۱۳۹۳ آذر ۴, سه‌شنبه

نگاه کخ‌شناختی به "شطرنج عشق"



An Entomological Looking at the "Love Chess"
پس از نگاه کخ‌شناختی به چند رمان عامه‌پسند پارسی که توسط ربابه اکبری، مهرداد انتظاری، انسیه تاجیک، لیلا رضایی و پرینوش صنیعی نگاشته شده‌اند، اکنون اثری از فریده وَلَوی را بررسی خواهیم نمود. شطرنج عشق خوانش دفتر خاطرات دختر باهوشی به نام آفاق است که در دام رفتارهای ناجوانمردانۀ واگیردار گرفتار می‌شود. امید هم همسری زرنگ و عاشق و البته دچار بیماری‌های روانی و رفتاری است که به شیوه‌های گوناگون او را می‌آزارد. اینان همانند دو رقیب شطرنج‌باز به مبارزه با یکدیگر و نابودی کانون خانواده مبتلا شدند تا سرانجام ... .
انواع واژگان و مفهوم‌های کخ‌شناختی 20 بار در شطرنج عشق نام برده شده‌اند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: عسل (11)، موم (3)، حریر (2)، پیله (1)، ساتن (1)، کنه (1) و مگس (1).
شمار و تنوع رکوردهای این داستان با توجه به تعداد صفحاتش تقریباً با آثار رضایی (نیوشا و ریشه در عشق) مشابه است. واژۀ عسل چه در قالب نام ماه‌عسل (Honeymoon)، یک اصطلاح شعرگونه یا مانک راستین خویش بیشتر از سایر مفهوم‌ها دارای کاربرد می‌باشد. امید و آفاق که شباهتشان به رقیب بیش از همسر است، دربارۀ ماه‌عسل ازدواجشان گفتگو می‌نمایند [صفحۀ 351]:
«وارد اتاق شد و روی مبل نشست و گفت: ببین آفاق مثل اینکه تو اصلاً حالیت نیست! ما باید بعد از این به اصطلاح ازدواج به ماه‌عسل برویم و من هم اعلام کرده‌ام که به ویلایمان در شمال می‌رویم. در حالی که روی مبل روبرویش می‌نشستم، گفتم: ولی امید تو خیلی از چیزها را فراموش کرده‌ای! مثل خرید عروسی که نرفتیم؛ همین‌طور خرید حلقه و لباس؛ حتی وسایل اتاق خواب که من باید به عنوان جهیزیه می‌آوردم ولی در انتخاب هیچ کدام از اینها حضور نداشتم. تو حتی به دنبال من به آرایشگاه نیامدی و آخرین نفر بودی که به مجلس عقدت آمدی. پس وقتی همۀ اینها از نظر تو طبیعی است، به نظر من اگر به ماه‌عسل برویم، دیگه خیلی مصنوعی می‌شود. همان‌طور که تو از مراسم خواستگاری شروع کردی، ما به رسم جدید ماه‌عسل آن را خاتمه می‌دهیم؛ یعنی تو فردا به سر کارت می‌روی یا خودت تنها به ماه‌عسل می‌روی و اگر خواستی من هم فردا به سر کار می‌روم و از این به بعد، کار هر روز ما همین است.»
آفاق پیش از آگاهی نسبت به سفر زورکی شمال خشمگین بود [ص 357]:
«تقریباً با صدای بلندی پرسیدم: کجا می‌روی؟ در حالی که از خوشحالی برق خاصی در نگاهش بود، به چشمانم نگاه کرد و گفت: به همان ماه‌عسلی که با هم نیامدیم. تصمیم گرفتم یکدفعه خودم برای رفتن اقدام کنم. چطوره؟»
و امید نیز در بازگویی خاطراتش به آن اشاره می‌کند [ص 544]:
«وقتی تو را به شمال بردم، چقدر دوست داشتم این سفر ماه‌عسلمان بود، ولی چهرۀ دمغ و عصبانی تو را که می‌دیدم، جرأت نزدیک شدن به تو را نداشتم ولی وقتی بعد از چند روز از در آشتی در آمدی، بدون اراده هر چه می‌توانستم به تو محبت می‌کردم.»
آفاق که خودش هرگز به ماه‌عسل نرفت، گمان می‌کرد که امید همراه رقیب عشقی‌اش- زیبا- این سفر را انجام داده‌اند [ص 526]:
«من فکر می‌کردم تا به حال حتماً ازدواج کرده و به سفر ماه‌عسل رفته است.»
وی ضمن نگارش خاطراتش رسم زیبای انگشت انگبین نمودن در دهان داماد از سوی عروس هنگام مراسم عقدکنانشان را شرح می‌دهد [ص 340]:
«باز آذین صدایم کرد و گفت: خواهش می‌کنم حواست کجاست؟ همه منتظر هستند؛ باید عسل بگذاری به دهان امید. بعد خودش انگشتم را گرفت و در ظرف عسلی که به سویم گرفته بود، کرد و دوباره گفت: آفاق اینو بذار تو دهن امید.»
و امید به گوشه‌ای دیگر از اجرای بد این رسم توسط آفاق اشاره نمود [ص 343]:
«تو که بدتر از من کردی. جلوی همه به زور آذین بعد از کلی معطلی بله گفتی و حتی حلقه به دستم نکردی و بعد هم انگشت عسلیت را روی گونه‌ام خالی کردی. می‌دانی همین کارت باعث شد تا نیم ساعت همه بخندند.»
آفاق در هنگام نوشتن خاطراتش برای شناساندن برادر خود- آرمان- از یک اصطلاح شعرگونه یاری گرفت که کاربرد دیگری برای واژۀ عسل در این رمان می‌باشد [ص 15]:
«آرمان هم فرزند ارشد و هم تنها پسر خانواده و به قول معروف پسر، پسر قند عسل، جایگاه به خصوصی در خانواده دارد.»
دیگر مهره‌های شطرنج عشق معتقد بودند که آفاق در برابر امید بسیار ضعیف و ناتوان و همانند موم در دستان وی گرفتار می‌باشد. شیوا- دوست و همکلاسی دوران دانشگاه آفاق- گفته بود [ص 243]:
«بیچاره مثل اینکه خودت هنوز باور نداری که مثل موم در دست‌های این امید هستی و به هر صورتی که میلش بکشه، تو را در می‌آورد.»
علی- پسردایی آفاق- نیز همین نظر را به وی انتقال داد [صفحه‌های 412 و 413]:
«سرش را تکان داد و گفت: به نظرم باید این امید را تحسین کرد. اگر خودم شاهد نبودم، ایراد را در تو می‌دیدم ولی به نظرم بازیگر قابلی است که توانسته تو را چنین در دست‌های خود مانند موم نگه دارد؛ آن هم آفاق مغروری که هیچ موقع توجهی به مردها نشان نمی‌داد.»
و در ادامه می‌خوانیم که آفاق این تشبیه را پذیرفته و از شنیدنش آزرده خاطر نمی‌گردد [ص 414]:
«پوزخندی زدم و گفتم: علی جان فکر می‌کنی کدام یک از حرف‌هایت اشتباه بود؟ می‌دانی که هیچ کدام؛ پس خواهش می‌کنم با دیدن رفتار امید تو هم به جمع دلسوزانم اضافه نشو. بلکه گهگاهی این حرف‌هایت را برایم تکرار کن. درست است که امید خیلی زیرک و تواناست، ولی اگر همیشه کسی را داشتم که این حرف‌ها را بهم می‌گفت، حالا به قول تو مثل موم در دستانش نبودم.»
آفاق پیش از ازدواج با امید و پس از حذف پریسا- نامزد وی- او را کمتر از مگس می‌پندارد [ص 157]:
«من به خاطر خودم زندگیت را خراب نکردم. با اینکه آنقدر به من بدی کرده‌ای که این کار را باید می کردم، ولی تو به اندازۀ مگسی در هوا برایم ارزش نداری که بخواهم به خاطر خودم تو را نابود کنم*؛ چون از دید من، تو فقط یک بیمار هستی که اسم بیماری خودت را هم گذاشته‌ای بازی شطرنج.»
و بعدها روانپزشکی به نام رامین وثوق ضمن تأیید بیماری امید، او را همانند نوعی دیگر از کخ‌ها قلمداد کرد [ص 504]!
«این امید عجب کنه‌ایه. من که قید معالجۀ او را زدم، ولی می‌دانی برای من هم جاسوس گذاشته؛ همان منشیم.»
از سوی دیگر، آفاق گرفتاری‌های کاری و بچه‌داری که بی‌توجهی به امید را سبب شده بود، را همسان پیله تنیدن- که البته فرایند بسیار مهمی در چرخۀ زیستی هر کخ است- می‌دانست [ص 377]!
«باید خود را از این پیله‌ای که به دورم تنیده بودم، رها می‌کردم چون تمام زندگی من در کار و رسیدگی به میلاد خلاصه شده بود. پس تصمیم گرفتم اول ساعات کارم را کم کنم و از پرستار میلاد بخواهم که بیشتر بماند و با فامیل و دوستانم روابطم را از سر گیرم. اینطوری امید را مجبور می‌کردم کم‌کم از جمع دوستان جدیدش جدا شود و به طرف خانواده برگردد.»
و سرانجام او هنگام حضور در میهمانی جشن دانش‌آموختگی محمد- پسرعمه‌اش- یکی از بهترین جامه‌های خود را برگزید که نمونه‌ای جالب از کاربرد الیاف مصنوعی با نام‌های طبیعی است [ص 64]:
«با وسواس عجیبی به لباس‌ها نگاه کردم و برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش یک لباس تازه خریده بودم که مدلش جدیدتر باشد. آخر با کلی گشتن لباس مناسبی را پیدا کردم؛ لباسی کرم رنگ با بالاتنه‌ای چسبان از جنس ساتن که از زیر سینه به پایین حریر بود و حالت ترک پیدا می‌کرد. البته بدون آستین بود که می‌توانستم از شال زیبایی که داشت استفاده کنم. شالش حریر بود که سنگ‌های کوچک نقره‌ای و فیروزه‌ای در آن به کار برده شده بود که باز از این سنگ‌ها در دامن لباس هم استفاده شده بود ولی به مقدار کمتر. وقتی لباس را پوشیدم، از زیبایی آن غرق لذت شدم و فکر کردم چرا تا به حال هیچ‌وقت به لباسم اهمیت نمی‌دادم؟»
اکنون که نگاه کخ‌شناختی به شطرنج عشق پایان یافت، بازگویی چند نکتۀ مهم‌تر خالی از لطف نیست:
1- اصطلاحات برگرفته از فراورده‌های زنبور انگبین (انگبین و موم) بیش از سایر موارد در این رمان کاربرد دارند.
2- همانگونه که واژۀ ماه‌عسل در شطرنج عشق و ریشه در عشق پرکاربرد است، این دو اثر از جنبۀ نام، قالب کلی داستان و شمار رکوردهای کخ‌شناختی نیز با یکدیگر مشابهند.
3- هنگام رویارویی انسان معمولی با یک بیمار روانی قدرتمند، شخص همانند موم در دستان وی به بازی گرفته می‌شود و اگرچه قربانی او را مریض روانی و کمتر از مگس بپندارد، اما عقیدۀ روانپزشک درست‌تر است که بیمار را مثل کنه، آزارنده و دارای قدرت چسبندگی فراوان می‌داند!
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران نقد ادبی-کخ‌شناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.

بن‌مایه
وَلَوی، فریده 1388. شطرنج عشق. چاپ سوم (1390)، نشر علی، تهران، 576 صفحه.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکس
* مگس خانگی (Musca domestica Linnaeus) بلافاصله پس از فرود روی یک گل بهاری که سودی برای گیاهان ندارد، زیرا معمولاً دوستدار گرده‌افشانی یا شهدخواری و پراکندن گرده‌ها نیست.

۱۳۹۳ آذر ۲, یکشنبه

نگاه کخ‌شناختی به "کوله‌بار عهد"



An Entomological Looking at "The Promise Knapsack"
پس از نگاه کخ‌شناختی به چند رمان عامه‌پسند پارسی که توسط ربابه اکبری، انسیه تاجیک، لیلا رضایی و پرینوش صنیعی نگاشته شده‌اند، اکنون اثری از مهرداد انتظاری را بررسی خواهیم نمود. این نوشته از آن جهت با رمان تاریخی خواجۀ تاجدار یا سرگذشتنامۀ فریدون سه پسر داشت شباهت دارد که همگی بر پایۀ گفتۀ نویسندگان خویش یک سرگذشت واقعی هستند. کوله‌بار عهد داستان عشق پرشور پسر و دختر جوانی با نام‌های هیراد راد و گلناز یزدانی است که با رنجش از مزاحمت‌های رقیبی آشنا، یک شیوۀ دیگر را برای کامیابی پایدار و خوشبختی جاویدان بر می‌گزینند!
این نسک خواننده را با سرانجام عشق محمود و نرگس- دو دلدادۀ روستایی- در چند دهۀ پیش نیز آشنا می‌سازد. داستان اخیر یک جنبۀ جالب دارد که در روستای مازو از توابع شهرستان اندیمشک و استان خوزستان روی داده است. واژۀ مازو دارای مانک‌های گوناگونی از جمله درخت بلوط، کوهستان و قلۀ کوه می‌باشد. این نام به یکی از فراورده‌های کخ‌زاد درختان بلوط نیز گفته می‌شود. در این معنا، مازو (Oak apple) گال‌هایی به شکل میوۀ فندق و اندازۀ تقریبی 12-20 میلیمتر است که پس از تخمگذاری زنبورهای تیرۀ Cynipidae (مازو زنبوران) روی برگ و جوانه‌های بلوط درست می‌شود.
عزیز- مادربزرگ دوست‌داشتنی گلناز- که چند سال از کودکی‌اش را در این روستا گذرانده و روایتگر سرگذشت این عشق روستایی است، بارها نام مازو را بر زبان می‌آورد. نخستین بار می‌گوید [صفحۀ 161]:
«خیلی سال پیش از این، اون وقتی که بیشتر از نه ده سال نداشتم، به پدرم که کارگر راه‌آهن بود مأموریت داده بودن که به ایستگاه راه‌آهن مازو بره و چند سالی رو اونجا بگذرونه. اونم دست زن و بچه‌شو گرفت و به مازو رفتیم. بین راه تهرون و اهواز یه روستایی واقع شده که توی سینۀ کوه خوابیده. یکی از ایستگاه‌هایی که قطار توش توقف می‌کنه، همونجاس.»
اگرچه این واژه 30 بار در هنگام بازگویی داستان تکرار شده است ولی چون ارتباط دقیق ریشۀ نام گیتاشناختی (Geographical name) و مانک کخ‌پایۀ مازو مشخص نیست، از بررسی بیشتر آن خودداری می‌نماییم.
اگرچه مردمان امروزی شوشتری را نوعی دیبا و فرایند ساختش را دیبابافی می‌نامند (نمونه)، ولی روشن است که این کالا از فراورده‌های مرتبط با کخ‌پیله و ابریشم نیست. دربارۀ بیقراری نرگس از سفر چند روزۀ یار دلداده‌اش- محمود- می‌خوانیم [ص 162]:
«اون شب اصلاً نخوابیده بود. فقط از بستر، از زیر همون شوشتری پاره که زن پدرش به جای لحاف و تشک و متکا و همه چیز بهش داده بود، بیرون اومد. خیلی آهسته و بیصدا از خونه بیرون رفت و بدو بدو به طرف صحرا دوئید.»
انواع واژگان و مفهوم‌های کخ‌شناختی 15 بار در کوله‌بار عهد نام برده شده‌اند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: عقربه (7)، چشم‌عسلی (3)، ابریشم (1)، اتلسی (1)، پروانه (1)، حریر (1) و حشره (1).
شمار و تنوع رکوردهای این داستان با توجه به تعداد صفحاتش کمتر از سایر آثار مورد بررسی و تقریباً مشابه رمان خارجی برنده تنهاست می‌باشد. عقربه نیز واژه‌ای عربی و نشانگر (Pointer) اندازۀ کمیت‌های گوناگونی مانند زمان، وزن، فشار و ... در ابزارهای سنجش آنهاست که از نظر ظاهری شبیه پیکر و دم گزدم (عقرب) بوده و در کوله‌بار عهد بیشتر از سایر مفاهیم کاربرد دارد. عقربه‌های این رمان نشانگر زمان نخستین نمود پاره‌ای از رویدادهای مهم زندگی هیراد هستند. اوقاتی که به عاشق شدن او می‌انجامید [صفحه‌های 36 و 37]:
«خودش را در کنار او می‌دید که دست در دست هم در جادۀ سرسبزی قدم‌زنان پیش می‌روند و در گوش یکدیگر نجوا سر داده‌اند. با زنده شدن این تصاویر و رؤیاها، در ذهن هیراد توفانی درگرفته بود و قلبش را حظ دلچسبی در بر می‌گرفت. پس از مدتی که این تصاویر با گذشت ثانیه‌ها و رسیدن عقربه‌های ساعت به پس از نیمه‌شب هر لحظه واقعی‌تر می‌شدند، به ناگاه هیراد احساس کرد قلبش فرو می‌ریزد و هر چه این وضعیت ادامه می‌یافت، حال غریبی بر او مستولی می‌گشت.»
ساعتی که نخستین پرس و جوی وی از شهاب- دوست و پسر همسایه‌شان- دربارۀ گلناز و خانواده‌اش را رقم زد [ص 44]:
«عقربه‌های ساعت ده صبح را نشان می‌دادند که هیراد در اتاق خصوصی شهاب روبروی او نشسته و با هم از هر دری سخن می‌گفتند.»
روزی که برای نخستین بار نزد گلناز و شهاب از تصمیمش برای مهاجرت غیر قانونی به آمریکا خبر داد [صص 71 و 72]:
«عقربه‌های ساعت حوالی ظهر را نشان می‌دادند. هوا گرفته و درهم به روی زمینیان اخم کرده، از غمی که در سینه پنهان داشت هوای گریه کرده بود.»
ساعتی که نخستین آشنایی او با عزیز روی داد [ص 156]:
«عقربه‌های ساعت سه بعد از ظهر را نشان می‌داد که گلناز، شکوه و عزیز به منزل دکتر راد آمدند.»
زمان اولین دیدار وی با مهندس زیوری- دوست پدرش و مدیر دفتر خدمات هواپیمایی- که قرار بود مدارک پرواز به دبی و مصاحبۀ سفارت آمریکا را دریافت نماید [ص 253]:
«عقربه‌های ساعت بر روی هشت صبح نشسته بودند که هیراد وارد دفتر خدمات هواپیمایی شد.»
شبی که پس از ناکامی در گرفتن روادید (Visa) ایالات متحدۀ آمریکا همراه مادرش آهنگ برگشتن به ایران را نمود [ص 328]:
«عقربه‌های ساعت ده شب را نشان می‌داد که آنان وارد فرودگاه بزرگ و با عظمت دبی شدند. به کمک رضا بارهایشان را تحویل دادند و کارت پرواز گرفتند و بعد کنار هم نشستند تا زمان پرواز فرا برسد.»
و هنگامی که پس از شنیدن خبر ناگهانی ازدواج گلناز با شتاب و بدون درنگ از اصفهان خود را به تهران رسانید، همگی همین نکته را نشان می‌دهند [ص 417]:
«عقربه‌های ساعت بر روی نه شب ایستادند که هیراد کمی آن طرف‌تر از سالن عروسی از اتومبیلش پیاده شد. ابتدا همانجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد. وقتی ماشین عروس را مقابل در سالن پارک شده دید، با گام‌هایی استوار و مطمئن به سوی سالن به راه افتاد.»
گلناز که در این سرگذشت واقعی یکی از دو شخصیت اصلی به شمار می‌آید، همانند شهاب و مریم- نقش‌آفرینان رمان پدر آن دیگری- دارای چشمان درشت عسلی رنگ می‌باشد. او که دختر مستأجر همسایۀ روبرویی خانوادۀ هیراد بود، با به صدا در آوردن زنگ خانۀ آنها آتش عشقی سوزان را روشن نمود [ص 29]:
«وقتی در را گشود، به ناگاه در جا خشکش زد و به منظرۀ مقابلش خیره شد: دختری زیبا با چشم‌هایی درشت و عسلی رنگ که از آن برق جوانی با قدرت بسیار زیادی به بیرون می‌تراوید و چهره‌ای به رنگ مهتاب، با لبانی درشت و گوشت‌آلود به او می‌خندید.»
هیراد هم با یادآوری وی در روز پس از دیدار نخست به شعله‌ور گشتن این آتش کمک کرد [ص 36]:
«شب گذشته از لحظه‌ای که به رختخواب خزیده بود، چیزی جز تصویر همسایۀ جدید که چون فرشته‌ای مقابل در خانه ایستاده بود، ذهنش را مشغول نکرد. در سرزمین رؤیاهایش دخترک را می‌دید که با چشمان عسلی رنگ پر تلألواش به او نگاه دوخته و لبان زیبایش به رویش لبخند پر مهری می‌پاشند.»
و برخورد نگاه بامدادی هیراد و گلناز در یکی از روزهای عید نوروز که برای خداحافظی و رفتن گلناز به سفر مشهد نزد همدیگر بودند، نشان می‌داد که آتش فروزان عشق کاملاً آماده است تا جان‌هایشان را بسوزاند [صص 144 و 145]:
«صبح بسیار زود وقتی خورشید تازه طلوع کرده بود، احساس کرد بوی عطر دلنشینی به مشامش می‌ریزد. همانطور که چشمانش بسته بود، بوی عطر گلناز را تشخیص داد. به آرامی پلک‌هایش را گشود و نگاهش در چشمان عسلی رنگ و عاشق گلناز که برق محبت از آن بر چهره‌اش می‌جهید، خیره شد.»
از سوی دیگر، نویسنده موهای گلناز را همانند گیسوان ساغر- شخصیت اصلی رمانی با همین نام- نرم و ابریشم‌گون پنداشته است. هیراد در هنگام خداحافظی و پیش از سفر به دبی این ابریشم گرانبها را بوسید [ص 264]!
«اشک در چشمان گلناز حلقه زد. سرش را به آرامی بر شانه‌های هیراد نهاد و گفت: هیراد، هیرادم، دلم خیلی شور می‌زنه ... هیراد لب‌هایش را بر روی موهای ابریشمین او سائید و گفت: چرا عزیز دلم؟»
فراورده‌های ابریشمی در رؤیاهای شیرین محمود برای پیوند با نرگس که از وعده‌های بهاره- زن مدرن تهرانی- ناشی می‌شد، نمود داشته‌اند [ص 184]:
«نرگس پیرهن اطلسی پوشیده، نیم‌تاج طلا روی سرش گذاشته، گلوبند الماس به گردنش بسته و به شونۀ محمود تکیه کرده بود. می‌خواستن برن عروسی کنن. وارد یه ساختمون مرمری و بلوری شدن. اونجا صدها دختر که حریر نازک سفید پوشیده بودن و تنشون از زیر پیرناشون معلوم بود، مث دخترای شاه پریون می‌رقصیدن.»
همین زن در سخنانی به نصرت- افسر نظامی و معشوقه‌اش- دربارۀ چگونگی آشنایی خودشان و جدا شدن از همسرش یک اصطلاح پروانه‌ای را به کار می‌برد [ص 191]:
«یه شب بر حسب اتفاق توی مهمونی رقص در نتیجۀ بدرفتاری شوهرم گیج شدم و از میون کسایی که مث پروانه دورم می‌گشتن و آرزو می‌کردن یه دقیقه با من برقصن، تو رو که از همه خوشگل‌تری بودی و چشمات همه جا دنبالم می‌کرد، انتخاب کردم. اون شب با تو رقصیدم. دو سه روز دیگه‌م تو منو از یه طرف رقصوندی و شوهر نامردم از یه طرف دیگه. آخرش اون مرد بی‌صفت رو ول کردم و به آغوش توی بی‌صفت‌تر از اون پناه آوردم.»
و سرانجام دربارۀ پاکیزگی شهر دبی که هیراد و مادرش برای حضور در سفارتخانۀ آمریکا به آنجا رفته بودند، می‌خوانیم [ص 305]:
«خیابان‌ها بسیار تمیز و پاکیزه بودند و حتی ذره‌ای گرد و خاک نیز بر اثر راه رفتن در معابر بر روی کفش‌های عابرین نمی‌نشست و با این وجود که گرما بیداد می‌کرد، از هیچ نوع حشرۀ مزاحم خبری نبود.»
اکنون که نگاه کخ‌شناختی به کوله‌بار عهد پایان یافت، بازگویی سه نکتۀ مهم‌تر خالی از لطف نیست:
1- بیان سرگذشت‌های واقعی سبب می‌شود تا با واژگان و فراورده‌های بومی همانند مازو یا شوشتری بیشتر آشنا شویم.
2- عقربۀ ساعت پرکاربردترین واژۀ کخ‌شناختی در اثر انتظاری بوده و نخستین پیدایش هفت رویداد مهم زندگی هیراد را نشان می‌دهد. عقربه‌های انتظاری ساعت، یا زمانی از شبانه‌روز را نشان داده، به آنها می‌رسند، رویشان ایستاده و یا می‌نشینند!
3- مهرداد انتظاری از جنبۀ برگزیدن رنگ عسلی برای چشم شخصیت اصلی داستان با ربابۀ اکبری، لیلا رضایی و پرینوش صنیعی هم‌سلیقه است. او از لحاظ آراستن بانوان زیبا به موهای ابریشمی نیز با انسیه تاجیک وجه تشابه دارد!
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران نقد ادبی-کخ‌شناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
بن‌مایه
انتظاری، مهرداد 1383. کوله‌بار عهد. چاپ سوم (1387)، انتشارات فرادیدنگار، تهران، 428 صفحه.