An Entomological Looking
at the "Eight Books"
پس از نگاه کخشناختی
به صدای پای آب بر
آن شدم تا همزمان با سی و چهارمین سالروز درگذشت سهراب سپهری و برای شناخت اندیشه،
پاسداشت آرمانها و کامجویی از نگاه زیبای این شاعر بزرگ ایرانی، یک اثر مهمتر وی
را بررسی نمایم. نسک هشت کتاب که دارای 135 سروده و 485 صفحه میباشد، هشتگانهای
از سرودگان زیبای سراینده با نامهای مرگِ رنگ، زندگیِ خوابها، آوارِ
آفتاب، شرقِ اندوه، صدای پای آب، مسافر، حجمِ سبز و ما
هیچ، ما نگاه است که در زمان زندگی وی چاپ شد. البته صدای پای آب و مسافر دو
سرودۀ بلند هستند و برخی دیگر از آفریدههای منظوم سهراب هم در این مجموعه نیست.
انواع واژگان و مفهومهای کخشناختی 53 بار در هشت کتاب نام برده شدهاند که به
ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی عبارتند از: پروانه (8)، زنبور (6)، حشره (5)، زنجره
(4)، اطلسی (3)، تار (3)، سنجاقک (3)، شبتاب (3)، مگس (3)، آفت (2)، پرپرچه (2)، پِرْپِری
(1)، شاپرک (2)، کرم (2)، پشه (1)، تارا (1)، چِراغَک (1)، خُنْج (1)، شبپره (1) و عقربک (1).
اگر پراکنش مفهومهای کخپایه در هشت دفتر
سراینده را جداگانه بررسی نماییم، به این آمار خواهیم رسید: مرگ رنگ (2)، زندگی خوابها
(0)، آوار آفتاب (10)، شرق اندوه (8)، صدای پای آب (19)، مسافر (3)، حجم سبز (7) و
ما هیچ، ما نگاه (4).
سپس، میبینیم که بیشترین توجه سپهری به
این موضوع در سالهای تقریبی 1337 تا 1344
و دفترهای صدای پای آب، آوار آفتاب و شرق اندوه بوده است. به بیان روشنتر، بازتاب
ادبی کخها در صدای پای آب به اوج میرسد و از سوی دیگر، سهراب در واپسین سالهای
فعالیتش نسبت به سالهای آغاز چاپ آثار خویش بیشتر از این جانوران یاد کرده است.
سرودۀ صدای پای آب تقریباً 36
درسد مفهومهای کخپایۀ هشت کتاب را در بردارد که اگر آنها را در آمار کلی
در نظر نگیریم، به ترتیب زیر میرسیم: پروانه (6)، زنبور (6)، تار (3)، زنجره (3)،
اطلسی (2)، پرپرچه (2)، حشره (2)، شبتاب (2)، آفت (1)، پرپری (1)، تارا (1)، چراغک
(1)، شاپرک (1)، عقربک (1)، کرم (1) و مگس (1).
یعنی نامهای پشه، خنج، سنجاقک و شبپره
تنها در این سرودۀ بلند دیده میشوند و ترتیب کاربرد سایر واژگان مورد پژوهش با
ترتیب کلی تفاوت چشمگیری ندارد. نوشتار کنونی بازگویی و توضیح سرودههایی که در نگاه کخشناختی
به صدای پای آب حضور نداشتهاند،
و همچنین بررسی سایر نوشتههای سهراب را بیشتر در معرض توجه خویش دارد.
در کنار اشاره به مفاهیم مهم، نام بردن
از برخی واژههای دیگر هشت کتاب هم سودمند است. برای نمونه، سرودۀ لولوی شیشهها
دومین بخش از مانکهای واژۀ کخ را یادآور شده و شخص سراینده نیز آن را چهرهای
انسانی و جدا از بندپایان میداند [صفحههای 131 و 132]:
«گویی مرا مینگری
انسان مهآلود!
مادر مرا میترساند:
لولو پشت شیشههاست!
و من توی شیشهها تو را میدیدم.
لولوی سرگردان!
پیش آ،
بیا در سایهها بخزیم.
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد.
بگذار پنجره را به رویت بگشایم.
انسان مهآلود گریان از روی حوض کاشی گذشت.
و گریان سویم پرید.
شیشۀ پنجره شکست و فرو ریخت:
لولوی شیشهها
شیشۀ عمرش شکسته بود.»
بنابراین اگرچه ترسانیدن کودکان رفتار
شایستهای نیست ولی هنگام اشاره به موجودات واهی و ترسناک دنیای آنان، استعمال نام
لولو بهتر از کخ میباشد.
گونههای آرایۀ بالپولکداران (Lepidoptera) در کانون علاقۀ
سهراب هستند یعنی کاربرد نامهای پروانه، پرپرچه، پرپری (perperi)، شاپرک، خنج، آفات و اتلسی همگی به همین راسته بازمیگردد.
امروزه واژۀ شبپره نیز به گروهی از پروانههای شبپرواز اطلاق میشود ولی در گویش
بومی خاستگاه سراینده- کاشان- آن را برای خفاش که یک پستاندار پرنده است، بکار میبرند
[صفحۀ 321]:
«زندگی تجربۀ شبپره در تاریکی است.»
این واژه در یکی از سرودههای ترجمه شده
توسط سهراب نیز هست ولی از مانک راستین آن بیخبریم:
«شاید به راستی از گریستن سخت فرسودهاید.
شاید به خواب رفتنتان باید.
پس شیون کودکان را، صدای غوکان را، پرواز شبپرگان را فرو نشانیم
...
شاید صدای کرمهای فرو در گل را که به خود میپیچند میشنوید.»
بازی کودکان با پرپرچه که نوعی پروانه و
یکی دیگر از واژگان گویشوران کاشان است، بخشی از دیدههای سهراب در طول سفرهایش میباشد
[ص 352]:
«زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن «جت»ها را
نگاه میکردند.
و کودکان پی پرپرچهها روان بودند.»
وی سپری شدن روزگار کودکی و روزهای سال را
هم با یاری همین جاندار توضیح داده است [ص 472]:
«پشت تبخیر تدریجی موهبتها
شکل پرپرچهها محو میشد.»
پِرپِری نام پروانهها در گویش بومی برخی
ایرانیان- مانند مردم نیشابور- است و بند زیرین میتواند به صدای پروانه و یا بال
زدن پرندهای مانند کبوتر اشاره داشته باشد [ص 349]:
«صدای پِرپِری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم.»
در جایی دیگر، سپهری فقط به خواب
اطرافیان و اسم خواهرش که یکی از نامهای کخپایۀ
بانوان است، میپردازد [ص 416]:
«مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همۀ مردم
شهر.»
رنگ و نگار و سبکبالی پروانهها و
همچنین باور اسطورهای ارتباط پروانههای سپید با مرگ مهمترین جنبههای توجه
سهراب به پروانههاست. شاعر چشمنوازی طرح و رنگ بال این جانداران را با زبان ویژۀ
خودش نشان میدهد [ص 470]:
«آسمان پر شد از خال پروانههای تماشا.»
یا احساس لطیف و کخدوستانۀ خویش را به
شیوۀ دیگری مینمایاند [ص 383]:
«یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در
آرم.»
در همین رابطه و از قول منصورۀ حسینی در
مستند هیچستان که مجموعهای از خاطرات دوستان سهراب با اوست، میفهمیم: «خونۀ فریدون رهنما بود جمعهها. بعد یه پروانه افتاده بود رو استخر. سهراب اینو
گرفت و دستمال کلینکسو بالشو خشک کنه و نمیدونم ... و هر چی بهش میگفتیم آقا جان
این بالش تره، نمیتونه بپره. تو این آفتاب، این در عرض دو دقیقه بال اینو آفتاب خشک
میکنه. بعدم از بالا هی داد میزدن غذا یخ کرد. من رفتم. گفتن سهراب کجاست؟ گفتم که
پروانه رو داره تنفس مصنوعی میده، غرق نشه. یکی گفت پروانه که ایران نیست. پروانه وینه.
بعد فکر کردم شاید حق داره؛ چون هماسم خواهرشه.»
و خودش برای اشاره به ناهماهنگی واقعیات ناگوار
جامعه و آموزههای درسی دانشآموزان در نوشتاری با عنوان معلم نقاشی ما گفته است: «حرف کتاب، پروانۀ خشک لای کتاب بود. و کتاب مخاطب نداشت. خود مخاطب خود بود.»
همانگونه که پیشتر در نوشتارهای خالکوبی پروانهای و سپیدهها گفتیم، سبکبالی و ارتباط پروانهها با مرگ موضوعی
قابل پژوهش است که در فرهنگهای بیگانه یا شاید بومی- مثل باورهای مردمان ازغند- ریشه دارد. سپهری برای اشاره به خستگی از روزگار و آرزوی
رسیدن روزهای خوب میپرسد [ص 243]:
«ای همه خستگان! در کجای شهپر ما، از سبکبالی پروانه نشان
خواهد گرفت؟»
و سپس ناپایداری زندگی آدمی را به بالا
رفتن یک دود سبک که در واقع همان گذر پروانه است، تشبیه مینماید [ص 254]:
«و چه بود این لکۀ رنگ، این دود سبک؟ پروانه گذشت؟ افسانه
دمید؟
نی، این لکۀ رنگ، این دود سبک، پروانه
نبود، من بودم و تو. افسانه نبود، ما بود و شما.»
وی پدیدۀ مرگ و باور خروج روح از بدن از
راه دهان را به صورت زیر یادآوری نموده است [صص 355 و 356]:
«ولی مکالمه، یک روز، محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرکهای انتشار حواس
سپید خواهد کرد.»
به بیان بهتر، برونرفت روح از تن- از راه
نای و دهان- همانند پرواز پروانههای سپیدی است که پیرامون خویش را روشن میسازند!
از جنبۀ دیگر و با توجه به مجهز بودن خفاش به سامانۀ ارسال و دریافت امواج صوتی (Echolocation) و محو شدن
مکالمه، برخی از پژوهشگران این بخش از سرودۀ سهراب را در ارتباط همزمان با پروانه
و خفاش میدانند (بنمایه). لازم است بدانیم
که شاپرک یک نام بومی برای خفاش (Bat) هم هست و همچنین، شاپرکها (Nocturnal butterflies) غذای مطلوبی برای
این پستانداران کخخوار (Insectivorous mammals) میباشند! در این معنا، سرانجام
همگی به آرمان خویش خواهند رسید: پروانههای سپید که نماد روح هستند به خدا میرسند؛
خفاش یا شکارگر به شکار دلخواهش یعنی شاپرک دست میبابد و آدمی هم راهی دیار باقی
میگردد.
اگر آثار دیگر این سراینده را بنگریم،
همچنان از پروانهها سخن رانده است. او هنگام نوشتن خاطرات سفر به توکیو در سال 1339 خورشیدی میگوید: ««هزار بار ریزش گلها را به تماشا نشسته باش، و از آن پس با آراکیدا همآوا شو:
شکوفه ریخته و
بازگشت به شاخه؟
آه این پروانه بود.»
یا یک سرودۀ ژاپنی را با مضمون زیر را به
پارسی برگردانده است:
«خزهها راههای خطمینشان شما را فرا گرفته
کوهسار زمرد پریده رنگ پنجرههای روستائیتان
آکنده است.
به سرمستی شما زیر شکوفهها، رشک میبرم،
بیگمان پروانهها، در رؤیاهاتان میپرند.»
و همچنین سرودهای از شاعری به نام لی
پای (Li Pai) که در ارتباط با پرنیان- یکی از
فراوردههای ابریشمی- است را ترجمه میکند:
«شرابی از تاک
جامهای از زر،
دو هفت ساله دختری از «وو» بر سمندی لاغر
میان.
وسمهاش بر ابرو، پرنیان پایپوش گلفامش در پای.
سخن گفتنش لغزان اما صدایش دلنواز.»
بر این پایه، سپهری شخصاً در آثارش به
فراوردههای ابریشمی و ویژگیهای آنان نپرداخته است؛ البته بیگمان با ایشان
آشنایی دارد. چنانچه در مستند مکتوب هیچستان و خاطرهای مرتبط با وی میخوانیم: «روزی که به خانهاش رفته بودیم و ظرفی آجیل شیرین جلویمان گذاشت و چون فرانک به
آجیل شیرین علاقه داشت، هنگام رفتن بی آنکه متوجه بشویم، آجیلها را در دستمالی ابریشمین
و کار ژاپن بقچهبندی کرد و به او داد.»
زنبور دومین موضوع کخشناختی مورد اشاره
در سرودههای سهراب است. انگار او همواره از نیش و حتی آوای زنبور هراس داشته، ولی
البته از زمود آنها در گردهافشانی گیاهان نیز آگاه میباشد. سرودۀ کو قطرۀ وهم
به همین موارد و یک ترس و امید شاعرانه میپردازد [صص 201 تا 203]:
«سر برداشتم:
زنبوری در خیالم پر زد
یا جنبش ابری خوابم را شکافت؟
در بیداری سهمناک
آهنگی دریا-نوسان شنیدم، به شکوه لب
بستگیِ یک ریگ
و از کنار زمان برخاستم.
هنگام بزرگ
بر لبانم خاموشی نشانده بود.
در خورشید چمنها خزندهای دیده گشود:
چشمانش بیکرانی برکه را نوشید
بازی، سایۀ پروازش را به زمین کشید
و کبوتری در بارش آفتاب به رؤیا بود.
پهنۀ چشمانم جولانگاه تو باد، چشمانداز بزرگ!
در این جوش شگفتانگیز، کو قطرۀ وهم؟
بالها، سایۀ پرواز را گم کردهاند.
گلبرگ، سنگینی زنبور را انتظار میکشد.(1)
به طراوت خاک دست میکشم،
نمناکی چندشی بر انگشتانم نمینشیند.
به آب روان نزدیک میشوم،
تا پیدایی دو کرانه را زمزمه میکند.
رمزها چون انار ترکخورده نیمه شکفتهاند.
جوانۀ شور مرا دریاب، نورستۀ زود آشنا!
درود، ای لحظۀ شفاف! در بیکران تو زنبوری
پر میزند.»
ترس و علاقۀ سراینده نسبت به زنبور در
سرودۀ روانه هم دیده میشود [صص 247 و 248]:
«چه گذشت؟
- زنبوری پر زد
- در پهنۀ ...
- وهم. این سو، آن سو، جویای گلی.
- جویای گلی، آری، بیساقه گلی در پهنۀ خواب، نوشابۀ آن ...
- اندوه. اندوه نگاه: بیداری چشم، بی
برگیِ دست.
- نی. سبدی میکن، سفری در باغ.
- باز آمدهام بسیار، و رهآوردم: تیناب
تهی.
- سفری دیگر، ای دوست، و باغی دیگر.
- بدرود.
- بدرود، و به همراهت نیروی هراس.»
سهراب در سرودۀ شکپوی از آواز
زنجره و زنبورهراسی سخن میگوید [صص 257 و 258]:
«بر آبی چین افتاد. سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمهای: خندیدند. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست:
من آبم.
این سنگ، پیوندش با من کو؟ آن زنبور، پروازش تا من کو؟(2)
نقشی پیدا، آیینه کجا؟ این لبخند، لبها
کو؟ موج آمد، دریا کو؟
میبویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، «او»
آمد، «او» آمد.»
نمودی دیگر از رابطۀ عاطفی ناخوشایند
زنبور و سپهری یا شاید اشارهای ساده به لاشۀ یک زنبور مغروق در بندهای زیرین دیده
میشود [ص 296]:
«تنها من، و سرانگشتم در چشمۀ یاد، و کبوترها لب آب.
هم خندۀ موج، هم تن زنبوری بر سبزۀ مرگ،
و شکوهی در پنجۀ باد.
من از تو پرم، ای روزنۀ باغ هم آهنگی کاج و من و ترس!»
سهراب بارها ترسش را نسبت به چیزهای
گوناگون بیان داشته است. مثلاً در مورد مار و اتاق آبی میگوید: «مار در خانه ما زیاد بود، گنجی در كار نبود، من همیشه برخورد با مار را از پیش
حس كردهام. از پیش بیدار شدهام. وجودم از ترس روشن شده است. میدانم كه هیچ وقت از
نیش مار نخواهم مرد.»
ولی حتی در نوشتههای دیگرش نیز اشارۀ
مستقیمی به زنبورهراسی ندارد. برای ما همین نشانهها کافیست تا بدانیم از آنها میترسد.
سپهری در هفدهم اسفند 1342 نامهای به یکی از دوستانش مینویسد که: «من خواب گذشتههای قشنگ را نمیبینم. زنبور روزگار من بهتر از زنبور یونان باستان
نیش میزند. دینامیسم پروازش هم بیشتر است.»
یا در خاطرات توکیو- شانزدهم اکتبر- میگوید:
«چشمۀ تماشا را میبندی تا بیافرینی، گردش این زنبور را دنبال
نمیکنی، نیمه راه در پی واژه و آهنگی میگردی تا شعرت را بگویی.»
از سوی دیگر، اشارههای مستقیم سراینده
به زنبورهای انگبین (Honeybees) مربوط میشود و در برخی جاها هم نمیتوان
مراد وی از نوع زنبور را تشخیص داد. در اتاقی آبی دربارۀ علفهای هرزی با گلهای
آبی رنگ و یک باور بومی-آئینی مینویسد: «در كشتزارهای دشت صفیآباد چقدر Bleuet بود. آبیاش محشر بود،
هنگام درو، دهقانان روسی اولین دستۀ چاودار را با تاجی از این گل میآراستند، و پیش
تمثال مقدس مینهادند. میدانستند در شدت خشكسالی، این گلهای آبی كوچك چه نوشابۀ سرشاری
به زنبورهای عسل میبخشند.»
کاربرد دسترنج عمدۀ زنبورهای انگبین در
هنر خطنویسی وی به هنگام بیان توضیحاتش دربارۀ مُرکب کشف میشود: «مایۀ اصلی مرکب ما همان بود که در مرکب مصریان قدیم بود: دوده و صمغ عربی. اما
زعفران و گلاب و کافور و عسل هم در مرکب ما بود. و مرکب را در خانه میساختیم.»
و بهرهگیری از واژۀ موم را تنها در
برگردان یک سرودۀ کوتاه میبینیم:
«خمیدگی کوهها، ماران سیمین را ماند،
تلهای خاک، پیلان مومین را»
سهراب شخصیتی بسیار عاطفی، طبیعتدوست و
سیاستگریز است که محمود فیلسوفی- یکی از دوستانش- دربارهاش میگوید: «در سفرهای کوتاهی که با هم داشتیم، رفتار و اخلاق خارقالعاده از خود نشان میداد.
مثلاً اگر شاخۀ درختی را میشکستیم، ناراحت میشد. اگر مورچهای میدید، راهش را عوض
میکرد. ... کسی که از آزار رساندن به یک مورچه میترسید؛ کسی که در گالری نقاشیاش
شهربانو فرح سه بار آمد و او نرفت (یعنی اینکه از آنها خوشش نمیآمد.) بنابراین نمیتوانست
روحیۀ سیاسی نداشته باشد؛ اما عقیدۀ خاصی هم نداشت.»
یا در سرگذشتش میخوانیم: «همۀ آشنایان بارها او را کنار حوض یا جوی آب، در حالی دیدهاند که برگ یا چوب
خشکی در دست دارد و مورچه یا پروانهای را نجات میدهد.»
ولی جای شگفتی است که هرگز در هشت کتاب
یا جاهای دیگر سخن مستقیمی دربارۀ مورچهها نمیگوید. سپهری تنها در معلم نقاشی
ما یادی از این کخ به میان میآورد: «این سو حدیث به هم رسیدن مور و زنبوری بود
(که اشارت عطار از ما پوشیدهاند). و آن سو شرح دیدار ابوسعید و بوعلی (که نه حرف دقیق
این را فهمیدیم، نه سخن نازک آن را). ... جایی، پشهای از چناری کوهپیکر پوزش میخواست
(که ما را از کارش خنده میگرفت). و جایی، گنجشکی در آشیان لکلکی خانه میساخت (که
ما را دل بر اشتباهکاری او میسوخت).»
هنگامی که سهراب از حشره (= کُخ) نام میبرد،
نوع آن چندان روشن نیست و تنها میتوان گمانهزنی دربارۀ شیوۀ زندگی یا رفتارهای
ویژۀ برخی کخها داشت. برای نمونه، وقتی میفرماید [ص 319]:
«مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.»
احتمالاً منظورش کخهای بالداری مانند زنجرهها
هستند که در سپیدهدم، جنبش، آوازخوانی و پرواز خویش را آغاز مینمایند. یا وقتی
از باورش دربارۀ زندگی میگوید [ص 321]:
«زندگی بعد درخت است به چشم حشره.»
شاید مرادش کخهایی هستند که همۀ چرخۀ
زندگی خویش را در ارتباط با درختان سپری مینمایند. جملۀ بالا بدان مانک است که
همانطور که یک درخت همۀ دنیای کخ درختزی میباشد، ما آدمیان نیز نباید نگاهمان
به زندگی تکبعدی بوده و فقط به اموری مانند ثروت، شهرت، شهوت، کار، ورزش، دانش یا
... بپردازیم. نگاه انسان معمولی امروزی به درخت هم تکبعدی است و یک درخت را تنها
برای سایه، میوه، زیبایی یا ... پرورش میدهد.
بسیاری از کخها به حالت بالغ و در زیر
بوتهها، پوستۀ درختان، شکاف سنگها یا درون خاک زمستان را سپری مینمایند و در
چنین وضعیتی شاید با برف و باران زمستانی خیس نیز بشوند. هنگامی که سپهری به
زمستان اشاره میکند [صص 404 و 405]:
«زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.»
یعنی کخهای زمستانگذران با چشمان اشکبار
و مشتاق فرا رسیدن بهار را انتظار میکشند!
جای بسی خوشوقتی است که واپسین بند از
سرودۀ تا انتها حضور، دفتر ما هیچ، ما نگاه و نسک هشت کتاب و
ته شب هم به کخها و مفاهیم کخشناختی ربط دارد! [ص 485]
«ته شب، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژۀ صبح
صبح خواهد شد.»
گویی سهراب خواسته است به آواز شبانۀ
جیرجیرکهای (Cricket) نر برای یافتن جفت اشاره کند و روشن
است که در پایان این آواز، جفت خویش را مییابند و یا شب و تنهایی آنها به انتها
میرسد. این گمان هم هست که سراینده دوباره به یاد زنجرهها (Cicadas) و آوازهای بلند
ایشان پس از سپری شدن شب افتاده باشد!
سراینده در پایان دفتر صدای پای آب از ما
میخواهد [ص 331]:
«نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز
کنیم.»
مرادش گونههایی هستند که برای آدمی
خوشایند نیستند؛ زیرا آدمی از گونۀ ناخوشایندی مانند پشه همواره گریزان است و بر
روی گونۀ خوشایندی مثل پروانه همیشه در را میگشاید!
با خوانش هشت کتاب و دیگر آثار بازمانده
از سهراب درمییابیم که زنجرهها نیز بسیار مورد توجه او بودهاند. چنانچه در خاطرات
سفرش به توکیو- 14 اوت- مینویسد: «زنجرههای اینجا یک جور دیگر میخوانند،
دارم میشنوم، و از آن آفتابهاست. بیهوده از این ایوان به درختها خیره نشو، خودشان
را نخواهی دید. در شاخ و برگ پنهانند، آفتاب که میشود آوازشان را سر میدهند. لکۀ
ابری روی آفتاب، و آنگاه خاموشی همزمان همۀ زنجرههای شهر. از صدای زنجره به تابستانهای
شهر خودم میرسم، فصل توت، و موسم درو، و پنبهکاریها و خرمنها، چه نشانههای خوشی.
در دشت صفیآباد از پی زنجرهها میگشتم. زمزمهشان در گوش. خودشان ناپیدا، مگر اینکه
پر میزدند. از این بوته به آن، و در آفتاب سوزان، خارستانها پر آوازشان میشد.
دیروز در ایستگاه کاگوماچی، کودکی را دیدم زنجرهای را در قفس
کرده بود، نشنیده بودم زنجره را در قفس کنند، آن هم در این دیار، که روی خاکش جا پای
بودا نشسته، و رستگاری و معرفت تا جهان بی جان دامن کشیده، در کوشو (Kocho) بود که پروانهای به بلندی شناسایی رسید، و بودا شد. و
در جای دیگر در یوکی، دیدی که چگونه روان برف از مرد پارسا یاری خواست تا به رستگاری
برسد، و تو خوابها میبینی، میرنجی از آزاری که به زنجرهای رسد. پس آن همه ماهی،
آن همه مرغ، آن همه چارپا، همه را نادیده گرفتی، نه در این دیار، که در زادگاه بودا
نیز خواب طلایی خود را نخواهی یافت. دست بدار، و از پی دلجویی خود به دوردستها سفر
کن، فراتر از سبلان و سینا. و با پیروان مسیح همپا شو، تا رویای سنژان را بی دغدغه
برایت باز گویند، و تو به سروشی که بدو رسید دل خوش دار: بکش و بخور.»
نویسنده با خواندن واپسین جملۀ سطر بالا
به یاد شکار و زنجرهخواری ایرانیان در گذشتۀ نه چندان دور میافتد. اکنون باید
بپرسیم که در هنگام نگارش متن، آیا ذهن سهراب هم با چنین اندیشهای مشغول بوده است
یا خیر؟
او یازدهم مارس در توکیو مینویسد: «گاه صدای زنگی: و پیداست که از کنار سکوی یک ایستگاه میان راه میگذریم. و صدا
بلعیده میشود. و بی هیچ طنینی، بیانگار که زنجرهای خواند. و میان خواندن مرد، هیچ
چیز سرانجام نمییابد. ما هرگز نمیخوانیم، صدا خود خوانده میشود.»
آوازهای بلند و هماهنگ زنجرههای نر که
به جفتیابی احتمالی و مرگ قطعی آنها میانجامد، شاید در نگاه سهراب یک سرنوشت
غمناک باشد [ص 250]:
«زنجره را بشنو: چه جهان غمناک است، و خدایی نیست، و خدایی
هست و خدایی ...»
و شاید هم نباشد! [ص 328]
«و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونۀ یک زنجره نیست.»
به هر روی، سپهری جور دیگری نگاه میکند
و همانگونه که تنها پس از مرگ شاپرک میتوانیم به زیبایی بالهایش پی ببریم، همین
آوازها و مرگ گروهی زنجرههاست که توجه آدمی را به خود جلب مینماید [ص 329]:
«مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.»
سراینده با گفتن آرزوهای آشتیجویانۀ
خویش به رفع بدخوابی کودکان در گیرودار آوازخوانی این کخها نیز میاندیشد [ص 370]:
«من گره خواهم زد، چشمان را با خورشید، دلها را با عشق،
سایهها را با آب، شاخهها را با باد.
و بههم خواهم پیوست، خواب کودک را با زمزمۀ زنجرهها.»
و در ادامۀ همین آرزوها دلش میخواهد به
یاری پیرْخَر [pirkhar] شتافته و مگسهایش را براند [ص 371]:
«خر فرتوتی در راه، من مگسهایش را خواهم زد.»(3)
البته ایشان به سودمندی راستین و بایستگی
وجود مگسهای مزاحم باور داشته و نمیپسندد که طبیعت خالی از وجود مگس باشد! [ص 326]
«و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.»
همانگونه که در سطرهای بالا دیده شد،
سهراب دیدگاهی دوگانه نسبت به مگسها بروز داده است. انگار چنین رویکردی را در
مورد سوسریها (Cockroaches) نیز میبینیم. در نسک هنوز در
سفرم و سال 1349 خورشیدی، نامهای به سهراب منتسب میگردد: «میان هوای کاشان و نیویورک اختلاف زیاد است. مدتی پهلویم درد میکرد و این درد
مضحک سرانجام از رو رفت. نیویورک تخمسگ است. این روزها گرما و رطوبت ما را بیچاره
کرد. در آپارتمان مثل حضرت ابوالبشر راه میرویم و باز هم این برهنگی کاری از پیش نمیبرد.
گرما و رطوبت و کثافت هوا دست به دست هم دادهاند. این سوسکهای پدرسگ هم که مرا راحت
نمیگذارند. تا میروم به آشپزخانه و چراغ را روشن میکنم، همه در میروند، مرا میشناسند،
همه به هم میگویند فلانی آمد، یکی از بشقاب میپرد پایین و یکی از روی قوطی نمک. و
همه با هم در میروند. انگار میگویند یک، دو، سه، بعد در یک آن فرار میکنند. میترسم
تمام نقاشیهای مرا بخورند.»
ولی محسن مخملباف در مجلۀ فیلم- شمارۀ
156- یا نشریۀ هرستوک نقل کرده است که: «یکی از دوستان من شبی نزد سپهری میهمان بوده،
موقع گفتگو سوسکی وارد اتاق میشود و دوست من قصد داشته آن را با دمپایی بکشد. سپهری
جلوی او را میگیرد و میگوید: «تو فقط میتوانی به او بگویی که به اتاقت نیاید.» دوست
ما سوسک را با دمپایی میگیرد و به بیرون پرتاب میکند. سپهری گریهاش میگیرد که صاحب
جانی در این جهان مجروح شد، و از دوست من میپرسد که: «نیندیشیدی اگر در این نیمه شب
پای این سوسک بشکند و با توجه به اینکه سوسکها به اندازۀ ما آنقدر متمدن نیستند که
بیمارستان داشته باشند، چه خواهد شد؟ و از کجا معلوم که این سوسک مادر بچه سوسکی نباشد
که منتظر بازگشت مادرش به خانه است؟» شما به این نگاه شاعرانه دقت کنید، اگر طبع بشر
به این لطافت برسد که نگران آب خوردن یک کبوتر از آب نازلال باشد، یا نگران مجروح شدن
یک سوسک، طبیعتاً این همه به خشونت دامن نمیزند و به راحتی در هر جا آدم نمیکشد.»
نگاه سهراب به مگسها زیبا و قابل انتظار
است ولی در مورد پذیرش گفتههای مرتبط با سوسریها بایستی بیشتر اندیشید. آیا
سهراب میتوانسته در یک فضای صمیمانه به سوسریها بگوید پدرسگ و در محفل صمیمانۀ
دیگری برای زخمی شدن یک سوسری بگرید؟
پدر سهراب اهل موسیقی و هنر بود [ص 305]:
«پدرم نقاشی میکرد.
تار هم میساخت، تار هم میزد.
خط خوبی هم داشت.»
اما چگونگی رابطۀ سراینده با تار برای
نویسندۀ نوشتار کنونی نامعلوم است. آیا او نیز به تار زدن یا ساختن دست میزد؟ سهراب
در سرودۀ تارا به تنهایی و غم اشاره میکند [صص 238 و 239]:
«از تارم فرود آمدم، کنار برکه رسیدم.
ستارهای در خواب طلایی ماهیان افتاد.
رشتۀ عطری گسست.
آب از سایۀ افسوسی پر شد.
موجی غم را به لرزش نیها داد.
غم را از لرزش نیها چیدم، به تارم برآمدم، به آیینه رسیدم.
غم از دستم در آیینه رها شد:
خواب آیینه شکست.
از تارم فرود آمدم، میان برکه و آیینه، گویا گریستم.»
نویسنده دقیقاً نمیداند که تارعنکبوت
مراد از کاربرد واژۀ تار است یا این سروده میخواهد به تارنوازی سراینده در کنار
برکه بپردازد؟ او همچنین به درستی آگاه نیست که تارا یک نام بومی یا نو برای
عنکبوت میباشد یا فرنامی برای سهراب؟ تارا به مانک ستاره و یک نام دخترانه هم
هست. آیا تار همان پرتوی نوری نیست که از سوی اجرام آسمانی به سوی فضای بیکران و
چشمان ما گسیل میشود؟ آیا منظور سراینده از تارا، عنکبوت است که همیشه تار دارد-
یعنی تارا!- یا ستاره که تنها سه تار دارد؟!
گفتنی است که تار نام یک دریاچۀ بازدید
شده توسط سهراب در نزدیکی شهر دماوند نیز هست! در اتاق آبی مینویسد: «یك بار دیگر، در آفتاب صبح، كنار دریاچۀ تار روی سنگی نشسته بودم. نگاهم بالای
زرینهكوه بود، از زمین غافل بودم، به تماشا مكثی داده شد. پیش پایم را نگاه كردم:
ماری میخزید و میرفت.»
و در خاطرات سپهری از توکیو- 20 نوامبر- میخوانیم:
«از هزاران سال پیش، با دانش و هنر برای تو تارها تنیدهاند،
و از مادر تا زادی پایبند تو بود، این نیرویی که گاه در تو خود مینماید، این را زنده
نگهدار: و تارها میگسلد.»
و چنین است که سپهری، این شاعر رنگها و
نقاش واژهها، تارهای عنکبوت را به تارهای دانش و هنر تبدیل مینماید!
گل اتلسی که نام خود را از پارچۀ ابریشمی اتلس (Satin) برگرفته است، همه جا مورد توجه
سهراب قرار میگیرد؛ خواه در فقرخانه باشد [ص 468]:
«از پریشانی اطلسیها
روی وجدان من جذبه میریخت.»
خواه در بیمارستان [ص 326]:
«و نپرسیم کجاییم،
بو کنیم اطلسی تازۀ بیمارستان را.»
و خواه در حیاط خانۀ پدری [صص 367 و 368]:
«ابری نیست.
بادی نیست.
مینشینم لب حوض:
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب.
پاکی خوشۀ زیست.
مادرم ریحان میچیند.
نان و ریحان و پنیر، آسمان بیابر، اطلسیهایی
تر.»
تر و تازه یا پریشان بودن اتلسی هم چندان
مهم نیست؛ زیرا هر حالتی از این گیاه زینتی با شیوۀ خاص خودش احساس نرم سراینده را
به غلیان وامیدارد.
او در اتاق آبی از یک گل دیگر نام میبرد:
«بهارها یادم هست، گاه یگ گل مخملی میكندم و میان اطاق آبی
پرت میكردم، نمیدانستم چرا.»
و البته مخمل نوعی دیگر از بافتههای
ابریشمی است که دربارهاش میگوید: «دیگر در اطاق آبی فرش نبود، صندوق مخمل نبود،
لاله و آینه نبود، هیچ چیز به خالی اطاق چنگ نمیزد.»
اکنون این پرسش مطرح میشود که آیا مراد
سهراب از کاربرد نام گل اتلسی در هشت کتاب با گل مخملی در اتاق آبی یکسان است یا
خیر؟
واژۀ شبتاب در دفتر صدای پای آب به کرم
شبتاب (Glowworm) اشاره میکند [ص 326]:
«و نگوییم که شبتاب ندارد خبر از بینش باغ.»
ولی در سایر بندهای هشت کتاب گویا مهتاب
را هم نشانه گرفته است! در بند زیرین نمیفهمیم که یک کرم شبتاب در میان تاریکی
حرکت میکند یا مهتاب در سیاهی شب و از میان ابرهای سپید میدرخشد؟ [ص 48]
«لغزان میان خرمن دوده
شبتاب میفروزد در آذر سپید»
و واژۀ چراغک هم به کرم شبتاب اطلاق میشود،
ولی آیا مراد سرایندۀ سرودۀ پایین نیز همین موجود است؟ [ص 274]
«دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان، تنها، تک بود.»
و اما در سرودهای دیگر، مسلماً گیاه ماه
آسمان را شبتاب دوردست خطاب کرده است [ص 210]:
«هشیاریام شب را نشکافت، روشنیام روشن نکرد:
من تو را زیستم، شبتاب دور دست!»
سپهری در هشت کتاب از قول خودش واژۀ آفت
یا آفات را بکار نگرفته است. یک بار آرزوهای بزرگ فعالان عرصۀ دفع آفات کشاورزی و
استفادۀ بهینه از آب را در دفتر صدای پای آب نام برده [ص 314]:
«حملۀ لشگر پروانه به برنامۀ «دفع آفات».
حملۀ دستۀ سنجاقک، به صف کارگر «لولهکشی».»
و مرتبۀ دیگر گفتۀ کس دیگری را در دفتر آوار
آفتاب بازگو مینماید [ص 193]:
«چشم من بر پیکرش افتاد، گفت:
«آفت پژمردگی نزدیک او.»
دشت: دریای تپش، آهنگ، نور.
سایه میزد خندۀ تاریک او.»
البته در نوشتار معلم نقاشی ما
برای گلایه از رواج خودکار میگوید: «خودکار آفتی شد و به جان مداد افتاد.» یا در زندگینامهاش و برای اشاره به سبک نقاشی خود مینویسد:
«شاخۀ نقاشی من دستخوش آفت نبود.» یعنی نقطههای به ظاهر سیاه و ناخوشایند را نشان نمیداد. مفاهیم
اخیر به آنچه از ذهن متخصصان کشاورزی دربارۀ مفهوم آفت میگذرد، شباهت ندارند.
بنابراین، شاید او تقسیمبندی جانوران به دو گروه آفت و سودمند را نپذیرفته بود و
چه خوب میشود اگر این نکته را نیز به پای طبیعتدوستی وی بگذاریم.
هنگامی که سهراب از وجود احساسات زهرآگین
و کرموار در مغز زمینآسای خود حرف میزند، در واقع به زیستگاه کرم خاکی (Earthworm) توجه دارد [ص 102]:
«در نم زهر است کرم فکر من زنده
در زمین زهر میروید گیاه تلخ شعر من»
اما در بند زیرین انگار به کرمینۀ کخهایی
اشاره میکند که پیکر آدمی را پس از مرگ خورده و او را به خاک تبدیل میسازند! [ص 326]
«و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
یعنی اگر کرمها مردۀ انسان را نمیخوردند،
داستان زندگی که همان «از خاک برآمدن و در خاک شدن» است، داستانی ناتمام و دارای
کاستی بود.
و سرانجام باید گفت که کاربرد واژۀ عقربک
در سرودههای این سراینده به مانک عقربۀ ساعت یا گزدم کوچک (Small scorpion) یا نیست؛ بلکه به
جهش پرفشار و بالاسوی آب اشاره دارد [ص 421]:
«ببین، عقربکهای فواره در صفحۀ ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.»
فوارههای پرفشار آب سبب میشوند تا قطرههای
ریز و ریزتری تشکیل شده و در فضای پیرامون حوض پراکنده یا گَرد شوند. از سوی دیگر،
گزدم با نیش زدن آدمی را از پای در میآورد و بینندهای هم که به تماشای عقربکهای
حوض مشغول میگردد، زمانش را از دست داده یا به گرد تبدیل مینماید!
همچنین آیدین آغداشلو با یک تعبیر کخپایه-
یعنی استفاده از واژۀ مخملی- دربارۀ آثار سپهری [صفحۀ 34] گفته است: «میدانم به آب و خاکش تعلق داشت و سعی کرد تصویرگر این سرزمین باشد. نیازی
نیافت ابروهای کمانی و بُته جقه نقاشی کند تا کارش ملی و محلینما شود. آن
دیوارهای نرم و کاهگلی و آن خاک مخملی بسیط و ممتد را که میبینی، درمییابی که
کجا را میگوید.»
نویسنده نیز بر پایۀ پژوهش کنونی و در
تأیید نظر ایشان معتقد است که سهراب از ابروهای کمانی و بته جقه استفاده نکرد؛ حتی
سبک و مفهومهای خاوری را هم در سرودههایش آورد ولی با گنجاندن واژگان بومی
توانست آثارش را تا حد توان خویش و به طور ستایشبرانگیزی ملی و جهانی سازد.
اکنون که نگاه کخشناختی به هشت کتاب
پایان یافت، چکیدۀ شش یافتۀ مهمتر آن بازگو میشود:
1- پروانهها مهمترین کخهای مورد توجه
سهراب در هشت کتاب هستند که از جنبههای زیبایی طرح بالها یا رنگ و نگار، سبکبالی،
ارتباط با پدیدۀ مرگ و بازیهای کودکانه به آنها پرداخته میشود. بر خلاف بیشتر
شعرا، این سراینده از فراوردههای ابریشمی و ویژگیهای آنها نامی نمیبرد.
2- پس از پروانهها، زنبورهایی مورد توجه
سپهری قرار گرفتهاند که همواره از آنها میترسد! زنبورهای انگبین بیشتر به چشم
سهراب آمدهاند ولی او از انگبین و موم که فراوردهها و مورچگان که خویشاوندان این
کخهای سودمند هستند، نامی به میان نمیآورد.
3- زنجرهها و آوازشان بسیار مورد توجه
سهراب بودهاند. او معلمش را با یاری زنجره توضیح میدهد؛ در ژاپن آنها را دیده و
یاد میکند و در هشت کتاب نیز به ایشان میپردازد.
4- جالب است که دفترهای صدای پای آب و ما
هیچ، ما نگاه و نسک هشت کتاب با یاد و نام کخها به پایان میرسد!
5- سهراب در کنار کاربرد مفهومهای خاوری
مانند پروانه، کرم، سنجاقک یا شبتاب، از واژگان بومی گوناگون نیز استفاده کرده
است. پرپرچه، خنج و چراغک از این جملهاند.
6- نادانستههای کخشناختی دربارۀ سهراب
و آثارش بسیار است. هر اندازه که در فهم این اثر بیشتر کوشیده میشود، انگار
ناآگاهی پژوهشگر ابعاد تازهتری پیدا میکند!
امید است این نوشتار به اندازهای مورد
توجه دوستداران سهراب سپهری، ادبیات پارسی و کخشناسی ادبی قرار گرفته باشد که با
بیان دیدگاههای خویش بر غنای آن بیفزایند.
بنمایهها
سپهری، سهراب 1389. هشت کتاب. چاپ نخست،
انتشارات راستین، تهران، 520 صفحه.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
(1) یک زنبور انگبین که روی گلبرگهای گیاه قاصدک در توسآنجلس نشسته است.
(2) یک زنبور زرد که در کوههای پیرامون توسآنجلس یافت میشود.
(3) چند مگس که بر چهرۀ یک الاغ جوان نشستهاند.