبر آن مشغول و مشعوف گردد تا به وقت برنخيزد، و چون برگ‌هاي نيلوفر پيش آيد در ميان آن هلاک شود. و هرکه از دنيا به کفاف قانع نباشد و در طلب فضول ايستد چون مگس است که به مرغزارهاي خويش پررياحين و درختان سبز پرشکوفه راضي نگردد و بر آبي نشيند که از گوش پيل مست دود تا به يک حرکت گوش پيل کشته شود.
(6) نگارش دیگری از این پاره نیز وجود دارد: بِذي الغَباوَةِ مِن إِنشادِها ضَرَرٌ / كَما تُضِرُّ رِياحُ الوَردِ بِالجُعَلِ
(7) صورت دیگری از این ابیات به شکل زیر است:
لَها بَشَرٌ مِثلُ الحَريرِ وَمَنطِقُ                                                                                           دَقيقُ الحَواشِي لا هُرآءٌ وَلا نَزرُ
وَعَينانِ قالَ اللَهُ كونا فَكانَتا                                                                                           فَعولانِ بِالأَلبابِ ما تَفَعلُ الخَمرُ
بن‌مایه
ابوالمعالی نصرالله منشی. 1391. کلیله و دِمنه. چاپ نخست، انتشارات آدینه سبز، تهران، 464 صفحه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر