۱۳۹۳ دی ۲۰, شنبه

نگاه کخ‌شناختی به "یاسمین"



An Entomological Looking at the "Yasmine"
پس از نگاه کخ‌شناختی به نه رمان عامه‌پسند پارسی که توسط زهره افراخته، ربابه اکبری، مهرداد انتظاری، انسیه تاجیک، فهیمه رحیمی، لیلا رضایی، پرینوش صنیعی و فریده وَلَوی نگاشته شده‌اند، اکنون اثری از م. مودب‌پور را بررسی خواهیم نمود. یاسمین سرگذشت جوانی به نام بهزاد فرهنگ است که از نظر قالب کلی با شطرنج عشق و کوله‌بار عهد شباهت دارد؛ یعنی اولاً کتابی است که برگرفته از خاطرات بهزاد بوده، دوماً پای یک مادرزن هوسباز در میان است و سوماً در دل خود داستان دیگری را می‌پرورد. ولی پایان داستان‌های این رمان با آثار پیشین متفاوت می‌باشد. بهزاد پس از یک درگیری لفظی و اهدای کلیه‌اش با کاوه برومند و سپس فرنوش ستایش- همدانشکده‌ای و دوست دخترخالۀ کاوه- و آقای هدایت آشنا گشته و در ادامه به عشق فرنوش دچار می‌شود و هدایت زندگینامه و چگونگی آشنایی با یاسمین- همسرش- را برای وی تعریف می‌کند تا سرانجام ... . در نوشتۀ تبلیغاتی دنبالۀ داخلی رو و پشت جلد یاسمین می‌خوانیم: «* می‌دونی کاوه خیلی دلم می‌خواد که یه روزی خاطراتم کتاب بشه و چاپش کنن!! - آخه خاطرات تو جز بدبختی چی داره که به درد مردم بخوره؟ تازه گیرم که چاپش کنن، کی میره پول بده چرت و پرت‌های تو رو بخونه؟ * چرا، مطمئن باش می‌خرن، خیلی دلم می‌خواد که قصه و سرگذشت یاسمین، آقای هدایت، دوستی با تو و کلاً زندگی خودم و خیلی چیزای دیگه رو همه بفهمن. خب! حالا این شد یه حرفی! در واقع میشه گفت دوستی با من بزرگترین شانس تو در زندگی بود که تو هم از دستش ندادی! * به عبارتی بگو یه تراژدی بود. خیالت راحت باشه. اگه خاطرات تو چاپ شد! من هر جوری که هس کتابش رو برات می‌فروشم ... آهای مردم! آهای دختر خانم‌ها که دم بخت هستین! آی آقا پسرها که از وقت زن گرفتنتون داره می‌گذره و کم‌کم بیات میشین! توجه توجه! کتاب آقای بهزاد فرهنگ به چاپ رسید! بشتابید که غفلت موجب پشیمانی است ... در این کتاب ما شما را با یک جوان دانشجوی خل و چل و دیوانه آشنا می‌کنیم و به شما نشان می‌دهیم که با کدام پا می‌شود به بخت خود لگد زد. در این کتاب ما به شما آموزش می‌دهیم که چگونه با دختری زیبا و پولدار آشنا شوید و یک عمر در ناز و نعمت غرق شوید. (نیشتون رو ببندید! هنوز که کتاب رو نخریدید تا آموزش ببینید!) این جوان در روزگاری که همه به دنبال پول درآوردن بودن، یک پیرمردی را پیدا کرده بود که هر شب برایش قصه‌های قشنگ تعریف می‌کرد! او دوستی مهربان و خوش‌تیپ داشت که باعث خوشبختی‌اش شد ... خودم رو میگم ... * بگیر بخواب پسر که اگه تو برای کتاب تبلیغ کنی، انتشارات ورشکسته میشه! پتو رو بکش روی سرت که نزدیک صبح هوا سرد میشه! بخرید این کتاب را ... مگه با شما نیستم، میگم بخرید ... این کتاب را هر کی خریده و برده، خورده ظرفشو پس نیاورده! * بخواب کاوه جون، سرم رفت ... غلط کردم ... از فکر چاپ کتاب گذشتم. شب بخیر!»
انواع واژگان و مفهوم‌های کخ‌شناختی 71 بار در یاسمین نام برده شده‌اند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: شپش (15)، سوسک (8)، عسل (8)، عقرب (6)، کنه و گر (5)، مگس (5)، مور و مورچه (5)، پروانه (4)، کرم (4)، ابریشم (2)، پیله (2)، پشه (1)، جوجو (1)، جیرجیرک (1)، خرچسونه (1)، رتیل (1)، موریانه (1) و موم (1).
شمار رکوردهای این داستان بیش از همۀ رمان‌های ایرانی و خارجی که در گذشته مورد بررسی قرار گرفته‌اند می‌باشد و از جنبۀ تنوع نیز پس از سرگذشت ندیمه در مقام دوم جای دارد. شپش که در فریدون سه پسر داشت و سرگذشت ندیمه مورد اشارۀ بسیار کوتاهی بوده، در این نسک بیش از سایر مفاهیم کاربرد دارد. استاد هدایت که روزگار کودکی خویش را در یک یتیم‌خانه سپری کرده بود، هنگام بازدید مهمانان برای نخستین بار متوجه کثیفی و شپش‌های سرش شد [صفحه‌های 57، 58 و 59]:
«مرده به مدیر دستور داد که زخم‌هامو پانسمان کنن. تو همین موقع، اون دختر کوچولو جلوم نشست و پرسید: «این جوجوها چی‌ن تو موهات راه میرن؟» دست کردم و چنگی به موهام زدم و یکی از شپش‌ها اومد تو دستم. نشونش دادم و بهش گفتم: «شیپیش تا حالا ندیدی؟» گفت: «نه، گاز می‌گیرن؟» گفتم: «نه نمی‌دونم و شپش رو با ناخنم له کردم.» گفت: «چرا کشتیش؟! گناه داره.» همه زدن زیر خنده. خودم هم خنده‌م گرفت. دلم می‌خواست دیروز اینجا بود و می‌دید که داشتن یه گربۀ بدبخت رو دار می‌زدن! گفت: «یکیش رو میدی به من باهاش بازی کنم.» تو همین موقع اون خانمه که لباس قشنگی تنش بود و بوی خوبی هم ازش می‌اومد، دست بچه‌ش رو کشید و بلندش کرد و گفت: «دخترم شیپیش خون می‌خوره. مال بچه‌های کثیفه! نباید بهش دست زد. آدم مریض میشه. اگه بچه‌ها مرتب حموم کنن، سرشون شیپیش نمی‌ذاره.» دختر کوچولو گفت: «پس اینا مریض نمیشن؟!» خانمه جوابی نداشت بهش بده که من گفتم: «ما عادت کردیم. اینجا همه‌مون شیپیش داریم!» اون خانمه نگاهی به من کرد و سرش رو انداخت پایین. دختر کوچولو دست مادرش رو ول کرد و اومد نزدیک من و پرسید: «تو چرا شیپیش داری و کثیفی؟» تو چشماش نگاه کردم. نمی‌دونستم چطوری باید به این بچه وضع خودمون رو بگم. اون معنی درد و غم و غصه و بی‌کسی رو از کجا می‌فهمید. کمی مکث کردم. انگار همه منتظر جواب من بودن. این بود که گفتم: «من مثل تو مادر ندارم که تمیزم کنه.» ... خانمه محکم دست دخترش رو کشید و با خودش از خوابگاه بیرون برد. نفهمیدم از من فرار کرد؟ از خوابگاه فرار کرد؟ از شپش‌ها فرار کرد؟ از بوی بدی که اونجا می‌اومد فرار کرد؟ یا از خودش و وجدانش! ... وقتی تنها شدم، دوباره توی موهام چنگ زدم. یکی دو تا دونه شپش اومد توی دستم. چندشم شد. آدم تا وقتی چیزی رو ندونه، زجر نمی‌کشه، اما وقتی فهمید، چرا ! دیگه خیلی چیزها ناراحتش می‌کنن! امان از هوشیاری! ... چند روزی گذشت و پاهام تقریباً خوب شدن. یه صبح که یه گوشۀ حیاط نشسته بودم و تو این فکر بودم که چطوری، دور از چشم کارگرا و خانم اکرمی، دو تا سطل آب روی سرم بریزم و از دست این شپش‌ها و کثیفی نجات پیدا کنم.»
اینگونه بود که تلنگر دخترک بازدیدکننده زمینۀ آبتنی‌های مداوم در باغ مجاور یتیم‌خانه و رهایی از وجود شپش‌ها را برای هدایت به ارمغان آورد [صفحۀ 61]:
«سرم رو چندین بار زیر آب کردم و حسابی چنگ زدم. وقتی روی آب رو نگاه می‌کردم، شپش‌ها رو می‌دیدم که دارن دست و پا می‌زنن. خوشحال بودم از اینکه موهام داره تمیز میشه و ناراحت از اینکه آب کثیف میشه! باور نمی‌کنی، اون لحظه بزرگترین آرزوم داشتن یه صابون بود!»(1)
بعدها همین پاکیزگی، مادرخواندۀ بالقوۀ او را شگفت‌زده ساخت و در این باره وارد گفتگو شدند [ص 118]:
«اون خانم از من پرسید: «پسرم یه چیزی میخوام ازت بپرسم؟» تمام وجودم گوش شد! پرسید: «تو رو تازه اینجا آوردن؟» جواب دادم نخیر خانم، من چندین ساله که اینجا زندگی می‌کنم. پرسید: «پس چرا اینقدر صورتت و موها و لباست تمیزه؟ چطور مثل اونهای دیگه صورتت چرک و کثیف نیست؟ چرا سرت شپش نداره؟» اون موقع بود که توی دلم اون دختربچه رو دعا کردم که بهم گفته بود باید خودم رو بشورم و تمیز کنم. بلافاصله گفتم برای اینکه من از کثیفی بدم میاد. خانم من هر دو روز یک بار خودم رو می‌شورم. با اینکه بعد از تمیز شدن باز هم شیپیش‌ها میان طرفم. آخه می‌دونین؟ شیپیش از سری که تمیز باشه، خوشش میاد و میاد طرفش. اما من بازم خودم رو می‌شورم.»
رجب تیر- یکی از زیردستان جواد گنده در سکونتگاه تازۀ هدایت متعاقب گریز از یتیم‌خانه- نیز با استفاده از یک زبانزد شپشی ناتوانی مالی خویش در کمک به یاسمین را نشان می‌دهد [ص 247]:
«گفتم اینو باید برسونیم به یه حکیم و دوا. کمک کن بلندش کنیم. گفت حکیم و دوا درمون پول می‌خواد. من که شیپیش تو جیبم طاق یا جفت بازی می‌کنه! نَشِت مَشِت ماکو!»
کاربرد کخ‌شناختی سوسری‌ها (Cockroaches)، همانند موارد مربوط به زیبای خفته و سرگذشت ندیمه، هراس از آنها و شوخی با این پدیده را در برمی‌گیرد. کاوه با استفاده از کخ‌هراسی (Entomophobia) و یاری سیامک- پسرخالۀ بی‌تربیت بازیگوشش- مهمانی خالۀ فرنوش را بهم زد [ص 238]:
«به جان تو بهزاد، دوازده تا سوسک بهش داده بودم هر کدوم اندازۀ یه پلنگ! سه تا مارمولک داده بودم بهش، هر کدوم اندازۀ یه تمساح! طفل معصوم این سیامک، همه رو یکی یکی ول داده رو مهمون‌ها! اونام جیغ و داد! خلاص! مهمونی بهم خورده! خیالت راحت ... پریدم و ماچش کردم و گفتم: «آره، اما اگه می‌دونستم، نمی‌ذاشتم این کارو بکنی.» کاوه: «کور شده، اگه سوسک‌ها نبودن که خالۀ فرنوش همین امشب خواستگاری رو هم کرده بود!»»
فرنوش نیز این ماجرای شیطنت‌بار را برای بهزاد بازگو نمود [ص 261]:
«یه چیزی بگم باور نمی‌کنی بهزاد. انگار چون تو راضی نبودی من برم خونۀ خاله‌م، مهمونیشون بهم خورد! از در و دیوار سوسک و مارمولک می‌ریخت سرمون(2)! یه سوسک که رفته بود لای موهای خاله‌م! داشت از ترس سکته می‌کرد. خیلی عجیب بود که این همه جونور انگار با هم قرار گذاشته بودن بیان تو مهمونی خاله‌م! خلاصه منم از خدا خواسته، به هوای اینکه ترسیدم، بلند شدم و با ژاله و سیامک برادرش اومدیم خونه.»
بهزاد برای اعتراض به کاوه و اظهار فروتنی در برابر فرنوش، خودش را کخ و بی‌ارزش‌ترین آنها یعنی سوسری می‌انگارد [ص 81]!
«بیا بشین ببینم چی داری میگی؟ من کی خودم رو گرفتم؟ کی فیلم بازی کردم؟ بابا من اصلاً پشه، مگس، سوسک!»
کنایه‌های کاوه پس از پاسخگویی بهزاد به عربده‌کشی‌های بهنام- پسرخالۀ فرنوش- نیز بر پایۀ کوچک‌شماری سوسری‌هاست [ص 272]:
«سلام پهلوون! دست مریزاد! حالا دیگه تنهایی محله رو قرق می‌کنی؟ سنگ میندازی، خاکم می‌پاشی؟! شنیدم رو کم کنی بوده؟! بهرام بیچاره غمباد گرفته، افتاده گوشۀ خونه! سوسکش کردی! ... خوب پهلوون، تو که طرف رو جیرجیرکش کردی، همونجا سرش رو می‌بریدی و مینداختی جلو سگ‌ها بخورن!»
کاوه برای اشاره به تنوع زیستی کم در قطب‌های زمین و ناآشنایی اسکیموها با جانداران گوناگون از فراوانی و شهرت سوسری سود جست [ص 290]:
«بیچاره‌ها فقط خرس قطبی می‌بینن و فوک و نهنگ! تو زندگیشون یه سوسک ندیدن! از بس که همه جا برفه و چشم‌هاشون رو نور سفیدی می‌زنه، چشم‌هاشون شده مثل یه خط!»
او در مورد همسر مناسب بهزاد که در واقع کارگر خانۀ خودشان بود نیز از زبان سوسکی بهره برد [صص 91 و 92]:
«کبری خانم هم هس. این یکی شوهر نکرده، به چهار زبان زندۀ دنیام حرف می‌زنه! ترکی و فارسی و زرگری و سوسکی! خنده از روی لب‌هاش نمی‌افته. جون میده واسه آدم بدعنقی مثل تو!»
ترکیب واژگان زبان، ترکی، فارسی و سوسک همان موضوع مرتبط با کخ‌شناسی فرهنگی سیاسی است که در اردیبهشت ماه سال 1385 اعتراضات گستردۀ مردم آذربایجان و ترک زبانان ایران را برانگیخت (بن‌مایه).
واژۀ عسل که همانند سوسک پرکاربرد است به زبانزد و اصطلاحات مرتبط با شیرینی یا دلچسب بودن مردان و پسران اختصاص دارد. قند عسل عبارتی است که کاوه پس از مرگ فرنوش برای دلداری بهزاد [ص 463]:
«کمی لاغر شدی، اما عیبی نداره. چند روز دیگه که یه آب زیر پوستت بره، میشی همون بهزاد گل خودم! یه پسر قند عسل خوش‌قیافه و خوش‌تیپ با چهارصد پونصد میلیون تومن پول نقد! از فرداش خواستگارها اینجا صف می‌کشن!»
و هدایت جهت ستایش علی- پسر خودش و یاسمین- به کار برد [ص 307]:
«دولا شدم و زمین رو ماچ کردم. دیگه از خدا چیزی نمی‌خواستم. همه چی داشتم. چه دردسرت بدم؟ چند ماه بعد، خدا بهمون یه پسر کاکل زری داد؛ یه قند عسل!»
حتی آرزوی طنزآلود کاوه برای بهزاد و اشاره به سیامک بدان معناست که حضور سیامک سبب شیرین‌تر شدن سفر ماه‌عسل می‌گردد [ص 163]!
«انشالا که خوشبخت بشین. اما یادت نره، عروسی که کردین، موقع ماه‌عسل، این سیامک رو هم همراهتون ببرید. سرتون گرم میشه و نمی‌ذاره حوصله‌تون سر بره!»
پاسخ کاوه به بهزاد که می‌خواست بداند آیا واقعاً او نشانی خانۀ بهزاد را به فرنوش داده است یا خیر [ص 20]:
«برای چی ندم؟ عسل که نیستی بیان انگشتت بزنن دختر چهارده ساله! آدرس رو که دادم هیچی، تازه گفتم که اگر پیداش نکردید، بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دم در خونۀ بهزاد خان!»
و خطابش به دختر و کمک‌حال وکیل بهزاد- بیتا پناهی- دربارۀ تنگ‌خلقی صبحگاهی بهزاد [ص 451]:
«ببخشید بیتا خانوم. امروز تو خونه عسل نداشتیم. اینه که ایشون رو هم نمیشه غیر از عسل با چیز دیگه‌ای خورد! فریبا خانم لطفاً یه چایی شیرین بده به بهزاد جون تا من بپرم سر کوچه یه کوزه عسل بخرم و بیام!»
یا دیدگاه هدایت دربارۀ واکنش یاسمین به صدای ویولون هم به شیرینی معمول انگبین پرداخته است [ص 253]:
«وقتی صدای سازم بلند می‌شد، یه لبخندی می‌زد که شیرین‌تر از یک کیلو عسل بود! اونوقت دو تا چال می‌افتاد رو لپ‌هاش که زانوم رو سست می‌کرد!»
گزدم در سخنان هدایت ابزاری برای ترسناک‌تر ساختن فضای تنبیهی یتیم‌خانه است [ص 52]:
«کوچکترین بی‌انضباطی، جوابش شلاق بود و حبس توی یه زیرزمین پر از موش و رتیل و عقرب که خودشون بهش می‌گفتن سیاهچال! خلاصه جهنمی بود اونجا!»
و در سن سیزده سالگی که برای نخستین بار به درون سیاهچال رفت، این تصورات به طور جدی‌تر سراغش آمدند [ص 123]:
«هر لحظه انتظار داشتم که مار و عقرب و جن و دیو و خلاصه هر چیز وحشتناکی که می‌شناختم جلوم سبز بشه. اما نه تنها از این چیزها خبری نبود، بلکه کوچکترین صدایی هم نمی‌اومد. در وهلۀ اول دلم می‌خواست این سیاهچالی رو که اینقدر ازش تعریف می‌کردن، ببینم. تا اونجایی که نور شمع روشن کرده بود، نگاه کردم. سیاهچال یه اتاق نسبتاً بزرگ بود با آجرهای پوسیده و یه مشت تیر و تخته. همین. نه از اژدها خبری بود؛ نه از مار و عقرب.»
بهزاد نیز در انتظار آمدن فرنوش [ص 69]:
«کارم که تموم شد، منتظر نشستم. هر چی ساعت رو نگاه می‌کردم و با چشمام عقربه‌ها رو به جلو هول می‌دادم، انگار کندتر حرکت می‌کرد.»
که اکنون به دلبرش تبدیل شده بود، همواره با عقربه‌های ساعت درگیری داشت [ص 139]:
«بهتر دیدم که سرم رو با یه چیزی گرم کنم. یه کتاب ور داشتم و هر جوری بود شروع کردم به خوندن. اما مگه می‌شد؟! سر خودم داد زدم که خوددار باشم. پسربچۀ چهارده ساله که نیستم! دیگه به ساعت هم نگاه نکردم. حرکت آروم عقربه‌هاش آزارم می‌داد.»
کخ‌های آرایۀ Acari در قالب واژگان کنه و گر به آفرینش رمان یاسمین کمک نموده‌اند. جانور گر یا بیماری گری (Mange) پدیده‌ای است که از دیرباز نزد پارسی‌زبانان شناخته شده بوده و زبانزدهای گوناگونی در ارتباط با آن وجود دارد. هدایت نیز همگانی شدن فساد اخلاقی در جامعۀ ایران را به یاری یکی از آنها برای بهزاد توضیح می‌دهد [ص 379]:
«ما عادت کردیم که دروغگو و دورو باشیم. صد تا قسم می‌خوریم، یکیش راست نیس! حرف حقیقت که احتیاج به قسم خوردن نداره! چون می‌خواهیم دروغ بگیم، قسم می‌خوریم که شاید به ضرب قسم، حرفمون رو باور کنن! ... درسته همه اینطوری نیستن اما یک بز گر، گر کند یه گله را! بدبختی اینه که تا دلت بخواد بز گر داریم!»
ولی چون کنه و عبارت‌های پارسی- مثل کنه- و تازی- أَعْلَق مِن قُرادٍ یا چسبنده‌تر از کنه- مبتنی بر آن در ادبیات سده‌های گذشته دیده نشده‌اند، احتمالاً برگرفته از واژۀ انگلیسی Scab می‌باشند. توضیحات رجب پیرامون رابطۀ گدایی و دزدی [ص 189]:
«ما اولش یاد می‌گیریم گدایی کنیم. بعد دو سالی که گدایی کردیم، کم‌کم آقا جواد یادمون میده که چطوری جیب‌بری کنیم. بعد میشیم جیب‌بر. خنده‌م گرفت. گفتم چرا از اول جیب‌بر نمی‌شین؟ گفت آخه یکی از راه‌های جیب‌بری اینه که مثل کنه بچسبیم به مردم و به هوای گدایی، جیبشون رو بزنیم.»
و گفتگوی کنایه‌آمیز بهزاد و کاوه دربارۀ اختلاف طبقاتی، کاربرد این واژه نزد امروزی‌ها را نشان می‌دهد [ص 83]:
«شما پولدارها وقتی ابرها رو نگاه می‌کنین، یاد گل و شمع و پروانه و اینجور چیزها می‌افتین و این شکل‌ها رو می‌بینین، اما ما فقرا یاد برف و بارون و سرما می‌افتیم و بی‌نفتی! کاوه: «تو هم چند وقت دیگه که درست تموم شد، پولدار میشی» - حالا تا اون موقع، ول کن دیگه کنه!»
همانگونه که رابطۀ تنهایان و مگس‌ها در بررسی صدای پای آب سهراب سپهری و معرفی مادربزرگ کخ‌شناسی فرهنگی شرح داده شد، یادداشت‌های بهزاد در سه روز جداگانه نیز به غم دوری فرنوش، همدمی با مگس و سپری نشدن وقت می‌پردازد [صص 432 و 433]:
«تو اتاقم یه مگس همراه من زندانی شده بود! انگار وقتی در واز بوده، اومده تو و اینجا اسیر شده؛ مثل خود من. تو این اتاق، شیرینی‌ای، چیزی هم نیس که بشینه روش! نمی‌دونم مگس‌هام عاشق میشن؟! جفت اونام ولشون می‌کنه و بره؟!(3) ... این عقربۀ ساعت هم که انگار خسته نمیشه! همین‌جور دور خودش می‌چرخه! مگسه دیگه خسته شده. پرواز نمی‌کنه. یه جا نشسته! مثل خود من! براش ته نون‌خرده‌ها رو ریختم. دلش خواست، بخوره نمیره! ... امروز مگسه مرد. طاقتش همین قدر بود.»
در سطرهای پیشین خواندیم که هدایت شپش‌ها را در میان انگشتانش له می‌کرد. البته وی از کودکی انسان مهربانی بود، ولی پس از بدگویی خانم اکرمی- معاون یتیم‌خانه- نزد پدر و مادرخواندۀ بالقوه‌اش به دروغ می‌گوید [ص 119]!
«از صف پریدم بیرون و به طرف اون خانم رفتم و گفتم به خدا دروغ میگه. من آزارم به مورچه هم نمی‌رسه! به خدا من بچۀ خوبی هستم! تو رو خدا صبر کنین. تازه من بلدم ویولون هم بزنم.»
سایر موارد کاربرد اصطلاحات مرتبط با مورچگان به شیرین‌زبانی‌های کاوه نزد بهزاد تعلق دارد. طعنه‌ای که پیشتر بهزاد را گربه خوانده بود [ص 101]:
«مار و مور گوشت تنم رو بخوره اگه به شما نسبت گربه بدم. بعد آروم زیر لبی گفت: «جز سگ هیچ وصله‌ای به تو نمی‌چسبه!»»
متلک عشوه‌آلود و با لحن زنانه [ص 145]:
«آل ببره اون جیگرتو که اینجوری نیگام نکنی! تنم مورمور شد بی‌حیا!»
نسخۀ شفابخش برای رهایی بهزاد از جادوی مادرزن- مادر فرنوش- [صص 277 و 278]:
«سر کوه، میگن یه گیاهی در میاد که اگه یه مثقالش رو با اشک مورچه و چرک ناخن مرده و پیشاب پسر نابالغ قاطی کنی و بخوری، دیگه هیچ سحر و افسون و جادویی بهت کارگر نمیشه!»
و اظهار ناتوانی کاوه برای فتح قلۀ توچال همگی جنبۀ طنز داستان را افزایش داده‌اند [ص 288]:
«پسر خجالت بکش! حالا فرنوش و فریبا خانم میگن چه پسر تنبلیه. تو اینقدر ضعیف نبودی. بلند شو بریم فتحش کنیم. کاوه: «من پشت‌بوم خونه‌مون رو فتح کنم، زرنگی کردم! بعدش هم من ضعیف! من مورچه! اصلاً من حسن کچل! اگه از اینجا تا نوک کوه رو دلار بچینی از اینجا تکون نمی‌خورم!»
ریشه در عشق تنها داستان مورد بررسی می‌باشد که همانند یاسمین نام زنانۀ پروانه را برای یکی از شخصیت‌هایش استفاده نموده است. پروانه یکی از دوستان هم‌دانشکده‌ای و مهمان ژاله- دخترخالۀ کاوه- بود [ص 204]:
«یکی می‌گفت من پروانه‌م؛ یکی می‌گفت من مسعودم؛ یکی می‌گفت من سودابه‌م. خلاصه حسابی شلوغ شده بود.»
که فرد نامطمئن نسبت به درستی فالگیری کاوه را مورد پرسش قرار داد [ص 209]:
«پروانه: سودابه مگه خواستگار قبلیت کچل نبود؟! خودت گفتی!»
دو نمونۀ دیگر کاربرد پروانه به اصطلاحات عاشقانه و بسیار آشنای مثل پروانه به دور کسی گشتن و شمع و گل و پروانه می‌پردازد. مثلاً هدایت احوال خود و پسرش پس از مشاهدۀ عکس سر برهنۀ یاسمین در تبلیغات یک کاباره را چنین توصیف کرد [317]:
«علی طفل معصوم که نمی‌دونست چی شده، مثل پروانه دور و برم می‌گشت و هی می‌پرسید بابا چی شده؟! چرا گریه می‌کنی؟»
واژۀ کرم در سه مانک گوناگون توسط م. مودب‌پور به کار گرفته شده است. یکی از آنها زبانزد کرم از خود درخت است(4) می‌باشد که پیشتر در رمان‌های ساغر و نیوشا با آن روبرو شدیم. کاوه با ادبیات طنزآلود خویش به حالت دوگانۀ بهزاد در برخورد با فرنوش اشاره می‌نماید [ص 84]:
«می‌تونی یه ضرب المثل بگی که توش از کلمات دست و پیش و پا و پس استفاده شده باشه! تازه یه مَثل دیگه هم هس که میگه: کِرم از خود درخته!»
تمثیل یاسمین برای هدایت متعاقب سال‌ها دوری و تباه شدن در فساد اخلاقی هم به یک زبانزد کمتر شناخته شده می‌پردازد [ص 384]:
«آدمی که غرق شد، دیگه غرق شده! صحبت این حرفا نیس که! وقتی ریشه کرم بذاره، دیگه کاری نمیشه کرد!(5)»
به هر روی، آنها دربارۀ کرمینه‌های نوزاد بندپایان (Arthropod larvae) گفته شده‌اند. ولی خطاب اکبر- گنده‌لات یتیم‌خانه- به یاور- یکی دیگر از کودکان آنجا- [ص 116]:
«یاور از بچه‌های کوچیک بغل‌دستیش یکی یه تیکه نون به زور گرفت. اکبر زیرچشمی می‌پاییدش. تا این رو دید، پرید جلو و تیکه‌های نون رو پس گرفت و داد دست بچه‌ها. بعد روش رو به یاور کرد و گفت: «خیلی گشنه‌ته؟» یاور با همون لحن لاتی جواب داد: «آرّه تو بمیری!» اکبر هم بلافاصله گفت: «کرم ...  [= ک.و.ن.ت] بمیره که شبا راحت بخوابی!»»
و اعتراض طنزآلود کاوه به بهزاد پس از مرگ مادر فریبا- دختر مورد علاقه‌اش- به کرمک (Pinworm) یا Enterobius vermicularis (Linnaeus) که گونه‌ای از کرم‌های گرد (Nematode) انگل انسانی بوده و سبب خارش شدید در ناحیۀ مخرج کودکان می‌گردد، دلالت می‌نماید [ص 226]:
«تا اسم مادرش رو شنید، دوباره زد زیر گریه. کاوه چپ چپ به من نگاه کرد و آروم بهم گفت: «کرم داری؟! حالا باید ماهام پا به پاش گریه کنیم!»»
کالاهای ابریشمی طبیعی یا مصنوعی که در آثار ایرانی و خارجی بارها نام برده شده‌اند، اینجا تنها به صورت فرش- همانند نمونۀ مربوط به رمان ساغر- و قالیچه در خانه [ص 129]:
«همه وارد خونه شدیم. خونه که چه عرض کنم، قصر بود. دوبلکس با پله‌های عریضی که دو طرف سالن قرار داشت. شومینۀ خیلی شیکی وسط سالن بود. چند دست مبل توی سالن گذاشته بودند و کف خونه پر از فرش‌های ابریشم بود.»
و ویلای خانوادگی فرنوش به چشم می‌خورند [ص 354]:
«یه سالن بزرگ داشت که گوشه‌ش، آتیش تو شومینه، با شعله‌های قشنگ زبونه می‌کشید. در و دیوار پر از تابلوهای نقاشی مدرن بود و کف سالن قالیچه‌های ابریشمی.»
چند جنبۀ ادبی-کخ‌شناختی کارواژۀ پیله کردن پیشتر در نوشتارهای ساغر و سرگذشت ندیمه نگاشته شد. آقای هدایت برای اشاره به رابطه‌اش با خانم اکرمی پس از واقعۀ زنده زنده سوزاندن یک موش [ص 114]:
«سرم رو بلند کردم. این زن سنگدل با خنده من رو نگاه می‌کرد. نمایش تموم شده بود! تو دلم گفتم که باید مواظب خودم باشم. پیله کرده بود به من. بدش نمی‌اومد که جای اون موش، الان من رو آتیش می‌زد.»
و بهزاد در نوشتن خاطراتش پس از اینکه ارثیۀ هدایت نقد شده و به دستش رسید، هم آن را به کار برده‌اند [ص 479]:
«کاوه پیله کرده بود که یه آپارتمان برای خودم بخرم.»
کاوه از گونه‌ای سوسک (Beetle) برای نفرین در حق بهزاد و افزودن بر جنبۀ طنز حرف‌هایش [ص 176]:
«برو امشب بخواب که امیدوارم صبح که بلند شدی، از چشم فرنوش افتاده باشی و فرنوش رغبت نکنه تو روت نگاه کنه. امشب تا صبح نفرینت می‌کنم که دفعۀ بعد که فرنوش تو رو دید، به نظرش مثل خرچسونه بیای!»(6)
و مانک مجازی موریانه(7)- یعنی زنگار و خوردگی بسیار شدید آهن- در سروده‌ای از سعدی برای اشاره به یکدندگی بهزاد نیز بهره گرفت [ص 88]:
«آهنی را که موریانه بخورد                                                                            نتوان برد از آن به صیقل زنگ
بر سیه‌دل چه سود خواندن وعظ                                                                          نرود میخ آهنین در سنگ»
و سرانجام ضبط دارایی‌های هدایت توسط دولت جهت تقسیم قانونی میان وارثانش آخرین نمونه از کاربرد مفاهیم کخ‌شناختی در این رمان می‌باشد [ص 448]:
«فرداش هم مأمورها با وکیل استاد اومدن و خونه رو مهر و موم کردن تا تکلیفش معلوم بشه.»
اکنون که نگاه کخ‌شناختی به یاسمین پایان پذیرفت، بازگویی چند نکتۀ مهم‌تر خالی از لطف نیست:
1- شپش، انگبین و سوسری پرکاربردترین مفاهیم کخ‌شناختی در این نسک می‌باشند.
2- با توجه به حکایت نرگس و محمود که در کوله‌بار عهد روایت شد، سرگذشت هدایت و شوخ‌طبعی کاوه می‌توان نتیجه گرفت که هر اندازه قدمت یا جنبۀ طنز داستان افزایش یابد، زمود کخ‌ها نیز پررنگ‌تر می‌شود.
3- اگرچه جوجو در میان مردمان امروز با مانک جوجه برابر دانسته می‌شود ولی تا چند دهۀ پیش همراستای کخ (Bug or Insect) بوده است. از سوی دیگر، قدیمی‌ها خوردگی شدید آهن را هم به موریانه‌ها نسبت می‌دادند. امروزه می‌دانیم که چنین چیزی واقعیت ندارد، ولی لفظ خوردگی همچنان پابرجاست!
4- عبارت قند عسل یا به طور کلی‌تر ترکیبی نظیر کوزۀ عسل همانگونه که در رمان‌های شطرنج عشق و ریشه در عشق دیده شد، برای ستایش مردان به کار رفته و درست در نقطۀ مقابل صفت عسلم که به بانوان اختصاص داشته و در سرگذشت ندیمه به چشم خورد، قرار می‌گیرند.
5- اگرچه عقربه‌های دو داستان یاسمین و هنگامه انتظار کشیدن را نشان داده‌اند ولی برخورد بهزاد با آنها متفاوت از شخصیت‌های الی، کوله‌بار عهد و هنگامه می‌باشد. به بیان بهتر، بهزاد تنها شخصیتی است که از حرکت کند خستگی‌ناپذیرشان آزرده شده و آنها را با چشمان خویش به جلو هل می‌دهد!
6- صفت کنه یا عبارت مثل کنه که به طور گسترده‌ای در میان ایرانیان امروزی به گوش رسیده و در نسک شطرنج عشق نیز خوانده شد، به احتمال بسیار قوی در زبان‌های اروپایی ریشه دارد.
7- رمان یاسمین از زبان یک مرد- بهزاد- روایت شده است و انگار او نیز جز فرش و قالیچه‌های ابریشمی، هیچ فراوردۀ ابریشمی مصنوعی یا طبیعی مثل انواع کالاها و پوشاک زنانه و حتی صفاتی مانند موی ابریشمی، نگاه مخملی و ... را نمی‌بیند!
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران نقد ادبی-کخ‌شناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکس‌ها
(1) شانه‌ای که شدت ابتلای سر فرد به شپش را نشان می‌دهد.
(2) گونه‌ای از مارمولک‌های توس‌آنجلس که به آرامی روی دست کخ‌شناس ایستاده است.
(3) دو مگس خانگی مشغول عشقبازی در لبۀ آینه و پیش از آنکه با احساس کوچکترین مزاحمتی یکدیگر را ترک نمایند!
(4) یک کرم زرد سرشاخه‌خوار Osphranteria coerulescens Redtenbacher که متعاقب خروج از تخم به درون سرشاخه‌های درخت زردآلو راه یافته و در آنجا زندگی می‌کند.
(5) یک کرم سپید ریشه Polyphylla adspersa Motschulsky که در سنین پایانی دوران نوزادی خویش می‌تواند نهال‌ها، بوته‌ها یا درختان جوان را بخشکاند.
(6) گونه‌ای از خرچسونه‌های توس‌آنجلس در حال بالا رفتن از یک سنگریزه که احتمال افتادنش هم هست!
(7) خوردگی بسیار پیشرفته و زنگار بستن آهن که پیشینیان می‌پنداشتند توسط موریانه انجام می‌شود!
بن‌مایه
مودب‌پور، م. 1387. یاسمین. چاپ سی‌ام (1392)، انتشارات نیریز، تهران، 495 صفحه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر