۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه

نگاه کخ‌شناختی به "در آغوش نور"



An Entomological Looking at the "Embraced by the Light"
هنگام دانش‌اندوزی در پایۀ کارشناسی ارشد و اردوی گروهی انجمن دانشیک (Scientific Committee) دانشگاه تربیت مدرس به شهرستان نور (دانشکدۀ منابع طبیعی) بود که باورهای دینی یا شاید بتوان گفت جهانبینی‌ام را برای دو نفر از همسفران کوهنوردم روشن می‌ساختم. آنها چون پاسخی نداشتند، از من خواستند تا با بانوی کارشناسی که سرپرست اردو بود، گفتگو کنم. ایشان نیز پس از شنیدن صحبت‌های نسبتاً طولانی‌ام گفت: «تو آدم لامذهبی نیستی. اتفاقاً خیلی هم مذهبی هستی! و خواندن کتاب در آغوش نور را به شما پیشنهاد می‌کنم.»
این نسک را از کتابخانۀ مرکزی دانشگاه امانت گرفته و خواندم. شاید بتوان در آغوش نور را همانند نسک «سیاحت غرب» [اینجا] دانست؛ یعنی نویسندگانش ادعا می‌کنند که دچار مرگ راستین شده و سپس به زندگی طبیعی خویش بازگشته و آنچه دیدند، را نوشته‌اند. البته، دو تفاوت بزرگ میان آنها می‌بینیم: یک- بتی جین ایدی (نویسندۀ در آغوش نور) بانویی خانه‌دار و مسیحی مذهب است ولی آقا نجفی قوچانی (نویسندۀ سیاحت غرب) مردی شیعه و روحانی‌پیشه می‌باشد و دو- جین ایدی از بهشت و خوشی‌هایش می‌گوید؛ ولی نجفی قوچانی از برزخ و عذاب‌هایش.
پیشنهاد خوانش در آغوش نور برایم بسیار سودمند و شگفت‌انگیز شد؛ زیرا دریافتم که آن کارشناس خوب مرا شناخته بود و شباهت فراوانی نیز میان دیدگاه‌های خودم و بتی به چشم می‌خورد. اگرچه، چند سال بعد نسخۀ دست دوم این اثر را از یک کتابفروشی خریدم، اما فرصت خواندنش را نیافتم. مدت‌ها گذشت تا روزی که در اندیشۀ نگارش نوشتاری با موضوع بهشت ترسایان (Heaven of Christians) فرو رفته و بعدتر، از تصمیم پیشین خویش چشم‌پوشی نمودم و تنها گفته‌های یک پزشک متخصص مغز و اعصاب- ایبِن الکساندر- یا تجربۀ شخصی‌اش از مرگ مغزی و رویارویی با واقعیت‌های فرامرگی را بازگو ساختم (بن‌مایه): «ماه‌ها سپری شد تا بتوانم دریابم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن هنگام تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه‌پذیر نبود: نخست، یک جایی در میان ابرها بودم؛ ابرهایی بزرگ و پف کرده به رنگ صورتی و سپید که در مقابل آسمان آبی تیره تضاد مشهودی ساخته بود. بالاتر از ابرها- بینهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا می‌گذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمی‌دانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژۀ مناسب می‌گشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از آنها حق مطلب را دربارۀ این موجودات اثیری ادا نمی‌کند که اساساً از هر آنچه در این کرۀ خاکی می‌شناسم تفاوت داشتند؛ چیزهایی بودند پیشرفته‌تر و متعالی‌تر.
در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقولۀ جدا از هم نبود. انگار که نمی‌شد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود، متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر؛ مثل طرح‌های درهم تنیدۀ فرش‌های ایرانی ... یا نقوش بال یک پروانه. اما از این همه شگفت‌آورتر، وجود فردی بود که مرا همراهی می‌کرد؛ یک زن!
جوان بود و جزئیات ظاهری او را دقیقاً به یاد دارم. گونه‌هایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دو رشته گیسوان طلایی- قهوه‌ای‌اش در دو طرف صورت، چهرۀ زیبایش را قاب گرفته بود. نخستین بار که وی را دیدم، روی یک سطح ظریف و نقش‌دار حرکت می‌کردیم که بعد از لحظه‌ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیون‌ها پروانه پیرامونمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند، به جنگلزارهای پایین سرازیر می‌شدند و دوباره به بالا و دور ما اوج می‌گرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت.»
سرانجام، تعطیلات نوروزی 1392 خورشیدی را غنیمت شمرده و نگاهی به نوشتۀ مذکور انداختم. رویهمرفته، در آغوش نور یک بار به هر کدام از واژگان ابریشم، ترمه، مگس و وزوز کخ‌ها اشاره می‌نماید که نشانگر اهمیت ناچیز کخ‌شناختی این اثر است.
در نوشته‌های بالا دیدیم که الکساندر همراه با مریم مقدس روی بال پروانه و در کنار میلیون‌ها پروانۀ دیگر راه می‌رفت. به طور تقریباً مشابه، دیدار جین ایدی با یاران عیسی- حواریون- نیز پشت میزی به شکل ترمه انجام شد [ص 109]: «مرا به اتاقی راهنمایی کردند که طبق معمول، با ظرافت و زیبایی دلپذیری مبله شده بود. وارد شدم و گروهی مرد دیدم که پشت میزی طویل، به شکل نقش ترمه یا کلیۀ انسان‌ها نشسته بودند. مرا به روبروی آنان هدایت نموده و در فرورفتگی میز قرار دادند.»
البته در نوشتار نام‌های بانوان خواندیم که ترمه «پارچۀ دستبافت از کرک و ابریشم با نقش‌های تزئینی سنتی مانند بته، جقه، اسلیمی و ... که بیشتر برای تهیۀ جانماز، بقچه، جلیقه و مانند آنها به کار گرفته می‌شود» است. گویا نویسنده یا برگردانندۀ داستان، نگاره‌های روی این پارچۀ ابریشمین را با نام خود پارچه اشتباه گرفته است!
نخستین تجربۀ شبه‌مرگ نویسنده در سن چهار سالگی روی داد. وی دربارۀ افکار پس از مرگش در آن لحظه می‌گوید [ص 4]: «به یاد می‌آورم که با خود اندیشیدم: «درست مثل این می‌ماند که مگس کوچکِ قهوه‌ای رنگی روی این تخت بزرگ و سپید هستم.»»
سپس از چگونگی مرگ خویش در سن 31 سالگی و تاریخ نوزدهم نوامبر 1973 می‌گوید [ص 27]: «هر قدر کوشش کردم، موفق به تکان دادن اعضای بدنم نشدم. احساس وحشتناک و عجیبی بر وجودم مستولی گشته و گویی آخرین قطرات خون بدنم در حال تخلیه شدن بودند. صدای وزوز ملایمی را در سرم می‌شنیدم و به سقوط در خلأیی توضیح‌ناپذیر ادامه دادم تا آنکه بدنم بی‌حرکت و بی‌جان شد ... . سپس انرژی و نیرویی تازه احساس کردم. درست به این می‌مانست که چیزی در وجودم ترکیده و یا رها شده بود. گویی روحم ناگهان از میان سینه‌ام به سوی جلو و بالا کشیده می‌شد. انگار آهنربایی بزرگ در حال بیرون آوردن روح از کالبدم بود.»
گویا وزوز کخ‌هایی مانند زنبور، مگس یا پشه تنها آوایی است که آدمی را تا هنگام مرگ بدرقه می‌نماید! ولی، پیشتر احساس مشابهی را با عنوان اثر کخ‌ها بر روان آدمی بازگو نموده‌ام: برخی بیماران که از ضعف اعصاب، سردرد یا دیگر ناراحتی‌های عصبی رنج می‌برند، صدایی شبیه وزوز مگس، راه رفتن کرم درون کاسۀ سر یا قدم زدن مورچه بر روی صورت خویش را گزارش می‌کنند.
رفتار نویسنده با دخترخوانده‌اش- شریل- که بی‌پیوند با مباحث کخ‌شناسی و مرگ است، شش سال پس از تجربۀ مرگش روی داد [ص 139]: «او در سن ده ماهگی شروع به راه رفتن کرد و پوست سبزه و گندمگونش سالم و درخشان بود. من هر روز صبح، او را با انواع لوسیون‌های معطر ویژۀ نوزادان، پاکیزه و خوشبو می‌ساختم؛ به گونه‌ای که پوستش مانند ابریشم تافته نرم و لطیف می‌شد. سپس در طول روز، پیوسته بدنش را می‌بوییدم و می‌بوسیدم.»
نوشتار کنونی با سه نتیجه‌گیری به پایان می‌رسد. بتی می‌خواهد بنمایاند که الف- مردن با صدایی شبیه وزوز کخ‌ها همراه است، ب- شاید آدمی در هنگام مرگ به خودکوچک‌بینی (مگس پنداشتن خویش) دچار شود و ج- دیدار نیکان با بزرگان دین در فضایی پروانه‌ای و آراسته به فراورده‌های ابریشمی پروانه‌ها روی خواهد داد!
بن‌مایه
مهدوی دامغانی، فریده. 1376. در آغوش نور (نوشتۀ بتی جین ایدی-Betty Jean Eadie-). چاپ سیزدهم (1379)، موسسه نشر تیر، تهران، 150 صفحه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر