۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

کخ‌شناس اقتصادی



Economic Entomologist
این داستان بلند که به استثنای بخش‌های پایانی‌اش، شرحی از زندگی نگارنده است و همراه با داستان کوتاه کخ‌شناس فداکار به عنوان پیوست سمینار دوی دکترای حشره‌شناسی کشاورزی ارائه گردید، به دوست و سرور گرامی، آقای دکتر عزیز خرازی پاکدل، پیشکش می‌شود. ایشان بودند که با قبول زحمت‌های کخ‌شناس، نقش استادی را به خوبی اجرا نمودند:
تقصیر خودش که نبود؛ کی از یه بچۀ 12-10 ساله انتظار داره که بفهمه وقت طلاست یعنی چی؟ تازه اونم چه بچه‌ای! کسی که توی 5-4 سالگی تازه راه بیفته، پس شاید تا 40-30 سالگیش هم قدر و قیمت وقت رو نشناسه! به همین دلیل بود که به محض تعطیل شدن از مدرسه، یه راست به جای خونه می‌رفت توی کوچه. انگار مرضِ بازی کردن داشت! اونم چه مریضیِ سختی! ننۀ بیچاره‌ش هِی می‌گفت: «مادر جان، یَه کَمَم بِه فکرِ دَرسُ مشقت باش» یا مثلاً سر ظهر می‌گفت: «بیا تو خانَه؛ سَرِ ظُهْر گِرمایی نِشی. بیا الان آقات مِیَه مِخِم ناهار بُخورِم» دیگه همه به داد زدنای گاه و بیگاه بی‌بی عزت عادت کرده بودن که: «سعییید! آی سعییید! کوجایی مادر؟ بیا تو خانَه؛ کارِت دِرُم» یا فریادهای دیگه‌ای با وجهِ مشترکِ «سعییید! آی سعییید!» به همین خاطر، بچه‌های محل اسمشو گذاشته بودن آی سعید.
توی خاکبازی و کوچه‌گردی‌های همون ایام بود که یه بار 2-3 تا سنگ قبر پیدا کرد. بچه محلا بیکار ننشستن و اسم مهندس رو هم روش گذاشتن. بعدها که جدی جدی مهندس شد، بهروز، پسر همسایشون، هر موقع بهش می‌رسید، با شوخی می‌گفت: «اینقد بهت گفتیم مهندس تا مهندس شدی، کاشکی یکی هم به ما یک چیزی می‌گفت». اونم طلبکارانه جواب می‌داد: «مُو مِخواستُم دکتر بِشُم؛ پس تقصیرِ شِماهایَه که هنوز مهندس موندُم!»
توی شناسنامه‌ش جلوی کلمۀ نام نوشته بود: سعید؛ ولی انگار کسی فرق نام و نام خانوادگی رو توی ایران نمی‌دونست! خیلیا صداش می‌زدن آقای حیدری یا فقط حیدری. مراد که دوستش بود، دلش می‌خواست بگه مجید. اونم چه مجیدی! مجیدِ دیوونۀ توی فیلم سوته‌دلان. دوستای دانشگاهی که باهاش همشهری نبودن صداش می‌زدن مَش سعید؛ چون اهل مشهد بود. اما بیشتر اطرافیانش اونو آقای مهندس خطاب می‌کردن. توی یکی دو سال اخیر بچه‌های دانشکده هم آقای دکتر از دهنشون نمی‌افتاد؛ هر چند که هنوز تا دکتر شدن خیلی فاصله داشت. تازه این روزا پاشَم که روی پوست خربزه بود؛ ولی مگه بقیه ولش می‌کردن! همیشه می‌گفت: «دکتر شدن چه آسان، آدم شدن محال است!! من می‌خوام آدم بشم؛ دکتر نشدم که نشدم. زیاد مهم نیست». جالبه می‌گفت: «من می‌خوام آدم بشم» ولی خودش به خودش می‌گفت دیوونه.
وقتی تنها می‌شد به فکر می‌افتاد که مگه یه نفر چقدر اسم می‌خواد؟! تازه حالا اسمای داداش، دایی، عمو، دانشجو، دانش‌آموخته و ... هم اگه به کلکسیون اسامی و القابش اضافه بشه، چی می‌شه؟ خُب معلومه: یه آدم و چهل تا اسم!! توی خیابون که راه می‌رفت، هر کدوم از اونا رو که می‌شنید باید بر‌می‌گشت تا نکنه با او بوده باشن و این هم برنگرده و طرف دلخور بشه؛ یا با صدای بلندتر شروع به داد زدن بکنه.
اصلاً این جوری فایده نداشت. یه شب قبل از خواب داشت به چارۀ کار فکر می‌کرد. یکی دو ساعت توی رختخواب با خودش کلنجار رفت تا بالاخره به نتیجه رسید. فردا صبح رسماً به هر کسی که می‌دید، می‌گفت: «شما خودتون خوب می‌دونین که چند اسمی بودن چقدر سخته، همش توی کوچه و خیابون باید حواست باشه تا مبادا کسی با یکی از این اسامی صدات بزنه. برای اطرافیان هم سخته که همۀ اسمای یه نفر رو بدونن». بعد از کلی مقدمه‌چینی، قطعنامۀ خودشو صادر می‌کرد: «به مناسبت سال اصلاح الگوی مصرف و صرفه‌جویی در مصرف انرژی، قوای ذهنی و هر چیزی که دلتون می‌خواد؛ من از امروز فقط یک اسم خواهم داشت؛ و اون هم فقط و فقط مجید هست. حتی اگه مُردَم یا خواستین دربارۀ من داستان بنویسین، باید بنویسین مجید.»
خواهرش اولین نفر بود که با خنده و تعجب گفت: «حالا چرا مجید؟ سعید که قشنگ‌تره؟!» جواب داد: «دوستم مراد که به من می‌گه مجید، در واقع منظورش دیوونه‌س؛ منم که به خودم می‌گم دیوونه. تو که معنای دیوونه رو نمی‌دونی، چیزی هم دستگیرت نمی‌شه. تازه هنوز خیلی از آدما خوشبختی رو توی پول، موقعیت اجتماعی بالا، کار شرافتمند، زیبایی، شهرت یا از این قبیل چیزا می‌دونن. در حال حاضر، من چی دارم که خوشبخت یا همون سعید باشم؟؟ مجید یه اسم معمولی و راحته. تازه نظر مشترک من و مراد هم هست. در واقع معنای مجید می‌شه دیوونه». این طوری شد که با همۀ دیوونگیش خودشو راحتِ راحت کرد. یعنی سعید، حیدری، مهندس و ... شد مجید.
اگه کسی می‌خواست دربارۀ مجید قضاوت کنه، می‌فهمید که زیاد هم بی‌ربط نمی‌گه. البته نه این که توی سال 88 جوگیر شده باشه و بخواد مصداق صرفه‌جویی اسمی رو نشون بده، یا به یاد پارسال، نوآوری از خودش در بیاره. مغرور بودنش باعث شده بود که از همون دورۀ نوجوونی صرفه‌جو و کاملاً اقتصادی باشه؛ اما خسیس نبود. صرفه‌جویی شعارش نبود؛ باور و اعتقادش بود. غرورش به حدی بود که حتی به مامان و باباش نمی‌گفت که من پول می‌خوام؛ حتی اگه یه ریال توی جیباش پیدا نمی‌کردی! همین غرور یا شاید معرفت جای دیگه وادارش می‌کرد که تمام پولش رو خرج کنه!
دیوونگی کارش رو حسابی سخت کرده بود. باید برای هر کاری فکر می‌کرد؛ چون استعداد و عُرضۀ تقلید از دیگران رو نداشت. دربارۀ امور اقتصادی بعد از فکر و استدلال زیاد به این نتیجه رسیده بود که: «برای پولدار شدن یا حداقل در رفاه بودن، دو راه بیشتر نیست؛ یا باید بتونی خوب پول در بیاری یا این که بتونی پولت رو خوب نگه داری». بعد با خودش می‌گفت: «خُب، من که نمی‌تونم مثل بقیه پول در بیارم؛ پس خوب اون رو نگه خواهم داشت.»
ساده‌دلی، ساده‌لوحی یا خوش‌باوری، از ویژگی‌های مجید محسوب می‌شدن؛ البته کسی هم از یه دیوونه انتظار زیادی نداشت. وقتی که از سن 15-14 سالگی کم‌کم شروع به شنیدن اخبار رادیو و تلویزیون یا تحلیل حرفای معلم و بزرگتراش کرد، زود گول خورد. به این نتیجه رسیده بود که منابع کرۀ زمین بی‌نهایت نیستند که هر جور دلمون می‌خواد مصرفشون کنیم. حتی اگه بی‌نهایت هم باشن، اسراف یا بد مصرف کردن کار خوبی نیست. حتی یه جورایی به طور غیر مستقیم از درون مفاهیم دانش زیست‌شناسی یا به طور دقیق‌تر، کُخ‌شناسی که رشتۀ تحصیلی و مورد علاقه‌ش توی دانشگاه بود، پی به اصل درست مصرف کردن برده بود. طبق اصول انتخاب طبیعی، همۀ موجودات زنده باید از حداقل امکانات موجود، بهترین بهره‌برداری رو بکنن. هر کس که بِتونِه این کار رو انجام بده و با کمبودهای محیط اطرافش سازگار باشه، طبیعت بهش شانس زندگی و ادامۀ نسل خواهد داد. بقیه هم به مرور زمان از بین رفته یا به نسلی از موجودات قانع و صرفه‌جوتر تبدیل می‌شدن! اما عیب کار وقتی براش معلوم شد که فهمید این چیزا رو فقط با عقل ناقصی که توی کلۀ بعضی دیوونه‌ها هست، می‌شه درک کرد. بقیه این جوری فکر نمی‌کردن. یا اگر هم فکر می‌کردن، عمل نمی‌کردن. پدر و مادر کم سوادش با آدمای باسواد توی دانشگاه، خوابگاه و ... زیاد فرقی نداشتن. فقط گاهی اوقات، مصداق‌های اسراف متفاوت بود. ولی مجید تصمیم گرفته بود که هر چیزی که به عقلش جور در بیاد رو بپذیره و تا می‌تونه بهش عمل کنه. هر کاری هم که با عقلش جور نمی‌اومد، رو انجام نمی‌داد و نمی‌پذیرفت؛ حتی اگه تمام دنیا همون کار یا عقیده رو بپذیرن و انجام بِدَن.
مشکل کوچیکی نبود. توی خونه وقتی می‌خواست بره نون بخره، مادرش می‌گفت: «ده تا بِخِر». می‌پرسید: «چرا ده تا؟! ما که توی سُفرَه هنوز نون دِرِم! مُو شیش تا بیشتر نِمی‌گیرُم» و همیشه بین اون و مادرش اختلاف وجود داشت. مادر که عصبانی می‌شد، می‌گفت: «خدا خرجیِ ما رِ الهی دست تو نِدَه! چِقَد خِسیسی؟! تو که نمِخِیْ پولْشِ بِدی». هزار بار بیشتر با اعضای خانواده و فامیلش بحث کرده بود. در نهایت هم همیشه یک چیز می‌گفت: «مُو بِرا خودُم که نِمُگُم؛ پولِشَم که مُو نِمِدُم؛ اگه صرفه‌جویی بُکُنِن هم که چیزی به مُو نِمِرْسَه! مُو بِرا خودْتا مُگُم. ای هَمَه زحمت مِکِشِن که چی؟ اَلِکی پول به نون بِدِن! بَعْدَمْ نصفِ قیمت بُفروشِن به نون‌خُشکه‌ای؟! چرا از وسایل خوب استفادَه نِمُکُنِن تا چَنْ بِرابَر عمر کُنَه؟ دِلِتا به حالِ کاسِبا مُسوزَه؟! پیشِ خُودْتا فِکْ مُکُنِن که بالاخَرَه او بِندِه خُداها بایَد یَکْ جوری نون بُخُورَن دیگَه؟! شِما به فکر خُودْتا بِشِن. کاسِبا هم به فکر خُودْشا هستن. مِثِ پیغمبر مِخِن غَمِ اُمَّت بُخورِن؟!» باز می‌گفت: «خُودْتا مِدِنِن که مُو دینُ و ایمونِ دُرُسْ حسابی شاید نِدِشْتَه بِشُم؛ چون عقلِ درستی نِدِرُم؛ شِماهایی که ادعای مُسَلمونی مُکُنِن! چِرا به وَظیفِۀ دینی‌تا عَمَل نِمُکُنِن؟؟ مَگِه تویِ اسلامْ اسراف حَروم نیس؟! هَم مُسَلمونِن، هَم کارِ حَروم مُکُنِن! نِکُنَه که کارِ حَروم کَشْکَه و ما خِبَر نِدِرِم؟!» توی سال جدید، اوضاع با سال‌های قبلی فرق داشت. مدام به مادرش می‌گفت: «شِما که مُو رِ قِبول نِدِرِن؛ تازَه خُل و چِلْ هم مِدِنِن؛ از لحاظِ دینُ و عَقیدَه که خُودْتا مِشْنِسِنُم دیگَه. تا دیروز به خاطر هَمی حَرفا، هر چه مُگُفتُم که آب و برق و گاز و تلفنْ رِ دُرُسْ مَصرف کُنِن، به گوشِتا نِمِرَفت. حالا دیگَه چی مِخِنْ بِگِن؟ حالا که رَهبرِتا هم اسمِ سالِ جدید رِ صرفه‌جویی و دُرُسْ مصرف کِردَن گُذِشْتَه. اگِه دُرُسْ مصرف نِکُنِن، به عقلِ ناقصِ مُو که اصلاً مسلمون نیستِن!!» ولی این دعواها تمومی نداشت؛ فایده‌ای هم نداشت. فقط اعصاب نه چندان محکم مجید، داغون می‌شد.
توی دانشگاه وضعیت بهتر از خونه نبود. مجید بیشتر وقتا بعد از شام می‌رفت سایت تا به کارای اینترنتیش برسه. هنوز به ساختمون نرسیده، می‌دید که چراغونیه؛ ولی می‌دونست هیچ کس داخل نیست. دلیل این کار رو بعد از کلی فکر کردن خودش به تنهایی کشف کرده بود! افراد توی دانشگاه مثل بقیه اعتقاد داشتن که اگه چراغا روشن باشن، دزدی هم نمی‌شه! بعضیا که از روحیۀ لطیف‌تری برخوردار بودن، به خاطر نفر بعدی که شاید بخواد بیاد توی ساختمون، چراغا رو خاموش نمی‌کردن تا توی تاریکی دنبال کلید نگرده؛ و یا توی پله‌ها زمین نخوره. مجید هیچ‌وقت این حرفا رو قبول نداشت. با خودش می‌گفت: «یعنی دزد فقط جاهایی می‌ره که چراغا خاموشن؟» بعد باز با خودش می‌گفت: «خاک بر سر این طور دزدا، همه توی روز روشن دزدی می‌کنن. بعد اینا توی جایی که چهار تا لامپ اضافی روشن باشه، نمی‌تونن هیچ غلطی بکنن! دزد هم دزدای قدیم». با بقیۀ دانشجوها بحث می‌کرد که: «چرا برای یک نفری که هیچ معلوم نیست اینجا بیاد یا نه، چراغ تا صبح باید روشن بمونه؟ این بنده خدا کور که نیست؛ کلید لامپ‌ها هم که دیگه حالا پیشرفته شده. هر کدوم توی خودشون یک چراغ قرمز کوچیک دارن. هر موقع بخواد بیاد، می‌تونه راحت جای اونارو پیدا کنه. اگه جدی جدی نبینه، یا از تاریکی بترسه که دیگه هیچی. آدمی که توی تاریکی، حتی نور قرمز مربوط به کلید رو نمی‌بینه، واقعاً چشمای سالمی داره؟! این آدم دیگه چراغ می‌خواد چی کار؟! اگه کسی از تاریکی بترسه، کلاً به جای مدرسه اشتباهی اومده دانشگاه؛ یا این که مشکل پزشکی داره و باید برای سلامتی خودش هم که شده زودتر بره دنبال دوا و درمون». یه بار داشت این حرفا رو به یکی از دانشجویای دختر می‌گفت. بندۀ خدا که فکر می‌کرد خیلی احساساتی و زودرنجه، با گلایه گفت: «شما فکر نمی‌کنین که دارین بی‌ادبی می‌کنین؟!» مجید با خنده و البته هیجان کمتر گفت: «شاید شما این طوری فکر کنین؛ منم قبول می‌کنم. ببخشین. ولی یه سؤال دارم؟؟ شما به این طور آدما چی می‌گین؟ واقعاً به نظر شما کسی که توی سن بیست و چند سالگی فقط از چند ثانیه تاریکی، یعنی وقتی که می‌بینه چراغا خاموشن تا موقعی که داخل بشه و کلید رو بزنه، بترسه، چی می‌گین؟! من از همین سؤال هم صرف نظر می‌کنم. چرا این آدم وقتی کارش تموم شد و خواست ساختمون رو ترک کنه، به فکر خاموش کردن چراغا نیست؟! چرا چراغا توی روز روشن هستن؟ همین فردی که شب چراغ رو روشن می‌کنه تا نفر بعدی به مشکل برنخوره، معلومه که خیلی دلسوزه. من یه سؤال دیگه دارم. چرا این آقا یا خانم توی روز دلش برای مملکت نمی‌سوزه؟! اگه ده تا لامپ اضافی ببینه، باز زحمت خاموش کردنِ یه دونه رو هم به خودش نمی‌ده؟!»
به محض رسیدن به ساختمون گروه باید چند تا لامپ جلوی در، راهرو، راه‌پله، دستشویی و ... رو خاموش می‌کرد. اونقدر وضعیت خراب بود که گاهی اوقات وقتی وارد اتاق رایانه می‌شد، می‌دید که از 8-7 تا کامپیوتر، نصفشون روشن موندن! هیچ کس هم نیست! چند بار سر همین چیزا با بقیۀ دانشجوها بحث کرده بود؛ ولی مثل توی خونه، اینجا هم بحث کردن فایده‌ای نداشت. فقط همیشه ارادۀ خودش برای دنبال کردن افکارش رو قوی و قوی‌تر می‌کرد.
هر کسی که فکر می‌کرد خوابگاه شاید خونۀ آرزوهای مجید باشه، معلوم بود که به قول بچه امروزی‌ها، توی باغ نیست. برای نمونه، کافی بود چند دقیقه پای صحبت مستخدم خوابگاه دانشجویای کارشناسی ارشد و دکترا بشینه و ازش بخواد چند تا مثال و خاطره از اسراف‌کاری دانشجوها تعریف کنه تا گوشی دستش بیاد! برای همین موضوع می‌شد چند تا داستان نوشت؛ ولی کو فرصت؟! حتی مستخدم وقت تعریف کردن نداشت؛ چه برسه به مجید که بخواد اونا رو به صورت داستان در بیاره!
شب‌هایی که دیرتر به خوابگاه برمی‌گشت، سر راهش باید چراغ جلوی اتوشویی خوابگاه که الکی روشن بود رو خاموش کنه. اول شب، شاید چراغ باعث جلب مشتری می‌شد ولی بعد از تعطیلی مغازه، مجید نمی‌دونست که کار چراغ چیه؟ اتوشویی وسطِ کویر نبود که یه لامپ روشن، همیشه به درد بخور باشه. توی آشپزخونه و سرویس بهداشتی همیشه باید شیرهای آب رو سفت می‌کرد؛ چون بعضی‌ها به حدی گیج و حواس‌پرت بودن که شیر رو باز یا نیمه‌بسته می‌گذاشتن و می‌رفتن سراغ کارشون! با خودش می‌گفت: «حتماً کارای خیلی مهمی دارن که وقت برای سفت کردنِ شیرِ آب ندارن!» به بعضی‌ها که ایراد می‌گرفت، جواب می‌دادن: «ول کن بابا، حوصله داری؟! دلت خوشه؟! الان یکی دیگه بیاد، همین حکایت تکرار خواهد شد.»
یه روز از چهار راه نزدیک دانشکده داشت می‌رفت سمت خوابگاه که یک تابلوی بزرگ تبلیغاتی نظرش رو گرفت. مجید خودش رو بسیجی، سپاهی و ... نمی‌دونست؛ ولی جمله‌ای که حواسش رو پرت کرد، از طرف سپاه بود. وسط خیابون وایستاد و یکی دو تا عکس با گوشی همراهش برداشت. اومد توی خوابگاه به بچه‌مذهبی‌های اسراف‌کار نشون داد و گفت: «می‌بینین که چی نوشته؟»؛ نوشته: «با اصلاح الگوی مصرف و عمل به توصیۀ مقام معظم رهبری، طراوت بهار را در زندگی خویش دو چندان کنیم». بعد باز می‌گفت: «چرا راهِ دور بریم؟ همین تابلوی بزرگ تبلیغاتی، که کنار کتابخونۀ پردیسِ دانشکدۀ خودمون هست، رو نگاه کردین تا حالا؟ می‌خواین همین الان از حفظ براتون بخونمش؟ بابا جون نوشته که اسراف نکنین؛ درست مصرف کنین؛ اگه حرف بدی هست، به من هم بگین تا بفهمم؟» بعد از کلی بحث، این جوری حرفاشو تموم می‌کرد که: «عزیز من تو که برا وضو گرفتن، یه ساعت شیر آب رو باز می‌ذاری، وضوت اشکال نداره؟ من با این عقل ناقصم معتقدم کسی که به فکر خودش و دیگران نیس، اصلاً آدم نیس. مهم این نیس که باسواد، کم‌سواد یا بی‌سواد باشی، کارگر باشی یا دکتر، مسلمون باشی یا نامسلمون؛ اگه به خودت یا دیگران عمداً آسیب بزنی، هیچی نیستی، حتی آدم معمولی! اگه یه عده فکر کنن که نه آدم بودنشون مشکل نداره، من می‌گم حداقل باید قبول کنیم که آدمِ سالم نیستن. تازه اونا که ادعای مسلمونی دارن که تکلیفشون کاملاً مشخصه. مگه نشنیدین که لا ضَرَرَ وَ لا ضِرارَ فی الإِسلام! این ضرر فرقی نداره که کشیدن مواد مخدر باشه یا باز گذاشتن الکیه شیر آب. هر دو تاش حرومه، حروم». ولی شنوندۀ واقعی کجا پیدا می‌شد؟ نه تنها بچه مذهبیا، که هیچ‌کس گوشش به این حرفا بدهکار نبود.
شب‌ها قبل از خواب، که معمولاً ساعت 3-2 بود، بیشتر وقتا با این فکر خوابش می‌برد که چرا این موقع از شب که نود درصد بچه‌ها توی خواب ناز فرو رفتن، باید هنوز تمام مهتابی‌های توی راهروها روشن باشه؟ اصلاً چرا چند تا کلید توی هر طبقه نذاشتن که وقتی یه نفر مثل من خواست ساعت سۀ نصف شب چراغ‌های اضافی رو خاموش کنه، ماتم نگیره!! در واقع، بیشتر ناراحتیش از همین بود که نمی‌تونست یه کار خوب برای خودش و نه کس یا چیز دیگه‌ای انجام بده.
وقتی می‌خواست بره سراغ درس و مشق و مقاله و ... وضع بدتر می‌شد. انگشت به دهن مونده بود که چرا فقط باید روی یک طرف از هر برگ کاغذ مطلب بنویسیم؟! مقاله، پایان‌نامه، گزارش آزمایشگاه، تکلیف سمینار، نامۀ اداری و ... همه از همین قانون پیروی می‌کردن. علت رو پرسیده بود؛ ولی فقط 3-2 نوع جواب می‌شنید. بعضیا گناه رو به گردن پرینتر یا دستگاه کپی می‌انداختن که دو رو نمی‌گیره؛ عده‌ای دیگه، کمبود وقت بهونه‌شون بود؛ اما بیشتر افراد مخصوصاً دانشجویا معتقد بودن که: «یه رو با کلاس‌تره. اگه دو رو بنویسی، دلیل بر خسیس بودنت محسوب می‌شه. شاید استاد یا هر کسِ دیگه‌ای که با نوشتۀ تو سروکار داره، خوشش نیاد. اون وقت، زحماتت به هدر می‌ره!» این چیزا اونقدر جا افتاده بود که حتی خودش هم همه جا همین کار رو می‌کرد. یعنی اگه می‌خواست مقاله، داستان یا چیز دیگه‌ای حتی دربارۀ صرفه‌جویی و اهمیت درست مصرف کردن بنویسه؛ می‌ترسید که مبادا داورا به خاطر این که از هر دو طرف کاغذ استفاده کرده یا فاصلۀ بین خطوط خیلی زیاد نیست، مقاله‌شو رَد کنن. بعضی وقتا فکر می‌کرد نکنه که راستی راستی حق با دیگران باشه. شاید خودش رو باید احمق و نه دیوونه به حساب بیاره! اما یک حس عجیب نمی‌ذاشت که این افکار زیاد توی ذهنش جا خوش کنن.
در نهایت و پس از سی سال زندگی توی جامعۀ ایران، کم‌کم داشت افکارش رو سر و سامون می‌داد؛ فقط حیف که اونا بیشتر دیوونه‌وار و نه عاقلانه بودن. تصمیمش این بود: «راهی که انتخاب کردی، درسته، درستِ درست. حتی اگه همه باهات مخالف باشن! بالاخره بقیه متوجه اشتباهاتشون می‌شن». با خودش می‌گفت: «باید از همین امروز شروع کنی، به قول یکی از بزرگای علم و ادب: نگو من می‌روم؛ بگو من رفتم!» توی ایامی که این فکرا به سرش خطور کرده بود، اتفاقاً مشغول نوشتن یه داستان دربارۀ الگوی صحیح مصرف بود. با خودش فکر کرد که: «همین‌جا بهترین نقطه برای شروع کاره. اگه واقعاً به حرفات ایمان داری و مثلاً فکر می‌کنی که استفاده از پشت و روی برگ کاملاً لازمه؛ اگه متوسط نوشتن و نه ریز نوشتن هیچ عیبی نداره، از همین جا شروع کن. اگه داور خوشش نیومد و توی مسابقه برنده نشدی، غصه نخور، لااقل به ایمان قلبیِ خودت که عمل کردی!!»
***
نتیجه‌گیری‌ها یا تصمیمات فردی و لجبازی‌های مجید واقعاً براش دردسرساز بودن. واحدهای آموزشی دورۀ دکتراش دیگه کم‌کم رو به پایان بود؛ حتی دوستای هم‌دوره‌ای، یواش‌یواش می‌خواستن کارای پایان‌نامه رو شروع کنن. ولی مجید مثل این که توی خواب زمستونی مونده باشه! گرچه وسطای بهار بود، اما انگار او هنوز توی حال و هوای چلۀ زمستون بود؛ و حالا حالاها هم قصد بیدار شدن نداشت!
قضیه از اینجا شروع شد که از حدود یک سال پیش که استاد راهنما برا خودش انتخاب کرده بود، موضوع تز دکتراش هم تقریباً معلوم شده بود. به طور دقیق‌تر باید می‌گفت: «طبق رسوم بخش یا قوانین دانشگاه، استاد راهنما قبلاً مشخص شده بود. فقط من مثلِ سرباز به ایشون مراجعه و آمادگیِ خودم برای همکاری رو اعلام کردم». حسابی روی اون تحقیق کرده بود؛ مقاله و کتاب خونده بود و خلاصه هر جا رفته بود، پُز داده بود که: «آره، من می‌خوام روی پرورش نیمه‌صنعتی حشره‌ای به اسم سِنِ اُریوس کار کنم». اما خب دیگه بعد از کلی این‌ور اون‌ور زدن، وقتی با بعضی از استادا که در همین زمینه تخصص داشتن، صحبت می‌کرد، اونا گفتن که: «این موضوع که پایان‌نامۀ دکترا نمی‌شه! این کار به درد شرکت‌های تجاری می‌خوره تا روی اون سرمایه‌گذاری کنن و یک حشرۀ مفید به مرحلۀ تولید انبوه یا نیمه انبوه برسه». حسابی خورده بود توی ذوقش. با خودش می‌گفت: «جدی جدی که من دیوونه‌ام؛ چرا حالا باید بفهمم؟!» باز می‌گفت: «راستی راستی، اگه موضوع سن اریوس خوبه، چرا خود استاد دنبال اون نرفته؟! اون که الان می‌خواد درجۀ پسادکترا بگیره، چرا روی همین موضوع کار نمی‌کنه؟ یعنی امکانش هست که همین‌طوری و بدون تحقیق و تجربۀ کافی این موضوع رو به من پیشنهاد کرده باشه؟! مگه می‌شه همین‌طوری پیشنهاد انجام یک رسالۀ دکترا رو به کسی داد؟!»
کم‌رویی عیب دیگۀ مجید بود. گرچه پژوهشگر باید توی بیان حقایق علمی رودرواسی نداشته باشه؛ اما چون کم‌تجربه بود و با بقیه زیاد قاطی نمی‌شد، فکر نمی‌کرد چنین اتفاقی بیفته. در واقع یه کشف دیگه توسط خودش باعث شده بود همیشه تا می‌تونه رعایت مسائل حاشیه‌ای رو بکنه. بزرگمردی کشف مجید رو این طور بیان کرده بود: «گاهی اوقات، گفتن یک حرفِ حقْ در جغرافیایِ ناحقْ قاتلِ خویش می‌شود». به هر حال، تا اون موقع، برای چاره‌جویی فکری به ذهنش نرسیده و بین زمین و آسمون معلق مونده بود. نمی‌تونست بره پیش استادش، بعدم بگه که: «استاد این چه موضوعیه که به من دادین؟! همه می‌گن به درد نمی‌خوره». از این طرف هم زمان تند تند می‌گذشت و اون نمی‌دونست چیکار کنه. سال قبلی، سال اصلاح الگوی مصرف نبود که زود بره و بگه: «من وقت زیادی ندارم. زود تکلیف منو روشن کنین». در عوض سال نوآوری و شکوفایی بود. او که ذاتاً آدم تنبل و از کار در رو نبود، توی این چند ماه که فکرش توی موضوع سمینار دو و موضوع رسالۀ دکترا گرفتار بود و هنوز نمی‌دونست که بره پیش استادش چی بگه، داشت روی یک فرهنگ لغت که از اواخر دورۀ کارشناسی خودش رو باهاش مشغول کرده بود، کار می‌کرد. یک روز فکری به سرش زد. با خودش گفت: «تو که داری روی این واژه‌نامه زحمت می‌کشی، فکر می‌کنی که برای پژوهش بیشتر هم خیلی جا داره. پس چرا نباید به عنوان موضوع سمینار و رسالۀ دکترا باشه؟!»
صبح روز بعد پیش استاد راهنماش بود. استاد راهنما هم یک برخورد کاملاً منطقی نشون داد. یعنی گِله کرد که: «معلوم هست تو کجایی؟ نگرانت شدم. سر کار می‌ری؟ تو که نیستی، برنامه‌های آزمایشگاه به هم ریخته». دست آخر هم آب پاکی رو ریخت روی دستش که: «خب تو یه روز اومدی گفتی که می‌خوای با من کار کنی، گفتم خب. بعد هم رفتی و پیدات نشد. حالا دیگه من میلی به همکاری باهات ندارم. می‌تونی بری با هر کسی که دلت می‌خواد کار کنی.»
کسی می‌گفت: «هر کاری استعداد می‌خواهد. استفاده از استعداد هم استعداد می‌خواهد». همه می‌دونن که دروغگویی کار بدی هست؛ اما به هر حال، استعداد می‌خواد. قدرت حافظۀ مناسب، قوۀ تخیل، شناخت روحیۀ مخاطب، پر رویی و هزار چیز دیگه. مجید زمانی که سال پنجم دبستان بود، به کلاس‌های آمادگی تیزهوشان می‌رفت؛ نمرات درسیش هم بد نبود؛ یعنی می‌شد روی نیروی فکریش حساب کنی. حتی خودش رفته بود توی یکی از بهترین سایت‌های تعیین ضریب هوشی و تمام پرسش‌ها رو پاسخ داده بود. جواب امتحان معلوم بود: ضریب هوشی 124؛ یعنی تیزهوش. با همۀ این اوصاف، مجید توی دروغگویی کاملاً بی‌عُرضه بود. انگار نه انگار که توی این کشور بزرگ شده؛ و از لحاظ دانش زیست‌شناسی و رفتارشناسی با مزایای دروغ آشنا نیست! بدون خجالت نشست و تمام ماجرا رو برای استادش تعریف کرد: «به من گفتن که این موضوع به درد نمی‌خوره؛ اما نمی‌دونستم باید چیکار کنم». توضیح داد که: «از لحاظ روان‌شناختی به نوعی سهل‌انگاری یا فرار از وظیفۀ اصلی دچار شده بودم. یعنی نمی‌تونستم به موضوع اصلی برای سمینار دو که در راستای پایان‌نامه هم باشه فکر کنم؛ چون هنوز چاره‌ای برای حل مشکل اول پیدا نکرده بودم. به همین خاطر، کار مورد علاقه و قدیمیِ خودم یعنی تهیۀ یک واژه‌نامۀ تخصصی و نرم‌افزار مربوطه رو در پیش گرفتم. توی این مدت، روزها مدام توی خوابگاه به همین موضوع می‌پرداختم. به خاطر همین، پیش شما هم نمی‌اومدم. کار اقتصادی نمی‌کردم؛ ولی توی گروه هم زیاد آفتابی نمی‌شدم. شب‌ها هم می‌رفتم سایت برای جستجوی مطالب مربوط به فرهنگ لغت. حالا هم فکر می‌کنم که این کار ارزش سمینار و حتی پایان‌نامه رو داشته باشه. من می‌خوام روی اون کار کنم». استاد بی‌درنگ پاسخ داد: «این کار به درد پایان‌نامه نمی‌خوره. خیلیا روی اون کار کردن. حتی خود من با یکی دیگه از همکارام مقداری مطلب جمع کردیم؛ می‌خوایم کامل‌تر که شد، چاپش کنیم». تکلیف مجید کاملاً روشن شد. استاد قبلاً هم گفته بود که من فقط در زمینۀ تخصص خودم کار می‌کنم و این کار به اون تخصص هیچ ربطی نداره.
هر کس دیگه‌ای که بود، وظیفۀ خودشو می‌فهمید؛ غیر از یک دیوونه. برای مجید، تازه کار شروع شده بود. حالا کم‌کم وقتی تمام ماجراهای دورۀ کارشناسی ارشد و دکترای خودش رو توی ذهن مرور می‌کرد، یه چیزایی می‌فهمید. مثلاً این که چرا وقتی به توصیه‌های اساتید راهنما یا مشاور گوش می‌کنه، به جای هدایت شدن منحرف می‌شد!! با خودش می‌گفت: «من نباید راحت هر چی که اونا گفتن، بگم: چَشم». باز به خودش می‌خندید و زمزمه می‌کرد: «اگه نگی چَشم، پس چی باید بگی؟! احمق که نیستی! دیوونه‌ای، دیوونه‌ها هم که این حرفا رو خوب می‌فهمن. عزیزم، تو باید به حرف استاد راهنما و مشاور گوش کنی؛ اسمی که روی اونا هست، اینو می‌گه. تو نمی‌فهمی!!» اما وقتی پای صحبت‌های دوستانه و نه موضع رسمی بقیۀ استادا می‌نشست، یه جوری بهش می‌فهموندن که: «تو خودت تحصیلات عالی داری؛ نباید راحت حرف استاد راهنما رو گوش کنی!» توی بد مخمصه‌ای گرفتار شده بود. تجربیات شخصی و توصیۀ برخی از اساتید این بود که باید مستقل از استاد راهنما عمل کنی؛ ولی معنای عبارت استاد راهنما چیز دیگه‌ای رو برای مجید تداعی می‌کرد.
در سن سی سالگی، خیلی از آدما کم‌کم کله‌خُشک می‌شن یا به طور مؤدبانه‌تر، شالوده‌های شخصیتیشون کامل می‌شه؛ اما حقایق عجیب سعی داشتن هر طور که شده جلوی مجید خودنمایی کنن! تازه یاخته‌های خاکستری مغزش شروع به فعالیت کرده بودن. فکر می‌کرد که: «ما توی کشور مشکل فرهنگی داریم. اون هم یه کم، دو کم، نه! خیلی زیاد. اگه بخوای مشکلی رو حل کنی، باید اراده‌ای از جنس الماس داشته باشی که هیچ چیز نتونه بهش خدشه وارد کنه. حتی ارادۀ پولادی هم کم می‌یاره». به اطرافیانش می‌گفت: «ما الان توی کشور مشکل کمبود دانشمند نداریم؛ مشکل کمبود دانشگاه نداریم؛ مشکل علم نداریم؛ باور کنین حتی مشکل مالی هم نداریم». دوستاش بهش حسابی می‌خندیدن. بعد هم می‌گفتن: «داری سر به سر ما می‌ذاری؟ یا از مشکلات کشور خبر نداری! یا این که واقعاً دیوونه‌ای؟ چون داری همۀ مشکلات رو انکار می‌کنی». یکی از موارد جروبحث همیشگی برای مجید همین بود که: «عزیزان من، دیوونگی با حماقت خیلی فرق داره. من به دیوونه بودن خودم افتخار می‌کنم. اون حماقته که شرم‌آوره. اگه منظورتون اینه که من احمق هستم، خیلی ببخشین ولی خودتون هستین!». سپس این طوری حرفاش رو تکمیل می‌کرد: «من معتقدم که هیچ کدوم از مشکلات بالا، مشکل واقعی ما نیست. مشکل در ایرانْ زمینِ فعلی کمبود آآآگااااهی است. علم مجموعه‌ای از دانستنی‌هاست؛ مثل همون چیزی که توی کتاب و رایانه و اینترنت تا دلت بخواد ریخته. اینجا خیلی از دکتر و مهندسا این جوری هستن یعنی مثلِ رایانه. اگه مدرک تحصیلی یا دانستنی‌های علمی رو ازشون بگیری، چیزی برای گفتن یا دادن به دیگران ندارن. باور می‌کنین!!»
خودش به این باور ایمان داشت. معتقد بود که: «آگاهی چیزی غیر از علم است. آگاهی در کنار تحصیل و نه همراه با مدرک تحصیلی، شاید به دست بیاید. حتی خیلی از انسان‌های بی‌سواد هستند که نسبت به تحصیل‌کرده‌های ما آگاه‌ترند». عده‌ای که واقعاً موضوع براشون جالبون بود، می‌گفتن: «خب آقای دیوونه، بیشتر توضیح بده تا ما هم بفهمیم!» با خنده می‌گفت: «همه می‌دونن که دیگه نباید به من بگن دیوونه؛ من به جای تمام اسمای خودم، فقط مجید رو انتخاب کردم. شما هنوز نفهمیدین؟!». اونا هم جواب می‌دادن: «خیلی خب بابا! ادامه بده مجید خان». می‌گفت: «من خان هم نیستم، دورۀ خان‌ها گذشته دیگه. آگاهی خیلی چیز خوبیه. فرض کنین من یک نقشه دارم و با اون می‌خوام برم به یک مقصدی برسم، باشه؟» می‌گفتن: «باشه». ادامه می‌داد که: «علم مثل همین نقشه‌ست، اما آگاهی مثل علم خواندن نقشه‌ست. در واقع آگاهی علمِ علم‌هاست. به قول خودمون: آگاهی پدر یا مادر علم هست. آگاهی روی توی بیشتر دانشگاه‌های دنیا و حتی مدارس دبستانی و دبیرستانی تدریس می‌کنن؛ ولی هیچ جای دنیا، مدرک کاردانی، کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکترا یا حتی پَسادکترای آگاهی به کسی نمی‌دن!»
مخاطبا می‌گفتن: «خیلی خب، بسه دیگه. موضوع داره پیچیده می‌شه. این چیزا رو فقط دیوونه‌ها می‌فهمن». با نیشخند جواب می‌داد: «بدبختا، شما هم همگی ذاتاً دیوونه هستین؛ منتها الان رفتین توی خواب زمستونی؛ هیچ چیزی هم بیدارتون نمی‌کنه. اگه بیدار بشین معنای واقعی زندگی رو می‌فهمین. زندگی فقط این سه فصلی که شما می‌بینین نیست. زندگی چهار فصل داره: بهار، تابستون، پاییز، زمستون. شماها که تا حالا سفیدی برف و ننه سرما رو ندیدین؛ با قندیلای یخی حرف نزدین؛ چطور فکر می‌کنین که همه چیزِ دنیا رو می‌فهمین! یا همیشه اصرار می‌کنین که بهار زیباترین فصله! بدبختا، اگه زمستون نباشه، برف و یخ هم روی زمین رو نگیره، شما هرگز بهار زیبا رو نخواهید دید. زیبایی بهار از دلِ سردیِ زمستون خارج می‌شه. البته اینو فقط دیوونه‌هایی که الان هم دیوونه هستن، می‌تونن بفهمن». بعد همگی با هم می‌زدن زیر خنده. گاهی اوقات هم، بعضیا ایراد گرفته و با صدای نه چندان بلندی می‌گفتن: «خب، حالا چرا فحش می‌دی؟ بدبخت خودتی». همین که خواست جواب بده، دوباره همه می‌زدن زیر خنده. اون هم با خنده می‌گفت: «منظور بدی نداشتم. خودتون می‌دونین که از دیوونه نمی‌شه زیاد توقع داشت! ببخشین.»
***
توی ایام نوروز، دربارۀ همین موضوعات با دوستش صحبت می‌کرد. مراد گفت: «من از رشتۀ تو زیاد اطلاعی ندارم. حتی اسمشو هم که مثل آدم نمی‌گی؛ یه بار می‌گی کُخ‌شناسی، باز می‌گی حشره‌شناسی؟! تا جایی که یادمه، قبلاً گفته بودی توی رشتۀ حشره‌شناسی کشاورزی و گرایش اکولوژی و مبارزۀ بیولوژیک قبول شدی. اول تکلیف منو مشخص کن تا بعد بقیۀ حرفم رو بگم». مجید گفت: « قصۀ این رشتۀ ما هم طولانیه. همین یکی دو هفته پیش بود که رفتم سمینار دوی دکترا رو ارائه کنم. موضوع سمینار مرتبط با همین حرفایی هست که می‌خوام الان برات بگم. داشتم اهمیت زبان فارسی رو گوشزد می‌کردم و ... . در آخر چند تا از اساتید همچین بفهمی نفهمی اعتراض داشتن. می‌گفتن تو که ادبیات‌چی نیستی. تازه خودت مگه فارسی رو بلدی که حالا می‌خوای منجی اون بشی؟؟! حتی گفتن: «همین واژۀ اساتید رو تو داری غلط می‌گی». البته در این مورد ویژه، حق با اونا بود چون کلمۀ استاد عربی نیست که بخوایم به صورت شکسته جمع ببندیمش. این مورد ازون غلط‌های رایجه. در واقع بیشتر تکیه‌شون روی زبون عربی بود. بهشون توضیح دادم که الان مسألۀ مهم ما زبان‌های اروپاییه و نه عربی که چندصد ساله باهاش خو گرفتیم. بعد با خودم گفتم که اینا چقد دلشون خوشه! اگه عربی نبود که خیلی از ماها، الان حتی اسم و فامیل درست حسابی نداشتیم! در هر حال توی گزارش سمینارم توضیح دادم که اگه قرار باشه عربی‌زدایی بکنیم، حتی اسم رشتۀ خودمون زیر سؤال می‌ره؛ چون ریشۀ عربی داره. بعد دیدم که خیلی بیراه هم نمی‌گن. هر جایی که بتونیم به جای عربی از واژه‌های فارسی استفاده کنیم، بد نیست ها! این شد که تصمیم گرفتم به جای واژۀ زشت و نامأنوس حشره، از گویش مادری بهره جسته و همتای خراسانی اون یعنی کُخ رو به عنوان جایگزین معرفی کنم. خودم هم اولین نفر هستم که به طور رسمی از اون استفاده می‌کنم. حالا فهمیدی چی شد؟ کخ‌شناسی همتای فارسی حشره‌شناسیه.»
مراد یه نگاه عاقل اندر دیوونه کرد و گفت: «اینایی که می‌گی درست؛ تصور کن من هم دیوونه هستم و حرفت رو خوب می‌فهمم. حالا بگو ببینم که چه ارتباطی بین رشتۀ تو و آگاهی و از این حرفا وجود داره؟!! خودت که می‌گی هیچ جا برای آگاهی تا حالا به کسی مدرک ندادن.»
مجید پاسخ داد: «خوب گوشاتو باز کن؛ چون حوصله ندارم بیشتر از یه بار توضیح بدم. این نکته هم خیلی مهمه؛ سعی کن بفهمیش: تمام توضیحاتی که تا حالا دادم و بعد ازین می‌خوام بدم، صد در صد با اهداف و کارام مرتبطه؛ حتی اگه متخصص آمار و احتمالات باشی و بگی که هیچ ارتباط معنی‌دار یا بی‌معنایی بین اونا نیست!!». این‌طور حرفاش رو ادامه داد که: «نیگاه کن عزیزم، کخ‌شناسی خیلی بزرگه؛ یکی از زیرشاخه‌های اون رو می‌گن کخ‌شناسی فرهنگی؛ که من خودم افتخار کشف اون حداقل توی این دانشگاه رو دارم. کخ‌شناسی فرهنگی به بررسی اثر کُخْ‌کِلَخا روی فرهنگ بشری می‌پردازه، البت...».
دکتر مراد پرید وسط و پرسید: «کُخْ‌کِلَخا دیگه چیه؟»
* یک- شِکَر توی کلامم که همین‌طور اومدی داخلش! دو- خدا رو شکر که تا همین‌جاش رو فهمیدی! سه- کُخْ‌کِلَخ یا کُخْ‌مُخ خودش جمع واژۀ کُخ محسوب می‌شه ولی مردم مشهد مجدداً جمع می‌بندنش و می‌گن کخ‌کلخا یا کخ‌مخا.
- بقیه‌شو بگو.
* البته زمینه‌های دیگه‌ای مثل قوم‌کخ‌شناسی، کخ‌شناسی ادبی یا ادبیات کخ‌شناختی هم کاملاً جا افتاده. فقط کافیه بری توی بازار شلوغ امروزی.
- کدوم بازار؟
* منظورم اینترنته. قسمت فرهنگی و ادبی رو می‌تونم بگم که خودم کشف کردم. کاری که الان می‌خوام انجام بدم بیشتر جنبۀ ادبیش شاید مهم به نظر برسه ولی باز صد در صد مرتبط با کخ‌شناسی کشاورزیه.
- مثلِ این که باید برای هر جمله‌ای که می‌گی، دو تا جمله هم توضیح بدی!! یه جوری بگو که من هم بفهمم.
* باشه، تو هر موقع نفهمیدی بپرس، هیچ خجالت نکش! هر موقع دلت خواست، بپر وسط حرفم.
- مثلاً همین که اول خودت می‌گی ادبیه ولی آخرش می‌گی صد در صد کشاورزیه!
* راست می‌گی؛ تو دیوونه نیستی که این جمله‌ها را راحت بفهمی. تو نذاشتی حرفم رو کامل بزنم! اول بگم که من می‌خوام برای پایان‌نامۀ دکترام تمام شهر و روستاهای مهم ایران و حتی افغانستان، تاجیکستان، بقیۀ کشورهای فارسی‌زبون و حتی اروپا و آمریکا رو بِرَم؛ پای صحبت استادا و صاحبنظرای کخ‌شناسی بشینم؛ توی انواع کتاب و پایان‌نامه رو هم بگردم. وقتی می‌گم ادبیه یعنی این که شاید پرسیدن واژه، واژه‌گزینی و ... ادبی به نظر برسه ولی نفع این کار صد در صد به کشاورزا و روستاییای خودمون می‌رسه. می‌فهمی دارم چی می‌گم؟
- صحبتت رو می‌شنوم ولی فقط دیوونه‌هایی مثل خودت از حرفات سر در میارن.
* حق داری. می‌دونی که من با این لفظ دیوونه کِیف می‌کنم ها؛ هی حواسم پرت می‌شه. بذار برات بیشتر توضیح بدم. فرض کن که آقای مهندس یا خانم دکتر کخ‌شناس هستی.
- خب؛ که چی؟
* یه بنده‌خدایی از ده ناکجا آباد بلند می‌شه میاد دانشگاه؛ یا رفتی تبریز پیش خونوادۀ نامزدت، همین که عموی بزرگ حاج‌خانم تو رو می‌بینه و می‌فهمه که دکتر کخ‌کلخ هستی، یاد آفت مزرعه‌ش می‌افته. می‌گه: ببخشید آقای دکتر ما توی ده یه آفتی داریم. می‌دونم که ترکی بلد نیستی ولی فارسیش می‌شه دماغ گاو. چی کار باید بکنیم؟ اصلاً رفتی شمال هواخوری، وقتی با یکی از بومیای اونجا هم‌کلام شدی راجع به تورزَن ازت می‌پرسه. ولش کن؛ چرا راه دور بریم؟ توی همین روستاهای بین کرج و تهران، اگه راجع به حَسْمونیکِک ازت بپرسن، چی می‌خوای به اینا جواب بدی؟؟
- خیلی تند نرو. اول بگو اینا که گفتی چی هست؟
* کدوما؟
- دماغ گاو، تورزن، دیگه چی بود خدایا .... حَسْمونیکِک؟
* آره، درست گفتی حسمونیکک. من از تو سؤال می‌کنم یا تو از من؟!
- خب معلومه، تو
* پس زود جواب بده.
- دیوونه جان من الان دو تا مشکل دارم. مثلاً نمی‌دونم که دماغ گاو چیه. اگر هم می‌دونستم، من که کخ‌شناس نیستم!
* من گفتم فرض کن که کخ‌شناسی.
- خب، سؤال دوم حل شد. هنوز نمی‌دونم دماغ گاو چیه.
* تو یعنی نمی‌دونی دماغ گاو چیه؟!
- نه!
* مگه تو فارس نیستی؟ مگه خیلی سخته؟ تو با زبون فارسی دکترا نگرفتی؟
- خب چرا؛ ولی خودت خوب می‌دونی که اگه یکی واقعاً کخ‌شناس باشه، باز شاید نتونه جواب بده. تو می‌دونی چقدر گویش مختلف توی کشور هست! توی این همه کخ‌شناسی که دور و برت هست، کسی رو می‌شناسی که بدونه دماغ گاو، حسمونیکک یا تورزن چیه؟؟
* دقیقاً زدی توی خال سیاه. چطور می‌شه که یکی دکتر کخ‌مخ می‌شه ولی نمی‌تونه به این چیزای ساده جواب بده! دماغ گاو یعنی آبدزدک، مردم آمل به ملخ می‌گن تورزن. حسمونیکک هم کفشدوزک هستش.
- فهمیدم!
* چی‌چی رو فهمیدی؟!
- از طرف می‌خوام که یه کم راجع بهش توضیح بده تا بفهمم منظورش چیه.
* اگه بری روستای اطراف شهر خودتون، شاید بشه حرفتو قبول کنم. ولی اگه منظورت تمام روستاهای کشوره، معلومه که انگاری تا حالا روستا نرفتی. اصلاً شاید از ده تا کلمۀ یه روستایی، تو پنج تاشو هم نفهمی. بعد می‌خوای بفهمی که راجع به چی داره حرف می‌زنه؟ من که تا حالا صد مرتبه برام پیش اومده و نتونستم جواب بدم.
بذار یه مثال ساده‌تر بزنم. تو استاد گروه گیاهپزشکی هستی ولی یه روز یکی از دانشجویای زراعت می‌گه: «ما یه آفتی با این مشخصات توی باغمون داریم، خودمون بهش می‌گیم ... ولی اسم معمولی یا علمی اونو نمی‌دونم، فقط پدرم از شهرستان زنگ زد و گفت که امسال خسارتش زیاد شده. خودم نرفتم اونجا که نمونه براتون بیارم؛ آقای دکتر باید چطوری باهاش مبارزه کنیم؟» حالا تو اگه از توضیحاتش چیزی نفهمیدی، چی کار می‌کنی؟
- نمی‌دونم. خب حالا چاره چیه؟
* دقیقاً رسیدی به همون جایی که من می‌خواستم. آفرین!
- بگو چاره چیه؟
* من می‌گم که می‌خوام روی همین موضوع کار کنم ولی بخش موافق نیست.
- چرا؟ اگه راست گفته باشی که اتفاقاً کار جالبیه؟ برا خود من تا حالا از این مشکلات پیش اومده؛ بین زبان علمی ما و زبونی که مردم شهرهای مختلف صحبت می‌کنن، خیلی اختلاف هست. درس‌خونده‌ها حرف روستاییا رو نمی‌فهمن و بر عکس.
* با این حرفت کاملاً موافقم. ما برای کشاورزا داریم درس می‌خونیم؛ ولی زبونشون رو نمی‌دونیم!! اگه به حرفام شک داری می‌تونی بری تحقیق کنی. فهمیدنش از آب خوردن هم ساده‌تره.
تازه این فقط یک جنبه از این کاره که توی ترویج و رویارویی مستقیم با مردم سر و کار داره. اگه دقیق‌تر نگاه کنیم، اول از همه می‌فهمیم که این مشکل فقط به روستاها محدود نمی‌شه، مثلاً مگه تو خودت لهجۀ مشهدی رو می‌فهمی؟ یا من گویش لُری نهاوند؟ بذار یه سؤال بپرسم: «آیا مطالبی که برای کشاورزا و کارشناسای مناطق مختلف کشور تهیه می‌شه، باید همگی یکسان و با گویش معیار امروزی باشند؟!» در مقیاس وسیع‌تر باید پرسید که مگه ترجمۀ درست و مورد نظر تمام حشره‌شناسای کشور یا گویش‌های محلی مختلف فقط به درد کشاورزی می‌خوره؟ اهمیت موضوع خیلی بیشتر از این حرفاست. من می‌تونم چند ساعت راجع بهش صحبت کنم ولی مطمئنم که خسته می‌شی و وقتشو هم نداری. یک شیوۀ راحت‌تر اینه که خودت چند لحظه فکر کنی. حتی شاید مواردی به نظرت برسه که تا حالا من متوجه نشدم!
- چرا بخش مخالفت می‌کنه؟ باهات دشمنی که ندارن؟ حرف حسابشون چیه؟ فقط زودتر بگو که بعد از ظهر دو تا کلاس دارم؛ به علاوۀ کلی کار عقب افتاده.
* بچه که نیستن تا قصد لجبازی داشته باشن. یکی دو تا هم نیستن که فکر کنی شاید با هم مشکل داریم.
- پس چی؟
* اول که فکر می‌کردن من می‌خوام از زیر کار عملی فرار کنم. اما الان شاید زیاد به این فکر نکنن. یکی می‌گه که این کار اصلاً ارزشی برای پایان‌نامۀ دکترا نداره؛ یکی می‌گه تا حالا چند بار کتاب در همین زمینه چاپ شده؛ یکی می‌گه این کارا خوبه ولی وظیفۀ فرهنگستان هست نه تو. بعضیا می‌گن تو به درد این کار نمی‌خوری. یه عده دیگه هم می‌گن که عزیز من تو رشتۀ حشره شناسی کشاورزی و گرایش اکولوژی و مبارزۀ بیولوژیک قبول شدی؛ نه به قول خودت کخ‌شناسی فرهنگی!! این کارا مربوط به ادبیات می‌شه.
ولی برداشت من اینه که چون این کار توی رشتۀ ما جدیده، خیلی طبیعیه که اغلب موضع مخالف بگیرن. وگرنه، ارتباط کخ‌شناسی فرهنگی و حشره‌شناسی کشاورزی کمتر از رابطۀ گرایش‌های سازگان‌شناسی زیستی، سم‌شناسی یا کنه‌شناسی با حشره‌شناسی کشاورزی نیست. هر پژوهشگری این نکته رو به خوبی درک می‌کنه. در واقع گرایش کنه‌شناسی با کشاورزی ارتباط داره؛ ولی کخ‌شناسی فرهنگی با کشاورز. اهمیت نیروی انسانی رو هم که خودت از من بهتر می‌دونی. فکر می‌کنم که با مذاکره و گوش دادن به حرفای همدیگه بتونیم به نتیجه برسیم. من نظرات اونا رو شنیدم، ولی اونا هنوز نخواستن که یه جلسه با هم بذاریم و با دید باز و به دور از بدبینی یا هیاهو حرفامون رو بزنیم. به نظر من اونا صدا و حرفای منو می‌شنون، اما توی ذهنشون پیش‌فرض‌هایی دارن که مانع می‌شه تا منظور منو درک کنن.
- خب تو چی می‌گی؟؟ انگار بی‌ربط هم نگفتن! تو که می‌دونستی چه رشته و گرایشی قبول شدی؛ چرا حالا می‌خوای همچین کاری رو انجام بدی؟؟!
* من برای هر کدوم از این پرسش‌ها پاسخ قانع‌کننده دارم ولی تو که گفتی وقت نداری! توی گزارش سمینارم به این حرفا جواب دادم. اگه دلت خواست و هر موقع که فرصت داشتی می‌تونی از توی اینترنت دانلودش کنی و بخونی.
- راستش ظهر قرار بود با نامزدم بریم پاتوق همیشگی؛ ناهار بخوریم و اون هم راجع به خرید خونه باهام صحبت کنه. حالا می‌بینم مشکل تو خیلی حاد شده.
* نه این طوری راضی نیستم. نگران من هم نباش. من کارم مشکل هست ولی درست می‌شه. مطمئنم. باز اگه وقت شد همدیگه رو می‌بینیم.
- تعارف می‌کنی؟
* تو که خوب می‌دونی؛ نه عزیزم برو که نامزدت منتظر نشه.
- باشه. خداحافظ.
***
یکی از کارای سخت مجید توی چند ماهۀ اخیر همین بود که بخواد کسی رو توجیه کنه که اهمیت کارش چقدر زیاده و چرا ما اینقدر به موضوع کم‌توجه هستیم. اگه یکی واقعاً به حرفاش گوش می‌کرد، باعث خوشحالی اون بود. اما این شادی زیاد دوام نداشت؛ چون فردی که خوب گوش کنه، هی توی ذهنش پرسش پیش میاد و دلش می‌خواد که جواب اونا رو هم بدونه. مشکل مجید جواب دادن به پرسش‌ها نبود. قبلاً همۀ این سؤال‌ها در ذهن کوچیک خودش جا گرفته بود ولی تونسته بود بالاخره جوابی عاقلانه برای اونا پیدا کنه. او ناراحت بود که هیچ‌کس گوش بیکار نداره که بخواد به حرفاش گوش کنه؛ اگر هم علاقه‌مند به موضوع باشه، نمی‌تونه از صبح تا شب پای صحبت مجید بشینه! مخصوصاً توی سال جدید که همه دم می‌زنن از اصلاح الگوی مصرف و صرفه‌جویی در همۀ چیزا؛ حتی زمان. مجید به انگیزه‌های بقیه که مثلاً آیا واقعاً به قناعت و درست مصرف کردن باور دارن یا نه، کاری نداشت؛ ولی حالا معنای طلا بودن وقت رو درک می‌کرد. در هر حال، این وجدان‌درد لعنتیش مشکل اصلی بود. دلش نمی‌خواست وقت بقیه رو زیاد بگیره. اگرچه حرفاش عام‌المنفعه بود ولی همۀ عوام که نمی‌تونستن پای دلش بشینن! دستش از کسانی که باید می‌شنیدن هم کوتاه بود.
یه بار، مراد ازش پرسید که ربط این حرفات با نگرانی‌های واقعی مردم چیه؟! گُل از گِلِ مجید شکفت. گفت: «تو که دو تا گوش بیکار داری، همین الان برات توضیح می‌دم» ... . اهمیت واقعی کار رو که فهمیدی. بعد اضافه می‌کرد که: «حالا اینو هم بفهم که من نمی‌خوام با یه پایان‌نامه مشکل موجود رو حل کنم! من باید در تموم عمرم این کار رو ادامه بدم». منظورش از باید همون اجباری بود که از طرف وجدان بی‌خوابش بهش دیکته می‌شد. گاهی سر شوخی با خودش رو باز می‌کرد و می‌گفت: «اگه چند جور از این قرصای خونوادۀ پام، مثلِ دیازپام، برای تسکین بی‌خوابی وجدان وجود داشت، این بدن بیچاره‌م راحت‌تر می‌شد. جسم که نباید همیشه جُورِ وجدان رو بِکِشه! اگه وجدان راست می‌گه خودش بره دنبال حل مشکل!!» وقتی به همون دیوونگی ازلی خودش برمی‌گشت، باز می‌گفت: «آی‌کیو! دست و پای وجدان از جسم انسان جدا نیستن. اگه این جوری بود، از همون روز اول وجدانت از گشنگی و تشنگی مرده بود و حالا بی‌وجدان بودی!!». فکر که می‌کرد، می‌دید همین حرفای جدید معقول‌تره. با خودش می‌گفت: «حتماً اون حرفای قبلی رو شیطون بهم القا کرده! حتی اگه به شیطون هم اعتقاد نداشته باشی، مطمئن باش که از دیوونگی یا وجدان بیدار این حرفا رو هرگز نخواهی شنید.»
«الان نگرانی اصلی مردم شده اصلاح الگوی مصرف یا همون صرفه‌جویی». بعد باز می‌گفت که: «حتماً دلایلش رو هم می‌دونی دیگه! تورم جهانی، بالا و پایین رفتن قیمت نفت، عمل به توصیه‌های دینی و هر چیز دیگه‌ای که دلت می‌خواد و بتونی تصور کنی». مجید اصرار داشت که کاری که می‌خواد بکنه، صد درصد با همین نظریه‌ها جور هست. وظیفۀ خودش رو فقط جمع کردن چند تا گویش و نظر بقیۀ کخ‌شناس‌های مملکت، واژه‌گزینی برای کلمه‌های خارجی یا حتی چاپ و انتشار کتاب و نرم‌افزارهایی که خیال داشت برای همین منظور بسازه یا ساخته بود، نمی‌دونست. فکر می‌کرد توی مملکت مشکلات خیلی بزرگتری وجود داره که بعد از دکتر شدن باید یه راه حلی براشون یافت می‌شد. قبول داشت که برای پیشرفت باید به سلاح علم مجهز بود. نه تنها با اصل موضوع گسترش تحصیلات دانشگاهی در سال‌های اخیر مخالف نبود، و اتفاقاً خوشحال هم بود؛ ولی می‌گفت: «علم بدون آگاهی حتی از داشتن یه اسلحۀ بدون فشنگ، به درد نخورتره.»
به رَوَند جاری هیچ اعتقادی نداشت؛ چون توی مغزش نمی‌گنجید که کشور داره به کدوم سمت می‌ره. هی از خودش سؤال می‌کرد که چرا توی کشور اینقدر علم و عالِم تولید می‌شه، ولی به همون اندازه پیشرفت نمی‌بینیم؟ جوابش رو هم می‌دونست. می‌گفت: «ما از آگاهی غافل هستیم. طرح و پروژه و پایان‌نامه انجام می‌دیم ولی انگار همۀ هدف‌ها توی مقاله نوشتن، چاپ کتاب یا ارتقای مرتبۀ علمی خلاصه شده!! نمی‌شه که تمام پروژه‌ها رو تحقیق بنیادی و پایه دونست. حتی تحقیقات بنیادی هم باید بر مبنای استفاده در پروژه‌های کاربردی باشن!» به مراد می‌گفت: «تو خودت بهتر از من می‌دونی، منم تا حالا خیلی سر جلسۀ دفاع از پایان‌نامه‌های دانشجویی رفتم. می‌دونی که این روزا، هیأت داوران در آخر جلسۀ دفاع چی می‌گن؟ می‌گن که هیأت داورا تأکید کرد که مقاله‌های قابل استخراج از این پایان‌نامه‌ها زودتر چاپ بشه! یا وقتی می‌خوان از پایان‌نامه‌ای تعریف کنن، می‌گن که مثلاً پنج تا مقالۀ ISI یا علمی- پژوهشی از این پایان‌نامه در دست چاپ هست! هیچ وقت نمی‌گن که این پایان‌نامه در راستای حل فلان مشکل کشاورزی بوده و اینقدر هم در راه رفع مشکل مفید بوده! یا آرزو نمی‌کنن که نتایج پایان‌نامه به درد کشاورزی مملکت بخوره! آرزو نمی‌کنن که یه دانشجوی دیگه بیاد و این کار رو تا رسیدن به بهترین نتیجه ادامه بده! اگه خودت دانشجو باشی، می‌بینی که دغدغۀ دانشجوها هم فقط نوشتن مقاله‌ست! نه باز کردن گِرِهی از مشکلات کشور! الان مقاله نوشتن بهترین وسیله برای ادامۀ تحصیل یا استخدام شده! به بیان بهتر، کسی به خود موضوع یا چگونگی کار توجه نمی‌کنه؛ فقط نتیجه مهمه! اون هم نه برای جامعه که برای خود فرد و اهداف شخصیِ خودش! شاید این قضیه انکار بشه و مثلاً بگی که تو داری کاملاً اشتباه می‌کنی! هر دانشجویی برای خودش استاد راهنما و مشاور داره؛ اونا بر کیفیت و چگونگی اجرای طرح‌های پژوهشی دقت می‌کنن. من یه مقداری بهت حق می‌دم ولی انتظار دارم که زرنگ‌تر باشی! یادت باشه که یه طرف مقاله نوشتن خودِ اساتید ما هستن. اونا همیشه بر مقاله نوشتن خیلی تأکید می‌کنن. دانشجو توی مقاله‌هاش باید اسمِ استاد راهنما و مشاورش رو هم بنویسه. در واقع می‌خوام بگم که خیلی از استادای امروزی اگه نگیم به طور عمد، ولی به طور نا آگاهانه، به تبِ مقاله و مقاله‌نویسی دامن می‌زنن. شاید خیلی از دانش‌آموخته‌های امروزی وجود داشته باشن که با اهداف واقعی چاپ یک نوشتۀ علمی آشنا نباشن! و این گناه تا حدودی از کم‌کاری استادان ما ناشی می‌شه. به همین دلیل، امروز دانشیار یا استاد کم‌سواد زیادتر از قبل شده. در زمان سابق، یک استادیار مثلاً بیست سال یا خیلی بیشتر باید کار می‌کرد و زحمت می‌کشید تا استاد بشه؛ ولی الان راهِ بیست ساله رو توی 12-10 سال یا گاهی اوقات کمتر طی می‌کنن!! البته من خودم با اهمیت مقاله کاملاً آشنا هستم. این اهمیت رو انکار هم نمی‌کنم. می‌دونم که نوشتن مقاله توی یک مجلۀ بین‌المللی چقدر مهمه. منظورم اینه که الان خیلی از پژوهشگرا و دانشجوهای ایرونی از این موضوع سوء استفاده می‌کنن. صحبت در این رابطه خیلی زیاده؛ مثلاً چرا ما روی یک موضوع محلی یا ملی کار می‌کنیم؛ ولی فقط دوست داریم که توی همایش‌های خارجی نتایج رو ارائه بدیم؟ یا حاضر نیستیم که نتایج رو به صورت مقالۀ فارسی چاپ کنیم؟! نتیجۀ این کار می‌دونی چیه؟ حداقل می‌تونم بگم که تعداد زیادی از پژوهشگرهای ایرانی با کار و نتایج تحقیق همدیگه آشنا نخواهند شد!»
انگار همین دو هفته پیش بود که سر سمینار یکی از دوستانش پرسید که: «من با اهمیت موضوع آشنا هستم. اگه ده نفر هم تصمیم بگیرن که این حرفا رو تکرار کنن، هیچ عیبی نداره؛ چون مهمه. می‌دونیم که این سمینار در راستای پایان‌نامه هست، اما هدف بزرگ شما چیه؟ چرا می‌خوای این کار رو انجام بدی؟؟ قبلاً افراد صاحبنظر اومدن یک نقشۀ کلی کشیدن که تو باید قسمتی از اون رو انجام بِدی؟ یا نه، همین طوریه؟ هر چی شد شد؟ البته من می‌دونم که این پرسشا رو استاد راهنمای تو باید پاسخ بده ولی اگه خودت هم می‌دونی بگو؛ گوش می...».
نه استاد راهنمای مربوطه، بلکه یکی از تازه‌دکترها که عضو هیأت علمی دانشگاه تهران بود، پرید وسط صحبتش و با عصبانیت توأم با احترام گفت: «مجید جان! این پرسش‌ها حاشیه‌ای محسوب می‌شن، اگه دربارۀ مطالبی که گفته شد، سؤال داری بپرس. و گرنه وقت بقیه رو نگیر». بحث رو زیاد ادامه نداد که حاضرین به دوتاشون بخندن ولی از درون داشت می‌سوخت. به بغل دستیش گفت: «این که پرسش ما دربارۀ خود اصل، ماهیت و هدف انجام تحقیق باشه، حاشیه‌س! ولی اگه مثلاً بگیم اینجا که گفتی منظورت چیه؟ یا فلان جا رو فکر کنم اشتباه گفتی! می‌شه غایت و هدف نهایی ما از شرکت در سخنرانی‌های علمی؟ مگه پرسش دربارۀ چشم‌اندازهای آیندۀ تحقیق مخصوصاً الان که هی دارن چشم‌انداز بیست ساله، افق 1400 یا برنامۀ پنج سالۀ اِنُم می‌گن جُرمه؟ یا حاشیه؟؟»
با کسایی که زیاد از دانش زیست‌شناسی سر در نمی‌آوردن و گاهی عده‌ای که فکر می‌کردن خدای اون هستن، می‌گفت: «تا حالا به نقش زیست‌شناسی در زندگی روزمره‌تون فکر کردین؟ زیست‌شناسی مگه فقط به درد آزمایشگاه یا توی کتاب و امتحان می‌خوره؟». ایمان داشت که این علم خیلی بزرگ و با اهمیته؛ چون همیشه تکرار می‌کرد که «زیست‌شناسی به مطالعۀ جنبه‌های گوناگون حیات موجودات زنده و از جمله اهداف این حیات می‌پردازد. باید در همۀ کارهای زندگی برنامه‌ریزی داشت. برنامه‌ریزی این نیست که پایان‌نامه انجام بدی تا آقای علم بشی؛ حتی اگه خانوم باشی! -البته اینجا منظورش معنای واژۀ Master of Science یا MSc بود- یا کتاب رو برای به دست آوردن شهرت بنویسی؛ دانشجو بگیری که زودتر استاد بشی و به پایین‌دستیات پُز بدی؛ تازه حقوقت هم بره بالا. به مخاطبش هر کس و از هر سن و سالی که بود، می‌گفت: «برنامه‌ریزی یعنی فراهم آوردن زمینه‌های احساس خوشبختی برای خودت و تمام اطرافیانت؛ فرقی نمی‌کنه که خانوادت اطرافت باشند یا این که منظورت همۀ مردم زمین باشه!»
مخاطب می‌گفت: « اینقدر حاشیه نرو؛ ما همۀ اینا رو می‌دونیم. ایناها چه ربطی به تو دارن؟». با بی‌حوصلگی می‌گفت: «شما همه‌تون همین‌جوری هستین. فکر می‌کنین که می‌دونین؛ اما نمی‌دونین! می‌گین حاشیه نرو! ولی خودتون حاشیه‌ساز هستین!! عجول هم که هستین! من هم می‌دونم که وقت طلاست. فراموش نکردمش؛ تازه چند ماه می‌شه که اونو یاد گرفتم؛ حالا حالا هم فکر نکنم که از یادم بره. گاهی اوقات، فواصل بین نوشته‌های یک جمله یا متن بسیار بامعناتر از مجموعۀ واژه‌ها هستن! این یعنی اهمیت حاشیه‌ها، نه همیشه ولی خیلی از مواقع همین‌طوریه». بنده خدا هم که یه کم تعجب کرده بود، گارد دفاعی قوی‌تری می‌گرفت. البته بعضیا هم کنجکاویشون گُل می‌کرد. خلاصه می‌گفتن: «خیلی خب، ناراحت نشو، ربط بین رشتۀ کخ‌شناسی فرهنگی- ادبی که خودت می‌گی رو با همۀ مردم جامعه، اصلاح الگوی مصرف یا برنامه‌ریزی واقعی بگو تا ما هم بفهمیم!»
* اول مقداری توضیحات کلی می‌گم. بعد هر کدوم از موارد رو تشریح می‌کنم.
- باشه.
* همه می‌دونن که کخ‌کلخا و یا در گویش فارس- عربیِ مردمِ امروز، حشرات از همۀ موجودات زندۀ دیگه بیشترن؛ هر جایی که فکر کنین، شاید باشن. حتی پای اونا زودتر از کخ‌شناسا به فضا رسیده! تا حالا من نشنیدم که یه کخ‌شناس رفته باشه فضانوردی. بنابراین بزرگترین قسمت از زیست‌شناسی مربوط به جانورشناسی و به طور دقیق‌تر کخ‌شناسی خواهد بود. گفته شد که کخ‌شناسی فرهنگی به بررسی اثر کخ روی زندگی و فرهنگ بشر می‌پردازه؛ شاید به همین دلیل نقش حشرات در زندگی و باور مردمان امروز و دیروز انکارناپذیره. این یعنی ارتباط حشرات و مردم جامعه.
راه‌های زیادی هست که بفهمی همون قوانینی که توی زندگی یک کخِ کوچیک وجود داره، توی زندگی تو هم هست اگه آدم نباشی! اگه فقط به فکر منافع خودت یا خونوادت باشی؛ حتی با یه شپش یا پشه فرق نداری! اوناها برای استفاده از میزبانشون به یه حد و حدودی قانع هستن؛ اون قدر خون نمی‌خورن که طرف بمیره، به فکر ادامۀ نسلشون هم هستن! اما همۀ آدمای امروز هم این جوری‌اَن؟ خدای ناکرده قصد توهین به کسی رو نداریم. اهانت و دشنام فقط و فقط شخصیت گوینده رو زیر سؤال می‌بره. این هم یعنی اصلاح الگوی مصرف.
- چه جالب! من چیز زیاد دربارۀ حشرات نمی‌دونم.
* اجازه بده تا یه مثال هم از برنامه‌ریزی برات بگم.
- بگو.
* حداقل بیشتر کخ‌شناسا می‌دونن که وقتی یه زنبور عسل کارگر به مهاجم یا دشمن کندو و انگبین حمله می‌کنه، با این کار از جونِ خودش می‌گذره. چون نیشش رو نمی‌تونه از بدن آدم، خرس یا موجودات دیگه بیرون بکشه. همین که یه کم زور بزنه، قسمت انتهایی بدنش همراه با نیش روی پوست مهاجم مونده و خودش جدا می‌شه؛ ولی به علت خونریزی شدید در قسمت انتهایی شکم خواهد مُرد. چند نفر از آدما واقعاً به این چیزا فکر می‌کنن؟ منظور این نیست که برید و مثلِ شهدا، توی جنگ شهید بشین. ما که الان توی جنگ نیستیم! حتی اگه جنگ هم پیش بیاد، شاید راه‌های خیلی بهتری برای صلح و جلوگیری از کشتن و کشته شدن باشه! منظورم اینه که چند نفر حاضر به انجام فداکاری‌های خیلی کوچیک‌تر هستن؟ مثلاً به خودشون و جامعه‌شون ضربه نزنن؛ اگه یه طرحی رو به تصویب رسوندن و از پول بیت‌المال که در واقع فکر می‌کنن بیت‌الحاله- استفاده کردن، نمی‌گم خیلی بیشتر؛ که این طرح حداقل به اندازۀ همون پول برای جامعه و مردم مفید باشه! از این مثال‌ها زیاد هست.
استفاده از کخ‌شناسی برای آدم شدن، تنها یک قسمت کوچیک از کخ‌شناسی فرهنگیه. مجید وقتی می‌خواست توضیحاتشو کامل کنه، می‌گفت: «همه می‌دونن که ما ایرانیا خیلی به فرهنگ و تمدن خودمون می‌بالیم. این خوبه، چون واقعاً هم همین طور هست. یه پرسش دیگه! ما تا حالا دربارۀ کخ‌شناسی فرهنگی که فقط یه قسمت کوچیک از فرهنگ بزرگ ایرانی است؛ چیکارا کردیم؟؟!! تازه خودم همین یکی دو ماه پیش کشفش کردم. حالا هم که می‌خوام روی اون کار کنم؛ ساز مخالف می‌زنن!» با دلخوری حرفاشو ادامه می‌داد و می‌گفت: «حالا قوم‌کخ‌شناسی، کخ‌شناسی ادبی، ادبیات کخ‌شناخت که همه و همه به فرهنگ این مردم ربط دارن، به کنار؛ چرا نه خودتون کار می‌کنین و نه به دیگران اجازه می‌دین؟ چرا یکی توی دانشگاه‌های ایران اجازه نداشته باشه که مثلاً فرق حافظ و سعدی یا فردوسی و مولوی یا همه‌شون با همدیگه رو از منظر کخ‌شناختی بررسی کنه؟! اگه بخندین و بگین که اینا شاعر، نویسنده، یا ... بودن، چه ربطی داره به کخ‌کلخ؟ منم بلندتر از شما می‌خندم و می‌گم که ربط این آدما به کُخ شاید خیلی بیشتر از شما باشه. چون شما نمی‌دونین، قرار نیست چیزی هم وجود داشته باشه! قرار هست و من خبر ندارم؟! به من اگه اجازه بِدَن ارتباط همۀ ایناها رو یکی یکی به همه ثابت خواهم کرد. اگه می‌خواین بگین که خودتون از این چیزا آگاه هستین، ولی باید به صورت مطالعۀ جنبی باشه؛ من دو تا حرف دارم. یکی این که دلیل مستند بیارین که حافظ و سعدی چه فرقی برای کخ‌شناسا دارن؟ و اگه می‌گین که نباید دولت روی این طرح‌ها سرمایه‌گذاری کنه، من از شما می‌پرسم که آیا سرمایه‌گذاری ملی روی یک طرح جدید ولی کم‌اهمیت بهتره یا روی طرح‌های بی‌اعتبار ولی مهم؟ کسی هست که ندونه طرح مهمِ بی‌اعتبار چیه؟! منظورمون همون طرح‌هایی هستند که به دنبال رفع مشکلی از مشکلات مملکت نیستند و بیشتر از هر چیزی مجری‌پسند هستند.»
وقتی موتور اعصابش جوش می‌آوُرد، سعی می‌کرد که دست و پای خودشو گم نکنه؛ چهار چشمی مواظب رفتار و گفتارش بود که خدای ناخواسته توی عصبانیت به کسی حرف بدی نزنه؛ چون با همۀ دیوونگی می‌دونست که اگه حرف بدی بزنه، بعد هم پشیمون بشه و هزار بار معذرت‌خواهی بکنه، هیچ سودی نخواهد داشت.
موقعی که زیاد حرف می‌زد، دهنش کف می‌کرد؛ مثلِ همین مواقع که تازه هیجانی هم شده باشه. آب دهنش رو قورت می‌داد و به ادامۀ حرفش می‌پرداخت: «تازه، من همین قبل از عیدی رفته بودم پژوهشکدۀ مطالعات فرهنگی و اجتماعی. خواستم ببینم که چطور می‌تونم به اهدافم برسم. آقای دکتر رحیم‌زاده بعد از شنیدن حرفام، اونا رو تأیید کرد». او استدلال می‌کرد که فرضاً که کار تو بد باشه، نمی‌تونیم که بگیم همین الان تمام پایان‌نامه‌های اجرا شده توی کشور خوب بوده و به درد مملکت می‌خورن. بالاخره یه درصدی که ما هیچ اشاره‌ای به اون نمی‌کنیم، چون خبر نداریم؛ قبول کن که به درد نخوره. من گفتم: «خب باشه، بعد!» گفتش که ما کار تو رو هم می‌ذاریم جزو همون بدها. اما یه خوبی بزرگ هم داره که نمی‌تونی انکارش بکنی. اون هم نو و تازه بودنشه. به همین خاطر برو دنبالش و تمام تلاشت رو بکن.
از نظر مجید فرقی نداشت که پیروِ خط امام باشی یا نباشی؛ چپ باشی یا راست؛ یا وسطِ وسط. حتی اگه ضد انقلاب و کافر و شیطان بزرگ یعنی آمریکا هم باشی، توی صورت مسأله و پاسخی که باید بهش بدی فرقی نمی‌کنه. می‌گفت: «همه باید بدونن که این رَوَندی که الان در پیش گرفتیم، شاید به جایی هم برسه؛ ولی به هر قیمتی که شد؟؟! مردمی که قناعت و صرفه‌جویی رو داد می‌زنن پس چی؟ اونا از راه راست پرت افتادن یا ما؟» معتقد بود که هیچ شکی توی نیاز به گسترش آموزش عالی توی کشور نیست. همه از مزایاش خبر دارن. اگه رفتگر ایرانی مدرک دکترا داشته باشه، چی می‌شه؟ خدا ناراحت می‌شه و یه بلایی نازل می‌کنه؟ مثل دیوونه‌ها خودش سؤال می‌کرد و خودش هم جواب می‌داد. نه اتفاقاً خیلی با حال می‌شه که رفتگر مدرک بالا داشته باشه. مشکل اصلی توی قیمت این مدرکه! کشوری که تا چند سال پیش چهار تا لیسانسیه و دانشگاه درست حسابی نداشت، حالا شب می‌خوابی، صبح که پا شدی، می‌بینی یه کُرور دکتر و مهندس سبز شده!! اگه این جوری که می‌گم نیست، پس چرا کسی که از بهترین دانشگاه این مملکت مدرک دکتراش رو گرفته و سرمایه‌های انسانی و فکری مملکت باید از زیر نگین ایشون رد بشن؛ باید بگه که پرسش‌های اساسی دربارۀ ماهیت یک تحقیق و نیاز کشور به اون‌ها، حاشیه هستن؟ من اشتباه درسم رو فهمیدم یا ایشون داره به بیراهه می‌ره؟!
ما الان داریم توی کشور سرمایه‌های مالی و انسانی خودمون رو اسراف می‌کنیم. دلش می‌خواست با صدای بلند فریاد بزنه: «آی مردم ایران زمین، ای انسان‌های آزادۀ سراسر کرۀ زمین، موجودات دوست‌داشتی مریخ و ونوس، من با شما هستم. تو رو به خدا فکر کنین. شعار امسال جمهوری اسلامی ایران خوبِ خوبه». یه نفسی تازه کنه و بلندتر از قبل بگه: «من به عنوان کسی که یک بار آقای علم حشره‌شناسی کشاورزی شدم، می‌گم این حرف دقیقاً با اصول طبیعی و دروس حشره‌شناسی سازگار هست. شعار نمی‌دم؛ می‌خوام عمل کنم. اول از خودم شروع می‌کنم.»
از ویژگی‌های بعضی آدمای دیوونه اینه که چشماشون نمی‌فهمن که کِی باید گریه کنن. وسط خوشحالی می‌بینی که داره اشک از چشماش میاد! متخصص‌های مغز و اعصاب هم به همین نتیجه رسیدن. اونا می‌گن که مراکز گریه و خنده توی مغز خیلی به هم نزدیکن. گاهی اوقات در دیوونه‌ها دیده می‌شه که هنگام انتقال پیام عصبی، به اصطلاح خطْ رویِ خطْ می‌افته و این جوریه که طرف وسط خنده‌هاش، اشک از چشماش می‌ریزه! مجید موقعی که داشت از عقایدش دفاع می‌کرد، حسابی احساساتی بود و خیلی پیش می‌اومد که اعصابش توی انتقال پیام‌ها با مشکل برخورد کنه. می‌دیدی که با شهامت می‌خواد از باورش دفاع کنه ولی اشک توی چشماش حلقه زده و می‌گه: «من الان فکر می‌کنم این کاری که می‌خوام انجام بدم؛ واجب‌ترین کار ممکنه. به هیچ عنوان کوتاه نخواهم اومد. من حاضر نیستم به حرف بیشتر استادا گوش کنم؛ یعنی برم یه موضوعی رو کار بکنم؛ و بعد از گرفتن دکترا، برم سراغ کخ‌شناسی فرهنگی. من فکر می‌کنم که دغدغه‌های فرهنگی الان مهمترین مشکل این کشوره. این که استادای بخش یه چیزی از حشره‌نامۀ من شنیده باشن یا این که می‌خوام برم دنبال پیدا کردن گویش و ترجمۀ لغت، فقط اولین قدم در راه حمایت از زبان و فرهنگ ایرانی محسوب می‌شه. من فرصتی دارم تا دنبال موضوع لازم و مورد علاقۀ خودم بگردم. حتماً هم این کار رو خواهم کرد. اگه پیروز شدم، تا آخر عمر خوشحال خواهم بود. اگر شکست بخورم و نهایتاً فرصت ادامۀ تحصیل توی دانشگاه تهران رو از دست بدم، باز هم خوشحال خواهم بود؛ چون به دنبالِ دِلَم رفتم. من نمی‌تونم یک مرتبۀ دیگه به حرفِ یک استاد دیگه گوش کنم؛ با این احتمال که شاید نظراتش اشتباه و ناپخته باشه!»
***
همۀ فکر و ذکرش مشغولیات علمی- فرهنگی شده بود. یه شب از بس پشت رایانه خودشو با گزارش سمینار درگیر کرده بود که چشماش داشتن از درد می‌ترکیدن! دیگه نتونست دوام بیاره و بر خلاف شبای دیگه که تا نصفه شب بیدار بود، ساعت دوازده خوابید. ساعت یک و نیم، هم‌اتاقی‌هاش از تماشای فوتبال برگشته و چراغ اتاق رو روشن کردن. بعد هم با صدای بلند شروع به صحبت کردن. مجید که از خواب پریده بود و در عین حال شوخ‌طبعی همیشگیش رو هم داشت، با لحن خواب‌آلود اما جدی پرسید: «بچه‌ها صبح شده یا نصف شبه؟» علی که هم‌استانیش بود، با خودش گفت: «حتماً فشار پایان‌نامه و سمینار روی مجید اونقدر زیاد شده که نصفِ شب زده به سرش!» جواب داد: «صبح شده مجید جان. کلاس داری؟!» مجید برای این که نشون بده باهاشون شوخی کرده، لبخند خواب‌آلودی زد و گفت: «نه عزیزم. روانی نشدم که پرت و پلا بگم؛ این تیکه رو می‌خواستم توی داستان زندگیِ خودم اضافه کنم تا قشنگ‌تر بشه!»
دفعۀ بعدی که داشت اهمیت کارش رو از پشت تلفن با آب و تاب برای مراد توضیح می‌داد، مراد پرسید: «این حشره‌نامه چیه دیگه؟»
* تو به اصل حرفام گوش ندادی! فقط از جزئیات می‌پرسی. یادت باشه که این کار فقط از ملا لغتی‌ها بر میاد.
- تو داری به دکتر مملکت می‌گی ملا لغتی؟! خوبه که خودت هنوز دکتر نشدی! حتماً اون موقع تمام دنیا رو می‌خوای ببری زیر سؤال؟!
* ناراحت نشو. اتفاقاً می‌دونی که ملا لغتی بودن یکی از ویژگی‌های افراد درس‌خونده‌س ولی، فقط وقتی خوب هست که موضوعات مهمتری برای پرسش یا توجه وجود نداشته باشه. من هزار بار بهت گفتم: دکتر شدن چه آسان؛ آدم شدن محال است! عزیز جان! من می‌خوام آدم بشم، اگه دکتر نشدم، زیاد مهم نیست.
- خب، حالا می‌گی حشره‌نامه چیه یا نه؟ هنوز فکر می‌کنی ملا لغتی هستم؟
* آره می‌گم. البته تو هم حق داری. دلت می‌خواد همۀ مطلب رو درک کنی. ممنونم که به حرفام گوش می‌کنی. آره داشتم ...
- به خدا موندم که تو چقدر دیوونه‌ای! همین یه لحظه پیش داشتی دعوا می‌کردی، باز الان می‌گی ممنونم!!
* از این که تأیید می‌کنی دیوونه هستم، ممنونم؛ این بزرگترین افتخار منه. داشتم می‌گفتم که حشره‌نامه یه فرهنگ لغت تحت برنامۀ بابیلونه، من توی چهار سال گذشته تمام زحماتم رو به صورت نرم‌افزار و کتاب در آوردم.
- چه جالب! خب چی هست اینا؟ یه کم توضیح بده ببینم.
* توضیح نداره، اینا همه برای من حاشیه محسوب می‌شن. تازه موقعی که داشتم سمینار ارائه می‌دادم، یکی از کله‌گنده‌های کخ‌شناسی گفت که این ویژگی‌های کتاب و نرم‌افزار که تو می‌گی تبلیغات محسوب می‌شه. اگه می‌خوای تبلیغات کنی، برو توی تابلوی اعلانات آگهی بزن. نه که اینجا وقت ما رو بگیری؟!
- پس حسابی سوسکِت کرده؟ اصل ماجرا رو تعریف کن.
* سوسک که بودم مراد جان، بالاخره نظر ایشون هم محترمه. اصل ماجرایی که الان می‌خوام تعریف کنم اسمش هست کخ‌شناسی اقتصادی.
- کخ چی هست که اقتصادش باشه؟ نکنه کخ‌مخا هم بانک و بورس و از این تشکیلات برای خودشون دارن؟!
* عزیز من کخ‌کلخا بانک و بورس و سهام و ... ندارن. اما به نظر آدما، اقتصاد دارن! کخ‌شناسی اقتصادی موضوع جدیدی هم نیست. همه ازش اطلاع دارن. من فقط می‌خوام از یه مَنظَر دیگه بهش نگاه کنم. در ضمن یادت باشه که رشتۀ محترم کخ‌شناسی رو مسخره نکنی ها ! وگرنه کلاهمون می‌ره توی هم؛ همین الان گفتم که در جریان باشی!
- خب دیگه. نمی‌خواد نقش آدمای غیرتی رو بازی کنی. برو سر اصل مطلب.
* اصول مطلب دو چیزه: یکی همونی هست که الان گفتم؛ یعنی کخ بانک و پول ملی و ارز و ... نداره ولی مسائل مادی توی مبحث کخ‌شناسی اقتصادی خیلی مهمه. د...
- و دوم؟
* دومی، آشنایی با تعریف این رشته‌س. خودت می‌دونی که انواع کخ یا حشرات خیلی مفید هستن. حتی اگه مثلاً به پشۀ مالاریا، تهمت قاتل بودن رو بزنی، باز هیچ چیز از خوبیای اونا کم نمی‌شه! می‌فهمی چی می‌گم؟
- نه. خودت می‌فهمی؟
* تو نگران خودت باش نه من! من می‌فهمم که دارم چی می‌گم. فهم این جمله‌ها فقط برای عاقلا سخت یا غیر ممکنه. منظورم این بود که پشۀ مالاریا با کشتن یه عده از مردم، خدمتی رو در حق جامعۀ بشری انجام می‌ده که فقط با یه نگاه خداوار می‌تونی اونا رو بفهمی. خدا که چیز بد نمی‌آفرینه!
- مگه تو خدایی؟
* نه ولی برداشتم از طبیعت خدایی هست. حرف خدا رو پیش نیار که الان می‌بینی سنگ شدیم ها !
- خب ادامه بده.
* هیچی، می‌گفتم که هیچ کخی بد نیست. فقط این توی ذهن ماست که با توجه به سود و منفعت خودمون به هر کدوم از اونا یه اَنگی می‌چسبونیم. بعضیا چون به ما سود می‌رسونن، مفتخر به عنوان حشرۀ مفید هستن. بعضیا هم که رفتار و طرز زندگیشون باب طبع ما نیست، به آفت بودن متهم خواهند بود.
- خب، بعد؟
* هیچی دیگه. از وقتی آدما تونستن از طبیعت فرار کنن و به خیال خودشون روی پای خودشون وایستن، شروع به مبارزه با کخ‌کلخای آفت کردن. از طرف دیگه، هر جا هم که تونستن از حشرات مفید حمایت کردن!
- حالا اگه کسی ندونه فرار از طبیعت یعنی چی؟ چی کار باید بکنه؟
* باید بپرسه. منظورم همون داستان داروین و بقیۀ پیروانش هست. این دانشمند معتقده که انسان از نسل میمون‌هاست که در چند میلیون سال قبل، به تدریج از محیط اصلی زندگیش یعنی جنگل، خارج شده و کم‌کم به انسان امروزی تبدیل شده. کار ندارم که تو قبول داری یا نه؛ بذار حرفم رو بزنم. می‌دونی چقدر تا حالا پول تلفنم شده؟
- ادامه بده.
* آدما چون می‌خواستن که مال و اموالشون رو از دست کخ‌های به اصطلاح آفت حفظ بکنن، به هر قیمتی تصمیم داشتن که اونا رو از بین ببرن. حتی بعد از جنگ جهانی بود که توی آمریکا، شرکتای تولید سم و کارشناسای دفع آفات می‌گفتن: «حشرۀ خوب، حشرۀ مرده‌س». یعنی این حشرات مزاحم رو باید کشت. ما هم حاضریم کمکتون کنیم.
- خب.
* هیچی. همین قضیه ادامه داشت تا کم‌کم یه عده به فکر افتادن که ما باید به چه قیمتی با آفات مبارزه کنیم؟ اصلاً همیشه لازمه که این موجودات ضعیف و بدبخت رو از بین ببریم؟ یه عدۀ دیگه از طرفدارای محیط زیست ناراحت بودن که با این سمپاشی‌های بی‌رویه، حتی حشرات مفید هم در خطرن! می‌دونین که با سمپاشی، محیط زندگی رو آلوده می‌سازین؟ یا سلامتی انسان هم به خطر افتاده!
- بعدش؟
* البته چنین تفکراتی مربوط به قبل از جنگ‌های جهانی هم بوده ولی بعد از جنگ شدت بیشتری پیدا کردن. این حرف و حدیث‌ها باعث شد که کخ‌شناسای دنیا یه گرایش جدید به اسم کخ‌شناسی اقتصادی رو مطرح کنن. بعضی اصطلاحات جدید رو هم باب کردن مثلِ سطح زیان اقتصادی، آستانۀ اقتصادی، سطح زیان اقتصادی زیست‌محیطی و از این قبیل واژه‌ها. منظورشون این بود که برای مبارزه با آفت باید تمام جنبه‌ها رو در نظر گرفت؛ حتی محیط زیست. باید همۀ اینا رو بتونی با پول بسنجی. اگه مقرون به صرفه بود، مبارزه رو شروع کن؛ وگرنه بذار خسارت بزنه. مهم نیست؛ یعنی اگه مبارزه کنی، هزینه‌ای که باید بپردازی خیلی بیشتر از ضرری هست که کخِ فلک‌زده در صورت عدم مبارزه می‌تونه به محصول وارد کنه.
- کاملاً فهمیدم که چی می‌گی. حالا تو این وسط چیکاره‌ای؟ به کخ‌شناسی فرهنگی چه ارتباطی داره؟!
* شک دارم که فهمیده باشی! حالا ! من می‌گم که کخ‌شناسی اقتصادی خیلی گسترده‌تر از این چیزیه که توی ذهن تو یا بقیه‌س. می‌فهمی؟
- نه دیگه.
* پس گوش کن. کخ‌شناسا نباید اونقدر به کخ فکر کنن که از خودشون یادشون بره! شاید خسارتی که یه کخولوژیست به بشر وارد می‌کنه، خیلی بیشتر از صدمۀ یه آفت مهم باشه! ما ب...
- کخولوژیست چیه دیگه؟ دیپلم به پایین حرف بزن تا منم بفهمم.
* هیچی بابا، خواستم کلاس بذارم که دیدم خیلی بوقی. کخولوژیست یعنی همون کخ‌شناس.
- خب.
* ما باید قبل از این که به کخای زبون‌بسته کار داشته باشیم. باید از خودمون شروع کنیم! مشهدیا می‌گن: یه سوزن به خودت بزن؛ یه جوالدوز به رفیقت! یعنی یه طرفه قضاوت نکن. به خودمون فکر کرده بودی تا حالا؟
- که چی بشه؟
* یعنی گفتم که شاید صدمۀ حشرات مظلوم به گَردِ پایِ خسارت کارای غیرمنطقی کخ‌شناسا هم نرسه! فرض کن که اصلاً خدای کخ‌شناسی هستی و همه چیزو می‌فهمی.
- خب.
* خسارت سن گندم بیشتره یا خسارت ناشی از تربیت گیاهپزشکای نا کارآمد؟ خسارت کرم سیب بیشتره یا بی‌توجهی کارشناسایی که به وظیفۀ خودشون در برابر باغدار خوب عمل نمی‌کنن؟ ضرری که از مجموع ناقلین بیمارگرهای گیاهی و خود بیمارگرها به گیاهان زراعی وارد می‌شه بیشتره یا هزینه، نیرو و زمانی که بابت انجام طرح‌های غیر کارشناسی و نادرست از چرخ اقتصاد این کشور خارج می‌شه؟ و هزار تا از این پرسش‌ها.
خیالت رو راحت کنم. نیاز نیست که کخ‌شناس اقتصادی باشی تا اینا رو بفهمی! حساب حسابِ دو دو تا، پنج‌تاست. اینو می‌فهمی دکتر جان؟!
- اول بگو دو دو تا پنج‌تا یعنی چی؟ قبلاً که دو تا دو تا می‌شد چهار تا.
* هنوز هم دو به علاوۀ دو مساوی با چهار هست عزیزم. وقتی می‌گم دو دو تا پنج‌تا، یعنی با هیچ روش عادی نمی‌تونی به پنج برسی. در مورد حرفای خودم، هیچ‌وقت نمی‌تونی ثابت بکنی که طرح غیر کارشناسی هست؛ افراد به وظیفۀ خودشون، خوب عمل نمی‌کنن و ... چون ظواهر امر درست و حساب شده است. اما اگه شجاع باشی، یک مقدار دید واقعی داشته باشی، خودت از نزدیک با قضایا در ارتباط باشی ولی آلوده نباشی، می‌فهمی که چنین اتفاقاتی واقعاً توی کشور داره اتفاق می‌افته. در این موقع، می‌گن که مثل دو دو تا پنج تا واضح هست.
- حالا می‌فهمم داری چی می‌گی. ولی حواست باشه که یواش‌یواش بوی سیاسی از حرفات داره بلند می‌شه.
* برو بابا. هر موقع اومدیم دو کلمه بدون رودربایستی بزنیم، می‌گی سیاست! واردش نشو! خطر داره مجید! من از سیاست متنفرم. اینو بفهم. اما از حقیقت هم که نمی‌شه فرار کرد. به نظرت می‌شه؟
- نه والله. بعد از این که گالیله از حکم اعدام نجات یافت به دانشجویاش گفت: «زمین همچنان به دور خورشید می‌گردد؛ حتی اگر من آن را انکار کنم.»
* قربونِ آدمِ چیز فهم. منم منظورم همینه. با انکار که نمی‌تونی جلوی مسائلی که داره اتفاق می‌افته رو بگیری! می‌شه؟!
- معلومه دیگه. نه. زود ایناها رو بهم بباف که می‌خوام قطع کنم دیگه. یه ساعته که داری حرف می‌زنی! خدا به داد اون فکّت برسه! چی که از دستت نمی‌کشه!! جالبه! اوایل از فرهنگ و ادب صحبت می‌کردی. حالا نظریۀ اقتصادی هم دادی دیگه؟ ما نفهمیدیم تو می‌خوای کخ‌شناس فرهنگی- ادبی بشی یا اقتصادی؟!
* حالا حالا هم نخواهی فهمید دکتر! تو هر چی دلت می‌خواد منو صدا کن. اصلاً اهمیت نداره؛ ولی بدون که من می‌خوام اول آدم بشم بعد دکتر. تو فکر می‌کنی که کخ‌شناسی فرهنگی با اقتصادی از زمین تا آسمون با هم فرق دارن؟! من راحت می‌تونم ثابت کنم که زیاد هم فرقی با هم ندارن. در مقامِ تشبیه، کخ‌شناسی فرهنگی و کخ‌شناسی اقتصادی مثلِ دوقلوهای همسان هستن. این حرف مصداق همون قطعۀ معروف سهراب سپهری هست که می‌گه: «چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.»
- پر حرفی نکن.
* باشه دکتر جان! من با کخ‌شناسی فرهنگی که الان می‌خوام شروعش کنم، باید به زبان و ادب فارسی کمک کنم. توانمندی‌های فرهنگ ایران زمین رو حداقل به خودمون بشناسونم؛ روی فرهنگ جامعۀ کخ‌شناسی و بعدها حتی روی کل کشور تأثیر بذارم؛ می‌خوام حداقل یه واحد درس کخ‌شناسی فرهنگی رو به درسا اضافه کنم؛ هر چند ارزشش هزار بار بیشتر از این حرفاس. باب تحقیقات قوم‌کخ‌شناسی و ادبی رو باز کنم؛ روند پژوهش و آموزش رو منطقی‌تر کنم؛ بازم بگم یا کافیه؟
- نه بابا. حداقل یه کم حرفاتو می‌فهمم. جدی جدی که تو دیوونه‌ای! اگه فرصت شد باز با هم صحبت می‌کنیم تا ببینم چی تو فکرت داری؟
* بابت این توصیف قشنگت، یعنی دیوونه، ازت خیلی سپاسگزارم، در واقع، چهارپاسگزارم که از سه‌پاس هم بالاتر می‌شه! منو ببخش که پر حرفی کردم. به همه سلام برسون.
- باشه، تو هم همین طور. فقط یه چیز دیگه؛ اگه واقعاً فکر می‌کنی ایناها همش درسته، ولش نکن. حتماً یکی پیدا می‌شه که کمکت کنه!
* ممنون از لطفت. من کاملاً امیدوار هستم. خداحافظ.
- خدا نگهدار.
***
توی همین روزایی که مجید بین خوابگاه، رستوران دانشکده، بخش کخ‌شناسی و اتاق رایانۀ گروه گیاهپزشکی در حرکت بود، چشمش به دو تا آگهی افتاد. یکی مسابقۀ داستان کوتاه از طرف کانون شاعران و نویسندگان جوان؛ یکی هم مسابقۀ کاریکاتور، شعر، عکس و ... از طرف انجمن علمی اقتصاد کشاورزی. با خودش گفت: «به من چه! کدوم دیوونه از این استعدادهای سوسولی داره که من داشته باشم؟» همۀ فکر و ذکرش موضوع سمینار و پایان‌نامۀ دکترا و ادامۀ تحصیل و ... بود. نظر رسمی بخش کخ‌شناسی هم این بود: «همین سمینار که دربارۀ معرفی و اهمیت جنبه‌های فرهنگی- ادبی دادی، کافیه. هر چند توی همون هم حرف و حدیث زیاده! برو دنبال یک موضوع درست و درمون. وگرنه اخ...».
می‌خواست گزارش سمینارش رو به صورت جوابیه به نظرات بخش بنویسه. اگه شد اونا رو قانع کنه؛ وگر نه از اندک آبروی علمی خودش و لقب آقای علم که چند سال پیش بهش داده بودن، دفاع کنه. حسابی گرفتار بود و طبق معمول قصدش این بود که خوب بنویسه؛ هر چند بقیه می‌گفتن که گزارش مهم نیست؛ خودتو الکی معطل نکن! مجید به خودش می‌گفت: «نه! کسی از آینده خبر نداره. شاید این آخرین فرصت برای نوشتن باشه. می‌نویسم. خوب هم می‌نویسم». یه دفعه فکری از ذهنش گذشت. همۀ یاخته‌های خاکستری مغز بهش می‌گفتن: «مگه نمی‌خوای به هدفت برسی؟» گفت: «شماها هم شک دارین؟!» نمایندۀ یاخته‌ها از طرف جمع گفت: «نه، ما شک نداریم. فقط باید بدونی که دو تا وسیله برای پیروزی باید داشته باشی. اگه یکیشو نداشته باشی، کار خیلی سخت خواهد بود. ببخشید حتی شاید شکست بخوری! حواست هست؟» مجید هیجان‌زده پرسید: «پس چرا حرف نمی‌زنین؟! اونا چیه که اینقدر مهمه؟». نماینده گفت: «یکی سعی، همت، دانش و ارادۀ خودته؛ بعدیش هم تبلیغاته. می‌دونی تبلیغات چه قدرتی داره! چه کارای غیر ممکنی که تا حالا با تبلیغات ممکن شده! یا چند تا هدف بزرگ با تبلیغات مسموم به هیچ جا نرسیده؟!» گفت: «خیلی خب. بقیه‌شو خودم فهمیدم. چهارپاسگزارم.»
فهمیده بود که به هر نحوی باید موضوع رو با صدای بلند مطرح کنه. داستان‌نویسی یکی از راه‌های رسیدن به این هدفه؛ هر چند تا همین موقع، حتی یک خط هم داستان ننوشته بود! بزرگترین مشکل دوران مدرسه برای اون، مشکل انشانویسی بود. باید منت هزار نفر رو می‌کشید تا بتونه ده خط انشا به معلم تحویل بده. با این وجود تمام مشکلات راه رو قبول کرده بود. باید داستان‌نویس می‌شد. با داستان کوتاه کانون شاعران فقط یه مشکل کوچیک داشت. اولاً باید چکیدۀ حرفاش رو توی هشتاد خط می‌گفت. بعدش هم مجبور بود با کلی داستان‌نویس حرفه‌ای رقابت کنه تا شاید برنده بشه و بتونه بعداً یه جورایی حرفاش رو به گوش بقیه برسونه. اما این انجمن علمی مهندسی اقتصاد کشاورزی سر تا پا مشکل بود. روزی که برای اولین مرتبه وارد دفترشون شد رو به بنده‌خدایی که مسئول اونجا بود کرد و گفت: «ما این‌همه کار داریم، چرا شما هم برامون گرفتاری درست می‌کنین؟ چرا مسابقه می‌ذارین که من هم هوس کنم؟ حالا مسابقه گذاشتین، اشکال نداره. اما دیگه چرا جایزۀ ارزنده که حس طمع آدمی مثلِ من برانگیخته بشه؟!» مسئول اونجا که اول حسابی جا خورده بود، با لبخند گفت: «خواهش می‌کنم؛ بفرمایین». بعدش مشکل خودشو مطرح کرد و پرسید: «من که نمی‌تونم تمام حرفامو توی داستان کوتاه بگم. شما جایی برای داستان بلند هم دارین؟» بنده خدا گفت: «آره». اینم بحث رو این‌طور تمام کرد که: «حتماً داستان بلند لابلای همین چند تا نقطه (...) که توی اطلاعیه گذاشتین گیر کرده دیگه؟! باشه، پس من یک داستان بلند براتون می‌نویسم. امیدوارم که برنده هم بشم.»
***
معنای اسم شناسنامه‌ای مجید، خوشبخت بود. واقعاً هم احساس خوبی نسبت به زندگی داشت. حتی دیوونه بودن یا به قول بعضیا کند ذهن و عقب‌افتاده بودنش رو هم از ملزومات خوشبختی می‌دونست. فکر می‌کرد که اگه دیوونه نبود، خوشبخت هم نبود! در هر حال، وقتی که توی داستان از فکر و وقتش حسابی مایه گذاشت، برنده هم شد. البته نه به خاطر استعداد نویسندگیش؛ بیشتر به این جهت که چه کسی تصمیم داشت تا صرفه‌جویی و اصلاح الگوی مصرف رو این‌طوری از دید علمی- صادقانه- مذهبی و ملی به هم ربط بده؟! تازه، کانون شاعران هم برنده اعلامش کرده بود! خودش باور نمی‌کرد چه برسه دیگران؛ زمزمه می‌کرد که: «من که نویسنده نیستم؛ این داستانا که اولین تجربۀ من هستن؛ سیاسی ننوشتم که گروه خاصی خوشش بیاد؛ هیچ احتمال پارتی‌بازی که وجود نداره چون نه در شأن تشکل‌های دانشجوییه و نه من با کسی رابطه دارم؛ پس چطوری برنده شدم؟؟!! نکنه واقعا خبریه؟! یعنی می‌شه بعد از سی سالگی، استعدادم کشف شده باشه؟!» هر قدر که بیشتر فکر می‌کرد، کمتر به نتیجه می‌رسید. در آخر به خودش نهیب زد که: «تو چی کار داری به این کارا؟ داورا بهتر می‌دونن یا تو؟ حتماً برای این انتخاب یه دلیلی داشتن دیگه! به خودت فشار نیار دیوونه». این طوری بود که از فکر نحوۀ برنده شدن، منصرف شد و به خودش می‌گفت: «من هدفای دیگه‌ای داشتم که حالا باید برم دنبالشون.»
وقتی کانون شاعران و نویسندگان جوان و انجمن علمی اقتصاد اعلام کردن که بیا جایزه‌ت رو بگیر؛ زود خودشو رسوند اونجا. به مسئول کانون گفت: «دست شما درد نکنه که من رو به عنوان یه استعداد نویسندگی جدید هم به خودم و هم به جامعه معرفی کردین. من جایزه نمی‌خوام؛ ولی یادتون هست گفته بودین که اگه برنده شدم، داستان رو چاپ می‌کنین و صِدام رو به گوش بقیه می‌رسونین؟» آقای مسئول با خنده جواب داد: «چقدر خوب به فکر جایزه نیستی ولی اسمش از دهنت نمی‌افته؟! باشه حتماً داستان رو با شمارگان زیاد چاپ می‌کنیم تا به اهداف دیگه‌ت هم برسی.»
بیشتر وقتا حس بذله‌گویی، مثلاً خوش‌مشرب بودن و پر حرفیش کار می‌کرد. توی انجمن اقتصاد رو به خانم معاون کرد و گفت: «من نیومدم جایزۀ ارزنده‌ای که قولش رو داده بودین، بگیرم؛ چون می‌دونم حس اقتصادی شماها خیلی قَویِه. یه هو جایزۀ نفیس به جایزۀ الکی تبدیل می‌شه و بعدش هم، سال اصلاح الگوی مصرف رو بهونه می‌کنین!» ادامه داد که: «نه شوخی کردم. از این که منو لایق جایزه گرفتن دونستین ممنونم. امیدوارم چشمی برای خوندن، گوشی برای شنیدن و حوصله‌ای برای فکر کردن راجع به این داستان وجود داشته باشه. خودتون می‌دونین که دو نوع داستان وجود داره. یکی جنبۀ اقتصادی و سرگرمی داره مثل داستان‌های پلیسی یا عشق و عاشقی؛ یکی هم این نیست. یعنی نویسنده در ورای داستان، خودش یه حرفایی داره و می‌خواد اوناها رو منتقل کنه. من با این هدف که دیدگاهی نو و بسیار مهم از هدفمندی فعالیت‌ها و صرفه‌جویی همه‌جانبه در امور رو ارائه بدم، شروع به نوشتن کردم؛ البته اهداف شخصی و ملی هم که در کنارش مطرح بود. حالا جایزه نمی‌خوام؛ اما چطوری می‌خواین به قول‌هایی که برای چاپ و انتشار داستان داده بودین، کمک کنین؟» خانم مهندس با خنده پاسخ داد: « نگران نباش به جایزۀ ارزنده هم می‌رسی. اگه ما قول دادیم که ازت حمایت کنیم، راه مؤثر و اقتصادیش رو هم بلدیم. به قول بچه‌های اقتصاد: اگه یه مهندس اقتصاد ساربون باشه، می‌دونه چطوری بیشترین سود اقتصادی رو از شتراش ببره. منظورمو که می‌فهمین؟» مجید گفت: «آره. از لطفتون ممنونم؛ پس منتظر خبرای بعدی باشم دیگه؟» حالا آقای رئیس انجمن هم به جمع دو نفره افزوده شده بود. دو تا اقتصادچی با هم گفتن: «برو و خیالت راحت باشه. به موقع خبرت می‌کنیم». اونم با خوشحالی، و کلی امید و آرزو خداحافظی کرد.
***
چند روز بعد توی سرویس برگشت به تهران، مدیر گروه اقتصاد و یکی از استادا داشتن با هم صحبت می‌کردن. حرف از نامۀ انجمن علمی به گروه بود که دومی به اولی گفت: «راستی آقای دکتر این داستانه رو خوندین؟» مدیر گروه گفت: «کدوم یکی؟»
* همین که اسمش نمی‌دونم چی‌چیۀ اقتصادیه.
- آها ! اونو می‌گین! منم دقیق اسمش خاطرم نیست. مگه فرصت می‌شه؟! وقت سر خاروندن ندارم، چه برسه به داستان خوندن. اونم این داستان بلند! باز اگه کوتاه بود، یه چیزی. راستش فقط همین‌طوری یه نگاهی بهش انداختم. حالا چطور؟
* در جریان هستین که انجمن علمی، منو به عنوان داور انتخاب کرده بودن؟
- خب آره. از شما بهتر که کسی توی گروه نیست.
* راستش منم خیلی گرفتار بودم؛ ولی چون ایناها منو گذاشته بودن داور؛ باید همۀ داستانا رو خوب می‌خوندم. این یکی به نظرم بد نیومد.
- چطور مگه؟ مطلب خاصی توش داشت؟!
* داستان واقعی- تخیلی بود! یه نگاه خاص به مسائل داشت. فکر کنم بد نباشه که یه صحبتی در همین زمینه با هم داشته باشیم.
- پس باید به من اجازه بدین که یه نگاه دقیق‌تر بهش بندازم. تا موضوع توی دستم باشه.
صحبت که به اینجا رسید، استاد گروه ترویج هم از صندلی کناری رو به داور کرد و گفت: آها، داستان کخ‌شناسی رو می‌گین؟ داور گفت: آره، شما هم خوندینش؟!
* نه. منم مثل شما؛ توی ترم جاری و با این همه گرفتاری کِی وقت برای داستان خوندن پیدا می‌شه؟ ولی خواهرزاده‌م به سایت انجمن علمی اقتصاد سر زده بود؛ اگه خاطرتون باشه ،گفته بودم که خیلی دلش می‌خواد بیاد رشتۀ اقتصاد. حسابی عشقِ اقتصاده.
- آره. پریروز راجع بهش صحبت می‌کردیم.
* خلاصه، این بچه رفته بود توی سایت انجمن. دیده بود که اونا چند تا داستان هم روی سایتشون گذاشتن. یکی دوتاشو دانلود کرده بود. دیشب که اومده بودن خونۀ ما، از این یکی تعریف می‌کرد.
- چی می‌گفت؟ تعریف خوب یا بد؟
* کلیات قصه رو برام تعریف کرد. ظاهراً که بد نیست. نظر شما چیه؟
- نظر من هم همینه. برنده اعلام کردمش ولی باید بیشتر بهش فکر بکنیم. الان داشتم به آقای مدیر همین رو می‌گفتم.
* منم سعی می‌کنم زودتر بخونمش. به خواهرزاده‌م گفتم که از داستان پرینت بگیره و تا جمعه برسونه به دستم. در هر حال، اگه خوشم اومد، من هم می‌تونم توی جلسۀ هفتۀ بعد وزارتخونه مطرحش کنم. بالاخره یکی باید ازین جوونا حمایت کنه دیگه. حاضرم به سهم خودم هر کاری تونستم بکنم. ظاهراً که یه سرِ قصه هم یه جورایی به ترویج مربوط می‌شه؟!
- آره آقای دکتر، مرتبط هست. از لطف و توجهتون سپاسگزارم.
مدیر گروه که داشت ترافیک خیابون رو از پنجرۀ مینی‌بوس تماشا می‌کرد، رو به داور گفت: اگه نظر منو هم جلب بکنه، حاضرم توی دبیرخونۀ کنفرانس اقتصاد و جلسۀ پردیس مطرحش کنم. به سهم خودمون تلاش می‌کنیم تا ببینیم چی پیش میاد؟ داور از ابراز علاقه و توجه مدیر گروه هم تشکر کرد.
***
انگار همه چیز داشت مطابق میلش پیش می‌رفت. خودش باورش نمی‌شد؛ دیگران هم اگه می‌شنیدن و باور نمی‌کردن، حق بهشون می‌داد. کسی که معنای دیوونه رو نمی‌دونست، امکان نداشت که بتونه قضاوت درستی دربارۀ دیوونه‌ها داشته باشه. همه می‌گفتن: «جای دیوونه که توی دیوونه‌خونه‌س! ممکنه کسی یا حتی دانشمندی از اول نابغه باشه ولی بعداً یهو دیوونه بشه، باز فرقی نمی‌کنه؛ جاش فقط و فقط باید توی دیوونه‌خونه باشه. چون برای خودش و بقیه خوب نیست. شاید یه بلایی سر خودش بیاره یا دیگران رو به دردسر بندازه. توی اخبار تا حالا نشنیدین که یه دیوونه مردم رو با رگبار مسلسل قتل عام کنه؟! یا خودشو از طبقۀ هفتم ساختمون بندازه پایین؟»
مجید تا حالا صد مرتبه برای این و اون برداشت شخصی خودشو توضیح داد بود. یه بار هم دورۀ کارشناسی ارشد، وقت چایی خوردن سر همین صحبت با مراد باز شد. مراد پرسید: «مگه این دیوونه یه چیزی جدا ازون چیزه که ما خبر داریم؟!»
- مگه تا حالا برات نگفتم؟!
* اگه می‌گفتی که مریض نبودم الکی بخوام به حرف بیارمت؟!
- پس خوب دقت کن تا دقیقاً برات تعریف کنم. بعدش، اگه دلت خواست، قضاوت کن که خود تو چی هستی؟
* گوش می‌کنم. تعریف کن.
- به نظر من، مردم چهار دسته هستن: عاقل، احمق، روانی و دیوونه. البته این تقسیم‌بندی رو از خودم در آوردم. زیاد تعجب نکن. اگه کس دیگه‌ای هم اینا رو گفته باشه، مطمئن باش که با من هیچ ربطی نداره. تأکید می‌کنم که تشخیص تفاوت این چهار گروه برای مردم یا حتی خود فرد خیلی آسون نیست. بنابراین، اگه خواستی قضاوت کنی، باید نهایت دقتت رو به خرج بدی.
* خب، می‌گفتی!
- دستۀ اول عقلا هستن. خودت می‌دونی بیشتر مردم به همین گروه تعلق دارن. منتها تعریف عاقل به نظر من با اون چیزی که توی ذهن تویه فرق داره. من می‌گم عاقل کسیه که مثلِ بقیه زندگی می‌کنه؛ مثلِ اونا می‌خوره؛ مثلِ اونا می‌پوشه؛ راهی که بقیه طی می‌کنن رو می‌ره؛ و به طور کلی، اگه خوب دقت کنی، می‌فهمی که عاقلا همه به هم شبیه هستن. اینا توی زندگی کم و بیش موفق هم هستن و به قول معروف می‌تونن گلیم خودشون رو از آب بکشن بیرون. همه می‌دونیم که عاقل یه آدم کاملاً معمولیه.
دستۀ دوم احمقا هستن. منو ببخش که این اصطلاح رو به کار می‌برم. برای توضیح انواع مختلف آدما مجبورم.
* خواهش می‌کنم. حالا اگه بعداً واژۀ بهتری به ذهنت رسید، اونو استفاده کن. داشتی تعریف می‌کردی.
- تعریف احمق به همین سادگی نیست؛ اما خیلی از احمقا به طور افراطی منفعت‌طلب هستن. همه‌چیز رو برای خودشون می‌خوان؛ مفاهیم دگردوستی براشون معنا نداره؛ عقل و وجدان و انسانیت هم همین‌طور. از کاراشون واقعاً تعجب می‌کنی! گاهی اوقات حتی به خودشون هم ناخواسته ضرر می‌زنن؛ البته این طور آدما فکر می‌کنن که خیلی زرنگ هستن! من به خاطر این که به قشر یا گروه خاصی از مردم توهین نشه، نمی‌تونم مثال بزنم که کاملاً متوجه منظورم بشی. خودت توی ذهنت بیار. در هر حال، این افراد سرنوشت جالبی ندارن. حتی اگه پله‌های ترقی رو یکی ده تا بالا رفته باشن، باز آخر کار یا حتی بعد از مرگ، مردم می‌فهمن که اینا چیکاره بودن؟ اگه زنده باشن، جاه و مقامشون رو از دست داده و به سزای اعمال بدشون خواهند رسید. اگر هم مرده باشن، آه و نفرین مردم هیچ‌وقت تنهاشون نمی‌ذاره. بابت اطلاعت بگم که بیشتر مواقع و نه همیشه، احمقای زنده و مرده رو می‌تونی به ترتیب پشت میله‌های زندان یا توی جهنم ملاقات کنی. مواظب باش که جزو اینا نباشی! من هم همۀ سعی خودم رو می‌کنم که احمق نباشم. گاهی اوقات، حماقت مثلِ سکته کردن، یهو آدم رو غافلگیر می‌کنه. بنابراین، علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. با افکار مثبت و نیک‌رفتاری خطر حملۀ حماقت تقریباً برطرف می‌شه. یکی از ضرورت‌های تشخیص آدم عاقل و احمق اینه که فرد قضاوت‌کننده، خودش احمق نباشه.
* خب، دیگه!
- گروه سوم یعنی روانی‌ها: این بنده‌خداها از اسمشون معلوم هست که یک یا چند مشکل روانی حاد دارن. عاقلا فکر می‌کنن که تیمارستان یا دیوونه‌خونه جای خوبی برای این گروهه. هم خودشون راحت هستن و هم مردم. دکتر و پرستار همیشه مواظبشون هستن که به خودشون آسیب نزنن و حتی اگه بهتر شدن به زندگی عادی برگردن! تا یادم نرفته بگم که روانی‌ها دو دسته می‌شن؛ یه عده ذاتن این جورین که سرنوشت ناراحت‌کننده‌ای دارن ولی تقدیره دیگه؛ نمی‌شه کاری کرد. عدۀ دوم هم کاملاً عادی بودن و بعداً به دلیل فشارهای عصبی کارشون به تیمارستان بکشه. حتی شاید خودت شنیده باشی که فلان دکتر یا بهمان مهندس راهی تیمارستان شده. خوشبختانه اینا معمولاً خوب می‌شن.
* برو سر اصله کاری.
- باشه.
دیوونه‌ها آخرین گروه هستن که من خودم رو جزو اونا می‌دونم. البته خیلی از مردم عادی، تفاوتی بین آدمای دیوونه و روانی قائل نیستن؛ ولی بهت ثابت می‌کنم که این دو تا گروه خیلی خیلی با هم فرق دارن. با این وجود، اگه کسی به من روانی، کند ذهن یا از این حرفا بزنه، زیاد ناراحت نمی‌شم؛ چون معتقدم که آدم نباید احمق باشه. یه روانی که گناهی نداره! ژنتیک یا فشار زندگی به این روز رسوندش. اما بیشتر تقصیرای یه آدم احمق به گردن خودشه!
* خب! چاییت رو نمی‌خوری؟
- باید دیوونه رو تعریف کنم. دیوونه با یه آدم معمولی خیلی فرق داره و نمی‌تونه مثلِ بقیه زندگی کنه. بهلول که اسمشو حتماً شنیدی! دیوونه بود نه روانی یا احمق.
دیوونه دلش نمی‌خواد هر کاری رو که دیگران انجام دادن، اون هم عیناً انجام بده! البته شاید دیوونه‌ها یه مقدار مشکلات فیزیکی هم داشته باشن که مسأله رو پیچیده‌تر می‌کنه. در هر حال، دیوونه از اول یاد می‌گیره که باید روی عقل خودش حساب کنه؛ عقلا می‌گن که دیوونه‌ها ناقص‌العقل هستن؛ ولی در واقع، ابزار تقلید از دیگران توی دیوونه‌ها ضعیف‌تر از حد معموله و باید بگم که این ویژگی خیلی خوب هست اگرچه یه دیوونه رو توی زندگی با مشکلات زیادی مواجه می‌کنه. پس از کلی درگیری فکری، تازه یه مسألۀ پیش پا افتاده رو توی ذهنش تفسیر و تحلیل می‌کنه و دیگه نسبت به اون هر جا شد ابراز عقیده کرده و حتی به شدت از اون عقاید دفاع می‌کنه؛ چون خودش به زحمت اونا رو به دست آورده؛ نه این که از دیگران یاد گرفته باشه! راستش خیلی اوقات هم می‌بینی که نظرات یه دیوونه بعداً توسط خودش مردود اعلام شد؛ چون ذهن دیوونه‌ها بیشتر از حد معمول کار می‌کنه. حتی وقتی یه مسألۀ ذهنی رو برای خودشون حل کرده باشن، باز فکر نمی‌کنن که دیگه نباید دربارۀ اون فکر کنن! باب تفکر و اندیشه، همیشه برای اونا بازه؛ حتی اگه همه بگن که اینا عقل درست و درمون ندارن! اونا کار خودشون رو می‌کنن. به همین دلیل هست که مردم عادی برداشت درستی از آدم دیوونه ندارن و توی کارها ازش مشورت نمی‌گیرن.
نیچه، فیلسوف آلمانی می‌گه: «من به هر استاد بزرگی که نتواند به خود بخندد، می‌خندم». اولاً باید بگم که به نظر من، منظور نیچه از استاد بزرگ همون دیوونه‌س. ثانیاً، به احتمال زیاد، خود نیچه هم دیوونه بوده. از این موضوع که بگذریم، می‌خوام بگم که اگه خوب دقت کنی، متوجه می‌شی که دیوونه‌ها اغلب جاهای بسیار مهمی رو اشغال خواهند کرد! یکی استاد می‌شه! یکی فیلسوف در میاد! یکی هم نویسنده یا مخترع! حتی توی همین رشتۀ کخ‌شناسی هم آدم دیوونه زیاد دیده شده. در هر حال دیوونه یه آدم معمولی نیست. مردم عادی نمی‌تونن با دیوونه خوب سازگار بشن. عکس قضیه هم کاملاً درسته. می‌فهمی؟
* بیشتر توضیح بده.
- دیوونه‌ها زیاد به فکر خودشون نیستن. به بدن و احتیاجات معمولیش اعتنای چندانی ندارن. بیشتر دنبال مفاهیم ذهنی هستن. به کارای مردم خیلی اعتقاد ندارن. به همین خاطره که برای هر کاری خودشون رو مقید به فکر کردن می‌دونن. وقتی عبید زاکانی در تعریف طنزآمیز از دانشمند می‌گه: «کسی است که عقل معاش ندارد»، در واقع منظورش دیوونه‌های دانشمند هست و نه چیز دیگه‌ای. دیوونۀ دانشمند به حدی از کشف کردن و فهمیدن حقایق لذت می‌بره که یادش می‌ره باید به فکر زن و بچه، غذا، پوشاک و ... هم باشه! خود من وقتی بهت می‌گم: «من نون به نرخ روزخور نیستم» یعنی همین. یعنی با نظرات تو موافق نیستم. باید خودم فکر کنم و بعداً تصمیم بگیرم. حتی اگه این تصمیم‌گیری زیاد طول بکشه و من متحمل کلی ضرر بشم! یا بقیه بیان جای منو بگیرن و فکر کنن که من شکست خوردم.
* این طور که تو تعریف کردی، دیوونه‌ها یه جورایی نابغه هم هستن! پس منم دیوونه‌ام.
- دیوونه بودن رو هر کسی از اول خودش می‌فهمه نه این که مثلِ تو الان کشفش بکنه. دربارۀ نابغه هم که حرف زدی، نمی‌خوام وارد جزئیات بشم. ولی کلاً نابغه‌ها دو دسته‌ان، بعضی همون طور که خودت اشاره کردی دیوونه‌ان؛ بعضیا هم کاملاً عاقل هستن.
* چایی فکر کنم سرد شده باشه!
- نه خوبه، ...
***
مجید باورش نمی‌شد که از همه طرف پرنده‌های شانس و اقبال، بِیان و بشینن روی شونه‌هاش. زمزمه‌های نومیدی اطرافیان که گوشش رو پر کرده بودن، یا حتی بادهای ناموافقی که تا همین چند روز پیش می‌وزید، همه صد و هشتاد درجه تغییر عقیده داده بودن. زمزمه‌ها تبریک بود؛ بادها هم همگی موافق میل بودن؛ حتی از اونی هم که می‌خواست، اوضاع بهتر شده بود. گاهی اوقات می‌ترسید که مبادا این همه باد موافق بیشتر از توان و حد نیازش باشه و نتونه تحمل کنه! یا این که بدخواهان، که همیشه دنبالِ بهانه هستن تا از کاه، کوه بسازن، با بهانه‌تراشی و ایرادهای غیر واقعی، براش دردسر درست کنن. ولی چاره‌ای نبود. راهی بود که انتخاب کرده بود. دلش می‌خواست یه کاری برای خودش و مردم مملکتش انجام بده. با خودش می‌گفت: «بیست سال درس نخوندم، که حالا نون به نرخ روزخور باشم! یا بخوام از هدف همیشگیم یعنی مفید بودن برای خود و دیگران یا سربلندی خودم و کشورم دست بکشم! این راهِ تازه‌ای هست که خودم شروعش کردم؛ تا آخر هم دنبالش خواهم رفت؛ حتی اگه به ناکجاآباد ختم بشه!» تقریباً می‌شه گفت که از محالات روزگار، یکیش همینه که وقتی دیوونه‌ای تصمیم به انجام کاری گرفت، کسی بخواد منصرفش کنه. مجید هم حالا چنین تصمیمی رو توی ذهنش داشت. تمام قوای چندگانۀ ذهنی، بدنی، زبانی، زمانی، مالی، علمی و حتی معنویش خودش رو در همین زمینه با هم متحد کرده بود.
اول از همه، کانون شاعران و نویسندگان جوان، جوایز برندگان مسابقه رو اهدا کردن و پنج داستان برتر به صورت یک ویژه‌نامه چاپ و در تمام پردیس پخش شد. داستان مجید هم اولین اون‌ها بود. یه آگهی کوچیک هم توی تابلوی اعلانات کانون زده بودن. توی آگهی ضمن معرفی مجید و اهداف علمی- فرهنگی او، از همه خواسته بودن که هر جوری می‌تونن بهش کمک کنن. تلفن همراه مجید که قبلاً روزی یه بار هم زنگ نمی‌خورد؛ حالا اسباب دردسر شده بود. دوستاش می‌خواستن بهش تبریک بگن؛ بعضی از دانشجویا و کارمندا زنگ می‌زدن یا پیامک می‌دادن که دلشون می‌خواد هر طوری شده کمکش بکنن؛ چند تا از استادای گروه‌های مختلف به طور جداگانه تماس گرفته و می‌گفتن که یه جلسه‌ای برای استادا تشکیل بده و ایده‌هات رو تشریح کن تا بتونیم بیشتر کمکت کنیم. چند روز اول مجید باید روزی چند ساعت رو برای پاسخگویی به تلفن یا پیامک صرف می‌کرد. همین کلافه‌ش کرده بود.
هنوز از تب و تاب برنده شدن در کانون فارغ نشده بود که یه دفعه فهمید گروه اقتصاد کشاورزی هم براش یه فکرایی کردن. اول قرار شد که یه جلسۀ نیمه خصوصی با حضور مجید و استادای گروه در انجمن علمی بذارن تا از نزدیک با افکار و نظرات یکدیگه آشنا بشن. جلسه خیلی زود برگزار شد. نتیجه هم انگار که از قبل تعیین شده باشه! هر دو طرف حرفای همدیگه رو قبول داشتن و قول همکاری دادن. قرار شد که موضوع توی جلسۀ ماهانۀ اقتصاددانای بزرگ کشور مطرح بشه. اگه کسی خبر نداشت، فکر می‌کرد که دغدغه‌های فرهنگی- ادبی یه دانشجوی کخ‌شناسی چه ربطی به اقتصاددانای بزرگ داره؟! اونایی که در جریان امور قرار گرفته بودن، خوب می‌دونستن ضرر مالی رو می‌شه به سختی جبران کرد ولی زیان‌های فرهنگی، معنوی، ملی و انسانی رو چی کار باید کرد؟ به راحتی جبران می‌شه؟
استاد گروه ترویج هم حتی بهش زنگ زد. بعد از تبریک برنده شدن هر دو تا داستانش توی مسابقه‌های مختلف و چاپ اونا گفت: «من داستانت رو کامل خوندم. روی مطالب و حرفایی که در قالب داستان بیان کرده بودی، فکر کردم. دیدم هیچ کدوم غیر منطقی نیست. این شد که جسته و گریخته از چند روز قبل با بقیۀ اعضای گروه صحبت کردم. حتی توی جلسۀ هفتگیمون هم مطرح شد. دید اکثر اعضا موافق بود و قول همکاری دادن. یکی دو نفر هم گفتن ما با بخش حشره‌شناسی رایزنی می‌کنیم تا ببینیم چه راه‌حل‌هایی وجود داره!» مجید با هیجان کم‌سابقه‌ای که سعی داشت پنهونش کنه، گفت: «خیلی لطف کردین آقای دکتر ...؛ راضی به این همه زحمت از طرف شما نبودم. در هر حال، خوب می‌دونین که این کار در واقع به کارشناسای ترویج هم کمک می‌کنه». استاد پاسخ داد: «بله، به خاطر همین زمینۀ همکاری مشترک هست که می‌خوایم بهت کمک کنیم. تازه من از کارمندای وزارت علوم شنیدم که اونا از این طرح‌ها حمایت خوبی می‌کنن. راستش، امروز صبح دو تا استادای ترویج بهم گفتن که یه صحبتایی با بخش حشره‌شناسی هم انجام دادن. ظاهراً که دیگه زیاد مشکلی نیست. حالا هر موقع وقت کردین، یه سری به گروه ترویج بزنین تا بیشتر با هم صحبت می‌کنیم. البته اگه زودتر تشریف بیارین، فکر کنم به نفع خودتون باشه!» مجید دیگه داشت از خوشحالی مثل ملخ بال در می‌آوُرد. با دستپاچگی گفت: «آقای دکتر خیلی منو شرمنده کردین. نمی‌دونم چطوری جبران این همه لطف شما و گروه ترویج رو بکنم. من فردا صبح حتماً حضورتون خواهم رسید». دکتر جواب داد: « اختیار دارین؛ این وظیفۀ ما بود که دوست داشتیم و باید انجام می‌دادیم. فردا توی دفترم می‌بینمتون دیگه!» مجید خداحافظی کرد و قول داد فردا صبح زود اونجا باشه.
فردا موقعِ برگشتن از پیش استاد گروه ترویج، از قضا با مدیر گروه اقتصاد هم روبرو شد. مدیر گروه گفت: «خوب شد که دیدمت؛ چند روزه می‌خوام بهت زنگ بزنم ولی به قدری سرم شلوغه که فراموش می‌کنم. موضوع شما رو توی جلسۀ پردیس هم مطرح کردم. اونقدر معروف شدی که توضیح زیادی لازم نداشت. نظر جمع این بود که تو شروع به نوشتن پروپوزال بکن، پردیس مخالفتی نداره؛ مشکل دانشگاه و وزارتخونه هم خیلی راحت قابل حل هست». مجید که خودش رو فقط دیوونه می‌دونست، حالا احساس می‌کرد که از شادی داره روانی هم می‌شه!
تازه داشت با دردسر مشهور بودن هم آشنا می‌شد. با خودش می‌گفت: «خدا نصیب نکنه! ولی حیف که همه فکر می‌کنن خوب چیزیه؟!» موضوع از این قرار بود که بعد از انتشار دو داستانش توی اینترنت، از طرف یه روزنامۀ داخلی نه چندان معروف باهاش تماس گرفتن که: «اگه موافق باشی، داستانت رو توی یه ماه به صورت قسمت قسمت توی روزنامه منتشر کنیم، مبلغ ناچیزی هم بابت حق‌التألیف تقدیم می‌کنیم». گفته بود: «باشه، اشکالی نداره؛ ولی اگه خواستین تغییری توی محتویات بدین، باید حتماً با خودم هماهنگ کنین. از نظر مالی هم هر طور شما صلاح بدونین من در خدمت هستم.»
چند تا از سایتای غیر مجاز هم از موضوع خوششون اومده بود! با کلی آب و تاب و تفسیر اوناها رو توی سایت خودشون معرفی کرده بودن و حتی می‌گفتن که می‌خوایم با این نویسندۀ جدید مصاحبه کنیم و ... . ولی از داخل کشور، یه عده‌ای به موضوع مشکوک شده بودن! نکنه مجید برانداز باشه؟ یا با این کارا بخواد اهداف سیاسی رو دنبال کنه؟ و به قول معروف آب به آسیاب دشمن بریزه! اگه این طور نیست، پس چرا ضد انقلابا ازش حمایت می‌کنن؟!
صبح زود پنجشنبه بود که تلفنش زنگ خورد. با تعجب و خواب‌آلودگی به خودش گفت: «خدایا، صبح به این زودی، چه کسی با من کار داره؟!» گفت: «اَلووو، بفرمایین» بعد از چند لحظه، مخاطب گفت: «آقای ...»
* بله، خودم هستم. بفرمایین!
- شما باید امروز تا قبل از ظهر خودتون رو برسونین قسمت ... دانشگاه.
* چرا؟ امری هست؟ امروز که تعطیله! معذرت می‌خوام ولی گمونم که خودتون رو معرفی نکردین!
- شما تشریف بیارین اینجا. مشخص می‌شه.
با این که برای امروزش کلی برنامه داشت، ولی این تلفن بی‌موقع نگرانش کرده بود. یه دوش هول‌هولکی گرفت و از کرج به سمت تهران راه افتاد. ساعت تقریباً یازده به مقصد رسید. حدس می‌زد که چه کارش داشته باشن؛ و همین نگرانش می‌کرد. فکرش درست بود. آقای مسئول ... می‌گفت: «ما داستانای تو رو خوندیم، برای خود من جالبه ولی رنگ و بوی سیاسی داره! چرا وارد معقولات شدی؟ تو که به قول خودت دیوونه‌ای؟ تو رو چه به سیاست! توی این بحبوحۀ انتخابات و هزار حرف و حدیثِ دیگه، دنبال درد سر و شهرت می‌گردی؟ چرا آب به آسیاب دشمن می‌ریزی؟ نمی‌خوای ادامۀ تحصیلت بدون گرفتاری باشه؟؟!»
به قولِ معروف، مجید به تِتِه پِتِه افتاده بود. دست و پا شکسته جواب داد: «از این که داستان‌ها رو خوندین و با کلیت اونا موافق هستین، سپاسگزارم. اما از جنبۀ سیاسی، باز با شما هم‌عقیده هستم. کم گرفتاری دارم، که بخوام برای خودم مشکل درست کنم؟! تازه حالا که همۀ امور روی غلتک افتاده و هفتۀ قبل هم رفتم وزارت علوم برای کارای نهایی؟ یا اینا همه از اول یه نقشۀ سیاسی بوده؟»
* پس موضوع چیه؟
- این که کسی از داستان خوشش بیاد یا نیاد، تقصیر من چیه؟ هر کسی ممکنه اونا رو بپسنده. خودتون هم ملاحظه می‌کنین که الان هم روزنامه‌های داخلی دارن چاپش می‌کنن، هم سایتای ضد انقلاب.
اما اگه منظور شما صحبتای توی خود داستانه، که دو موضوع رو باید بگم. یه قسمتایی که خودتون می‌دونین شاید به مزاج بعضیا خوش نیاد، ولی واقعیته! اگه واقعیت رو نگیم، نمی‌تونیم برای گسترش یا رویارویی با اون هم چاره‌ای بسازیم. خب خودتون هم موافقین حتماً دیگه؟! راستش به نظر من حقیقتِ تلخ خیلی بهتر از یک دروغِ شیرینه.
* با همۀ حرفات موافق نیستم. تو ...
- ببخشید که میون حرفتون پریدم. اینو اول بگم که یه مقداری از حرفام هم نظر شخصیم هست. برای جالب‌تر شدن داستان، مجبور بودم که اونا رو بگم. یه داستان که نباید صد درصد توسط تمام خواننده‌ها پسندیده بشه! بالاخره اختلاف سلیقه هم هست. درست نمی‌گم؟! اگه کسی از بعضی قسمتا خوشش نیومد، بذاره به پای دیوونگیم. گفتم که همیشه سعی می‌کنم با فکر کردن بهتر از دیروز باشم. شاید اگه عمری باقی بود و خواستم داستانِ دیگه‌ای بنویسم، اوناها رو هم رعایت بکنم. ولی مطمئنم که هیچ داستانی خالی از عیب و نقص نخواهد بود.
* این توضیحاتت بد نبود. داشتیم نگرانت می‌شدیم که مبادا توی سیاست و سیاست‌بازی گرفتار بشی. در هر حال، تو هنوز جوونی پسرم! مواظب افکار و رفتارت باش؛ همه دوست تو نیستن؛ ملاحظۀ جو جامعه رو هم باید کرد. درست نمی‌گم؟!
- حق با شماست.
* خب برو به سلامت. امیدوارم داستانای بعدیت رو هم ببینیم و توی تمام کارهات موفق باشی.
- دیگه فرمایشی ندارین؟!
* نه. در پناه حق باشی.
مجید دو تا پا داشت؛ دو تا دیگه هم قرض کرد و به سرعت از اون اتاق و دانشگاه زد بیرون. خوشحال بود که این قضیه به خیر و خوشی تموم شده.
***
توی این ایام اونقدر به پایان‌نامه، زبان فارسی، فرهنگ و ... فکر کرده بود که از همۀ چیزای دیگه بریده بود حتی از خودش. هنوز ساعت ده نشده بود که از شدت خستگی توی دلش گفت: «ولش کن دیگه، بذار بخوابم، فردا بقیۀ کارام رو انجام می‌دم». یهو تلفنش زنگ خورد. شمارۀ خونشون بود.
* اَلو!
- اَلو، بَه بَه! سِلام مامان جان، خوب هَسْتِن؟
* به مَرحمتِ شِما !
- چه خِبَرا؟
* قبلاً بامعرفت‌تر بودی، هر دو سه هفتَه، یَکْ زنگی مِزَدی؛ حالا اینْگار نِه اینْگار که ما مُردِم یا هنوز زِندَه‌اِم!
- راست مِگِن. بُه خُدا خیلی گیریفتارُ بودُم؛ ولی شُکرِ خُدا تقریباً هَمَش تِموم رفت دیگَه.
* راسْ می‌گی؟!
- ها. دروغُم چیَه؟! قَرض دِرُمْ مَگِه!
* خُبْ بِه سِلامتی. ... سعید کِی مِخِیْ بیی خانَه؟
- سعید کیَه مادر جان؟ اون دَفَه که گفتُم همَه بایِد بِهِم بگن مجید. حوصلۀ چَنْ اسمی بودن رِ نِدِرُم.
* دَسْ وَر دار از ای خل‌بازیا؛ کِی مِخِی سَرِ عَقْلْ بیی بِچَه جان؟ دیوِنَه شدی توو ای چَنْ وَقتَه یا مِخِیْ ما رِ دِقْ‌مَرگْ کُنی؟
- خُدا نِکُنَه. صد بار گُفتُم نَنَه جان. دیوِنَه از اول بودُم. دیگَه هم بهم نَگِن سعید.
* بُه خدّا اَگِه بِه ای کاراتْ اِدامَه بِدی، هَمو چارْ ماه شیری که بهت دادُم رِ حَلالْ نِمُکُنُم، سی سالِتَه دیگَه بِچَه!
- نوکَرِتُم نَنَه جان. ناراحت نشو. اَصلاً مو هَمو سعیدی که می‌گی. مجید کُدُم دیوِنَه‌ای دیگَه؟ حتماً ای هَمَه اسم بِرا یَک آدمَمَ، حِکمَتی دِرَه و مُو نِمِفَهْمُم! ولی دیوِنِگیم که دستِ خودُم نیست. یَنی، کاری نِمِتِنُم بُکُنُم. بِرا رَفْعِ ای مشکلْ باید با حضرتِ خدا تِماس بیگیری؛ اِشتبا گیریفتی مادر جان.
* برو یَرَه! حوصِلَتِه نِدِرُم. هَر واخْ خواستی بیی خانَه، قَبلِشْ زَنگ بِزِن.
- باشَه نَنَه جان. بِه هَمَه سِلام بِرْسِنِن.
* تو هم هَمی طُور.
- باشَه. خُدافِظ.
* خُدافِظ.
***
درگیری‌ها و اتفاقات بعد از عید، گرچه ختم به خیر شدن، ولی از سعید پولاد آبدیده ساختن. امشب اولین شبی بود که کابوس نمی‌دید. به قول ضرب‌المثلِ معروف شتر در خواب بیند پنبه‌دانه! خواب می‌دید که کخ‌شناسی فرهنگی توی ایران جا افتاده، کارای کشاورزی که هیچ بلکه تمام کارای کشور، هم از لحاظ ظاهری و هم به صورت باطنی توجیه اقتصادی داره و ... اگه خواب نبود، چقدر عالی بود! ذهنش به حدی درگیر مسائل بود که توی رختخواب فرق خواب و بیداریش رو نمی‌فهمید. می‌پرسید: «خدایا من الان خوابم یا بیدار؟ یا توی خواب و بیداری؟!»
پایان

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر