موضوعات «علم بهتر
است یا ثروت؟» و «میخواهید در آینده چکاره شوید؟» را بسیاری از دانشآموزان
ایرانی میشناسند. آن زمان که باید انشایی دربارۀ یکی از این موضوعها مینوشتیم،
هر چند این کار برای کسی مانند من دشوار بود، ولی بیشتر افراد پاسخهای مشابهی
داشتند. علم بهتر از ثروت بود و دکتر و مهندس و خلبان و معلم بودن بر پیشههای
کارگری، بنایی و ... برتری داشت. اصلاً جو کلاس درس شغل دیگری را نمیپسندید. یادم
هست که پدر یکی از همکلاسیهایم کفاش بود و او هم در انشایش نوشته بود که میخواهد
در آینده کفاش شود. شوربختانه، وی شاگرد تنبلی نیز بود و سایر دانشآموزان چقدر که
به او نخندیدند!
اینها را نوشتم تا دیگران بدانند که من
هم درسهای دوران مدرسه را فراموش نکردهام. آنها میخواهند بدانند که «پس چرا من
از اتمام تحصیلات دورۀ دکترا چشمپوشی کردم و به سراغ کارگری رفتم؟» برای پاسخگویی
به این پرسش، ناچارم به بیان گوشههای دیگری از ویژگیهایم بپردازم.
کمرویی، سادگی، زودرنجی و خجالت همیشگی
از خاطرههای روزگار کودکیام است که سبب میشد تا نتوانم در جمع همکلاسیها،
سخنرانی، برنامههای نمایشی و ... موفق باشم. البته استعداد و هنر خاصی نیز نداشتهام.
بزرگتر هم که شدم، تا همین زمان، هنوز هنگام سخنرانی در جمعهای کوچک یا بزرگ
دلهره به سراغم میآید. امروز که به سن عقل رسیدهام (؟)، میدانم که روانشناسان
این ویژگی را با نامهایی مثل جمعهراسی (ترس از ابراز وجود در جمع آدمیان دیگر) و
شاید اسامی دیگر میشناسند. البته، خودم این ویژگی را طور دیگری تفسیر و توجیه میکنم:
«احترام بسیار زیاد برای جمع؛ به گونهای که ارزش خودم را کمتر از ایشان میدانم».
این نکته را گفتم تا جای دیگری بدان بازگردم.
به همین دلیل بوده است که از آغازین سالهای
ورودم به دانشگاه- مهر ماه 1376 خورشیدی- احترام زیادی برای مقام استادی قائل بوده
و هر کسی را شایستۀ یدککشی این نام ندانستهام؛ حتی خودم را. باور داشتهام که
استاد باید در همۀ امور زندگی الگوی دانشجویش باشد. کسی که تنها مقداری اطلاعات
علمی دربارۀ یکی از شاخههای دانش را- که شاید زیاد و دقیق هم باشند- در خود
انباشته است، تفاوت چندانی با یک رایانه (Computer) یا ابررایانه (Supercomputer) ندارد. باز بدین
علت بود که طی دوران تحصیلات کارشناسی ارشد در دانشگاه تربیت مدرس- سالهای 1380
تا 1382- یک زبانزد تلخ را بارها از زبان دانشجویان دورۀ کارشناسی ارشد و دکترا
شنیدم و پسندیدم: «دکتر شدن چه آسان، آدم شدن محال است!»
اکنون به سراغ واقعیتهای تلخ در ایران
برویم. آگهیهای بازرگانی مربوط به قبولی تضمینی در مقاطع مختلف تحصیلی (سیکل، دیپلم،
کارشناسی، کارشناسی ارشد، دکترا)، خرید مدارک تحصیلی از سیکل تا دکترا و با قیمتهایی
که از یک میلیون تومان شروع شده و به پانزده هزار دلار ختم میشود (بنمایه)، تحقیقفروشی یا پایاننامه و مقالات قسطی به چه معناست؟
چگونه شد که آموزشهای متوسطه، دانشگاهی و تحصیلات تکمیلی با سرعت بهتآور گسترش
یافت؟ چرا مردمان کوچه و خیابان یکدیگر را با نام استاد، پروفسور، دکتر یا مهندس
صدا میزنند؟ ارزش و ابهت مقام استادی کم شده، شمار استادان با سرعت نور افزایش
یافته، جایگاه دانش و دانشآموزی بیمقدار گشته یا معمای دیگری در کار است؟
کشورمان تعداد زیادی پژوهشگر و دانشمند دارد، ولی چرا به جایی نرسیده و حتی گاه
پسرفت میکند؟ به بیان درستتر، چرا انبوهی دانشآموختگان از میزان پیشرفتهای
علمی، فنی و فرهنگی پیشی گرفته است؟ پرسشهایی از این دست زیاد هستند، ولی پاسخهایشان
تقریباً به یک جا ختم میشوند: «با دانش شاید بتوان بر داراییهای مادی افزود ولی
تنها با داشتن مال و ثروت نمیتوان به جایگاه راستین دانشآموختگان دست یافت.
کسانی که خود برای آموختن دانش کوشش چندانی ننمودهاند، نمیتوانند به اندازۀ
دیگران در پیشبرد آن نقشآفرین باشند. در کشوری که دین بر دانش برتری داده شده یا
همتراز آن است، نمیتوان به اثر مثبت وجود پشتوانههای علمی در پیشرفت امور شخصی
و اجتماعی دلخوش بود.»
پس از انقلاب 1357 خورشیدی، بسیاری از
سیاستها و اهداف نظام شاهنشاهی نکوهیده و تعطیل گشت. یکی از آنان برنامههای
تنظیم خانواده و شعار «دو تا بچه کافیه» بود. تبلیغ و بیان توجیهات مذهبی مبنی بر
داشتن فرزندان بیشتر، جنگ هشت سالۀ ایران و عراق و سیاستهای حمایتی از خانوادههای
پر جمعیت (مانند اولویت واگذاری زمین) هم عواملی بودند که به تشدید و افزایش جمعیت
کشور کمک کردند. از آن سو، دولتی که درگیر جنگ خانمانبرانداز، فتح قدس، مبارزه با
استکبار جهانی و صدور انقلاب به آنها بود، به خیل جوانان پرشور و انقلابی نیاز
داشت! با گذر از سالهای نخست انقلاب، پایان جنگ و انباشت جوانان بیکار و بیسواد و
بیهنر بود که مسألۀ اشتغال خودنمایی کرد. در این میان، چه روشی بهتر از مدرکگرایی
و دونپروری میتوانست راهگشای چند جانبۀ جامعۀ ایرانی باشد؟ ایجاد مؤسسات آموزشی
کوچک و بزرگ یا گسترش رشتههای تحصیلی و افزایش ظرفیت پذیرش دانشجو برای همگان
سودمند بود. صاحبان قدرت مینازیدند که یک گام اساسی در توسعۀ کشور برداشتهاند؛
والدین افتخار میکردند که فرزندانشان تحصیلکرده و دانشجو هستند؛ جوانان به آینده
و عناوین دکتر و مهندس دلخوش بودند؛ دغدغۀ اشتغال جوانان به بهانۀ تحصیلشان چند
سال به تأخیر میافتاد؛ دانشآموختگان سالهای پیشین تحت عنوان استاد به استخدام
دانشگاه در میآمدند و استادان حاضر با پذیرش بیشتر دانشجو روز به روز پلههای
پیشرفت مادی و معنوی را سریعتر طی میکردند؛ یعنی حقوق، پایۀ علمی و تعداد کتب
چاپی و مقالات منتشرهشان افزایش مییافت؛ و مسئولین کشوری خوشحالی خود را با
اعلام آمار رشد انتشارات پژوهشی، شمار دانشجویان، جایگاه علمی و ... نشان میدادند!
اصلی مسلم است که پایههای پیشرفت هر
کشوری را دانشآموختگانش تشکیل میدهند، ولی از کنار مفاهیمی همچون فرهیختگی،
خردورزی و ثروت هم نمیتوان به آسانی گذر کرد. نمیتوان بدون برنامهریزی و
نیازسنجی دانشگاه تأسیس کرد؛ نمیتوان بدون بودجۀ مناسب پژوهش کرد؛ نمیتوان با پولی
که از سوی دانشجو یا خانوادهاش هزینه میشود، به همه جا رسید؛ نمیتوان ره صد
ساله را در یک شب پیمود و ... .
از سوی دیگر، دین و اخلاق دو جنبۀ مهم
زندگی بشری هستند و اگرچه مبلغان دینی و اغلب مردم عادی بر نقش کلیدی ادیان در
گسترش اخلاق تأکید میکنند، ولی حقیقتاً دانش است که به درک صحیح از اخلاق و گسترش
آموزههای خوب اخلاقی میانجامد. دین یک موضوع شخصی است که شاخص و معیاری جهت
اندازهگیری مقدار یا خوب و بد بودنش وجود نداشته و نباید بیش از این بهایی را
برایش در نظر گرفت.
بدبختانه، جنبههای منفی بالا در ایران
معاصر به طور همزمان مجال ظهور و گسترش پیدا نمودهاند. از یک طرف، مدارک دانشگاهی
و علمی با کمترین هزینه و بدون تحمل سختی کسب میشوند و از طرف دیگر، بساط تظاهر،
ریا، چاپلوسپروری و مقدسمآبی رونق دارد. شاید به کمک امر شوم پارتیبازی و مدرک
جعلی یا بیارزش بتوان به استخدام دولتی و مناصب حکومتی و کرسی دانشگاهی دست یافت،
ولی محال است که فقط با داشتن سابقۀ پژوهشی یا استعداد علمی به جایگاه شایستۀ خویش
رسید. از نشانههای بارز این ادعا به وجود تشکیلات نهاد مقام معظم رهبری، فرایند
سازمانیافتۀ گزینش غیر علمی دانشجو و استادان، اسلامی کردن دانشگاهها، مبارزه با
علوم انسانی غربی، روز بسیج اساتید (31 خرداد)، بسیج مهندسین، یا افرادی تحت عنوان
دانشجوی بسیجی، استاد بسیجی، دانشجویان پیرو خط امام و ... میتوان اشاره نمود که
نقشی جز حذف غیرخودیها بر عهدهشان نیست. چنین است که دیگر استاد دانشگاههای
ایران بودن افتخار حقیقی ندارد.
منی که بدون داشتن پول و پارتی در بهترین
دانشگاههای ایران درس خوانده و با تمایل خودم از ادامۀ تحصیل دکترا انصراف دادم،
دیگر دغدغه یا آرزوی استاد شدن ندارم. انصراف دادم و نمیخواهم دوباره آغازش کنم؛
چون نخواستم به انواع آفات دچار شوم و هنوز هم روال اخلاقی و علمی موجود را نمیپسندم.
نمیخواهم استاد دانشگاه شوم؛ چون دینباور نیستم و حتی دین را عامل مصیبتزدگی
امروز کشور ایران میدانم؛ چون نمیتوانم شخصیت چندگانه داشته باشم و در عین بیاعتقادی،
به مسلمان و پیرو ولی فقیه بودن تظاهر نمایم؛ چون نمیخواهم منافع خودم را برتر از
منافع ملی بدانم و اگر فقط به اندازۀ یک کارگر، وبلاگنویس یا کارگر وبلاگنویس
بتوانم سودمند باشم، برایم کافیست!