An Entomological Looking
at the "Soft Soils of the Kooshk"
عبدالحسین برونسی
یکی از کشتههای نامدار جنگ هشت سالۀ ایران و عراق است و نسک کنونی به بیان گوشههایی
از زندگی وی میپردازد. در واقع، نویسنده- سعید عاکف- با پارهای از دوستان،
همرزمان و اعضای خانوادۀ نامبرده گفتگو نموده و ماحصل آن را به صورت هفتاد خاطرۀ
جداگانه منتشر کرده است. این اثر به یاری رانتهای دولتی و سبک خاص پدیدآورندهاش
تاکنون بارها چاپ و توزیع گشته، عنوان پرتیراژترین کتاب دفاع مقدس (206000
نسخه تا چاپ پنجاه و نهم) را به خود اختصاص داده و هنوز هم از اقبال خوبی در میان
عوام برخوردار میباشد. آنچه سبب شد تا به بررسی این نسک بپردازم، در گام نخست،
برادرم- عباس حیدری- است که روحیۀ مذهبی بالایی داشته و نسک یاد شده را در اختیارم
قرار داد. از سوی دیگر، شماری از نظرات خوانندگان در بخش پایانی کتاب با اسم نامههای
خواندنی آورده شده است. من هم بدین وسیله خواستم برداشت خویش را بنویسم:
شادروان برونسی، کسی است که در راه
اسلام، انقلاب و کشورش جان سپرد. بنابراین میتوان او را شهید اسلام و انقلاب
نامید. البته باورهای دینی وسیاسیاش در نهایت به دفاع از آب و خاک کشور هم
انجامید و شایسته است تا به عنوان یکی از پاسداران ایران مورد ستایش و قدردانی
قرار گیرد. داوری دقیق دربارۀ شخصیت او زمانی شدنی خواهد بود که بدانیم او از میان
گزینههای ایران، ایرانیان، اسلام و انسانیت کدام یک را برمیگزید. نگارنده بر این
باور است که انساندوستی یک ویژگی جهانی یا فرامرزی است. آنگاه که فردی میهنپرست
و دارای روحیۀ انساندوستانه باشد، به یک قهرمان ملی تبدیل خواهد شد. گرایش و دفاع
متعصبانه از ارزشهای موهوم دینی به آن دلیل ناپسند است که در هماهنگی کامل با
انسانیت و حتی آرمانهای میهنپرستان نیست.
هر کدام از بخشهای هفتادگانۀ خاکهای
نرم کوشک، گوشهای از رفتار و گفتار برونسی را به صورت خاطره بیان میکند. شاخکهای کج شده و شیرینتر از عسل دو موردی هستند که نام خود را از مفهومهای کخشناسی گرفته و در
این نوشتار، با کسب اجازه از ناشر، آنها را بررسی و بازنشر مینماییم.
شاخک* (Antenna) یکی از اندامهای
حسی کخها بوده و معمولاً به تعداد دو عدد روی سر آنها دیده میشود.
علیاکبر محمدی پویا، خاطرهگو، گیرندههای
حساس مینهای جنگی را نیز با همین نام معرفی میکند:
[اواخر سال شصت و
دو بود. دقیقاً یادم نیست آن روز مناسبتی داشت یا نه، ولی میدانم بچههای گردان
را جمع کرد که برایشان حرف بزند. ابتدای صحبتش مثل همیشه گفت: «السّلام علیکِ
ایّتها الصدّیقّه الشّهیده، سیّده نساء العالمین»
بغض گلوش را گرفت و اشک توی چشمهاش جمع
شد. همیشه همینطور بود؛ اسم حضرت را که میبرد، اشکش بیاختیار جاری میشد. گویی
همۀ وجودش عشق و ارادت بود به اهل بیت عصمت و طهارت (علیهمالسّلام). موضوع صحبتش،
حول و حوش امدادهای غیبی میگشت. لابهلای حرفهاش، خاطرهای هم تعریف کرد؛ خاطرهای
از یکی از عملیاتها. گفت:
«شب عملیات، آرام و بی سر و صدا داشتیم
میرفتیم طرف دشمن. سر راه، یکهو خوردیم به یک میدان مین. خدایی شد که فهمیدیم
میدان مین است؛ وگرنه، ما گرم رفتن بودیم و هوای این طور چیزها را نداشتیم. بچههای
اطلاعات عملیات، اصلاً ماتشان برده بود. آنها موضوع را زودتر از من فهمیدند. وقتی
بهم گفتند، خودم هم ماتم برد. شبهای قبل که میآمدیم شناسایی، چنین میدانی ندیده
بودیم. تنها یک احتمال وجود داشت و آن هم اینکه راه را کمی اشتباه آمده باشیم. آن
طرف میدان مین، شبح دژ دشمن توی چشم میآمد. ما نوک حمله بودیم و اگر معطل میکردیم،
هیچ بعید نبود عملیات شکست بخورد. با بچههای اطلاعات عملیات، شروع کردیم به گشتن.
همۀ امیدمان این شد که معبر خود عراقیها را پیدا کنیم؛ وقتی برای خنثی کردن مینها
وجود نداشت. چند دقیقهای گشتیم، ولی بیفایده بود.
کمی عقبتر از ما، تمام گردان منتظر
دستور حمله بودند. هنوز از ماجرا خبر نداشتند. بچههای اطلاعات خیره خیره نگاهم میکردند.
گفتند: چه کار میکنی حاجی؟
با اسلحۀ کلاش به میدان مین اشاره کردم.
گفتم: میبینین که! هیچ راهی برامون نیست.
گفتند: یعنی ... برگردیم؟!
چیزی نگفتم. تنها راه امیدم، رفتن به در
خانۀ اهل بیت (علیهمالسّلام) بود. متوسل شدم به خود خانم حضرت صدّیقۀ طاهره (سلام
الله علیها). با آه و ناله گفتم: بیبی، خودتون وضع ما رو دارین میبینین. دستم به
دامنتون، یک کاری بکنین.
به سجده افتادم روی خاکها و باز گفتم:
شما خودتون توی همۀ عملیاتها مواظب ما بودین. اینجا هم دیگه همه چیز به لطف و
عنایت خودتون بستگی داره.
توی همین حال، گریهام گرفت. عجیب هم
قلبم شکسته بود که: خدایا چه کار کنیم؟!
وقتی لطف و معجزهای مقدّر شده باشد و
قطعاً بخواهد اتفاق بیفتد، میافتد؛ حالا اگر کسی بخواهد ذهنیت خود را قاطی جریان
بکند و موضوع را با فکر ناچیز خود بسنجد، اصلاً عقل و منطق بشری از او گرفته میشود.
من هم توی آن شرایط حساس، نمیدانم یکدفعه چطور شد که گویی کاملاً از اختیار خودم
آمدم بیرون. یک حال از خود بیخودی بهم دست داد. یکدفعه رفتم نزدیک بچههای گردان.
حاضر و آماده نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودند. یکهو گفتم: برپا !
همه بلند شدند. به سمت دشمن اشاره کردم.
بدون معطلی دستور حمله دادم. خودم هم آمدم بروم، یکی از بچههای اطلاعات جلوم را
گرفت. با حیرت گفت: حاجی چه کار کردی؟!
تازه آنجا فهمیدم چه دستوری دادهام، ولی
دیگر خیلیها وارد میدان مین شده بودند. همان طور هم به طرف دشمن آتش میریختند.
یکی دیگرشان گفت: حاجی همه رو به کشتن دادی!
شک و اضطراب آنها، مرا هم گرفت. یک آن،
اصلاً یک حالت عصبی بهم دست داد. دستها را گذاشتم روی گوشهام و محکم شروع کردم
به فشار دادن. هر آن منتظر منفجر شدن یکی از مینها بودم ... .
آن شب ولی به لطف و عنایت بیبیِ دو عالم
(سلام الله علیها)، بچهها تا نفر آخرشان از میدان مین رد شدند. حتی یکی از مینها
هم منفجر نشد. تازه آنجا بود که به خودم آمدم. سر از پا نشناخته دویدم طرف دشمن،
از روی همان میدان مین!
صبح زود، هنوز درگیر عملیات بودم. یکدفعه
چشمم افتاد به چند تا از بچههای اطلاعات لشکر. داشتند میدویدند و با هیجان از
این و آن میپرسیدند: حاجی برونسی کجاست؟! حاجی برونسی کجاست؟!
رفتم جلوشان. گفتم: چه خبره؟ چی شده؟
گفتند: فهمیدی دیشب چه کار کردی حاجی؟!
صداشان بلند بود و غیر طبیعی. خودم را
زدم به آن راه. عادی و خونسرد گفتم: نه.
گفتند: میدونی گردان رو از کجا رد کردی؟
پرسیدم: از کجا؟
جریان را با آب و تاب گفتند. به خنده
گفتم: اِه! مگه میشه که ما از روی میدان مین رد شده باشیم؟ حتماً شوخی میکنین
شماها.
دستم را گرفتند. گفتند: بیا بریم خودت
نگاه کن.
همراشان رفتم. دیدم آن میدان مین، واقعاً
عبرت داشت. تمام مینها روشان جای رد پا بود. بعضی حتی شاخکهاشان کج شده بود، ولی
الحمدلله هیچ کدام منفجر نشده بودند.»
خدا رحمت کند شهید برونسی را، آخر صحبتش
با گریه میگفت: بدونین که حضرت فاطمۀ زهرا (سلام الله علیها) و اهل بیت عصمت و
طهارت (علیهما السّلام)، توی تمام عملیاتها ما رو یاری میکنند.
محمدرضا فداکار،
یکی از همرزمان شهید برونسی، میگفت: چند روز بعد از آن عملیات، دو سه تا از بچهها
گذرشان به همان میدان مین میافتد. به محض اینکه نفر اول پا توی میدان میگذارد،
یکی از مینها عمل میکند که متأسفانه پای او قطع میشود! بقیۀ مینها را هم بچهها
امتحان میکنند، که میبینند آن حالت خنثی بودن میدان مین، برطرف شده است!]
میدانیم که علم و
دانش بشری این نمونهها را به هیچ روی نمیپذیرد. البته، با شنیدن موضوع، آن گونه
که در متن داستان آمده است به ورطۀ حملۀ عصبی یا بیماریهای روانی هم نخواهیم
افتاد. اگر بپذیریم که تمام ماجرا واقعاً رخ داده است، باید علل دیگری به غیر از
معجزه و خرافههای مشابه (یعنی اطلاعات اشتباه، دستکاری مینها و ...) را در نظر
بگیریم. این احتمال وجود دارد که شاخک یک کخ یا شاخک یک مین جنگی به طور شانسی
واکنشی به متغیر محیطی نشان ندهد، ولی چه کسی میتواند بپذیرد که یک متغیر (در
اینجا فشار پای رزمندگان و عبور از میدان مین) وجود داشته باشد و هیچکدام از
گیرندهها (شاخک مینها) نسبت به آن واکنش نشان ندهند؟! انگیزۀ ارائه و بازگویی
چنین داستانهایی را افزایش روحیه و هدایت فکری (شستشوی مغزی) مخاطب و یا ناتوانی
شخصیت اصلی از شناخت علل اصلی یک رویداد و توجیه آن با نیروهای ماورای طبیعی/ الهی
(خیالپردازیهای دینی) میتوان دانست.
خاطرۀ شیرینتر از عسل به حضور دلاورانۀ
این فرمانده در میدان جنگ مربوط شده و محمدحسن شعبانی به بازگویی آن میپردازد:
[تو عملیات میمک،
سر راهمان یک سری ارتفاعات بود. باید از آنها میگذشتیم و آن طرف، توی دشت خاکریز
میزدیم. این کار، کمترین نتیجهاش چند برابر شدن کارایی سایت موشکی ما بود. از
آنجا جواب حملههای موشکی دشمن به شهرهامان را خیلی بهتر میتوانستیم بدهیم.
سه تا تیپ از لشکر پنج نصر مأمور این کار
شدند؛ تیپ ما که تیپ امام صادق (سلام الله علیه) بود، تیپ امام موسی کاظم (سلام
الله علیه) و تیپی که عبدالحسین فرماندهاش بود؛ تیپ جواد الائمه (سلام الله
علیه). کار او از همه مشکلتر بود. باید از روبرو وارد عمل میشد و یک سری
ارتفاعات حفرهای و ارتفاعات رملی و یک ارتفاع تخممرغی را از دشمن میگرفت. دو تا
تیپ دیگر هم قرار بود از جناحین عمل کنند.
شناساییهای سخت و طاقتفرسا تمام شد و
بالاخره شب عملیات رسید و ما پا گذاشتیم تو میدان. عملیات سخت و نفسگیری بود. تیپ
عبدالحسین، منطقۀ خودش را گرفت و مدتی بعد تثبیت کرد. تیپ امام موسی کاظم (سلام
الله علیه) هم که جناح راست بود، کارش را با موفقیت تمام کرد. تیپ ما از جناح چپ
وارد عمل شد. منطقه را گرفتیم، ولی نتوانستیم آنجا را تثبیت کنیم. از همان جناح هم
دشمن پاتکهای سختی زد و خیلی فشار آورد بهمان. اگر اشتباه نکنم، درست هفت شبانهروز
مقاومت کردیم و جنگیدیم، ولی باز منطقه تثبیت نشد.
روز هفتم دیگر نفس بچهها گرفته شده بود.
روحیهمان هم تعریفی نداشت. شرایط طوری بود که از عقب هم نمیشد نیروی کمکی بیاید.
تحمل هر لحظه، سختتر از لحظۀ قبل میشد برامان. آتش دشمن هر لحظه شدیدتر از قبل
میشد و مقاومت ما هم ضعیفتر.
پاتک آخرش را انگار فقط برای پیروز شدن
زده بود. کار داشت به جای باریکی میکشید. بعضیها زده بودند به در ناامیدی و پاک
داشتند مأیوس میشدند. توی این حال و هوا، یکهو سروصدای بیسیم بلند شد. صدای
عبدالحسین را که شنیدم، روحیۀ دیگری پیدا کردم. با رفیعی (فرماندۀ تیپ) کار داشت.
همان نزدیکی بود. سریع آمد و گوشی را از دست بیسیمچی قاپید. توی آن سروصدا و انفجارهای
پی در پی، شروع کرد بلند بلند حرف زدن.
از لابهلای حرفها، وقتی فهمیدم
عبدالحسین میخواهد چه کار کند، کم مانده بود از خوشحالی فریاد بزنم! سریع دویدم
مابین بچهها و تا مقاومتشان بیشتر شود، خبر را بهشان دادم. در آن شرایط سخت، این
کار او هزاران بار از عسل شیرینتر بود برای ما.
تصمیم گرفته بود
یکی از گردانهایش را برای کمک بفرستد و فرستاد. مهمتر از این قضیه، آمدن خود او
بود. بچهها وقتی او را کنار رفیعی دیدند، روحیهشان از این رو به آن رو شد. پا به
پای بقیه شروع کرد به جنگیدن. آن روز در مدت کوتاهی، ورق به نفع ما برگشت و مدتی
بعد، منطقۀ ما هم تثبیت شد.]
همانطور که خواندیم،
گوینده برای شرح حال و هوای همرزمانش از زبانزد شیرینتر از عسل استفاده
کرده و گردآورندۀ کتاب هم آن را به عنوان نام داستان برگزیده است. گویا فرهنگ
تازیان خاستگاه کهنتر این زبانزد میباشد. عبارت أَحْلي مِنَ اْلعَسَل به
همین معناست و در حدیثی از امام هفتم شیعیان، موسی بن جعفر، میخوانیم که: «رجب نام
نهری است در بهشت از شیر سپیدتر و از عسل شیرینتر. هر کس که یک روز از ماه رجب را
روزه بگیرد، خداوند از آن نهر به او مینوشاند».
شیرینتر از عسل بعدها در زبانهای پارسی
و ترکی نیز رواج یافت. چنانکه زبانزد آرواد قوهومي [قوهومو] بالدان شيرين اولار (خويشاوند زن از عسل
شيرينتر ميشود) در منطقۀ آذربایجان کاربرد داشته و كنايه از اين است كه خويشاوندان
زن در خانة شوهر بيشتر مورد توجه و استقبال قرار ميگيرند.
بد نیست بدانیم، برخی دیگر از مفهومهای
کخشناختی مانند کارواژۀ پیله کردن و زبانزدهای مثل مور و ملخ و بادنجان
بم آفت ندارد هم در چند جای این نسک آورده شدهاند که در آینده به شرح آنها
خواهیم پرداخت.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکس
بنمایه
عاکف، سعید 1384. خاکهای نرم کوشک. چاپ پنجاه و نهم، انتشارات مُلک اعظم، مشهد، 272 صفحه.
پینوشت
نوشتار کنونی نخستین بار در یکم آذر ماه
1389 خورشیدی و پس از نگاه کخشناختی به کلیات عبید زاکانی، کاکتوسها همدیگر را دوست دارند، مورچه و کبوتر و خلاصه سرگذشت حاجی بابای اصفهانی انتشار یافت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر