An Entomological Looking
at the "One Hundred Years of Solitude"
پس از نگاه کخشناختی به شش رمان خارجی که توسط ایولین آنتونی
(فاطمه سزاوار)، مارگارت اتوود
(سهیل سُمی)، ماریا بارت (الهه
صالحی)، پائولو کوئلیو
(آرش حجازی)، الکساندر دوما
(عنایت شکیباپور) و مری هیگینز کلارک
(نفیسه معتکف) نگاشته شدهاند، اکنون اثری
از گابریل گارسیا مارکز (Gabriel García Márquez) با برگردان بهمن فرزانه را بررسی خواهیم
نمود. صد سال تنهایی شرح زندگی سیاه چند نسل از خاندان بوئندیا (Buendia) است که همگی
دارای استعدادی نیرومند در زمینۀ کسب قدرت، جنگجویی، اکتشاف، جهانگردی یا ارضای
غریزۀ جنسی هستند. البته زیبایی، تنهایی و شهوت فراوان ایشان در کنار یک اختلال
فیزیولوژیک سبب میشود تا کاملاً با رابطههای نامشروع و درونخانوادگی خو بگیرند.
تجربه و باورهای خاص میگفت که نباید دو بوئندیا با هم ازدواج بکنند؛ چون از پیوند
آنها انسانهای دمداری شبیه ایگوآنا (Iguana) زاده خواهند شد و
سرانجام ... . در نوشتۀ تبلیغاتی پشت جلد این نسک میخوانیم: «ماکوندو (Macondo)، شهر آینهها و سرابها، شهر غرائب مکرر و تکرار شدنی،
شهر تخیلات واقعی و واقعیات تخیلی، شهر جنگهای خونین داخلی، شهر چهار سوار
سرنوشت، شهر دلتنگی، شهر غم، شهر مرگ، شهر صد سال تنهایی ... شهری که نطفۀ حیاتش
در گریزی وهمناک، از قتلی حادثهوار و ناگزیر بسته میشود و انهدامش در طلیعۀ
سپیدهدمان خونین تولدی مرگبار محتوم میگردد. ناکجاآبادی در فراسوی قرون و اعصار،
مکانی در آفتاب و بیارتباط با کل هستی جهان، آشناترین شهر وهمانگیز دنیا، شهر صد
سال تنهایی و شهر نسلهای محکوم به صد سال تنهایی، شهری که در همۀ تاریخ، تنها یک
بار چشم میگشاید و از آن پس با گشایش رازی سر به مهر و دهشتناک، به همراه بانیان
خود، برای همیشه مضمحل میگردد. شهری که خوزه آرکادیو بوئندیا (José Arcadio Buendia) مهاجر فراری، و سمبل بالفطرۀ نسلی طاغی، سرکش، و تنها،
آن را بنیان مینهد. صد سال تنهایی آمیزهای است از واقعیت و تخیل. اما این دو
عنصر چنان در هم تنیدهاند و چنان کل یکدستی را تشکیل دادهاند که گویی از ازل یکی
بودهاند؛ آنچنان که جدا کردن هر یک، از آن دیگر، در حقیقت به مفهوم نابودی کلیت
یکپارچۀ آنهاست. هستۀ اصلی تراژدی صد سال تنهایی بر پایۀ کشف مکاتیب رازگونۀ
ملکیادس (Melquiades)- مرد کولی دانا- و ذات غیر قابل تغییر نسلی سرگشته،
پریشان و تنها استوار است. سرشتی که در خانوادۀ بوئندیا نسل به نسل بدون کوچکترین
دگرگونی و تغییری به ودیعه گذاشته میشود. گویی افراد خانواده در یکدیگر تکرار میشوند.
ذات، خمیرمایه و خصوصیات آنها در جریان طوفانهای حوادث تغییر نمیکند؛ بلکه بدون
کمترین دستخوردگی باطنی، تنها منتقل میشود؛ یا به تعبیری، فقط قالب عوض میشود.
محتوی همانست که بود؛ یا میباید باشد.»
انواع واژگان و مفهومهای کخشناختی 247
بار در صد سال تنهایی نام برده شدهاند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان
پارسی عبارتند از: پروانه (27)، مورچه (21)، تارعنکبوت و عنکبوت (19)، ابریشم (18)،
مخمل (17)، حشره، حشرهخوار، حشرهکش و حشرهشناسی (17)، کرم (16)، پشه و پشهبند (12)،
سوسک (12)، موریانه (11)، عقرب (10)، بید (9)، جیرجیر و جیرجیرک (6)، وزوز (6)، آفت
(4)، سهتار (4)، گر، جرب و کنه (4)، موم و مومیایی (4)، اطلس و ساتن (3)، حریر
(3)، رشک و شپش (3)، سم (2)، عسل (2)، مالاریا (2)، ماهعسل (2)، مورمور (2)، نفتالین
(2)، هزارپا (2)، آرمادیلو (1)، چشمعسلی (1)، خرمگس (1)، زنبور عسل (1)، ساس (1)، مگس (1) و ملخ
(1).
اگرچه زمان زیادی از خوانش سریع داستان و
گردآوری مفاهیم کخشناختی گذشته است (همزمان با مطالعۀ رمانهای ایرانی ساغر، ریشه در عشق و نیوشا در اردیبهشت 1393 که بعداً همگی به یک آشنای عزیز آلماننشین
پیشکش شدند) و شمار رکوردهای واژگانی مانند ساتن، گر یا مورمور احتمالاً کمتر از
مقدار واقعیست، ولی به طور کلی، شمار و تنوع رکوردهای این اثر بیش از همۀ رمانهای
خارجی یا ایرانی مورد بررسی در گذشته بوده و تعلق گرفتن جایزۀ نوبل ادبیات به
نویسندهاش را از دیدگاه کخشناختی ادبی کاملاً توجیهپذیر مینماید. نام پروانه و خصوصاً یک گونۀ
زرد رنگ آن بیشترین کاربرد را در سد سال تنهایی شخصیتهای عاشقپیشۀ این رمان داشته
است. پروانههای زرد نماد حضور مادی و معنوی یک جوان عاشق در نزدیک یا دنیای درونی
معشوقش هستند. مارکز ابتدا ضمن بیان آگاهی اورسولا (Ursula Iguarán)- همسر خوزه آرکادیو بوئندیا- از
حساسیت فوقالعاده و عاشق شدن ممه (Meme)- فرزند فرناندا و آئورلیانوی دوم- به
این کخ اشاره مینماید [صفحۀ 245]:
«میدانست که از همیشه تندتر حاضر میشود و به انتظار خروج
از خانه لحظهای آرام و قرار ندارد. میدانست که شبها در اتاق مجاور، تا صبح در
تخت خود غلت میزند و حتی پرپر زدن یک پروانه هم ناراحتش میکند.»
سپس، در نخستین رویارویی فرناندا کارپیو
(Fernanda Carpio)- مادر ممه، همسر آئورلیانوی دوم و
عروس خاندان بوئندیا- با نامزد ممه که مائوریسیو بابیلونیا (Mauricio Babilonia) نام داشت، اشارۀ
روشنتری را مطرح ساخت [ص 246]:
«متوجه شد که تنها کت و شلوار آبرومند خود را به تن کرده
است و از زیر پیراهنش پوست بدن او، با گلمژکهای مرض گری شرکت موز پیدا بود.
فرناندا به او مهلت نداد حرفی بزند و حتی نگذاشت داخل خانه شود، و یک لحظه بعد
مجبور شد در را به روی او ببندد؛ چون خانه پر از پروانههای زرد رنگ شده بود.»
و نهایتاً شرح مفصلی از رابطۀ میان
پروانههای زرد رنگ، مائوریسیو بابیلونیا و مرگ را ارائه میدهد [صفحههای 248 و 249]:
«تمام شب در بستر خود غلتید و از حقارت اشک ریخت. پسرک مو
خرمایی که ممه در واقع از او بدش نمیآمد، اکنون در نظرش تبدیل به یک بچۀ قنداقی
شده بود. آنوقت بود که متوجه پروانههای زرد رنگی شد که علامت ظهور مائوریسیو
بابیلونیا بودند. قبلاً هم آن پروانهها را دیده بود، به خصوص در گاراژ؛ ولی تصور
کرده بود که پروانهها به خاطر بوی رنگ در آنجا جمع شدهاند. چند بار هم در تاریکی
سالن سینما صدای پرپر زدن آنها را دور سر خود شنیده بود. هنگامی که مائوریسیو
بابیلونیا دیگر از فکرش بیرون نمیرفت و مثل شبحی شده بود که فقط او میتوانست در
میان جمع ببیند، آنوقت فهمید که پروانههای زرد رنگ به نحوی با او ارتباط دارند.
مائوریسیو بابیلونیا همیشه بین کسانی بود که به کنسرت و سینما و نماز کلیسا میرفتند
و ممه لازم نبود او را ببیند تا بفهمد او در آنجاست. به هر حال، پروانههای زرد
رنگ همیشه آنجا بودند. یک بار آئورلیانوی دوم چنان از صدای پرپر زدن یکنواخت آنها
عصبانی شد که ممه حس کرد باید مطابق قول خود، رازش را به او فاش کند ولی در عین
حال متوجه شد که پدرش این بار بدون شک مثل گذشته نخواهد خندید که: «اگر مادرت
بفهمد، چه خواهد گفت!» یک روز صبح، فرناندا داشت شاخههای بوتۀ گل سرخ را میزد که
ناگهان از وحشت فریادی کشید و ممه را از جایی که ایستاده بود، عقب زد. آنجا محلی
بود که رمدیوس خوشگله از آن به آسمان رفته بود. فرناندا در یک لحظه فکر کرده بود
ممکن است آن معجزه بار دیگر برای دخترش تکرار شود، چون صدای پرپر زدن ناگهانی به
گوشش رسیده بود؛ پروانهها بودند. ممه آنها را دید و گویی ناگهان از میان نور به
وجود آمدهاند، قلبش فرو ریخت. درست در همان لحظه مائوریسیو بابیلونیا با بستهای
وارد شد که میگفت هدیهای از طرف پاتریشیا براون است. ممه سرخ شدن چهرهاش را
پنهان کرد و غم خود را از یاد برد و فقط موقعی که از او خواهش کرد چون دستهای
خودش از باغبانی کثیف شده است، بسته را روی لبۀ ایوان بگذارد، موفق شد لبخندی طبیعی
بزند. تنها چیزی که فرناندا در آن مرد دید، رنگپریدگی پوستش بود. چند ماه بعد، بی
آنکه به خاطر بیاورد او را قبلاً هم دیده است، همین حالت را در او دید. گفت: «مرد
عجیبی است. از رنگ چهرهاش پیداست که به زودی میمیرد.» ممه فکر کرد که مادرش از
پروانهها ترسیده است. ... تا وقتی چراغهای سالن سینما روشن بود، پروانههای دور
سر او پرپر میزد و هنگامی گه چراغها خاموش شد، مائوریسیو بابیلونیا آمد و کنار
او نشست.»
اگرچه این پروانهها به رنگ زرد، یعنی همرنگ
با پرتوهای خورشید و در میان مردمان امروزی نمادی از عشق هستند، ولی فرناندای
زاهدپیشه آنان را بدشگون و مایۀ عذاب میدانست. ماجرای حمامهای شبانۀ ممه و آخرین
عشقبازی او با مائوریسیو بابیلونیا پس از افشای دلباختگی شدید آنان [ص 251]:
«تنها چیزی که پس از یک ماه و اندی مجازات، باعث حیرت
اورسولا شد این بود که ممه بر خلاف سایر افراد خانواده صبح حمام نمیکند و ساعت
هفت شب به حمام میرود. چندین بار فکر کرد او را از عقربها بر حذر کند؛ ولی ممه
با فکر اینکه او جاسوسیاش را کرده است، چنان از او دور شده بود که اورسولا تصمیم
گرفت با دخالتهای مادربزرگانۀ خود مزاحم او نشود. خانه طرفهای غروب پر از پروانههای
زرد رنگ میشد. هر شب وقتی ممه از حمام برمیگشت، فرناندا را میدید که دارد با
حشرهکش پروانهها را دیوانهوار میکشد و میگوید: «چه بدبختی عظیمی! تمام عمرم
به من گفتهاند که پروانهها بدیمناند.» شبی، وقتی ممه در حمام بود، فرناندا بر
حسب اتفاق به اتاق او رفت. آنقدر پروانه در اتاق جمع شده بود که نمیشد نفس کشید.
فرناندا پارچهای برداشت تا آنها را بیرون براند و با دیدن ضمادهای خردل که روی
زمین غلتیدند و ارتباط دادن آنها با حمامهای شبانۀ دخترش، از وحشت یخ کرد. بر
خلاف بار اول منتظر فرصت مناسب نشد. فردای آن روز شهردار جدید را به ناهار دعوت
کرد. شهردار جدید نیز مثل خود او اهل شمال بود. از او تقاضا کرد تا در پشت خانه شبپایی
بگذارد؛ چون گمان میکرد که شبها مرغهایش را میدزدند. آن شب، مائوریسیو
بابیلونیا داشت کاشیها را از بالای حمام برمیداشت تا به جایی که ممه مثل تمام شبهای
ماههای گذشته، برهنه و لرزان از عشق، بین عقربها و پروانهها در انتظارش بود،
داخل شود که نگهبان به او شلیک کرد. گلوله به ستون فقراتش اصابت کرد و تا آخر عمر
زمینگیر شد. در پیری و تنهایی، بدون ناله و اعتراض، و بدون لحظهای ندامت، با عذاب
خاطرهها و پروانههای زرد رنگی که یک لحظه راحتش نگذاشتند، مرد. مطرود همه بود؛
درست مثل مرغدزدها.»
بدرقۀ ممه از ماکوندو [ص 253]:
«موقعی که سوار قطار شد، درست مثل این بود که در خواب راه
میرود. حتی پروانههای زرد رنگ را هم که به بدرقهاش آمده بودند، ندید. ... کلبههای
محقر و رنگارنگ کارگران را ندید؛ کلبههایی که پروانههای زرد رنگ مائوریسیو
بابیلونیا در آنها پرپر میزدند؛ کلبههایی که جلو درشان بچههایی که از کثافت سبز
رنگ شده بودند، روی لگن نشسته بودند و زنهای آبستن به طرف قطار فحش میدادند.»
مرگ مائوریسیو بابیلونیا و دوری ممه از
ماکوندو [ص 254]:
«ممه حساب روزها را از دست داد. از وقتی آخرین پروانۀ زرد
رنگ بین چرخش تیغههای فلزی بادبزن کشته شد، خیلی گذشته بود و ممه یقین کرد که مائوریسیو
بابیلونیا مرده است.»
اشتغال همیشگی فکر وی به پروانهها و
مائوریسیو [ص 255]:
«ممه همچنان به مائوریسیو بابیلونیا فکر میکرد، به بوی
روغن موتور او، و به هالۀ پروانههای زرد رنگ دور سرش. بیآنکه کلمهای بر زبان
آورده باشد، تا آخر عمر، تا زمانی که در سحر روزی از روزهای پائیزی دوردست، پیر،
با سر تراشیده و اسم عوضی، در بیمارستان غمانگیزی در شهر کراکوویا (Cracovia) درگذشت، همچنان هر روز به او فکر
کرده بود.»
و درک آئورلیانو (Aureliano)- فرزند ممه و
مائوریسیو بابیلونیا- از ریشههای خویش با توجه به خوانش مکاتیب ملکیادس در واپسین
صفحات داستان همگی توضیحات بیشتری دربارۀ چیستی و ریشههای پروانگان زرد رنگ را
ارائه دادهاند [ص 351]:
«در آن لحظه داشت اولین علائم منشأ خود را در پدربزرگی عیاش
کشف میکرد که به دنبال هوی و هوس خود، در دشتهای شگفتانگیز، به جستجوی زیبایی
رفته بود که وی را سعادتمند نکرده بود. آئورلیانو او را شناخت. دنبالۀ جادههای
پنهانی او را گرفت و به لحظهای رسید که خودش در بین عقربها و پروانههای زرد رنگ
نطفهگذاری شده بود؛ در غروب حمامی که یک شاگرد مکانیک شهوت خود را در زنی خالی میکرد
که خود را به خاطر قیام در برابر قیود مادر در اختیار او گذاشته بود.»
حتی شاید نویسنده دایرههای نارنجی رنگ
که آئورلیانو پس از مرگ آمارانتا اورسولا (Amaranta Ursula)- معشوقه، همسر
خیالی و خالهاش- در آسمان دید را هم با همین پروانههای زرد که نشانۀ عاشقی پدرش-
مائوریسیو- بودند، پیوند داده باشد [ص 349]:
«به دیوارهای سیمانی طفل طلایی مشت کوبید و پیلار
ترنرا (Pilar Ternera) را صدا کرد. به دایرههای نارنجی رنگی که در آسمان
عبور میکردند و او با شعفی بچگانه، بارها در شبهای ضیافت، از حیاط مرغهای
ماهیخوار به آنها نگاه کرده بود، اعتنایی نکرد.»
نگهداری پروانههای زیبای خشک شده در
میان برگههای نسک یا دفترها یکی از پلهای شناخته شدۀ ارتباطی میان دلدادگان و کخهاست.
پیترو کرسپی (Pietro Crespi) نیز که مردی اروپایی، هنرمند و اهل
دل بود، این یادگارهای عاشقانه را برای ربکا بوئندیا (Rebeca Buendia)- دخترخواندۀ خوزه
آرکادیو بوئندیا- میفرستاد [ص 64]:
«ربکا، دیوانه و نومید، نیمهشب از جای برخاست و با ولعی
کشنده مشت مشت خاکهای باغچه را به دهان ریخت و خورد. از شدت درد و رنج اشک میریخت.
کرمهای خاکی را میجوید و با دندانهایش صدف حلزونها را میشکست. تا سحر استفراغ
کرد؛ تبزده و بیحال شد؛ از هوش رفت و قلبش در هذیانی بدون شرم گشوده شد. اورسولا
که از آن هذیان سخت احساس بیآبرویی میکرد، قفل صندوق او را شکست و در ته صندوق
شانزده نامۀ معطر یافت که با روبانی صورتی رنگ بسته شده بود؛ به همراه چند برگ و
گلبرگ خشک میان صفحات کتابهای کهنه و مشتی پروانۀ خشک شده که با تماس دست او خرد
شدند و از بین رفتند.»
او پس از ناکامی در ازدواج با ربکا و دل
بستن به آمارانتا- دختر خوزه آرکادیو بوئندیا- هم این یادگاریها را برای دومین
معشوقش میفرستاد [صص 101 و 102]:
«در شبهای بارانی او را میدیدند که با یک چتر ابریشمی دور
خانه میگردد و سعی دارد پنجرۀ اتاق خواب آمارانتا را روشن بیابد. ... تمام روز را
در پستوی مغازه به نوشتن نامههای پر سوز و گدازی میگذراند که با گلبرگ و پروانههای
خشک شده تزئینشان میکرد و برای آمارانتا میفرستاد. او هم نامهها را باز نکرده،
برایش پس میفرستاد. ساعتها در تنهایی سهتار مینواخت. یک شب آواز خواند. شهر
ماکوندو با حیرت از خواب بیدار شد. صدای سهتار او برای این جهان زیاد بود و آواز
او میرساند که هیچکس روی زمین بدین اندازه عاشق نبوده است.»
یکی از کاربردهای عجیب پروانههای خشکیده
که معلوم نیست ریشه در واقعیت دارد یا از خیالات نویسنده سرچشمه گرفته است، به شیطنتهای
کودکان خاندان بوئندیا مربوط میشود [ص 279]:
«آمارانتا اورسولا و آئورلیانوی کوچولو از دورۀ باران به
عنوان زمانۀ خوشی یاد میکردند. با وجود سختگیریهای فرناندا، در گودالهای پر از
آب حیاط میپریدند و مارمولکها را میگرفتند و با تیغ تشریحشان میکردند و وقتی
سانتاسوفیا دلاپیداد (Santa Sofia de la Piedad) حواسش جای دیگری بود، به خیال اینکه دارند سوپ را
مسموم میکنند، در آن پودر بال پروانۀ خشکشده میریختند.»
همچنان که در ادامه خواهیم خواند، جمعآوری
انواع کخها و به ویژه پروانهها یکی از سرگرمیهای افرادی با فرهنگ برتر- مثلاً
اروپایی یا خارجی و تحصیلکرده- در سرزمینهای بکر است [ص 198]:
«او- مستر هربرت (Mr. Herbert)- را با یک تور و سبد کوچک در خارج
شهر- ماکوندو- مشغول شکار پروانه میدیدند. روز چهارشنبه، یک گروه مهندس- مهندس
کشاورزی و متخصص آبیابی و نقشهکش و نقشهبردار- وارد شدند و چند هفته به معاینۀ
زمینهایی پرداختند که مستر هربرت در آنها پروانه شکار میکرد. بعد، آقای جک بروان
(Jack Brown) سوار بر واگنی که به قطار زرد رنگ اضافه شده بود، وارد
شد. واگون سراسر از نقره پوشیده شده بود و صندلیهایش از مخمل کلیسا و طاقش از
شیشۀ آبی رنگ بود. در آن واگون مخصوص، وکلای سیاهپوشی هم که سرهنگ آئورلیانو
بوئندیا (Aureliano Buendia) را همه جا دنبال کرده بودند و اکنون دور آقای براون را
گرفته بودند، وارد شدند. این جریان باعث شد مردم تصور کنند که مهندسین کشاورزی و
متخصصین آبیابی و نقشهبرداران و آقای هربرت، با بادکنکها و پروانههای رنگارنگش،
و آقای براون، با مقبرۀ متحرک و سگهای درندۀ آلمانیاش، ارتباطی با جنگ دارند.»
نخستین سرگرمی گاستن (Gaston)- شوهر آمارانتا
اورسولا- در ماکوندو همین کار بود [ص 321]:
«گرچه در آن ظهر کشندهای که از قطار پیاده شد فهمیده بود
که تصمیم بازگشت همسرش فقط سرابی از دلتنگی بوده است، به اطمینان اینکه عاقبت
حقیقت خود را به او خواهد نمود و او را شکست خواهد داد، به خود حتی زحمت نداد تا
دوچرخه را روی هم سوار کند. در عوض، در لابلای تارعنکبوتهایی که عملهها از
دیوارها گرفته بودند، به شکار تخمهای درشتتر پرداخت. ساعاتی طولانی تخمها را با
ناخن از هم باز میکرد و با ذرهبین به تماشای عنکبوتهای بسیار ریزی که از تخمها
بیرون میریختند، میپرداخت. چندی بعد، وقتی یقین کرد که آمارانتا اورسولا برای
اینکه تسلیم نشود به تغییرات و تحولات خود ادامه خواهد داد، تصمیم گرفت دوچرخه را
که چرخ جلوش خیلی بزرگتر از چرخ عقب بود، روی هم سوار کند و با نگهداری انواع
حشرات محلی که از آن منطقه به دست میآورد، وقت بگذراند. گرچه استعداد اصلیاش
خلبانی بود، اما حشرات را در شیشههای خالی مربا میگذاشت و برای استاد تاریخ
طبیعی سابق خود، به دانشگاه شهر لیژ (Liege) جایی که دورۀ عالی حشرهشناسی را در آن گذرانده بود،
میفرستاد.»
که به مدت دو سال آن را انجام داد [ص 323]:
«به خیال اینکه هوس زودگذری است، با قلادۀ ابریشمی گردنش
موافقت کرد. تصور میکرد گذشت زمان همهچیز را حل خواهد کرد ولی هنگامی که دو سال
از زندگی آنها در ماکوندو گذشته بود و آمارانتا اورسولا همچنان به خوشحالی روز اول
باقی مانده بود، نگرانی شوهرش آغاز شد. در این مدت تمام حشرات قابل تشریح منطقه را
تشریح کرده بود و مثل یک بومی اسپانیولی یاد گرفته بود و حرف میزد و تمام جدولهای
مجلاتی را که برایشان میرسید، حل کرده بود. برای ترک کردن آنجا نمیتوانست آب و
هوا را بهانه کند؛ زیرا طبیعت به او یک کبد سالم عطا کرده بود که به خوبی میتوانست
حرارت ساعات اول ظهر و آشامیدن آبهای کرمدار را تحمل کند.»
مورچهها دومین گروه از کخهای پراهمیت
در صد سال تنهایی هستند. با توجه به محل جغرافیایی داستان و رفتارهای شرح داده
شده، به نظر میرسد نویسنده سردۀ خاصی از آنها با نام انگلیسی Fire ants و نام دانشیک Solenopsis که در میان کخشناسان
ایرانی به اسم مورچههای آتشین شناخته میشوند را مد نظر داشته است. در عین حال،
برگرداننده- بهمن فرزانه- آنها را در صفحات گوناگون با عناوین مورچههای قرمز،
مورچههای سرخ، مورچههای گوشتخوار، مورچههای پرنده یا تنها مورچهها میشناساند.
به طور کلی، مورچهها در نیمۀ دوم رمان زمود راستین خویش را بازی کردهاند. تنها
مورد استثنا رفتار اورسولا است که به صورت مجازی از مورچهها نام برده شده و در
نیمۀ نخست این اثر قرار دارد. او زمینهساز توطئهای علیه همسرش در راستای مخالفت
با جابجایی دهکدۀ ماکوندو بود [ص 21]:
«مخفیانه و صبورانه و مورچهوار زنهای دهکده را علیه
شوهرانشان که خود را برای انتقال دهکده آماده میساختند، برانگیخت. خوزه آرکادیو بوئندیا
نفهمید در کدام لحظه و بنا بر کدام نیروی مخالف، نقشهاش با مخالفت و سرپیچی روبرو
شد، فقط یکباره متوجه شد که شکست خورده است.»
مورچههایی که در صد سال تنهایی با
بوئندیاها همزیستی داشتند، هیچ اثر مثبتی از خود نشان نمیدهند. حتی هوای مطبوع آفتابی
و نمدار پس از بارندگی که ظهور مورچههای پردار (Alate ants) را در پی دارد،
اینجا با مرگ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا- فرزند خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا-
همزمان میشود [صص 231 و 232]:
«دید باران بند آمده است ... خورشید با چنان قدرتی از زیر
ابر در آمد که نور، همچون صدای یک قایق کهنه، ناله کرد. هوا که با باران سهروزه
شسته شده بود، از مورچههای پرنده آکنده شد. ... هنگامی که سیرک از آنجا عبور کرد
و رفت و جز قسمت نورانی خیابان و هوای پر از مورچههای پرنده و چند نفر که روی خلأ
تردید خم شده بودند چیز دیگری بر جای نماند، بار دیگر چهرۀ تنهای بینوای خود را
دید.»
مورچهها دو زمود مهم را بر دوش دارند.
نخست آنکه به کمک سایر کخها زمینهساز نابودی خانۀ بوئندیاها شوند و اورسولا اولین
کسی بود که میخواست علیه ایشان مبارزه نماید [صص 284 و 285]:
«همچنان که در بین اتاقهای خالی کورمال کورمال پیش میرفت،
صدای تیکتیک یکنواخت موریانهها و تیکتیک بیدها در گنجهها و صدای مورچههای
درشت قرمز را میشنید که در زمان باران ازدیاد یافته بودند و اکنون به جویدن پی
خانه مشغول بودند. یک روز صندوق محتوی مجسمههای قدیسین را گشود و مجبور شد از
سانتاسوفیا دلاپیداد کمک بطلبد تا او را از دست سوسکهایی که از درون صندوق بیرون
ریخته و به او حملهور شده بودند، نجات دهد. سوسکها خرقههای قدیسین را جویده
بودند و به مشتی گرد مبدل کرده بودند. میگفت: «ادامۀ زندگی با این وضع غیرممکن
است. اگر همینطور پیش برویم، طعمۀ جانوران خواهیم شد.» از آن پس دیگر آرام نگرفت.
هنوز سحر نشده از خواب بیدار میشد و از هر کسی که دم دستش بود، حتی از بچهها،
کمک میخواست. چند لباسی را که هنوز قابل استفاده بود در آفتاب انداخت و سوسکها
را با حشرهکش قوی از بین برد و لانههای موریانه را از روی درها و پنجرهها
تراشید و در لانۀ مورچهها آهک ریخت. تب ترمیم کردن، او را به اتاقهای فراموششده
کشاند. داد تارعنکبوت و خاکروبه را از اتاقی که در آن خوزه آرکادیو بوئندیا عقل
خود را بر سر یافتن حجر الفلاسفه از دست داده بود، پاک کردند و کارگاه زرگری را که
سربازان زیر و رو کرده بودند، منظم کرد و عاقبت کلیدهای اتاق ملکیادس را جویا شد
تا ببیند اوضاع در آنجا از چه قرار است. سانتاسوفیا دلاپیداد که میخواست به قول
خود نسبت به خواستۀ خوزه آرکادیوی دوم که قدغن کرده بود تا وقتی مطمئن نشدهاند او
مرده است، هیچکس نباید به آن اتاق پای بگذارد وفادار بماند، به هر حیلهای متوسل
شد که راه آن اتاق را بر اورسولا گم کند. ولی تصمیم اورسولا برای از بین بردن
حشرات در دورترین و مخفیترین گوشههای خانه چنان قوی و شکستناپذیر بود که از روی
تمام موانعی که سر راهش گذاشتند عبور کرد.»
او که حتی تا واپسین روزهای عمرش از هجوم
مورچهها وحشت داشت، از شیطنتهای تلخ یکی از نوادگانش- فرزند ممه- در امان نبوده
و به یکی دیگر از کخها تشبیه میشد [ص 291]:
«اورسولا فریاد زد: «من دارم حرف میزنم!» آئورلیانو گفت:
«حتی حرف هم نمیتواند بزند؛ مثل یک جیرجیرک کوچولو مرد!» آنوقت اورسولا تسلیم
حقیقت شد و آهسته به خود گفت: «پروردگارا، پس مردن چنین است.» به خواندن دعایی
طولانی پرداخت که دو روز طول کشید و روز سهشنبه تبدیل به التماسهایی به خداوند
شد که نگذارد مورچههای قرمز خانه را در خود بگیرند.»
پس از مرگ اورسولا، آمارانتا اورسولا-
فرزند آئورلیانوی دوم و فرناندا- کوشید تا رونق و شکوه به خانه را به خانه
بازگرداند [صص 294 و 295]:
«سالها بعد، هنگامی که او زنی خوشبخت و امروزی و وارد جهان
شده بود، در و پنجرههای خانه را گشود تا ویرانگی را از آنجا بیرون براند؛ باغ را
تعمیر کرد؛ مورچههای قرمز رنگ را که در روز روشن در راهروها میگشتند، کشت و
بیهوده سعی کرد میهماننوازی فراموششده را بار دیگر زنده کند.»
سانتاسوفیا دلاپیداد هم به نوبۀ خود این
مبارزۀ پایانناپذیر و البته محکوم به شکست را دنبال کرده و سرانجام خود را آمادۀ
مرگ یافت [ص 305]:
«سانتاسوفیا دلاپیداد که دیگر نه وقت و نه وسیلۀ مبارزه با
طبیعت را داشت، تمام روز از اتاق خوابها مارمولک بیرون میریخت و شب هنگام بار دیگر
اتاقها پر از مارمولک بود. یک روز صبح چشمش به مورچههای سرخ رنگ افتاد که از
باغچه گذشته بودند و از دیوارۀ ایوان که گلهای بگونیایش رنگ خاک به خود گرفته
بودند، بالا آمده بودند و به قلب خانه رخنه کرده بودند. ابتدا سعی کرد با جارو
آنها را بکشد و بعد با حشرهکش و عاقبت با قلیا به جان آنها افتاد ولی فردای آن
روز مورچهها، نیرومند و مغلوبنشدنی، سر جای خود مشغول فعالیت بودند. فرناندا که
در نامهنگاری به پسر خود غرق شده بود، متوجه ویرانگی مداوم و بیرحمانۀ خانه نمیشد.
سانتاسوفیا دلاپیداد مبارزۀ خود را به تنهایی ادامه میداد. با رشد علفها میجنگید
تا نگذارد به آشپزخانه برسد. از گوشههای دیوارها مشت مشت تارعنکبوت میکند، اما
در عرض چند ساعت بار دیگر تنیده میشدند. لانههای موریانه را خراب کرد. ولی وقتی
متوجه شد که حتی اتاق ملکیادس، با اینکه روزی سه بار آنجا را جارو و گردگیری میکرد،
مانند سایر اتاقهای خانه پر از تارعنکبوت و گرد و خاک شده است و با وجود تمیز
کردن دیوانهوار او به ویرانگی و حالت نزاری تهدید میشود که تنها سرهنگ آئورلیانو
بوئندیا و افسر جوان این را پیشبینی کرده بودند، فهمید که در مبارزۀ خود شکست
خورده است. آنوقت لباس کهنۀ روزهای یکشنبهاش را به تن کرد و یک جفت از کفشهای
اورسولا و یک جفت جوراب ابریشمی که از آمارانتا اورسولا گرفته بود پوشید و با دو
سه دست پیراهنی که برایش باقی مانده بود، بقچهای درست کرد. به آئورلیانو گفت: «من
تسلیم شدم. استخوانهای بیچارۀ من دیگر تحمل این خانه را ندارد.»»
اگرچه آمارانتا اورسولا دوباره تعمیر و
تمیزکاری خانه را آغاز کرد [ص 319]:
«مورچههای سرخ را که تمام ایوان را در خود گرفته بودند،
فرار داد. بوتههای گل سرخ را بار دیگر زنده کرد. علفهای هرز را از ریشه در آورد
و در گلدانهای روی ایوان مجدداً پونه و شمعدانی و بگونیا کاشت.»
ولی این بار در کمند خواهشهای نفسانی
خویش اسیر بود. نخستین بار به بهانۀ مبارزه با مورچهها توانست از برقراری ناگهانی
رابطۀ جنسی با خواهرزادهاش- آئورلیانو- طفره برود [ص 332]:
«آمارانتا اورسولا از رؤیای زودگذر خود بیدار شد و دستی به
پیشانی خود کوفت و گفت: «آه مورچهها !» آنوقت بدون اینکه دیگر به آن نوشتههای
روی پوست فکر کند، رقصکنان خود را به در اتاق رساند و از آنجا با نوک انگشتان
برای آئورلیانو بوسهای فرستاد؛ درست مانند بعدازظهری که او را به بروکسل فرستاده
بودند و او با بوسهای از پدرش خداحافظی کرده بود. گفت: «بقیهاش را بعداً برایم
تعریف خواهی کرد. فراموش کرده بودم که امروز باید به لانۀ مورچهها آهک بریزم.»
بعداً میبینیم که عشقبازی همۀ مشغلۀ
ایشان در آن فضای ساکت و مرگبار بود [ص 342]:
«در شهر ماکوندو، جایی که حتی پرندگان نیز فراموشش کرده
بودند، جایی که گرد و خاک چنان شدید بود که به سختی میشد نفس کشید، در خانهای که
از سر و صدای مورچههای سرخ، خواب در آن غیرممکن شده بود، آئورلیانو و آمارانتا
اورسولا که در تنهایی، در عشق و در تنهایی عشق گوشه گرفته بودند، تنها موجودات
خوشبخت بودند؛ خوشبختترین موجودات روی زمین.»
و حتی جلوهای از پرستش بدنی این
دلدادگان که در یکنواختی عشق و رفتارهای جنسی آنها ریشه داشت، سفرۀ شیرینی برای
مورچگان بود [ص 343]:
«یک شب به سراپای خودشان مربای هلو مالیدند و یکدیگر را مثل
سگ لیسیدند و کف ایوان با هم عشقبازی کردند و موقعی به خود آمدند که دیدند سیل
مورچههای گوشتخوار به طرفشان سرازیر شده است.»
آنان در دوران بارداری معشوق نیز به مبارزۀ
خود با طبیعت ادامه دادند [ص 346]:
«آئورلیانو و آمارانتا اورسولا که در بلع طبیعت محاصره شده
بودند، همچنان به کاشتن پونه و بگونیا ادامه میدادند و با ریختن آهک از جهان خود
دفاع میکردند و در نبرد ابدی بین بشر و مورچه آخرین سنگرها را میکندند.»
اوج فعالیت کخها و ویرانی خانۀ
بوئندیاها نیز همزمان با ماههای پایانی بارداری آمارانتا اورسولا و پیدایش کودک
دمدار بود [ص 347]:
«شبها وقتی در آغوش هم فرو میرفتند، انفجارات آتشفشانی
مورچهها و سر و صدای بیدها و صدای یکنواخت روییدن علف در اتاقهای مجاور آنها را
نمیترساند. چندین بار از سر و صدای رفت و آمد مردگان از خواب بیدار شدند. اورسولا
را دیدند که داشت برای حفظ بقای نسل خود با قوانین آفرینش دعوا و مرافعه میکرد؛
خوزه آرکادیو بوئندیا در جستجوی حقیقت افسانهای اختراعات بزرگ بود؛ فرناندا دعا
میخواند؛ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا چهرهاش با نیرنگ جنگ و ماهیهای کوچک طلایی
زشت شده بود؛ و آئورلیانوی دوم در هیاهوی ضیافتهای خود از تنهایی میمرد. آنوقت
پی بردند که ارواح در وسواس خود بر مرگ نیز پیروز میشوند و با اطمینان از اینکه
پس از مرگ، حتی مدتها پس از آنکه نسل حیوانات آینده آن بهشت فلکزدگی را از حشرات
بدزدند، حشراتی که خود آن بهشت را سرانجام از بشر دزدیدند، با اشباح خود نیز به
یکدیگر عشق خواهند ورزید، بار دیگر احساس سعادت کردند.»
و در اینجاست که به دومین زمود مورچگان
پی خواهیم برد: آنان نوزاد دمدار را خورده و به نسل خاندان بوئندیا پایان میدهند.
آئورلیانو با دیدن این رویداد و کشف همزمان آخرین رمزهای مکاتیب ملکیادس پی برد که
سرنوشت خاندان بوئندیا از مدتها پیش به کخها پیوند خورده بوده است [ص 350]:
«در آن لحظۀ آگاهی فهمید که قادر نیست بار سنگین آنهمه
گذشته را در دل تحمل کند و حس کرد که با نیزههای کشندۀ دلتنگی خود و دیگران زخمی
شده است. تارعنکبوتهای نفوذناپذیر روی بوتههای گل سرخ، پیشروی علفها و صبر و
تحمل هوا را در سحر روشن ماه فوریه ستایش کرد و آنوقت بچه را دید؛ تودۀ خشک و
متورمی که تمام مورچههای عالم آن را از میان سنگهای باغ به لانههای خود میکشاندند.
آئورلیانو قدرت نداشت از جای تکان بخورد؛ نه به این خاطر که از تعجب بر جای خشک
شده باشد، بلکه چون در آن لحظۀ جادویی آخرین کلیدهای رمز مکاتیب ملکیادس بر او
آشکار شد و مضمون مکاتیب را، کاملاً به ترتیب زمان و مکان بشر دید: اولین
آنها را به درختی بستند و آخرین آنها طعمۀ مورچگان میشود. آئورلیانو هرگز
در هیچیک از کارهای عمر خود آنچنان حضور ذهن نداشت. مردهها و غم مردهها را از
یاد برد. بار دیگر درها و پنجرهها را با چوبهای صلیبی فرناندا بست تا نگذارد هیچگونه
وسوسۀ دنیوی او را فریب دهد؛ چون تازه آنوقت فهمیده بود که سرنوشت او در مکاتیب
ملکیادس نوشته شده است. آنها را دستنخورده یافت؛ لابلای گیاهان ماقبل تاریخی و
گودالهای بخارآلود و حشرات نورافشانی که هر گونه نشانۀ بشری را از آن اتاق محو
کرده بودند.»
البته مدتها قبل آئورلیانو خوزه (Aureliano José)- فرزند آئورلیانو بوئندیا و پیلار
ترنرا- نوزاد دمدار را بهتر از آرمادیلو (Armadillo) که یک پستاندار
کخخوار (Insectivorous mammal) فلسدار و دارای دم است، دانسته و
کوشش میکرد تا آمارانتا که از ازدواج فامیلی و تحقق افسانۀ مذکور میترسید را
قانع نماید [ص 135]:
«گوش آئورلیانو خوزه به این حرفها بدهکار نبود. التماسکنان
میگفت: «حتی اگر آرمادیلو هم به دنیا بیایند، برایم فرقی نمیکند.»»
کمرنگ شدن حضور روح ملکیادس در پیش
آئورلیانو و پیشرفت پسر جوان در آموختن زبان سانسکریت یکی از دلایلی است که به
افزایش فعالیت کخها و نابودی تدریجی اتاق ملکیادس انجامید [ص 303]!
«همچنان که ملاقاتهای ملکیادس رفته رفته کم میشد و خودش
در نور درخشان نیمروز دورتر و محوتر میگشت، آئورلیانو در آموختن زبان سانسکریت
پیش میرفت. آخرین باری که آئورلیانو وجود او را حس کرد، تبدیل به موجودی نامرئی
شده بود که زمزمهکنان میگفت: «من در سواحل سنگاپور از تب مردم.» از آن پس، اتاق
دستخوش گرد و غبار، حرارت، موریانه، بید و مورچههای سرخ رنگ شد که چیزی نمانده
بود علم و دانش کتابها و مکاتیب را به مشتی خاک مبدل کنند.»
و در جایی دیگر میخوانیم که مکاتیب
ملکادیس- پیشبینی کنندۀ سرنوشت خاندان بوئندیا و ارتباطش با کخها- به همین زبان
نوشته شده است [ص 350]:
«به کشف نوشتههای روی پوست پرداخت. داستان آن خانواده بود
که ملکیادس با شرح تمام تفاصیل، صد سال قبل از آنکه رخ دهد، نوشته بود. آن را به
زبان سانسکریت نوشته بود که زبان مادرش بود.»
ولی طنز ادبی اثر مارکز آن است که ما
پیشتر نسکی با ریشههای سانسکریت (نگاه کخشناختی
به کلیله و دمنه) را بررسی نموده
و دریافتیم که پدیدآورندۀ(های) اصلی هیچ اشارۀ مستقیمی به مورچهها ننموده است و
به طور کلیتر، کخها دارای زمود ارزشمندی در پیدایش داستانهایش نبودهاند!
نقد دیگری که میتوان بر این اثر مارکز
وارد دانست، اشتباه گرفتن رفتار مورچهها و موریانگان است. چوبخواری ویژۀ موریانههاست
ولی در جملههای زیرین به مورچگان نسبت داده میشود. از سوی دیگر، مواد مذاب زنده
نیز صف مورچهها هستند که با عادت حرکت مخفیانه و نورگریزی موریانگان جور در نمیآید
[ص 342]:
«فریادهای آمارانتا اورسولا و آوازهای دردآلودش چه در ساعت
دو بعدازظهر روی میز ناهارخوری و چه در ساعت دو نیمهشب در انبار، در خانه منفجر
میشد. میخندید و میگفت: «دلم از این میسوزد که آنقدر بیخودی وقتمان را هدر
دادهایم.» در گیجی آن شهوت، مورچهها را میدید که از سوی باغ به خانه هجوم آوردهاند
و گرسنگی ماقبل تاریخی خود را با خوردن تختههای خانه برطرف میکنند. به آن مواد
مذاب زنده که روی ایوان جاری میشد، نگاه کرد و تنها زمانی به فکر از بین بردن
آنها افتاد که به اتاق خوابش رسیدند. ... در اندک زمانی، خیلی بیش از آنچه مورچههای
سرخ آنجا را ویران کرده بودند، خرابی بار آوردند: اثاثیۀ سالن را خرد کردند؛ با
دیوانهبازیهای خود، ننویی را که در مقابل عشقهای اردوگاهی و غمانگیز سرهنگ
آئورلیانو بوئندیا طاقت آورده بود، پاره پاره کردند؛ تشکها را جر دادند و در حیاط
خالی کردند تا در طوفانی از پنبه عشقبازی کنند. گرچه آئورلیانو نیز مانند رقیب خود
عاشقی وحشی و دیوانه بود، با این حال آمارانتا اورسولا بود که با تصورات عجیب و
غریب و با ولع شاعرانهاش راهشان را در آن بهشت پر آفت هدایت میکرد.»
عنکبوت سومین مفهوم کخشناختی پرشمار در
صد سال تنهایی است که از جنبۀ کاربردی با پروانه و مورچه تفاوتهایی دارد: الف-
پروانه و مورچه دارای بار معنایی مثبت در ادبیات پارسی هستند، ولی عنکبوت چنین
نبوده و همان زمودی را بازی میکند که از آن انتظار داریم. ب- کاربرد پروانه و
مورچه در بخشهایی از داستان بیشتر دیده میشود، ولی عنکبوتها در همه جا گستردهاند.
ج- کاربرد تشبیهی این کخ و تارهایش پررنگتر از مورچه یا پروانه میباشد. در اینجا
تارعنکبوت اغلب به عنوان نمادی از آرامش مرگآور و رو به نابودی مطرح است. سرهنگ
آئورلیانو بوئندیا که متعاقب جنگهای بیست سالهاش به خانۀ پدری بازگشته بود، با دیدن
آنها واکنشی نشان نداد [ص 153]:
«از دیدن گچهای ریختۀ دیوارها و تارعنکبوتهای کثیف گوشههای
اتاقها و گرد و غبار روی گلهای بگونیا و مسیر موریانه در تیرهای سقف و زنگ و کپک
روی لولاها و سایر دامهایی که دلتنگی برایش گسترده بود، قلبش فشرده نشد.»
و پیشتر هنگام دیدار با دکتر آلیریو
نوگرا (Alirio Noguera) در مطبش نیز به آنها برخورده بود [ص 92]:
«صرفاً به خاطر کنجکاوی، برای معالجۀ مرضی که نداشت، به
ملاقات پزشک رفت. در اتاق کوچکی که تارعنکبوتهایش بوی کافور میداد، خود را در
مقابل یک ایگوانا دید که وقتی نفس میکشید، ریههایش سوت میزد.»
تارعنکبوتها نشانۀ زوال خانۀ بوئندیاها،
ربکا و کتابفروشی فاضل اسپانیولی هم هستند. جادوی ملکیادس چنان بود که سالها پس
از مرگش و باز کردن درب اتاق وی با صحنهای عجیب روبرو شدند [ص 162]:
«قفل در زنگ زده بود ولی هنگامی که آئورلیانوی دوم پنجرهها
را گشود، نور آشنایی داخل شد که گویی عادت داشت هر روز آن اتاق را روشن کند. کوچکترین
نشانهای از گرد و غبار و تارعنکبوت در اتاق دیده نمیشد. همه جا تمیز بود؛ بسیار
تمیزتر از روزی که ملکیادس را دفن کرده بودند.»
اما اوضاع زمان تنهایی فرناندا و
آئورلیانو- نوهاش- به گونهای دیگر بود [ص 306]:
«تارعنکبوتها بوتههای گل سرخ را در خود خفه میکرد و
تیرهای سقف را مفروش میساخت و دیوارها را میپوشاند.»
دربارۀ چگونگی گذران زندگی و خانۀ ربکا
در واپسین سالهای عمرش میخوانیم [صص 191 و 192]:
«به او- آئورلیانو تریسته (Aureliano Triste)- گفتند تنها کسی که با آن زن زندگی
میکرده، مستخدمۀ سنگدلی بوده است که سگ و گربه و یا هر جانور دیگری را که پا به
خانۀ آنها میگذشته است، میکشته است و جسد آنها را به خیابان میانداخته است تا
بوی تعفنشان مردم را بیازارد. از زمانی که حرارت آفتاب جسد آخرین جانور را مومیایی
کرده بود، آنقدر گذشته بود که همه مطمئن بودند زن صاحبخانه و مستخدمش خیلی قبل از
پایان جنگ مردهاند و تنها دلیلی که خانه هنوز سرپا ایستاده این است که در سالهای
اخیر زمستان سخت و بادهای شدید پیش نیامده است. لولاها که از شدت زنگزدگی پوسیده
بود، درها که فقط به تکیۀ انبوه تودههای تارعنکبوت سر پا ایستاده بود، پنجرهها
که از رطوبت دیگر باز نمیشد، کف زمین که با علف و گلهای وحشی پوشیده شده بود، و
مارمولکها و انواع کرمها که در لابلای ترکها و شکافهای آن لانه گذاشته بودند،
همه حکایت از آن داشت که دستکم بیش از نیم قرن میشود که پای هیچ بشری بدانجا
نرسیده است. ولی آئورلیانو تریسته در هدف خود مصمم بود و احتیاجی به آنهمه مدرک
نداشت. با شانۀ خود در ورودی را فشار داد و قاب چوبی در که موریانه و کرم آن را
جویده بود، بدون هیچ سر و صدا، به روی طوفانی از گرد و غبار و لانۀ موریانه فرو
افتاد.»
چشمانداز فضای کتابفروشی فاضل اسپانیولی
در برابر آئورلیانو نیز مشابه بود [ص 311]:
«کتابها با بینظمی در قفسههای موریانه خورده و گوشههای
تارعنکبوت گرفته و حتی در جاهایی که میبایستی محل عبور مشتریان باشد، روی هم
ریخته بود.»
گذران عصرهای دوران نامزدی پیترو کرسپی
با آمارانتا [صص 99 و 100]:
«بیاعتنا به اخبار تلخ و بد جنگ، در ایوان که هوایش از عطر
پونه و گل سرخ آکنده بود، مینشستند؛ او کتاب میخواند و آمارانتا سرآستینهای
توری میدوخت؛ تا اینکه پشهها مجبورشان میکردند به سالن پناهنده شوند. حساسیت
آمارانتا و مهربانی محتاطانه و در عین حال تسخیرکنندهاش، رفته رفته مثل یک
تارعنکبوت نامرئی، بر نامزدش گسترده میشد؛ به طوری که وقتی ساعت هشت خانه را ترک
میکرد، مجبور میشد با انگشتان رنگپریده و بدون انگشتر خود، آن تار را از روی
خود کنار بزند.»
نقشۀ گاستن برای متقاعد ساختن همسرش [ص 333]:
«[آئورلیانو] فکر کرد گاستن آنقدر هم که نشان میدهد، ساده
نیست؛ بلکه مردی است با اراده و صبور و وارد به کار خود که خیال دارد همسر خود را
با موافق نشان دادن دایمی خود مغلوب کند و هرگز نه نگوید و کمی هم قید و بند به
وجود بیاورد و چنان او را در تارعنکبوت خود گرفتار کند که یک روز متوجه یکنواختی
امیدهای پوچ خود شود و چمدانهایش را ببندد و به اروپا برگردد.»
برنامۀ فرناندا برای آمیزش با آئورلیانوی
دوم [ص 184]:
«فرناندا تقویم زیبایی داشت که درش با یک کلید کوچک طلایی
باز میشد. این تقویم مشاور اخلاقی او بود. روزهایی را که نمیبایستی با شوهرش
نزدیکی کند، با جوهر بنفش علامتگذاری کرده بود: هفتۀ مقدس، یکشنبهها، تعطیلات
رسمی، اولین جمعۀ هر ماه، روز شهادت قدیسین و روزهای عادت ماهیانه. در نتیجه، آنچه
از یک سال برای او باقی می ماند، فقط چهل و دو روز بود که از میان خطوطی همانند
تارعنکبوتی بنفش رنگ به چشم میخورد. آئورلیانوی دوم به اعتقاد اینکه گذشت زمان
تار و پود خصمانه را از هم خواهد درید، جشن عروسی را به تعویق انداخت.»
و میزان بینایی اورسولا در روزگار
سالمندی [ص 218]:
«آنقدر پایش به این طرف و آن طرف خورد که از خود عاجز شد و سعی
کرد خود را از دست سایههایی که با سنگدلی او را در تارهای خود میپیچیدند، خلاص
کند.»
نمونههایی هستند که مارکز مهربانی،
تاریکی و یک طرح گرافیکی را به تارهای عنکبوت تشبیه نموده است. چارۀ خونریزی ناشی
از زایمان آمارانتا اورسولا که بچۀ دمدار و افسانهای حاصل از درونآمیزی
بوئندیاها را به دنیا آورده بود، کاربرد این ماده در طب سنتی را نشان میدهد [ص 348]:
«دیگر فرصت نیافتند تا به دم خوک فکر کنند؛ چون از آمارانتا
اورسولا مثل سیل خون میرفت. سعی کردند با گذاشتن تارعنکبوت و ضماد خاکستر جلو خون
را بگیرند؛ ولی درست مثل این بود که بخواهند با دست از فوران چشمهای جلوگیری
کنند.»
و پرورش آرکادیو- یا خوزه آرکادیو که
فرزند خوزه آرکادیوی جوان و پیلار ترنرا و نوۀ خوزه آرکادیو بوئندیا بود- و عمهاش-
آمارانتا-توسط ویسیتاسیون (Visitascion)- زن سرخپوستی از اهالی گوآخیرا (Guajira) در کلمبیا- سبب
شد تا خوردن تخم عنکبوت مطرح گردد [ص 40]:
«زبان گواخیرا را قبل از زبان اسپانیولی فرا گرفتند و دور
از چشم اورسولا که سخت مشغول ساختن آبنبات به شکل حیوانات کوچک بود، آشامیدن سوپ
مارمولک و خوردن تخم عنکبوت(1) را یاد گرفتند.»
ارتباط واقعی ریشۀ نام برخی ابزارآلات
موسیقی مانند تار، دوتار، سهتار و ... با تار عنکبوت بر نگارنده روشن نیست، ولی
بد نیست بدانیم که پیترو کرسپی همانند سهراب سپهری به یکی از ابزارهای تاردار علاقهمند بوده و برخی عنکبوتها
نیز به یاری تارهای خویش تار میزنند! خوزه آرکادیو هنگامی با پیترو کرسپی روبرو
شد که داشت سهتار درس میداد [ص 87]:
«خوزه آرکادیو به مغازۀ پیترو کرسپی رفت. او داشت درس سهتار
میداد. بدون اینکه او را برای صحبت به کناری بکشد، گفت: «من و ربکا عروسی میکنیم!»
رنگ از چهرۀ پیترو کرسپی پرید. سهتار را به دست یکی از شاگردانش داد و کلاس را
تعطیل کرد.»
به طور کلی، بافتههای گوناگون ابریشمی (مخمل،
اتلس، ساتن، حریر) طبیعی یا مصنوعی همانند دیگر رمانهای خارجی بیشترین کاربرد را
داشتهاند. نویسنده انواع چتر، روبان، روتختی، قلاده یا پوشاک مردانه (منگولۀ کمربند،
کراوات، شالگردن و پیراهن) و زنانه (جوراب، شال و پیراهن) را به عنوان کالای
ابریشمی نام برده است. همچنین مردان صد سال تنهایی بیش از بانوان به ابریشم
وابستگی دارند. مهمترین مورد قلادهای است که آمارانتا اورسولا هنگام بازگشت از
بروکسل به شوهرش زده بود [ص 319]:
«آمارانتا اورسولا، همراه اولین فرشتگان ماه دسامبر که بر
نسیم دریایی سوار بودند، در حالی که قلادهای ابریشمی به گردن شوهرش بسته بود و او
را به دنبال میکشید، وارد شد.»
عدم اطمینان علت وجودی این وسیله بر گردن
گاستن بود [ص 331]:
«وقتی مطمئن شده بود که شوهرش به او وفادار است، قلادۀ
ابریشمی را از گردن او باز کرده بود.»
که او هم مخالفتی نداشت [ص 320]:
«چنان عاشق همسرش بود که اجازه میداد طوق ابریشمی گردنش را
به هر جا میخواهد به دنبال بکشد.»
جالب است بند ناف بوئندیای دمداری که
طعمۀ مورچهها شد و سعی داشتند خونریزی مادرش را با تارعنکبوت بند بیاورند نیز با
روبان ابریشمی بسته شد [ص 350]:
«آثار زایمان هنوز در آنجا دیده میشد: دیگ بزرگ ملافههای
خونآلود، شیشههای پر از خاکستر، و بند ناف بچه که پیچ خورده در یک کهنۀ باز، روی
میزی در آن کنار، پهلوی قیچی و روبانهای ابریشمی افتاده بود.»
البته خوزه آرکادیو- فرزند فرناندا و
آئورلیانوی دوم- به شیوۀ دیگری از روبان ابریشمی استفاده کرد [ص 310]:
«پیراهنی از پارچۀ تافتۀ سیاه با یقۀ آهاری و گرد پوشیده
بود و به جای کراوات، یک روبان نازک ابریشمی مثل فکل بسته بود.»
پترا کوتس (Petra Cotes)- معشوقۀ فعلی
آئورلیانوی دوم و پیشین خوزه آرکادیوی دوم- پیراهنهای ابریشمی راستین را میپوشید
[ص 221]:
«در همان حال که فرناندا در لباسهای بلند و تیره رنگ با
مدالهای گردن قدیمی و غرور بیجایش از جوانی دور میشد، به نظر میرسید که معشوقهاش
در جوانی تازهای از هم میشکفد. پیراهنهای ابریشم طبیعی و رنگارنگ میپوشید و
چشمانش با آتش انتقام چون چشمان ببر، برق میزد.»
خوزه آرکادیو نیز پس از بازگشت به
ماکوندو رفتار مشابهی نشان داد [ص 312]:
«شلوارهای چسبانی به پا میکرد که به شلوارهای پیترو کرسپی
در موقع درس رقص شباهت داشت و پیراهن ابریشم طبیعی میپوشید که حروف اول اسمش را
در محل قلب دستدوزی کرده بودند.»
ولی هنگامی که تقریباً یک سال از بازگشتش
به خانه سپری میشد، این عادت را کنار گذاشت [ص 314]:
«در آن زمان دیگر شلوارهای چسبان و پیراهنهای ابریشمی نمیپوشید؛
بلکه لباسهای عادی را که از مغازۀ عربها خریده بود، به تن میکرد.»
و باز میبینیم که پیراهن آمارانتا
اورسولا در هنگام وداع با والدین و سفر به سوی بروکسل از جنس ابریشم بود [ص 300]:
«سعی داشت پنجرۀ کوپۀ کثیف درجه دوم قطار را به زور پایین
بکشد تا به آخرین سفارشهای فرناندا گوش کند. پیراهن ابریشمی صورتی رنگی به تن
داشت و یک دسته گل بنفشۀ مصنوعی به شانۀ چپ خود زده بود. کفشهای چرمی پاشنه کوتاه
و سگکدار به پا داشت و جورابهای ساتن که با کش به زیر زانو میرسید.»
افزون بر پیراهن ابریشم طبیعی، مردان و
بانوان صد سال تنهایی در استفاده از شالهای ابریشمی نیز وجه اشتراک دارند. چگونگی
آمدن زنهای فرانسوی همراه خوزه آرکادیوی دوم و قایقش به ماکوندو [ص 172]:
«در مقابل حرارت سوزان خورشید چترهای بسیار زیبایی روی
سرشان گرفته بودند و شالهای ابریشمی زیبایی روی شانههایشان انداخته بودند و صورتهایشان
را با روغنهای رنگارنگ رنگ زده بودند.»
و بازگشت فاضل اسپانیولی زادگاهش همین
موضوع را نشان میدهد [ص 339]:
«دلتنگی او حتی در عکسهایی که فرستاده بود، نمودار بود. در
عکسهای اول، با آن پیراهن اسپورت که شبیه پیراهنهای بلند مریضخانهای بود، و با
آن موهای برفی، در اکتبر درخشان جزایر کارائیب، خوشحال به نظر میرسید. در عکسهای
آخر یک پالتوی تیره رنگ پوشیده بود و شالگردنی ابریشمی انداخته بود. رنگپریده و
ساکت، روی عرشۀ کشتی که سوگوارانه و خوابآلود در اقیانوسهای پاییزی پیش میرفت،
ایستاده بود.»
کراوات گاستن هنگام پیادهروی در شهر
ماکوندو [ص 322]:
«وقتی پیاده میرفت یک کت و شلوار فوقالعاده تمیز کتانی،
با کفشهای سفید و کراوات ابریشمی میپوشید و کلاه حصیری به سر میگذاشت و یک عصای
چوبی به دست میگرفت.»
و کمربند همیشگی سرهنگ خرینلدو مارکز (Gerineldo Márquez) جزو کالاهای مردانۀ ابریشمی به شمار
میآیند [ص 273]:
«کمربندش را هم روی تابوت گذاشته بودند؛ همان کمربندی که
شرابههای نقرهای و ابریشمی داشت و همیشه قبل از داخل شدن به اتاق خیاطی آمارانتا
از کمر باز میکرد تا مسلح به نزد او نرود.»
جالبترین نکته هم تغذیۀ یک قاطر با
انواع فراوردههای ابریشمی در دورۀ بارندگی پنجاه ماهه است [ص 283]:
«پترا کوتس او را با خشم خود تغذیه کرده بود و بعد، هنگامی
که دیگر نه علف پیدا کرده بود و نه ذرت و نه ریشه، او را در اتاق خواب خود پناه
داده بود و در آنجا، ملافههای حریر، قالیهای ایرانی، روتختیهای ابریشمی، پردههای
مخمل، پردههای زری، و ریشههای ابریشمی دور تختخواب اسقفی، همه را به خورد قاطر داده
بود.»
ولی بعداً میبینیم که انگار این جانور
با جویدن فراوردههای ابریشمی فقط توانسته بود به آنها زیان برساند [ص 288]!
«در میان اطلسها و مخملهایی که قاطر جویده بود، شبها با
مصونیت یک پدربزرگ و مادربزرگ بیخواب، تا دیر وقت بیدار میماندند و از فرصت استفاده
میکردند و پولهایشان را میشمردند؛ پول خردهایی را که زمانی دور میریختند،
اکنون به دقت میشمردند.»
پارچۀ مخمل در تهیۀ رویۀ صندلی، آستر
تابوت و صندوق، پردۀ اتاق، تئاتر و دور تختخواب، زین و برگ اسب، کت و شلوار، نیمتنه
و جامۀ مردانه، جامۀ پسرانه و کفش راحتی دخترانه به کار گرفته شده است.
آئورلیانوی دوم خانۀ پترا کوتس [ص 221]:
«از چیزهایی که در چند دیدار دزدانۀ خود در اتاق زنهای
فرانسوی دیده بود، الهام گرفت و برای پترا کوتس تختخوابی خرید که دور تا دورش مثل
تخت اسقفها پرده داشت. به پنجرهها پردههای مخمل آویخت و طاق اتاق و سراسر
دیوارها را با آیینههای بزرگ کریستال پوشاند.»
و اتاق ممه را به پردههای مخمل آراست [ص 236]:
«برایش اتاق خوابی بزرگ مبله کرد با یک تختخواب شاهانه و
پردههای مخمل و یک میز توالت بزرگ. حتی متوجه نشد که بیاراده دارد کپیهای از
اتاق پترا کوتس تهیه میکند.»
پسر وی نیز پس از سالهای طولانی اقامت
در رم و بازگشت به خانه [ص 312]
«خوزه آرکادیو اتاق خواب ممه را تعمیر کرد و داد پردههای
مخمل و حریر دور تختخواب سلطانی را رفو و تمیز کردند.»
و بعد از یافتن گنج 7214 سکۀ زرین رفتار
مشابهی انجام داد [ص 315]:
«پردهها را با پردههای مخمل نو عوض کرد و پردههای دور
تختخواب را عوض کرد.»
تشابه صد سال تنهایی و رمانهای ایرانی ریشه
در عشق، زیبای خفته و نیوشا به کاربرد پردههای ابریشمی و ریشۀ اروپایی این
سلیقه برای آراستن اتاق مربوط میشود و تفاوتشان هم آنجاست که مارکز از مخمل ضخیم
استفاده کرده است ولی ایرانیان از حریر نازک!
ناگفته نماند پردۀ تئاتر شهر ماکوندو که
توسط برونو کرسپی- برادر پیترو- تأسیس شد نیز از جنس مخمل بود [ص 132]:
«تئاتر از یک سالن وسیع بدون سقف تشکیل میشد که چهارپایههای
چوبی در آن گذاشته بودند؛ پردهای مخملی با صورتکهای یونانی و سه گیشه به شکل کلۀ
شیر داشت که از دهان باز آنها بلیط میفروختند.»
کسی که نخستین بار رویای همخوابی با رمدیوس
خوشگله را تحقق بخشید [ص 173]:
«از لحظهای که او را با کت و شلوار مخمل سبز رنگ و جلیقۀ
گلدوزی دیدند، یقین کردند که از محلی دور و شاید از یکی از شهرهای دور کشورهای
خارجه مجذوب زیبایی رمدیوس خوشگله شده و به آنجا آمده است. ... یکشنبه روزی، هنگام
سحر، مانند شاهزادهای افسانهای، سوار بر اسبی با زین و برگ نقرهای و مخمل ظاهر
شد و بلافاصله پس از مراسم نماز شهر را ترک کرد. یکشنبۀ ششم، جوان اسبسوار با یک
شاخه رز زرد رنگ وارد شد و مطابق معمول، سرپا مراسم نماز را گوش کرد و بعد به طرف
رمدیوس خوشگله رفت و گل را به او داد. رمدیوس خوشگله با حرکتی ساده و عادی گل را
گرفت؛ گویی منتظر آن هدیه بوده است. آنوقت روسری را از چهرۀ خود کنار زد و با
لبخندی از او تشکر کرد. فقط همین کار را کرد؛ ولی آن لحظه، نه تنها برای مرد اسبسوار،
بلکه برای تمام مردانی که امتیاز آفتانگیز دیدن چهرۀ او را به دست آوردند، لحظهای
ابدی بود.»
و خوزه آرکادیو به هنگام رهسپار شدن سوی
مدرسۀ طلاب شخصیتهایی با کت و شلوار مخملی سبز رنگ هستند [صص 219 و 220]:
«خیس از عرق، در گرمای کت و شلوار مخمل سبز رنگ با دگمههای
مسی و یک فکل آهارزده به یقه، اتاق ناهارخوری آغشته به عطر گلاب را که اورسولا روی
سرش پاشیده بود تا بتواند رد پایش را در خانه بیابد، ترک گفت. سر میز ناهار
خداحافظی، همه با جملاتی شاد جلو ناراحتی خود را گرفتند و با شوقی مبالغهآمیز به
گفتههای پدر روحانی آنتونیو ایزابل گوش کردند، ولی وقتی صندوق آستر مخملی را که
قفلهای نقرهای داشت از جا بلند کردند، به نظر همه چنان رسید که دارند تابوتی را
از خانه خارج میکنند.»
ملکیادس مرد دیگری است که نیمتنه [ص 15]:
«کلاه بزرگی به سیاهی بالهای کلاغ به سر داشت و نیمتنۀ
مخملش رد پای قرنها را بر خود حفظ کرده بود.»
و جامۀ مخملی کهنه میپوشید [ص 53]:
«ملکیادس پیش از بیش در مطالعۀ نوستراداموس غرق شده بود. شبها
تا دیر وقت بیدار میماند و در لباس مخمل رنگ و رو رفتۀ خود خفه میشد.»
اگرچه متن زیرین پوشش مخملی آئورلیانو
بوئندیا در هنگام عکاسی توسط ملکیادس را نشان میدهد [ص 50]:
«آن روز بهترین لباس بچهها را به تن آنها پوشاند، صورتشان
را پودر زد و به هر کدام یک قاشق شربت کدو خوراند تا بتوانند دو دقیقه کاملاً
بیحرکت در مقابل آن دستگاه عجیب ملکیادس بایستند. در آن عکس خانوادگی، تنها عکسی
که از آنها به جا ماند، آئورلیانو لباس مخمل سیاهی به تن داشت و بین آمارانتا و
ربکا ایستاده بود.»
ولی پرده از یک اشتباه تایپی دربارۀ شیوۀ
درمان سنتی علیه انگل کرمک (Pinworm)- یا همان مانک بسیار آشنای کخ- هم
برمیدارد. اورسولا برداشت نادرستی از حواسپرتی پسرهایش- که در واقع به ماجرای
جنسی خوزه آرکادیوی جوان مربوط بود- داشته و آن را به کخ داشتن نسبت میداد [ص 34]:
«تا وقتی زمان بیدار شدن میرسید، بیآنکه احساس خواب و
خستگی بکنند، با هم حرف میزدند؛ به طوری که پس از چندی، هر دو مدام در حال چرت
زدن بودند و هر دو نسبت به کیمیاگری و دانش پدرشان نفرت شدیدی در دل پیدا کردند و
در تنهایی خود فرو رفتند. اورسولا میگفت: «این دو تا بچه انگار منگ شدهاند؛
حتماً کرم دارند.» داروی فوقالعاده بدمزهای از تخم کرم کوبیده تهیه کرد که هر
دوی آنها با خوشرویی پیشبینی نشدهای نوشیدند و هر دو همزمان روی لگنهای خود
نشستند و در عرض یک روز مزاجشان یازده بار کار کرد. کرم صورتی رنگی از آنها دفع شد
که با خوشحالی هر چه تمامتر به همه نشان دادند؛ چون بدان وسیله میتوانستند علت
حواسپرتی و خوابآلودگی خود را به اورسولا ثابت کنند.»
دقت در چینش وسایل سفر آمارانتا اورسولا
به بلژیک یک کالای مخملی دخترانه را نشان میدهد [صص 299 و 300]:
«آئورلیانوی دوم با کمک پترا کوتس، اثاثیۀ آمارانتا اورسولا
را آماده میکرد. شبی که اثاثیۀ او را در یکی از صندوقهای جهیزیۀ فرناندا میگذاشتند،
همه چیز چنان به دقت در صندوق گذاشته شد که دختر از حفظ بود که لباس و کفش راحتیهای
مخمل که باید در موقع عبور از اقیانوس اطلس بپوشد، در کجای صندوق است و پالتوی
سرمهای رنگ دگمه فلزی و کفشهای چرمی که باید وقتی از کشتی پیاده شود بپوشد، در
کجاست.»
و نوشتۀ زیر که به تشبیه عشق بیسرانجام
و کشندۀ آمارانتا و آرزوهایش برای رفتار با جسد ربکا- خواهرخوانده و رقیب عشقیاش-
میپردازد، نشانگر واپسین کاربرد مخمل در دنیای زندگان است [ص 240]:
«جنگل کرمخورده و روحبخش عشق که او را به سوی مرگ میکشاند،
بیش از پیش زندگی را بر او تلخ میکرد. ... دلش میخواست یک نعش زیبا درست کند، با
یک کفن کتانی و تابوتی با آستر مخمل و لبۀ ارغوانی رنگ، و آنوقت جسد را طی مراسم
تشییع جنازۀ باشکوهی در اختیار کرمها بگذارد.»
پارچۀ حریر برای ساخت ملحفه، پیرامون
تختخواب و آستر جعبۀ جواهرات به کار رفته است. دربارۀ وصیتنامۀ فرناندا به خوزه
آرکادیو میخوانیم [ص 310]:
«از گنجه جعبۀ کوچکی با آستر حریر بیرون کشید که روی آن
نشان خانوادگی دیده میشد. داخل آن که با چوب سندل معطر شده بود، نامهای طولانی
یافت که فرناندا حقایق بیشماری را که از او پنهان کرده بود، در آن نوشته بود و از
قلب خود بیرون ریخته بود.»
پارچۀ اتلس که واپسین فراوردۀ ابریشمی
مورد اشاره در این نسک است در حالت طبیعی به عنوان نشخوار قاطر و احتمالاً به صورت
مصنوعی برای تهیۀ جوراب دخترانه کاربرد داشته است. شرح نخستین همخوابی آمارانتا
اورسولا و آئورلیانو هم آرامش و خونسردی آنان را به شکفتن گل اتلسی تشبیه مینماید [ص 336]:
«آمارانتا اورسولا با صداقت از خود دفاع میکرد و با زیرکی
یک زن عاقل، بدن لغزنده و معطرش را مثل راسو از دست او کنار میکشید و سعی میکرد
به شکم او ضربه بزند و با عقرب ناخنهایش چهرۀ او را بدرد، ولی تمام این حرکات را
هم او و هم دیگری با نفس کشیدنی عادی انجام میدادند؛ مثل نفس کشیدن کسی که از
پنجره به تماشای غرب زیبای ماه آوریل مشغول است. مبارزهای وحشیانه بود؛ نبردی
کشنده اما خالی از هر گونه زد و خورد. حملهها همانند پیشروی اشباح بود؛ آرام و با
احتیاط و باوقار، به طوری که در طول مبارزۀ آنها، غنچههای گل اطلسی باز شد.»
بارزترین موارد بررسیپذیر در کخشناسی
فرهنگی همانها هستند که به طور مستقیم دربارۀ حشره، حشرات، حشرهکش، حشرهخوار،
حشرهشناسی و ... حرف میزنند؛ البته شناسایی منظور نویسنده از آنها شاید چندان
ساده هم نباشد. مثلاً نوشتههای مربوط به وضعیت شورشیان تحت فرماندهی سرهنگ
آئورلیانو بوئندیا [ص 122]:
«او از روی نقشه، پیشروی واقعی آنها را دنبال میکرد و میدید
نیروهایش وارد جنگل شدهاند و در مقابل مالاریا و انواع حشرات از خود دفاع میکنند
و در جهتی که نباید پیش بروند، پیش میروند. ... غرق در این تصورات، در اتاق گرم
خود که درجۀ حرارت آن به سی و پنج درجه میرسید، دراز کشیده بود و همانطور که پشهها
را از خود میراند، میدید سحر وحشتناکی نزدیک میشود و او به مردان خود فرمان میدهد
تا خود را به دریا بیفکند.»
و شیطنتهای کودکانۀ فرزند عشقیزادۀ
ممه- آئورلیانو بوئندیا- در تنهایی، از حشرات به طور کلی سخن میگویند [ص 290]:
«وقتی آمارانتا اورسولا در کودکستان بود، او در خانه کرم میگرفت
و در حیاط حشرات را شکنجه میداد. روزی، وقتی داشت در جعبهای عقرب میریخت تا در
بستر اورسولا بگذارد، فرناندا او را غافلگیر کرد و از آن روز به بعد، او را به
اتاق سابق ممه بردند و در آنجا، ساعتها به تماشای عکسهای دائرهالمعارف میپرداخت.»
ولی تشبیه یکی از دورهگردان سالخوردۀ
محلی پرسشبرانگیز است [ص 51]:
«فرانسیسکوی مرد (Francisco El Hombre) مثل یک سوسمار حشرهخوار بین گروهی
از اهالی مشتاق نشسته بود. با صدای پیر و خارج خود اخبار را میخواند. آکاردئونی
کهنه مینواخت.»
زیرا همۀ خزندگان کوچک حشرهخوار هستند و
نمیفهمیم که منظور نویسنده سوسمار درختی (Iguana) بوده است یا
سوسمار آبی/سمندر آبی (Newt) یا سوسمار کوچک/آفتابپرست (Chameleon) یا سوسمار
کویر/بزمجه (Desert monitor) یا مارمولک؟
احتمالاً منظور از حشرات نورافشانی که
نشانههای حضور آدمی را از میان برده بودند [صفحۀ 350 و مربوط به کشفیات مورچهای آئورلیانو] و حشرات نورانی در بخشی از سفر بسیار دشوار خوزه آرکادیو
بوئندیا به سمت شمال و برای کشف راه ارتباطی ماکوندو با جهان پیرامون [ص 19]:
«یک هفتۀ تمام، بدون اینکه حرفی با هم بزنند، مانند
خوابگردها، در جهانی پر از رنج و اندوه پیش رفتند؛ جهانی که تنها روشناییاش پرواز
حشرات نورانی بود.»
همان سوسکهای شبتاب تیرۀ Lampyridae یا خویشاوندی از
تیره Elateridae و با نام انگلیسی Cucujo باشد که ادبیات
دنیای جدید سرشار از داستانهایی مرتبط با این جانوران و کاربرد روشنایی آنها توسط
آدمی است.
انگیزۀ نام بردن از کرمها در صد سال
تنهایی اشاره به کرم خاکی، کرمک، نوزادان مگس و پشه، کرمینههای چوبخوار و انگلهای
انسان و دام میباشد. بیشترین کاربرد واژۀ کرم مرتبط با ربکا است. او که به عارضۀ
خاکخواری دچار بود، کرمهای خاکی را نیز میجوید. وی حتی با دیدن خاک یا اندیشیدن
به کرم خاکی به یاد آنها اشک میریخت [ص 62]!
«در بعدازظهرهای بارانی که با دوستانش در ایوان گلهای
بگونیا مینشست و گلدوزی میکرد، یکمرتبه حرفش را فراموش میکرد و از دیدن خاک
مرطوب و تودۀ گل که کرمهای خاکی در باغچه روی هم انباشته بودند، قطرۀ اشکی از
دلتنگی، دهانش را شورمزه میساخت.»
مارکز خانۀ این شخصیت را به گونهای آفریده
است که بتواند نام لانۀ کرم را بر آن بگذارد [صص 192 و 193]:
«تنها کسی که حتی برای یک لحظه هم فراموش نکرده بود که او
زنده است و کمکم در آن لانۀ کرم میپوسد، آمارانتای کینهجو و پیر بود.»
و سرش در هنگام مرگ توسط کرمها طاس گردد
[ص 293]:
«او را روی تخت تنهایش یافتند که مثل یک ملخ دریایی در خود
فرو رفته بود. سرش از شدت کرم طاس شده بود و همانطور که انگشت خود را میمکید،
مرده بود.»
حتی آمارانتا که رقیب عشقی وی محسوب میشد،
دلش میخواست تا جسد وی را خوراک کرمها نماید! این نکته را هم بیفزاییم که مراد
از نام ملخ دریایی یا بحری (Sea locust) همان واژۀ میگو (Shrimp) میباشد که به
ملخ واقعی (Locust or Grasshopper) ارتباطی ندارد.
کرمهای خاکی علاوه بر تغذیۀ ربکا، ابزار
کمکآموزشی جنسی یک روسپی به آئورلیانو هم بودند [ص 327]:
«آئورلیانو صبحها به کشف رمز مکاتیب مشغول میشد و موقع
خواب بعدازظهر به اتاق رخوتانگیزی میرفت که نیگرومانتا (Nigromanta) در انتظارش بود تا به او یاد بدهد
که چگونه ابتدا مثل کرم و بعد مثل حلزون و عاقبت مثل خرچنگ با هم عشقبازی کنند.»
ذهن اورسولا همیشه با کرمها درگیر بود و
گمان میکرد که بچههایش به کرمک آلوده هستند یا اینکه پدرش میتوانست با ورد
خواندن انگلهای گاوی را از بین ببرد [ص 290]:
«پدر خود آئورلیانو ایگوآران (Aureliano Iguarán) را میدید که دعایی اختراع کرده بود
که با خواندن آن، کرمها در بدن گاوها خشک میشدند و به زمین میریختند.»
آب، شیر و پنیر موادی هستند که در صد سال
تنهایی کخی یا کرمدار شدهاند. طبیعی است که آب و پنیر به ترتیب توسط نوزادان پشهها
و مگسها کرمآلود میشوند، ولی کخی شدن شیر را بایستی به جنبههای جادویی سبک
نگارش داستان و پیشبینی اورسولا از خودکشی ناموفق سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مربوط
دانست [ص 158]:
«ساعت سه و ربع بعدازظهر هفتتیرش را برداشت و تنها گلوله
را به سینۀ خود، درست در وسط دایرهای که پزشک با پنبۀ آغشته به ید کشیده بود،
شلیک کرد. درست در همان لحظه در ماکوندو، اورسولا در آشپزخانه از اینکه چرا شیر
روی اجاق نمیجوشد، تعجب کرد و در قابلمه را برداشت. قابلمۀ شیر پر از کرم بود. با
تعجب گفت: «آئورلیانو را کشتند.»»
خوردن آب کرمآلود توسط گاستن و در
ماکوندو انجام میشد. خوزه آرکادیو هم با تناول پنیر کخی از رم به آنجا بازگشت [ص 313]:
«باقیماندۀ شکوه و عظمت دروغینش را در چمدانی ریخت و در یک
کشتی که زائران را مثل رمههای گوسفند قربانی روی هم ریخته بودند، با خوردن
ماکارونی سرد و پنیر کرمدار از اقیانوس عبور کرد.»
پشهها اغلب به عنوان مزاحم یا ناقل
بیماری تُوسَرْد (Malaria) در ماکوندو مطرح هستند. این مزاحمت
از هنگام غروب آفتاب آغاز و در طول شب ادامه مییافت. مثلاً دربارۀ گذران وقت سرهنگ
آئورلیانو بوئندیا در روزگار بازنشستگی [ص 176]:
«ساعت چهار بعدازظهر، چهارپایهای به دنبال میکشید و از
ایوان میگذشت و بدون اینکه حتی به آتش بوتههای گل سرخ در روشنایی آن ساعت روز، و
حالت غمانگیز آمارانتا که طرفهای عصر بیشتر خود را نشان میداد اهمیتی بدهد، تا وقتی
پشهها رخصتش میدادند جلو در خانه مینشست.»
یا حالت خوزه آرکادیوی جوان که برای
برقراری نخستین رابطۀ جنسی پنهانی با پیلار ترنرا به سوی خانه و اتاق وی رهسپار
گشت، میخوانیم [ص 31]:
«در تاریکی به صدای نفسهای آرام برادرش، به سرفههای خشک
پدرش در اتاق پهلویی، به خرخر مرغها در حیاط، به وزوز پشهها، به تپش قلب خود و
به زمزمۀ بیانتهای جوانی که تا آن موقع متوجهش نشده بود، گوش کرد و به خیابان
خفته قدم نهاد. ... وقتی در اتاق خواب را به جلو فشار داد، در روی کف زمین ناهموار
جیرجیر کرد. در تاریکی مطلق، در عین بیچارگی، ناگهان حس کرد که تمرکز افکارش را از
دست داده است.»
خارجیها در بخش ویژهای از ماکوندو ساکن
شده بودند تا با دوری از پشهگزیدگی راحتتر زندگی کنند [ص 208]:
«با ورود شرکت موز، مقامات محلی جای خود را به خارجیان
مستبدی دادند که آقای براون همراه خود به منطقۀ سیمکشی شده برده بودشان تا همانطور
که به قول خودش شایستهشان میدانست؛ دور از پشه و گرما و ناراحتیهای بیشمار و
کمبودهای شهر، در آنجا زندگی کنند.»
همشاگردیهای پر جنب و جوش ممه هم در
برابر این کخها عقبنشینی نکردند [ص 226]:
«بعضیها تب کردند و چند نفرشان از نیش پشه مریض شدند؛ ولی
رویهمرفته همگی آنها در روبرو شدن با هر گونه مشکل و گرفتاری، استقامت عجیبی از
خود نشان میدادند و حتی در گرمترین موقع روز نیز در حیاط به دنبال هم میدویدند.»
ولی مردم بومی آنها را با دست رانده و یا
از پشهبند استفاده میکردند. از جنبۀ فرهنگی، پشهبندهای صد سال تنهایی ابزاری
برای فراهمآوردن فضای امن عشقبازی هستند. صحنۀ معاشقۀ آئورلیانو و همسر برادرش-
پیلار ترنرا- گواهی بر این ادعاست [ص 65]:
«لباسش آغشته به گل و استفراغ بود. پیلار ترنرا که در آن
زمان با دو فرزند کوچک خود تنها زندگی میکرد، چیزی از او نپرسید. او را به
رختخواب برد؛ صورتش را با پارچهای نمناک پاک کرد و لباسهایش را در آورد و سپس
خودش هم لخت شد و پشهبند را پایین کشید تا اگر فرزندانش بیدار شدند، او را
نبینند.»
آغاز احساسات جنسی آئورلیانو خوزه و
وابستگی دوسویه به عمهاش- آمارانتا- هم در پشهبند اتفاق افتاد [صص 128 و 129]:
«از روزی که متوجه برهنگی او شده بود، دیگر ترس از تاریکی
نبود که او را به سوی پشهبند آمارانتا میکشاند؛ بلکه مشتاق آن بود که وقتی از
خواب بیدار میشود، نفس گرم آمارانتا را حس کند. صبح روزی از روزهای دورهای که
آمارانتا تقاضای ازدواج سرهنگ خرینلدو مارکز را رد کرد، آئورلیانو خوزه از خواب
بیدار شد و حس کرد که قادر به نفس کشیدن نیست. انگشتان آمارانتا را حس کرد که
مانند هزارپایی کوچک، گرم و مضطرب روی شکم او میخزد. خود را به خواب زد. جابجا شد
تا جستجوی او را آسانتر کند. آنوقت دست بدون باند سیاه او را حس کرد که مثل یک
ماهی کور به میان خزههای نگرانی فرو میرفت. ... پیردختر که پوست بدنش کمکم به
صورت غمانگیزی در میآمد، تنها وقتی آرام میگرفت که حس میکرد کسی که گویی
خوابگرد است، از زیر پشهبند به درون رختخوابش میخزد.»
و حتی در سالهای بزرگسالی همچنان مکان
دلانگیزی برای ایشان بود [صص 133 و 134]:
«بدون فریاد کشیدن خود را به آن حس شیرین سپرد. حس کرد او
دارد به درون پشهبند میخزد؛ درست مثل موقعی که بچه بود؛ مثل سابق که به پشهبند
او میخزید.»
اگرچه توسرد بیماری مهم پشهزاد و رایج
در ماکوندو بود، ولی انگیزۀ جدی برای مبارزه با آن وجود نداشت [ص 258]:
«پزشکان شرکت بیماران را بدون معاینه به صف میکردند و
پرستاری یک حب سبز رنگ روی زبانشان میگذاشت و فرقی نمیکرد که مالاریا داشته
باشند یا سوزاک یا یبوست.»
تنها کاربرد مجازی و ادبی پشهها نیز تشبیه
سربازان جوخۀ اعدام از سوی سرهنگ آئورلینو بوئندیا بود [ص 151]:
«سپیدهدم، خسته و کوفته از بیخوابی شب گذشته، یک ساعت قبل
از اجرای حکم اعدام به سلول زندان رفت و به سرهنگ خرینلدو مارکز گفت: «رفیق من، این
بازی مسخره تمام شد. بیا قبل از اینکه پشهها در اینجا تیربارانت کنند، از اینجا
برویم.»»
بهمن فرزانه از هر دو گروه سختبالپوشان
(Coleoptera) و سوسریها (Blattodea) با عنوان سوسک
نام برده است. پیشتر خواندیم که چگونه برخی از سختبالپوشان زیانآور انباری جامههای
ارزشمند درون صندوقها را جویده و از بین برده بودند. اکنون میبینیم مرگ شگفت و
قدیسانۀ رمدیوس خوشگله با خداحافظی از سوسکهای مؤثر در گردهافشانی به انجام میرسد
و البته بیگانگان سرنوشتی مشابه ملکه در فرایند بچهدهی زنبورهای انگبین را برای
وی در نظر گرفتند [ص 207]:
«بعدازظهر روزی از روزهای ماه مارس که فرناندا میخواست
ملافههای هلندی خود را در باغ تا کند و از زنهای خانه کمک خواست؛ تازه به تا
کردن ملافهها پرداخته بودند که آمارانتا متوجه شد سراپای رمدیوس خوشگله را رنگپریدگی
عجیبی فرا گرفته است. از او پرسید: «حالت خوب نیست؟» رمدیوس خوشگله که سر ملافه را
از طرف دیگر گرفته بود، لبخند ترحمانگیزی زد و گفت: «برعکس، هرگز حالم اینقدر خوب
نبوده است.» هنوز جملهاش به پایان نرسیده بود که فرناندا حس کرد نسیم خفیفی از
نور، ملافهها را از دستش بیرون میکشد و آنها را در عرض و طول از هم باز میکند.
آمارانتا در تورهای زیرپیراهنی خود احساس لرزش مورموری کرد و درست در لحظهای که
رمدیوس خوشگله داشت از زمین بلند میشد، ملافهها را چسبید تا به زمین نیفتد.
اورسولا که در آن زمان تقریباً نابینا شده بود، تنها کسی بود که با آرامش خیال
معنی آن باد را درک کرد. ملافهها را به دست نور سپرد و در لرزش نور کورکنندۀ
ملافهها، رمدیوس خوشگله را دید که دستش را برای خداحافظی به طرف او تکان میدهد و
سوسکها و گلها را ترک میکند(2). همچنان که ساعت چهار بعدازظهر به انتها میرسید، همراه ملافهها در سپهر
اعلی، جایی که حتی بلندپروازترین پرندگان خاطرات نیز به او نمیرسیدند، برای ابد
ناپدید شد. طبیعتاً بیگانگان تصور کردند که رمدیوس خوشگله عاقبت قربانی سرنوشت
اجتنابناپذیر ملکۀ زنبور عسل شده است و خانوادهاش برای حفظ آبروی خانوادگی،
داستان صعود به آسمان را اختراع کردهاند.»
در خاطرات خوزه آرکادیوی جوان متعاقب
بازگشت از سفرهایش به دور دنیا نیز با گونههای ناشناختۀ چوبخوار روبرو هستیم، ولی
دستکم میدانیم که سختبالپوشان چوبخوار معمولاً به چوبهای زنده یا در حال مرگ
یورش میبرند [ص 86]:
«در دریای کارائیب، شبح کشتی دزد دریایی ویکتور هوگ (Victor Hughes) را دیده بود که بادبانهایش را
بادهای مرگ از هم دریده بود و سوسکهای دریایی اسکلتش را جویده بودند و هنوز به
دنبال راه گوادالوپ (Guadalupa) میگشت.»
سوسریها (Cockroaches) در هیچ جای نسک
صد سال تنهایی به طور مستقیم کارایی نداشتهاند، ولی آئورلیانو در کتابفروشی فاضل
اسپانیولی پیشینۀ زندگی و مبارزۀ آدمی با آنان را به تفصیل شرح میدهد [صص 328 و 329]:
«در آنجا چهار پسر یاوهسرا یافت که بر سر طرق مختلف از بین
بردن سوسک در قرون وسطی سخت جر و بحث میکردند. کتابفروش پیر که از علاقۀ
آئورلیانو نسبت به کتابهایی که فقط بدای محترم (Beda, el Venerable)- راهب آنگلوساکسون که در سالهای
672 تا 735 ترسایی میزیست- آنها را خوانده بود آگاه بود، با نوعی بدجنسی پدرانه
او را تحریک کرد تا وارد این مباحثه بشود و او بیآنکه حتی نفس تازه کند شرح داد
که سوسک، قدیمیترین حشرۀ بالدار روی زمین، از زمان انجیل قربانی لنگه کفش بوده
است ولی از آنجا که نژاد این حشره در مقابل هر نوع آلت قتاله، از تکههای گوجهفرنگی
آغشته به نمک اسید بوریک و سدیم گرفته تا آرد مخلوط به شکر، استقامت فوقالعادهای
دارد؛ یکهزار و ششصد و سه نوع آن در مقابل قدیمیترین و قویترین و بیرحمانهترین
طرقی که بشر از ابتدای آفرینش برای از بین بردنش به وجود آورده بود- به انضمام خود
بشر- جان سالم به در برده است. همانگونه که غریزۀ زاد و ولد به بشر ارتباط داده
میشد، غریزۀ واضح و مدام کشتن سوسک هم به بشر مربوط میشد و اگر سوسک توانسته بود
از دست ظلم بشر جان سالم به در ببرد، صرفاً به این خاطر بود که به تاریکی پناه
برده بود و در آنجا شکستناپذیر مانده بود؛ چون بشر ذاتاً از تاریکی وحشت دارد و
سوسک هم ذاتاً از نور میترسد. پس چه در قرون وسطی و چه در زمان حال و چه در قرنهای
بعد، تنها طریق مؤثر برای کشتن سوسک نور خورشید است. این تعریف دائرهالمعارفی
آغاز دوستی بزرگی بود. ... بعدازظهر روزی که آئورلیانو دربارۀ سوسک بحث کرد،
دنبالۀ بحث به خانۀ دخترانی کشیده شد که از زور گرسنگی بغل این و آن میخوابیدند.»
موریانه جانداری است که با خوردن چوب یا
کاغذ، لانهسازی درون وسایل چوبی، ایجاد مسیرهای سرپوشده روی در، دیوار(3)، سقف یا پنجرهها
و همراه با مورچههای آتشین، بید، تارعنکبوت، کرم و عوامل غیر زنده به نابودی آثار
تمدن میپرداخت.
برای مثال، اوضاع بخشی از ماکوندو پس از
بند آمدن بارانی که چهار سال و یازده ماه و دو روز بدون وقفه باریده بود، بدین شکل
تغییر یافت [صص 282 و 283]:
«خیابان ترکها بار دیگر همان شد که در گذشته بود؛ مثل
زمانی که عربهای نعلین به پا و حلقه به گوش دور دنیا میگشتند و در آنجا اجناس
خود را با طوطی معاوضه میکردند؛ کسانی که در سرگردانیهای صد سالۀ خود، ماکوندو
را برای زندگی انتخاب کرده بودند. اجناس بازار داشت از هم پاشیده میشد. اجناسی که
جلو مغازهها گذاشته شده بودند، از کپک پوشیده شده بود. پیشخوانها را موریانه
جویده بود. دیوارها از رطوبت رو به ویرانی بود و با این حال، عربهای نسل سوم در
همان محل و با همان حالت در جاهایی نشسته بودند که پدران و پدربزرگانشان نشسته
بودند.»
دربارۀ اتاق و نسکهای ملکیادس در واپسین
ایام عمرش هم میخوانیم [ص 68]:
«وقتی اورسولا تصمیم به بزرگ کردن خانه گرفت، در مجاورت
کارگاه آئورلیانو و دور از سر و صدا و رفت و آمد خانه اتاقی برای او ساختند با
پنجرهای پر نور و قفسههایی که اورسولا شخصاً کتابهای گرد و خاک گرفته و موریانه
خوردۀ او را، به علاوۀ کاغذهای نازک و شکنندهای که رویش علامات غیر قابل فهمی
نوشته بود، در آنها گذاشت.»
و نکتۀ جالب توصیۀ روح این شخصیت به فرزند
ممه است که یاداور پیشگویی محمد- پیامبر اسلام- از خورده شدن پیمان قریش توسط
موریانه میباشد [ص 303]:
«خود او به آئورلیانو نشانی داد که در کوچۀ باریکی که به
رودخانه منتهی میشود، در همان خیابانی که در زمان شرکت موز در آن خواب تعبیر میکردند،
فاضلی اسپانیولی یک مغازۀ کتابفروشی دارد که در آن کتاب دستور زبان سانسکریت یافت
میشود و اگر او برای خرید آن عجله نکند، تا شش سال دیگر موریانه کتاب را خواهد
خورد.»
گزدمان صد سال تنهایی بیشتر با بانوان
(رمدیوس خوشگله، ممه، اورسولا، ربکا، آمارانتا و آمارانتا اورسولا) نسبت داشته و
زیستگاه عمدۀ آنان نیز حمام خانۀ بوئندیاها بود. رمدیوس خوشگله و بعدها ممه در این
مکان استحمام نموده و همانگونه که پیشتر دیدیم، نطفۀ آئورلیانو در میان گزدمان و
پروانهها بسته شد و باز خواندیم که همین شخصیت در دوران خردسالی گزدمان زنده را جمعآوری
میکرد تا در بستر مادربزرگش- اورسولا- بریزد [صص 203 و 204]:
«وقتی جریان عادی بود، ساعت یازده صبح بلند میشد و لخت
مادرزاد دو ساعت در حمام را به روی خود میبست و همانطور که عقربها را میکشت،
از خواب عمیق و طولانیاش بیدار میشد. ... یک روز، وقتی شستن خود را آغاز کرده
بود، بیگانهای یکی از کاشیهای سقف حمام را از جای برداشت و از دیدن نمایش خارقالعادۀ
برهنگی او نفس در سینهاش حبس شد. رمدیوس خوشگله از میان کاشیهای شکستۀ سقف نگاه
نومیدانهای به او انداخت، ولی بدون اینکه واکنشی از خجالت بروز دهد، دستپاچه شد و
گفت: «مواظب باشید؛ ممکن است بیفتید پایین.» ... همانطور که روی خود آب میریخت،
به مرد گفت که خیلی بد است که طاق حمام به آن وضع افتاده است و او مطمئن است که به
خاطر آن برگهای پوسیده از باران است که حمام پر از عقرب شده است.»
ولی زهر این کخ چندان خطرناک نبوده است؛
زیرا شب ازدواج ربکا و خوزه آرکادیو را نتوانست خراب کند [ص 88]:
«شب عروسی عقربی که توی کفش راحتی ربکا رفته بود، پای او را
گزید و نطقش کور شد؛ با این حال، این موضوع ماهعسلشان را خدشهدار نکرد.»
و با گزش جای حساس یک پسربچه تنها مردی
وی را گرفته بود [ص 338]:
«چیزهایی میدانست که دانستنش چندان لزومی هم نداشت: مثلاً
اینکه آگوستیس قدیس زیر لبادۀ خود یک پیراهن پشمی میپوشید که چهارده سال از تن در
نیاورد و آرنالدو دویلانو (Arnaldo de Vilano) ملقب به نگرومانته- کسی که احضار روح میکند- از بچگی
به خاطر نیش یک عقرب مردی خود را از دست داده بود.»
در این نسک ناخن کشیدن (صفحۀ 336) و آزردگیهای
قلبی زنانه به گزدم تشبیه شده است [ص 219]:
«یک بار با دل راحت بر همه چیز کثافت پاشید و کوههای بیانتهای
فحش را که در طول یک قرن تحمل کرده بود، از قلب خود بیرون ریخت. فریاد کشید: «آهای
کثافت!» آمارانتا که داشت لباسها را در صندوق میگذاشت، به تصور اینکه عقرب او را
نیش زده است، وحشتزده پرسید: «کجاست؟» - چه؟ آمارانتا گفت: «جانور.» اورسولا با
انگشت به قلب خود اشاره کرد. گفت: «اینجا.»»
با توجه به متن بالا و شیطنت کودکانۀ
آئورلیانو علیه مادربزرگش، شاید مراد از جانورهای زنده که توسط پسربچهها برای
آزردن آئورلیانو به درون اتاق ملکیادس پرتاب میشدند نیز همان گزدمان باشند [ص 314]:
«دور و بر اتاق میپلکیدند و از میان شکافها سرشان را داخل
میکردند و از پنجرۀ کوچک بالای اتاق جانورهای زنده به اتاق پرتاب میکردند.»
بیدها (Moths) با خوردن جامه و دستهگل عروس، شنل
شهبانو، عروسکهای دخترانه، پرونده و نامههای کاغذی در نابودی مایملک انسانی مؤثر
بودهاند. اگرچه سر و صدا و وجودشان نیز ساکنین خانۀ بوئندیاها را میآزرد، ولی
آمارانتا برای اجرای یک نقشۀ شوم و جلوگیری از ازدواج ربکا با پیترو کرسپی به وجود
آنان نیاز داشت [ص 81]:
«گلولههای نفتالین را که ربکا لابلای لباس عروسی خود ریخته
بود و در صندوقی در اتاق خواب گذاشته بود، برداشت. این نقشه را دو ماه مانده به
اتمام ساختمان کلیسا عملی کرد. ولی ربکا که از نزدیک شدن عروسی خود بیتاب شده بود،
تصمیم گرفت لباس عروسی را خیلی زودتر از آنچه آمارانتا پیشبینی میکرد، آماده
کند. وقتی صندوق را گشود، ابتدا ورقههای کاغذ و سپس ملافهای را که برای حفاظت
روی لباس کشیده بود، عقب زد و متوجه شد که تور لباس و گلدوزی تور سر و حتی دستهگل
بهارنارنج را چنان بید خورده که تبدیل به گرد شده است. گرچه مطمئن بود که دو مشت
نفتالین در صندوق ریخته است، ولی حادثه چنان طبیعی رخ داده بود که جرأت نکرد آن را
به گردن آمارانتا بیندازد.»
فرناندا با پوشیدن شنل بیدزده آرزوهای
شیرین گذشتهاش را به یاد میآورد [ص 309]:
«فرناندا از وقتی آن لباسها را در صندوق آئورلیانوی دوم
باز یافته بود، اغلب آن شنل بیدخوردۀ ملکه را به تن میکرد. اگر کسی او را در جلو
آیینه میدید که از رفتار سلطانمآب خود خوشحال میشود، شک نمیکرد که دیوانه شده
است. ولی او دیوانه نشده بود؛ بلکه از آن لباس، صرفاً برای یاداوری خاطراتش سود
جسته بود.»
از سوی دیگر، وجود این کخ بهانۀ سرهنگ
آئورلیانو بوئندیا برای تنهاگزینی و بیرون نرفتن از کارگاه بود [ص 228]:
«هجوم دخترهای دانشجو صبر و حوصلۀ او را به کلی از سر برد.
با وجودی که عروسکهای زیبای رمدیوس (Remedios) را از بین برده بود، ولی به بهانۀ اینکه اتاق خوابش را
بید برداشته است، ننویی در کارگاه خود آویخت و از آن پس، وقتی برای قضای حاجت به
حیاط میرفت، اورسولا موفق نمیشد حتی با او صحبت عادی هم بکند.»
و پاسخ او به اعتراض اورسولا برای آتش
زدن عروسکهای به یادگار مانده از رمدیوس، در واقع شیوۀ مبارزه با بید را نشان داده
است [ص 225]:
«مسألۀ قلب در میان نیست؛ اتاق را بید برداشته است.»
جنبۀ دیگر سودمندی غیرمعمول بیدها به
خورده شدن آخرین نامۀ فاضل اسپانیولی برای آئورلیانو مربوط میشود؛ چون او و
معشوقهاش دوست نداشتند از اخبار بد آگاه شوند [ص 347]:
«درست همانطور که پیشبینی کرده بودند، فاضل اسپانیولی
دیگر نامهای ننوشت. آن نامۀ بیگانه، بیآنکه خوانده شود، طعمۀ بید شد. روی طاقچه،
درست همانجا که فرناندا یکبار حلقۀ عروسی خود را فراموش کرده بود، در آتش درونی
خبر بد خود سوخت.»
تشبیه بیدخوردگی به سوختن در آتش خبر بد
بسیار زیباست؛ اما در جای دیگر، این فرایند کوشش آئورلیانو برای یافتن رابطۀ
خویشاوندیاش با آمارانتا اورسولا را پیچیدهتر ساخت [ص 345]:
«آئورلیانو با عذاب اینکه مبادا برادر همسر خود باشد، به
خانۀ کشیش رفت تا در پروندههای کپکزده و بیدخورده نشانهای از اصل و نسب خود
بیابد.»
پیشتر دریافتیم که اندام نزار اورسولا به
جیرجیرک تشبیه شد، ولی جیرجیرکهای راستین هنگام تحمل انتظار شبانۀ آرکادیو برای
همخوابی با مادرش- پیلار ترنرا- [ص 104]:
«آرکادیو تبآلود و لرزان در ننوی خود به انتظار او ماند.
در بیداری خود به صدای گیجکنندۀ جیرجیرکها در ساعات بیپایان سحر و مرغهای
ماهیخوار که زمان را اعلام میکردند، گوش داد. درست موقعی که مطمئن شده بود گول
خورده است و نگرانیاش تبدیل به خشم و غضب شده بود، ناگهان در اتاق گشوده شد.»
و بیدار کردن سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در
بامداد یازدهم اکتبر که میخواست برای تماشای سیرک به بیرون برود، دیده میشوند [ص 229]:
«ساعت پنج صبح به صدای وزغها و جیرجیرکهای آن سوی دیوار
بیدار شده بود.»
کارواژگان کخپایه (Insect-based verbs) در صد سال تنهایی
عبارتند از جیرجیر کردن، وزوز کردن و مورمور کردن. توضیحات بیشتر دربارۀ ریشه (اینجا) و شایستگی کاربرد
(اینجا) جیرجیر کردن را پیشتر بازگو نمودهایم.
تنها باید این نکته را افزود که در همۀ موارد آوای جیرجیر برای اشاره به صدای لغزش
اشیای بیجان مثل اصطکاک در و کف زمین هنگام باز شدنش، تکان خوردن تختههای چوبی و
حرکت نوک قلم روی کاغذ مطرح میشود؛ یعنی در عمل هیچ ارتباطی با جیرجیر کخها
ندارد. برای نمونه، دربارۀ آزمایش نخستین قطعات آهنربا که توسط ملکیادس به دهکدۀ
ماکوندو آورده شد [ص 11]:
«اهالی دهکده که میدیدند همۀ پاتیلها و قابلمهها و
انبرها و سهپایهها از جای خود به زمین میافتد، سخت حیرت کرده بودند. تختهها،
با تقلای میخها و پیچها که میخواست بیرون بپرد، جیرجیر میکرد؛ حتی اشیایی که
مدتها بود در خانهها مفقود شده بود، بار دیگر پیدا میشد و به دنبال شمشهای
سحرآمیز ملکیادس راه میافتاد.»
و جاسوسی آئورلیانو از مادربزرگش میخوانیم
[ص 308]:
«تا شب دیر وقت به صدای جیرجیر خشک و مشتاقانۀ قلم او روی
کاغذ گوش میداد. سپس صدای پیچاندن کلید چراغ برق و صدای آرام دعا خواندن او را در
تاریکی میشنید.»
با ریشۀ ادبی و احساس مورمور کردن در نگاه کخشناختی
به سرگذشت ندیمه و
بخشهای پیشین همین نوشتار برخورد داشتهایم. حالت آئورلیانو به هنگام برقراری
نخستین تجربۀ جنسی با دخترک تنفروش نیز شاید بتواند نوعی تجسم عینی از آن را
ارائه نماید [ص 52]:
«به آداب عشقبازی آشنایی داشت، اما زانوانش توان نداشت و
نمیتوانست سرپا بایستد. گرچه پوست سوزان تنش مثل پوست مرغ مورمور شده بود، ولی
قادر نبود در مقابل اضطرار خالی کردن بار شکمش تاب بیاورد.»
زنبور مهمترین کخی است که وزوز مینماید
ولی در اینجا با وزوز پشه، خرمگس، خورشید و فرناندا روبرو هستیم. در واقع، غرغر
پیوستۀ فرناندا [صص 275 و 276]:
«یک روز صبح، اعتراضات گاه به گاه او و دعواهای نادرش تبدیل
به یک سیل لبریز و عاصی شد. ابتدا مانند ضربههای یکنواخت گیتار بود و همانطور که
روز به نیمه میرسید، ضربات گیتار نیز بلندتر و غنیتر میشد. آئورلیانوی دوم تا
فردای آن روز متوجه این صدا نشد. سر صبحانه متوجه شد که صدای وزوز یکنواختی ناراحتش
میکند؛ صدایی که یکنواختتر و بلندتر از صدای ریزش باران بود. فرناندا بود که در
خانه میگشت و غرولندکنان وزوز میکرد که او که مثل یک ملکه بزرگ شده، حالا در یک
دارالمجانین کلفتی میکند و شوهر تنبل و بیکارهای دارد که پایش را دراز کرده است
و منتظر است از آسمان به جای باران نان ببارد و او دارد خودش را هلاک میکند تا
این خانهای را که با سنجاق به هم وصل شده از غرق شدن نجات دهد و این همه کار هست
که باید انجام شود و این همه باید تحمل کرد و این همه باید تعمیر کرد ... از وقتی
که آفتاب میزد تا شب که وقت خواب میشد، میگفت و میگفت و عاقبت با چشمان پر از
خرده شیشه به خواب میرفت.»
به وزوز خرمگس [ص 278]:
«پس از آنکه یک روز تمام غرولند او را شنید و تحمل کرد،
بالاخره مچ او را گرفت. فرناندا بدون اینکه به گفتۀ او اعتنایی کند، فقط صدای خود
را کمی آهسته کرد. آن شب، سر شام، صدای آن وزوز دیوانهکننده بر صدای باران پیروز
شده بود. ... فردای آن روز ... بعدازظهر، وقتی بچهها خوابیده بودند، آئورلیانوی
دوم رفت و در ایوان نشست، ولی فرناندا در آنجا هم راحتش نگذاشت؛ آزردش؛ تحریکش
کرد؛ و با وزوز مغلوبنشدنی خرمگسوار خود دور و برش پلکید. میگفت حالا باید از
آن به بعد سنگ بخورند، اما شوهرش مثل سلاطین مشرق زمین در ایوان نشسته است و ریزش
باران را تماشا میکند. البته واضح است؛ چون او بیکارهای بیش نیست؛ کسی است که به
هیچ دردی نمیخورد و میخواهد که مدام، بقیه خدمتش را بکنند. از یک قوزۀ پنبه هم
نرمتر است، عادت کرده است مال و منال زنها را بالا بکشد.»
و اثرش به یک سیلاب درونی زهرآگین تشبیه
میشود [ص 279]:
«آئورلیانوی دوم که از فشار یک سیل درونی مسموم شده بود،
شیشۀ گنجۀ محتوی سرویس غذاخوری چینی را شکست و بدون عجله، یکی یکی بشقابهای چینی
را از گنجه در آورد و بر زمین زد.»
دلتنگی فاضل اسپانیولی برای ماکوندو را
هم احتمالاً بایستی به خشخش باد در میان درختان نسبت داد؛ نه وزوز خورشید [ص 340]!
«در شبهای زمستان، وقتی سوپ روی آتش میپخت، او دلش برای
حرارت پستوی کتابفروشی و صدای وزوز خورشید در لابلای درختان بادام گرد و خاک گرفته
و سوت قطار در ساعت خواب بعدازظهر تنگ میشد؛ درست همانطور که در ماکوندو، دلش
برای سوپ روی آتش شبهای زمستان و فریاد قهوهفروشان و آواز فاختههای زودگذر
بهاری تنگ شده بود.»
کخهای این نسک به اندازهای در خانۀ
بوئندیاها فعالیت زیانبار دارند که اولاً خانه برای آنها بهشت است و دوماً خودشان
عنوان آفت را به دست آوردهاند! عبارت بهشت پر آفت به همان خانه در زمان عشقبازی
پرشور آئورلیانو و آمارانتا اورسولا اشاره مینماید. سایر کاربردهای واژۀ آفت
دارای جنبۀ فرهنگی است. پیشتر خواندیم که دیدن چهرۀ رمدیوس خوشگله یک امتیاز آفتانگیز
بود و در اینجا میبینیم که عبور وی همانند یک آفت تحملناپذیر برای مردان است [ص 203]:
«رمدیوس خوشگله، که از محیط آشوبکنندهای که در آن حرکت میکرد
بیخبر بود، از آفت تحملناپذیری که عبورش به وجود میآورد بیاطلاع بود و بدون
هیچگونه منظوری، با مردها به طور عادی رفتار میکرد و عاقبت با مهربانیهای
معصومانهاش آنها را منقلب میساخت.»
اورسولا هم چهار پدیدۀ فرهنگی را برای
دودمان خویش زیانآور میدانست [ص 167]:
«هیچکس بهتر از او قادر نبود مردی را که میبایست آبروی
خانواده را حفظ کند، پرورش دهد؛ مردی که هرگز از جنگ و خروس جنگی و زنهای بدکاره
و کارهای وحشیانه صحبت نکند. به عقیدۀ اورسولا این چهار آفت نسل خانواده را رو به
انحطاط میکشانید.»
گونههای آرایۀ Acari با سه نام گر، کنه
و جرب مورد اشاره قرار گرفتهاند. واژۀ کنه (Tick) معمولاً برای گونههای درشتتر این
آرایه که به پوست چسبیده و از خون میزبان تغذیه میکنند، به کار برده میشود و در
این رمان به عنوان آفت جاندار چندرگۀ عجیبی با صدای گوساله مطرح بود که مردم نمیدانستند
آن را باید از نسل حیوان به شمار آورد یا انسان [ص 293]!
«یک دسته مرد داشتند حیوان را از میخهایی که در ته یک
گودال پوشیده از برگ قرار داده بودند، بیرون میکشیدند. دیگر ناله نمیکرد. گرچه
جسماً به اندازۀ یک بچه بود ولی وزن یک گاو نر را داشت و از زخمهایش خون سبز رنگ
و چربی بیرون میریخت. بدنش پوشیده از پشم و پر از کنه بود و پوستش مثل ماهی فلس
داشت.»
گونههای ریزتر که به درون پوست میزبان
نفوذ کرده و همراه با خونخواری به خارش پوست، ریزش پشم یا موی بدن و بیماری میانجامند
را اغلب با نام گری (Mange)، جرب، هیره یا مایت (Mite) میشناسیم. فرناندا اعتقاد داشت که
بیماری گری توسط تازهواردین بیگانۀ شرکت موز گسترش یافته و از آنها بسیار بیزار
بود [ص 220]:
«در نظر او، افراد نجیب و خوب کسانی بودند که با شرکت موز
ارتباطی نداشتند؛ حتی خوزه آرکادیوی دوم، برادرشوهرش نیز قربانی عدم تبعیض او واقع
شد، زیرا در بحبوبۀ هیجان روزهای نخست، بار دیگر خروسهای جنگی زیبای خود را فروخت
و در شرکت موز به عنوان مباشر مشغول کار شد. فرناندا گفت: «تا وقتی او مرض گر
خارجیها را دارد، حق ندارد پایش را به این خانه بگذارد.»»
ولی پوست پترا کوتس پس از باران لاینقطع به
این عارضه دچار گشت [ص 283]:
«آئورلیانوی دوم، هشت ماه پس از آخرین پیغام او به نزدش
بازگشت. او را سبز رنگ و ژولیده با پلکهای فرو افتاده و پوست جربگرفته یافت.»
شپش و ساس دو نمونۀ دیگر از انگلهای
خارجی بدن مردم ماکوندو هستند که هنگام پرستاری رمدیوس از خوزه آرکادیو بوئندیا [ص 82]:
«به احتیاجات روزانهاش رسیدگی میکرد؛ او را با لیف و
صابون میشست؛ شپش و رشک موی سر و رویش را میگرفت؛ از سایهبان نخلی او مواظبت میکرد
و در هوای طوفانی با کرباس روی آن را میپوشاند.»
نگهداری آئورلیانو توسط مادر پدربزرگش-
سانتاسوفیا دلاپیداد- [ص 302]:
«مواظب او بود و موهای سرش را اصلاح میکرد؛ رشکهای سرش را
میگرفت؛ و از صندوقهای فراموش شده، لباسهای اندازۀ او را بیرون میکشید.»
و باد دادن تشک خواب بچهها به وسیلۀ
فرناندا با آنها روبرو میشویم [صص 215 و 216]:
«وقتی داد و بیداد فرناندا را شنید که حلقۀ خود را گم کرده
است، به خاطرش رسید که تنها عمل غیرعادی آن روز، چون شب قبل ممه یک ساس در رختخواب
خود پیدا کرده بود، باد دادن تشک بچهها بوده است. از آنجا که در موقع باد دادن
تشکها بچهها حضور داشتند، اورسولا به این فکر افتاد که فرناندا حلقۀ خود را در
تنها محلی که ممکن بود دست بچهها به آن نرسد، گذاشته است: روی طاقچه.»
اگرچه ریشۀ رفتارهای ساختن موم و مومیایی
کردن به زنبوران انگبین بازمیگردد، ولی به سالم نگه داشتن جسد با استفاده از مواد
و روشهای ویژه یا خشکیدن آن در برابر گرمای آفتاب، سرما و ... یا توسط
ریزجانداران (Microorganisms) هم مومیایی میگویند. مارکز وضعیت
بدنی اورسولا در واپسین ماههای عمر خویش را به میوههای خشکیدۀ درختان آلو در فصل
زمستان که نشانۀ بیماری باکتریایی مومیایی (Mummy disease) است، تشبیه مینماید
[ص 291]:
«پژمرده میشد و میگندید و زندهزنده مومیایی میشد؛ به
طوری که در ماههای آخر عمر، مثل یک آلوی خشک، در پیراهن گشادش گم شده بود و دستش
که آن را همچنان بالا نگاه میداشت، به پنجۀ یک میمون شباهت یافته بود.»
اگرچه تا حدودی عجیب است و نگارنده نمیداند
که آیا در گذشته موم زنبور واقعاً چنین کاربردی داشته است یا خیر، ولی اورسولا
برای نشنیدن آواز پرندگان زندانی [ص 18]:
«خوزه آرکادیو بوئندیا از وقتی که ساختمان دهکده شروع شد،
تله و قفس ساخته بود و در اندک زمانی نه تنها خانۀ خود بلکه تمام خانههای دهکده
را از سبزقبا و قناری و مرغ مینا و سینهسرخ پر کرد. کنسرت اینهمه پرندۀ گوناگون
چنان کرکننده شد که اورسولا برای اینکه دیوانه نشود، سوراخ گوشهایش را با موم
گرفت.»
و سرهنگ آئورلیانو بوئندیا برای داشتن
آرامش هنگام کار در گوش خود موم میگذاشتند [ص 230]:
«در ننوی خود دراز کشیده و با یک قلمتراش، قطعه مومی را که
در گوش گذاشته بود، بیرون آورد و در عرض چند دقیقه به خواب فرو رفت.»
امروزه قالبهای نرم پلاستیکی برای بستن
مجرای گوش و کاهش آسیبهای ناشی از آلودگی صوتی مورد استفاده قرار میگیرند. از
دیگر سو، مهمترین فراوردۀ تولیدی این کخها- یعنی انگبین- به صورت ناموفق توسط اورسولا
برای درمان کمسویی چشم [ص 215]:
«هیچکس حتی تصور هم نمیکرد که او کور شده است. خود او،
قبل از متولد شدن خوزه آرکادیو متوجه آن شده بود. ابتدا خیال میکرد ضعفی زودگذر
است و در خفا شربت کدو میخورد و در چشمانش عسل میریخت، ولی به زودی متوجه شد که
چاره ندارد و در تاریکی فرو میرود؛ به طوری که هرگز اختراع برق را به درستی درک
نکرد.»
و توسط پترا کوتس برای احساس گرفتگی گلوی
آئورلیانوی دوم به کار گرفته شد [ص 297]:
«آئورلیانوی دوم، در دورهای که به فکرش خطور کرده بود
لاتاری را با معما ترتیب بدهد، از خواب میپرید و حس میکرد گلویش گرفته است؛ درست
مثل اینکه بغض گلویش را بفشارد. پترا کوتس آن را هم به پای خرابی اوضاع گذاشت. بیش
از یک سال هر روز صبح به گلوی او عسل مالید و شربت سینه به خوردش داد. وقتی گلویش
چنان گرفت که دیگر به سختی میتوانست نفس بکشد، به نزد پیلار ترنرا رفت تا شاید او
برای معالجۀ گلویش، علفهای طبی بشناسد.»
این واژه در قالب ترکیبهای ماهعسل و
چشمعسلی هم به چشم خورد. مثلاً آئورلیانوی دوم پس از گذران ماهعسل ازدواجش نزد
معشوقۀ خود- پترا کوتس- بازگشت [ص 180]:
«آئورلیانوی دوم همین که ماهعسل خود را گذراند، به خانۀ او
برگشت و دوستان همیشگی را به اضافۀ یک عکاس دورهگرد و لباس و شنل پوست قاقم خونآلودی
که فرناندا در کارناوال به دوش انداخته بود، همراه برد.»
و سرهنگ جوان شورشی که برای تحویل دادن
شمشهای زرین و امضای تسلیمنامه توسط سرهنگ آئورلیانو بوئندیا به نزد وی آمد، از
چشمهای عسلی برخوردار بود [ص 157]:
«جوانک کثیف روبروی او ایستاد و چشمان عسلیرنگ خود را به
چشمان او دوخت.»
کاربرد واژۀ هزارپا تنها از جنبۀ ادبی
اهمیت دارد. یک بار حرکت نرم انگشتان آمارانتا روی شکم آئورلیانو خوزه به هزارپا
تشبیه شد و دگر بار، آئورلیانوی دوم شمار زیاد کارد و چنگالهای غذاخوری فرناندا
را برای هزارپا مناسب میدانست [ص 276]:
«در آن شهر حرامزاده تنها آدمی بود که از دیدن
شانزده دست قاشق و چنگال و کارد دستپاچه نمیشد. و آنوقت آن شوهر خیانتکارش غشغش
میخندید و میگفت آن همه کارد و چنگال مال بشر نیست؛ به درد غذا خوردن هزارپا میخورد.»
تشبیه بیآزاری خاندان و نوادگان پسری
بوئندیاها در روزگار کودکی هم واپسین نمونۀ مورد بررسی در این نوشتار میباشد [ص 137]:
«اورسولا شکوه میکرد که: «همهشان سر و ته یک کرباسند؛ تا
وقتی بچه هستند، خوشرفتار و مطیع و با ادبند؛ انگار مگس هم نمیتوانند بکشند؛ اما
تا ریش در میآورند، خرابکاری میکنند.»»
جالب است که اگرچه رابطۀ مگس خانگی و
تنهایان در ادبیات پارسی آشکار بوده و ضمن بررسی سرودۀ صدای پای آب و رمان یاسمین به آن پرداختهایم، ولی در طول «صد سال تنهایی» تنها یک
مرتبه از آنها نام برده میشود!
اکنون که نگاه کخشناختی به صد سال
تنهایی پایان یافت، بازگویی چند نکتۀ مهمتر خالی از لطف نیست:
1- گابریل گارسیا مارکز در این اثر بیش
از همۀ آثاری که در گذشته توسط کخشناس مورد بررسی قرار گرفتهاند، از مفاهیم کخشناختی به صورت
مستقیم و غیر مستقیم استفاده نموده است. چنین رویکردی در وهلۀ نخست تعلق گرفتن
جایزۀ نوبل ادبیات را به ایشان توجیهپذیر مینماید و دوماً بر خلاف پیشینۀ دیگر
نویسندگان بزرگی همچون پائولو کوئلیو و الکساندر دوما است که توجه چندانی به این مفاهیم نداشتهاند.
2- پروانهها یک نماد عاشقانه هستند که
حتی در این رمان سیاه و شهوانی نیز متناسب با فضای داستان بیشترین کاربرد را داشتهاند.
3- مورچهها در ادبیات پارسی نماد
سختکوشی، نیروی بدنی کم و بیآزاری هستند (دیوان پروین
اعتصامی و لیلی و مجنون
نظامی را ببینید)، ولی داستان مورچههای آتشین آمریکای جنوبی- دستکم در صد
سال تنهایی- متفاوت است. مارکز یک زمود عمده برای آنها در نظر گرفته است: نابودی
خانه و خاندان بوئندیاها.
4- صد سال تنهایی تارعنکبوت را به عنوان
نشانۀ زوال تدریجی و کثیفی فضای زندگی، ابزار تشبیه ادبی و مرهم بند آوردن خونریزی
مطرح کرده است. تخمهای این جانور هم خوراکی کودکان و وسیلۀ سرگرمی بزرگسالان
هستند.
5- انواع ابریشم طبیعی یا مصنوعی با
عنوان ابریشم، مخمل، حریر، اتلس و ساتن بیشترین زمود را در اثر گابریل گارسیا
مارکز داشتهاند. ابریشم برای ساخت چتر، روبان، روتختی، قلاده، منگولۀ کمربند،
کراوات، شال، جوراب و پیراهن و پارچۀ مخمل در تهیۀ رویۀ صندلی، آستر تابوت و
صندوق، پردۀ اتاق، تئاتر و دور تختخواب، زین و برگ اسب، کت و شلوار، نیمتنه و
جامۀ مردانه، جامۀ پسرانه و کفش راحتی دخترانه به کار رفتهاند. استفادۀ ابهامبرانگیز
از انواع این فراوردهها در تغذیۀ یک قاطر گرسنه به عنوان جالبترین نکتۀ کخشناختی
برای نگارنده مطرح میباشد.
6- اگرچه آزار پشههای ماکوندو جدی بود
ولی پشهبند بیش از آنکه کارکرد مورد انتظار خویش را داشته باشد، مکان امنی برای
عشقبازی به شمار میرفت. سربازانی که یک شخصیت بزرگ را به روش تیرباران اعدام میکنند،
هم به پشههایی تشبیه شدهاند که پوست تن آدمی را سوراخ مینمایند.
7- بیدها همراه با سایر کخها به نابودی
خانۀ بوئندیاها و کالاهای گوناگون میپرداختند، ولی آدمهای داستان هم به شیوههای
غیرمعمولی از وجود ایشان سود میبردند!
8- کخها در سرزمین بکری مانند ماکوندو
زمود ارزندهای در سرگرمسازی کودکان و بزرگان، درمانهای دارویی و نابودی آثار
تمدن داشته و دیدیم که سرنوشت آخرین بازماندۀ بوئندیاها نیز با همین جانداران
پیوند خورده بود. از سوی دیگر، اگرچه شخصیتهای داستان به نوعی تنها هستند ولی با
مگس خانگی- نماد تنهایان در ادبیات پارسی- هم سر و کار ندارند!
9- شیوههای مبارزه با انواع کخها در صد
سال تنهایی عبارتند از: الف- کاربرد کخکش و تکان دادن پارچه در هوا برای کشتن
پروانهها یا بیرون کردن آنها از اتاق، ب- ریختن آهک یا قلیا در لانه، دعا کردن،
استفاده از جارو و کخکش علیه مورچهها، ج- جمعآوری دستی- جارویی تارعنکبوتها از
گوشۀ دیوار، د- خوردن تخم کدوی کوبیده علیه کرمک و دعا خواندن برای مردن کرمهای
بدن گاو، ه- جابجایی محل زندگی، راندن با دست و پشهبند علیه پشهها، و- آفتاب
دادن لباسها، کاربرد کخکش، طعمۀ مسموم (تکههای گوجهفرنگی آغشته به نمک اسید
بوریک و سدیم، آرد مخلوط با شکر) و لنگه کفش علیه سوسریها، ز- نابودی لانه و مسیرهای
رفت و آمد موریانهها، ح- سوزاندن، استفاده از گلولۀ نفتالین، ورقههای کاغذ و
ملافه علیه بید، ط- جوریدن سر علیه شپشها و ی- باد دادن تشک برای مبارزه با ساس.
10- انواع درمانهای سنتی کخپایه
عبارتند از: الف- بستن مجرایی شنوایی با موم برای رهایی از آلودگی صوتی محیط، ب-ریختن
انگبین در چشم برای بهبود بینایی، ج- مالیدن انگبین به گلو برای رفع گرفتگی آن و د-
گذاشتن مرهم تارعنکبوت و خاکستر برای جلوگیری از خونریزی.
11- کودکان به چند روش با کخها سرگرم میشدند
که عبارتند از: الف- کاربرد پودر بال پروانه برای مسموم ساختن سوپ، ب- خوردن کرم
خاکی و تخم عنکبوت، ج- گرفتن کرم و شکنجۀ کخها و د- انداختن گزدم در تختخواب و
اتاق برای آزار فرد مورد نظر. شیوههای سرگرم شدن بزرگسالان با کخها نیز از این
قرارند: الف- شکار پروانهها و خشک کردن آنها، ب- تزئین نامههای عاشقانه با
پروانههای خشک، ج- جمعآوری و کالبدشکافی تخم عنکبوتها و مشاهدۀ بیرون آمدن بچهعنکبوتها
از تخم، و د- ایجاد کلکسیون، کالبدشکافی و کمک در شناسایی دانشیک کخها.
12- سبک نگارش رمان صد سال تنهایی را رئالیسم جادویی دانستهاند. جنبههای جادویی کاربرد کخها عبارتند از: یک-
ظهور عجیب پروانههای زرد، همرنگی آنها با پرتوهای خورشید و موهای مائوریسیو
بابیلونیا و ارتباطشان با مرگ شخصیت اخیر، دو- پیشبینی و تحقق خورده شدن آخرین
بوئندیا توسط مورچگان، سه- تأثیر فرامادی ملکیادس بر فعالیت کخهایی که به اتاقش
آسیب میرساندند، چهار- دیدن قابلمۀ شیر پرکخ و پیشبینی مرگ سرهنگ آئورلیانو
بوئنیا توسط مادرش، پنج- آخرین ارتباط سوسکها با رمدیوس خوشگله پیش از ناپدید شدن
عجیب وی و تشبیه رویداد به بچهدهی کندوی زنبورهای انگبین، شش- نابودی کخهای زیانآور
گاو بر اثر دعا خواندن و هفت- پیشبینی خورده شدن نسک دستور زبان سانسکریت توسط
موریانهها.
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران
نقد ادبی-کخشناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
(2) یک سوسک گردهخوار که در توسآنجلس زندگی میکند.
(3) راهروی سرپوشیدۀ گونهای از موریانهها که در شهرستان طرقبه
شاندیز- زمینهای سوران- دیده میشود.
بنمایه
فرزانه، بهمن 1353. صد سال تنهایی (نوشتۀ گابریل گارسیا مارکز). چاپ چهارم (1357)، انتشارات امیرکبیر،
تهران، 352 صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر