۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه

نگاه کخ‌شناختی به "پدرِ آن دیگری"

An Entomological Looking at the "Father of That Other"
پس از نگاه کخ‌شناختی به رمان‌های عامه‌پسند نیوشا، ریشه در عشق و ساغر که توسط دو نویسندۀ ایرانی نگاشته شده‌اند، اکنون اثر مشابه یکی دیگر از هم‌میهنان معاصر را بررسی خواهیم نمود. پدرِ آن دیگری خاطرات پسرک باهوش اما متفاوتی به نام شهاب است که با کسی حرف نمی‌زد. علت را خواه ترس بدانیم، خواه بی‌اعتمادی، خواه بیماری یا نامناسب بودن آدم‌ها و محیط پیرامون فرقی ندارد. او دیواری از سکوت میان خویش و سایرین ساخته بود. سرانجام کسی پیدا شد که زبان دیگری را می‌دانست؛ از دنیایی شگفت آمده بود و ... . این نسک به طور اتفاقی دستم رسید و نخستین انگیزه‌ام همان بود که ویژگی‌های کخ‌شناختی اثر را همچون موارد گذشته بررسی و مقایسه نمایم. از سوی دیگر، با خوانش پدر آن دیگری خیلی زود با شخصیت نخست داستان همذات‌پنداری نموده و شرح حالش را تقریباً نوعی زندگینامۀ اغراق‌آمیز و دارای اختلاف زمانی خودم دانستم!
انواع واژگان و مفهوم‌های کخ‌شناختی 13 بار در پدر آن دیگری نام برده شده‌اند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: کرم (4)، چشم‌عسلی (2)، پروانه (1)، پیله (1)، ساتن (1)، مخمل (1) و سم (1).
اگرچه شمار رکوردها کم است ولی با توجه به تعداد صفحات داستان می‌توان آن را با آثار لیلا رضایی- نیوشا و ریشه در عشق- و برنده تنهاست قابل قیاس دانست. واژۀ کرم که در این رمان بیش از سایرین مورد استفاده قرار گرفته است، طیف سوم و چهارم از مانک‌های واژۀ کخ را نشان می‌دهد. شرح روزگار کودکی شهاب در زمانی که هنوز از خنگ بودنش آگاه نبود [صفحه‌های 7 و 8]:
«قبل از کشف واقعیت‌های تلخ، روزها روشن‌تر بودند. آسمان شفاف‌تر بود. می‌توانستم ساعت‌ها در باغچۀ کوچک خانه بگردم و به تماشای خاک، برگ، کرم‌های قهوه‌ای رنگی که بعد از باران از خاک بیرون می‌آمدند بنشینم و هر لحظه چیزی تازه کشف کنم.»
خودداری وی از خوردن آب جوی در هنگامی که داشت به خنگ بودنش پی می‌برد [صص 12 و 13]:
«نه! نمی‌خواستم، اه ... آب جوی سیاه بود، کرم داشت. بوی بدی می‌داد. رویم را برگرداندم. ... من از کرم‌های توی آب می‌ترسیدم. دستم را از دستش بیرون کشیدم و به طرف خانه دویدم، ولی هنوز دو قدم نرفته بودم که از پشت یقۀ پیراهنم را گرفت.»
و پیامد بی‌توجهی به مسواک بچه‌ها از سوی والدین که بر زبان اَسی- دوست خیالی و پرشیطنت شهاب- روان گشت [صفحۀ 207]:
«پدر فراموش کرده بود چراغ‌خواب کوچک را روشن کند. اسی گفت: «برای اون مهم نیست ما توی تاریکی از ترس بمیریم. دندونامونو کرم بخوره. با لباس کثیف بخوابیم که مریض بشیم. تازه خوشحالم میشه.»»
همین موضوع را می‌نمایاند. وقتی بدانیم آب جوی سیاه یا همان پساب نمی‌تواند زیستگاه کخ‌ها باشد، بنابراین باید بپذیریم که آب سبز و رنگ‌های متمایل به آن بوده و یا اینکه دارای کرم نبوده است.
باید اعتراف کنم که برای بنده هم روزگار ناآگاهی خیلی بهتر از بعدها بود ولی همچنان تماشای کخ‌ها را دوست دارم. در حیاط خانه‌مان یک درخت آلبالو داشتیم ولی میوه‌هایش بزرگ و گیلاس به نظر می‌رسیدند. من به میوه‌ها و درختش عشق می‌ورزیدم؛ ضمناً آنقدر در افکارم غرق نبودم که گل دادن درخت را به خاطر خوشایند خودم بدانم!
اگرچه اتفاق‌های خنگ‌پندارانۀ تقریباً مشابهی در دوران نوجوانی برایم رخ داد ولی با چالاکی از صحنه گریخته، نیات شوم بدخواهان را ناکام گذاشته و خنگ بودنم را نیز درک نکردم. فرایند آگاهی من خیلی دیرتر یعنی از سن 24 سالگی به بعد اتفاق افتاد!
همیشه با خودم حرف زده‌ام ولی دوستان خیالی نداشتم. خطم هم خوب نبوده و نیست!
رابطه‌ام با پدر قبلاً بد نبود؛ خوب هم نبود؛ یک رابطۀ معمولی. اما چند ماه هست که احساس می‌کنم از داشتن من خوشحال نبوده است. البته پس از سیزده سال که از تک پسر بودن بیرون آمدم، بویژه زمانی که از دین و دانشگاه نیز خارج شدم، و بالاخص هنگامی که با تخریب خانۀ پدری به منظور آپارتمان‌سازی مخالفت ورزیده و حق مادرم را طلبیدم، این رابطه بسیار بسیار بدتر گشت! رفتار پدر طوری است که هیچ اعتمادی نداشته و به اصطلاح قبولم ندارد!
شهاب رنگ چشم‌های مادرش- مریم- را عسلی می‌دانست [ص 39]:
«هنوز چهرۀ جوان و زیبای آن روزهایش جلوی چشمانم است، با آن پوست گندمگون، چشم‌های عسلی درشت و موهای پرپشت و سیاهی که اغلب پشت سرش می‌بست»
مریم نیز همین نظر را دربارۀ رنگ چشم‌های پسرش داشت [ص 63]:
«نگاهش کردم. چشمان عسلی و درشتش پر از اشک بود. از غمی که در چهره داشت دلم به درد آمد.»
مادرم جوان و زیبا بود ولی پوست گندمگون نداشت و هر دو دارای چشم‌های میشی رنگ هستیم. شاید هم پرینوش صنیعی- نویسنده- مانند رضایی از دوستداران چشمان عسلی باشد!
با خواندن توضیحاتی دربارۀ ویژگی‌ها و ساخت لباس عروسی شهین- عمۀ شهاب- [ص 58]:
«فتانه خانم خیاط خوبی بود و با کمک مادر که منجوق‌دوزی بلد بود، لباس عروس را می‌دوختند. تمام اتاق پر از تور و ساتن سفید بود. پارچه‌هایی برف‌گونه، نرم و صاف که در دستان معجزه‌گر مادر و فتانه خانم به شکل لباس‌هایی رویایی که عکس آنها را در کتاب‌های داستان و برخی کارتون‌ها دیده بودم در می‌آمدند.»
و شباهتش به پتوی شهاب [صص 59 و 60]:
«لباس وسط اتاق پهن بود. کنارش نشستم؛ تکه‌ای از لباس را در دست گرفتم؛ صورتم را به آن چسباندم. چقدر نرم و خنک بود عین پتوی مخملی خودم که بدون آن نمی‌توانستم بخوابم. دامن لباس اینقدر بزرگ بود که تمام تنم رویش جا می‌گرفت. وسط دامن نشستم. بقیۀ پارچه را دور پاهایم پیچیدم. خنکی مطبوعی در تمام تنم پخش شد. چشمان تبدارم سنگین شدند. سرم را در چین‌های بزرگ دامن فرو کردم و به خواب عمیقی فرو رفتم.»
نشان می‌دهد که چگونه فراورده‌های مصنوعی نام خویش را از بافته‌های اصیل ابریشمی گرفته‌اند. البته باید از پیش بدانیم که اتلس برابرنهاد پارسی واژۀ Satin می‌باشد.
مادرم استاد قالیبافی- نه منجوق‌دوزی- بود و من یک کودک همیشه بیمار که در حال گریه یا خواب بودم. در دوران دبستان، خواب‌هایم به اندازه‌ای عمیق بود که شب‌ها برای صرف شام بیدارم می‌کردند ولی بامداد روز بعد هیچ چیز یادم نبود و شام دیشبم را خواستار می‌شدم!
نخستین خاطرۀ شهاب از حضور نزد پزشک متخصص زمود پروانه را نشان می‌دهد [ص 99]:
«اولین بار که به خاطر حرف نزدن مرا پیش دکتر مخصوص بردند خوب به خاطر می‌آوردم، اتاق تاریک و همه چیز قهوه‌ای بود. عکسی ترسناک شبیه پروانه‌ای که یک آدم احمق کشیده باشد را به دیوار زده بودند.»
و خطاب بی‌بی- مادر مادر شهاب- به مریم که به درد خانۀ ما هم می‌خورد، نوعی سم زیان‌بارتر از کخ‌کش‌ها (Insecticides) را می‌شناساند [ص 230]:
«کاری که تو با این همه اخم و تخم و منت می‌کنی برای بچه‌هات سمه.»
جو خانواده به گونه‌ای است که انگار بچه‌ها فقط باید بخورند و بخوابند و بروند، مادر باید به شست و رفت و آشپزی بپردازد و پدرم هم تنها کار کند و پول بیاورد!
در نوشتار پیشین پیرامون مانک و کاربرد کارواژۀ پیله کردن سخن گفتیم. مریم نیز دربارۀ ناصر- پدر شهاب- به بی‌بی می‌گوید [ص 248]:
«مادر من نمی‌تونم به زور از دهنش حرف در بیارم. اگرم زیاد پیله کنم عصبانی میشه، منم حوصله ندارم.»
کارواژۀ جیرجیر کردن از آوای بلند و بعضاً ناخوشایند کخ‌هایی مانند جیرجیرک (Cricket)، زنجره (Cicada) و ملخ‌های شاخک‌بلند (Long-horned grasshopper) برگرفته شده و اصطلاحاً به صدای آزارندۀ ناشی از لغزش قطعات فلزی روغنکاری نشده روی یکدیگر -مانند لولاها- یا موارد مشابه اطلاق می‌گردد. مثلاً تخت شهاب هم می‌توانست جیرجیر کند! [ص 22]
«انتقام مزۀ شیرینی داشت، هر چند که دلم شور می‌زد ولی وقتی همه چیز به خیر گذشت، با آرامش روی تخت بزرگ آرش که به تازگی به من رسیده بود و با هر حرکت جیرجیر می‌کرد، دراز کشیدم.»
مور مور کردن واپسین مفهوم مورد بررسی در نوشتار کنونی و احساسی شبیه راه رفتن مورچه روی تن آدمی است. وقتی اندیشه‌های شوم ناشی از داوری نابخردانۀ دیگران به ذهن شهاب یورش می‌آورد، همین حالت به وی دست می‌داد [ص 153]:
«از تصور اینکه روزی خواهرم را خواهم کشت به لرزه می افتادم. آنها می‌گویند من می‌توانم، پس حتماً می‌توانم! آن وقت این وسوسه مثل نوعی مور مور شدن دست‌هایم را به خارش می‌انداخت. برای فرار از این احساس آنها را به هم می‌فشردم و پشت سر یا توی جیب‌هایم پنهان می‌کردم.»
هفت هشت ساله بودم که هنگام ساختن خانۀ جدیدمان با پسرخاله‌ام- مهدی- که چند سال از من بزرگتر بودم دعوایمان شد. بنده هم پس از چند ساعت یک تکه آجر به سرش زده و انتقام سختی از وی گرفتم! در کلاس چهارم دبستان یکی از بچه‌های مدرسه زیر پایم زده و مرا نقش زمین نمود. چند دقیقه بعد، من نیز او را با شدت هل داده و سر و دستش شکست!
سایر تشابهات تقریبی پدرِ آن دیگری و زندگی شخصی‌ام عبارتند از:
یادم است پسرعمه‌ام- هادی- برایم چیستان طرح می‌کرد و می‌گفت: «دو در هوا، چهار در زمین، ای خر تو بگو بز!» اما من خر بودم که نمی‌فهمیدم منظورش همان بز است! از دیگر سو، چون عادت داشتم که یقۀ بلوزم را بخورم، پدرم مرا گاو لتِّه‌خور (لتِّه= تکۀ بدردنخور پارچه) می‌دانست!
روزی که اصلاً در خاطرم نیست، از فرط بیکاری به مادربزرگم گفته بودم چه کنم و او نیز مطابق یک زبانزد توس‌آنجلسی گفته بود شلوارت را در هاون بکن و بکوب. من این کار را با نهایت دقت انجام دادم!
دستخط من از آغاز ریز بود. آموزگار سال دوم دبستانم هم چشم‌های ضعیفی داشت و موقع تصحیح دیکته‌ام با طعنه گفت: «ریزتر بنویس» دفعۀ بعد، نهایت دقتم را صرف کردم تا ریز بنویسم. آقای معلم نیز کلمات درست را با غلط اشتباه گرفته و یک نمرۀ هشت داخل دفترم کاشت! این پیشامد بیسابقه جاری شدن سیلاب اشک‌هایم را سبب گشت و روز بعد همراه مادرم به مدرسه رفتم.
یکی دو سال بعد، مادرم که آهنگ بیرون رفتن از خانه را داشت، سفارش کرد که چهار دانه (اصطلاحی برای بیان مقدار اندک) نخود و لوبیا در قابلمۀ آبگوشت بریزم و من نیز دقیقاً دستورش را اجرا نمودم! این رخدادها طی سالیان متمادی دستاویزی برای خندۀ والدین و اطرافیانم بودند!
دختر یکی از همسایه‌ها فاطمه نام داشت ولی هایده صدایش می‌زدند. من که در آغاز راه باز شدن سر و گوشم قرار داشتم، فکر می‌کردم هایده یعنی کسی که هی می‌دهد (همواره سکس می‌کند)!
در سنین نوجوانی بچه‌های محل مرا خنگ صدا نمی‌زدند. برعکس، می‌گفتند: مهندس!! البته نمرات درسی خوبی می‌گرفتم ولی پشت پردۀ این نام همان باورشان به خنگول بودنم قرار داشت. اقرار می‌کنم که از این نام بدم نمی‌آمد و دچار خودشیفتگی می‌شدم. همچنین در دوران تحصیل کارشناسی ارشد یکی از دوستانم با نام مجید- نقش اول دیوانه/ عاقل در فیلم سینمایی سوته‌دلان- صدایم می‌زد ولی این بار از شنیدن آن اسم جداً ناراحت شده و به وی تذکر می‌دادم؛ اما کو گوش شنوا!
در خانه، همیشه سرم را روی زمین می‌گذاشتم و پاهایم رو به هوا بود. کوچک‌تر که بودم، سعی می‌کردم بدون استفاده از تکیه‌گاه روی سرم بایستم. بعدها کنار دیوار، ابتدا روی دست‌هایم ایستاده و سپس آنقدر به صورت دنده عقب راه می‌رفتم تا تعادلم برهم بخورد. این کار تشویق دیگران را در پی داشت!
در خیابان، همواره سر به زیر یا دست به سینه بوده و ظاهری بسیار مظلوم داشتم. با پدرم که راه می‌رفتم، دائماً می‌گفت: «بابا جان سرتو بالا بگیر!» ولی من فقط زمین را نگاه می‌کردم.
روزگار خردسالی را خوب به یاد ندارم ولی مادرم می‌گوید برایم زحمت بسیار کشیده است و اگر فرد دیگری به جای وی بود، احتمالاً من زنده نمی‌ماندم. ایشان اعتقاد داشت تا 4-5 سالگی نمی‌توانستم حرف بزنم و راه نیز نمی‌رفتم. همسایه‌ها می‌گفتند: «بیچاره بی‌بی! بچه‌ش فلج و عقب‌مونده‌س» و شگفت آن که در سن سی و یک سالگی هم یکی از دوستان- پریا ترک- معتقد بود زبانم متفاوت از دیگران بوده و هست (اینجا)!
پیش از آغاز حرف زدنم، یکی از همسایه‌های خوب و ترک زبانمان برای مدتی مرا به طور داوطلبانه در خانه‌اش پرستاری می‌نمود.
حتی هم‌اکنون نیز دوست ندارم با کسانی که خوشم نمی‌آید حرف بزنم؛ یعنی آنها را از صحنۀ زندگی‌ام حذف می‌کنم و نسبت به صحبت یا سخنرانی در جمع‌های بزرگ اضطراب دارم.
در بزرگسالی، یک مشاوره مدرسه می‌گفت: «تو به محبت احتیاج داری. یک زن مثل مادر باید تو را هر روز در آغوش گرفته و نوازش کند!» درست مثل رابطۀ شهاب با بی‌بی. از قضا، رابطۀ من و بی‌بی‌ام- مادربزرگ کخ‌شناسی فرهنگی- هم مخصوصاً در روزگار جوانی بسیار خوب بود.
در سالگرد بیست سالگی‌ام فقط شاگرد اول کلاسمان بودم. سپس رتبۀ ششم کشوری در کنکور کارشناسی ارشد را به دست آوردم و بعدتر در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شدم.
اکنون که نگاه کخ‌شناختی به پدر آن دیگری و بیان برخی تشابهات داستان با زندگی شخصی‌ام پایان یافت، بازگویی دو نکتۀ مهم‌تر خالی از لطف نیست:
1- صنیعی همانند کخ‌شناس بیش از هر موضوعی به کخ‌ها- کرم- علاقمند بوده و داستانش را گویی با توجه به زندگی وی نوشته است!
2- لیلا رضایی و پرینوش از جنبۀ میزان کاربرد مفهوم‌های کخ‌شناختی و علاقه به چشمان عسلی همانند یکدیگر هستند.
امید است نوشتار کنونی رهگشای علاقمندان بوده و با طرح نقدهای خویش بر غنای آن بیفزایند.
بن‌مایه
صنیعی، پرینوش 1383. پدرِ آن دیگری. چاپ نهم (1390)، انتشارات روزبهان، تهران، 289 صفحه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر