An Entomological Looking
at "The Handmaid’s Tale"
پس از نگاه کخشناختی به دو رمان
خارجی که توسط پائولو کوئلیو و مری هیگینز کلارک نگاشته
شدهاند، اکنون اثری سیاسی از مارگارت اتوود (Margaret Atwood) را بررسی خواهیم نمود.
سرگذشت ندیمه داستان زندگی زن جوانی با نام مستعار اُفرِد است که پس از
وقوع یک انقلاب دینی در منطقهای فرضی به اسم جَلید و نزدیک مرزهای کانادا به
عنوان ندیمه یا ماشین تولیدمثل فرماندهاش روزگار میگذراند تا سرانجام ... . در پشتنوشتۀ
نسک که به قلم هوستون کرانیکل در بخش دنیای کتاب (Book World) از روزنامۀ
واشنگتن پست (Washington Post) منتشر شده است، میخوانیم: «افرد ندیمهای است در حکومت تئوکراتیک جلید. او اجازه دارد روزی یک بار برای
خرید در بازار از خانۀ فرمانده و همسرش خارج شود؛ بازاری که در آن تصاویر جای
کلمات را گرفتهاند؛ زیرا زنان دیگر حق خواندن ندارند. ندیمه ماهی یک بار به بستر
میرود و دعا میکند که از فرمانده آبستن شود؛ چون در عصری که زاد و ولد کاهش پیدا
کرده، ارزش افرد و سایر ندیمهها تنها به باروری رحم آنهاست. افرد سالهای پیش را
به خاطر دارد؛ ایامی که با همسرش، لوک، زندگی میکرد و با او نرد عشق میباخت؛
ایامی که با دخترش بازی و از او مراقبت میکرد؛ ایامی که شغلی داشت و درامدی؛ و از
حق آموختن بهرهمند بود. ولی حالا همۀ اینها بر باد رفته است ... . سرگذشت
ندیمه رمانی است آمیخته به طنز، هراس و هشدار که از آمیزش تیره و تار سیاست و
روابط زن و مرد به طرزی هنرمندانه پرده برمیدارد. رمان اتوود به لحاظ تخیل آیندهنگرش،
از جهاتی، 1984 اورول را به خاطر میآورد. تا هنوز این کتاب مجاز است، بخوانیدش.»
این نسک یکی از داستانهای مورد علاقۀ
شقایق- خواهرزادۀ نوجوانم- است که نخست از فرط بیکاری و برای غلبه بر اتلاف بیهودۀ
عمر گرانبها آن را خوانده و سپس تصمیم گرفتم ویژگیهای کخشناختی اثر را همچون
موارد گذشته بررسی و مقایسه نمایم. دو جنبۀ دیگر این رمان نیز، دستکم برای
نگارنده، بسیار ارزنده است. اگرچه چارچوب کلی حکومتهای دینی آنها را قابل قیاس با
یکدیگر میسازد، ولی در حین خوانش داستان، اشارۀ روشنتری به مقایسۀ سرنوشت ایران پس
از انقلاب 1357و رویدادهای سرزمین افسانهای جلید هم وجود دارد [صفحۀ 447]: «پروفسور پیزوتو نیازی به معرفی ندارند؛ چون همۀ ما چه شخصاً و چه از روی
آثارشان ایشان را میشناسیم. از جملۀ این آثار میتوان قوانین اخلاقی در اعصار
مختلف، تحلیل اسناد و بررسی معروف خاورمیانه و جلید: دو حکومت تئوکراتیک در اواخر
قرن بیستم از نگاه دفترچههای خاطرات را نام برد.»
این نتیجهگیری که با مطالعۀ نوشتههای
رمزی یک زیستجامعهشناس (Sociobiologist) توانستهاند ماهیت واقعی فرمانده و
افرد را شناسایی نمایند، تقریباً مطابق با اندیشههای کخشناس فرهنگی است که باور دارد برای رهایی ایرانیان امروز از گزند دین و ناآگاهی بایستی
دانشهایی همچون کخشناسی و زیستجامعهشناسی (Sociobiology) زمود پررنگتری
داشته باشند [ص 455]: «دفترچۀ خاطرات ویلفرد لیمپکین، یکی از
جامعهشناسان و زیستشناسان، که به رمز نوشته شده است، اطلاعاتی در اختیار ما
گذاشت. ... با مطالعۀ یادداشتهای لیمپکین دریافتهایم که دو نامزد احتمالی وجود
دارند؛ یعنی دو نام که شامل کلمۀ «فرد» هستند: فردریک آ. واترفورد و ب. فردریک
جود.»
انواع واژگان و مفهومهای کخشناختی 64
بار در سرگذشت ندیمه نام برده شدهاند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی
عبارتند از: عسل (8)، مخمل (6)، کک (5)، ساتن (4)، سم (4)، سوسک (4)، ابریشم (3)، عنکبوت
(3)، مگس (3)، نفتالین (3)، وزوز (3)، پیله (2)، جیرجیر (2)، حشره (2)، زنبور (2)،
شپش (2)، مورچه (2)، پروانه (1)، سوسری (1)، کرم (1)، ملخ (1)، مورمور (1) و موم
(1).
شمار و تنوع رکوردهای این داستان با توجه
به تعداد صفحاتش بیش از دو رمان خارجی گذشته و حتی فزونتر از داستان ایرانی زیبای خفته است.
نام عسل و دیگر واژگان برگرفته از آن که در سرگذشت ندیمه بیشتر از سایر مفاهیم
کاربرد دارد، به چیزهای گوناگونی نسبت داده میشود ولی نیمی از آنها به میز معروف عسلی اختصاص یافته است.
این خانهابزار در دومین آپارتمان افرد وجود داشت و وی از فرط عصبانیت ناشی از
اخراج کاری و خالی شدن حساب بانکیاش توسط حکوت دینی روی آن نشست [ص 267]:
«یک لیوان شیر برای خودم ریختم. بعد به خودم گفتم یک فنجان
قهوۀ دیگر اعصابم را تسکین میدهد و به اتاق نشیمن رفتم و روی عسلی نشستم و لیوان
شیر را روی میز قهوه گذاشتم؛ با دقت، بدون آنکه یک قطرهاش را بنوشم. گربه را روی
سینهام گرفتم تا صدای خرخرش را روی گلویم حس کنم. کمی بعد به مادرم در آپارتمانش
زنگ زدم اما کسی جواب نداد. ... کمی صبر کردم و بعد به مویرا زنگ زدم. او هم نبود،
اما نیم ساعت بعد گیرش آوردم. بین این زنگها روی همان عسلی نشسته بودم. به فکر
ناهارهای مدرسۀ دخترم بودم. با خودم فکر کردم که بیش از حد ساندویچ کره و بادام به
خوردش دادهام.»
بعداً در آسایشگاه مرکز راحیل و لیه- با
نام مستعار مرکز سرخ و در واقع یک سالن ورزشی قدیمی- که برای پرورش ندیمگان آینده استفاده
میگشت هم عسلی را میشد دید [ص 8]:
«لباسهایمان را تمیز و مرتب تا میکردیم و روی عسلیهای
پای تخت میگذاشتیم.»
و حتی وقتی افرد به دیدارهای محرمانه با
فرماندهاش میشتافت، در اتاق وی با آن روبرو شد [ص 208]:
«کف اتاق یک قالیچۀ شرقی پهن است. یک شومینۀ بدون آتش. یک
میز کوچک با یک رومبلی از جنس مخمل، یک تلویزیون، یک عسلی و یک جفت صندلی.»
یکی از کارهای هر نظام دینسالار (Theocratic) کاهش سطح آگاهی
عمومی و افزودن تقدس به امور روزمره است. در نوشتۀ زیر، ندیمه به جای نام بردن از
فروشگاهی که از آن خرید میکردند، تنها میتواند منظرۀ تابلوی آن را توصیف کند [ص 42]:
«به این نتیجه رسیدند که نام فروشگاهها وسوسهمان میکند.
بعد روی حروف نام این فروشگاه را هم با رنگ پوشاندند. حالا فروشگاهها را فقط از
روی شکل تابلوهایشان میشود شناخت. ... از خیابان میگذریم و راهی فرعی را پیش میگیریم.
مقابل فروشگاهی با یک تابلوی چوبی دیگر میایستیم: سه تخممرغ، یک زنبور، یک گاو و
شیر و عسل. صف بستهاند و ما منتظر نوبتمان میشویم.»
و در ادامه نام مستعار و مذهبی شیر و عسل
که برآمده از نوشتههای دینباوران است، جای نام پیشین فروشگاه را میگیرد [ص 425]:
«به فروشگاه شیر و عسل میرویم و بعد به آل فلش که در آن
جوجه میخرم و اوفگلن جدید سه پوند همبرگر میخرد.»
مورد خطاب قرار گرفتن افرد با واژۀ عسلم توسط
یک زن غریبۀ انقلابی در کوران دوران پس از انقلاب، روزگار کتابسوزی و پیش از
ندیمگی وی گوشهای دیگر از گندیدن اخلاق همگانی و نخوت نظام را نشان میدهد [ص 59]:
«گفت: میخای یه کتاب بندازی تو آتیش عسلم؟ چند ساله بودم؟
از زباله باید خلاص شد. به مادرم گفت: اشکالی نداره؟»
تنها در هنگام آگاهی از محتویات سینی
صبحانۀ افرد است که حضور راستین انگبین را میبینیم [ص 165]:
«در مقابلم یک سینی هست و روی سینی یک لیوان آب سیب، یک قرص
ویتامین، یک قاشق، یک بشقاب محتوی سه برش نان قهوهای، یک ظرف کوچک محتوی عسل و یک
بشقاب دیگر که رویش یک جاتخممرغی هست.»
رومبلی (ص 208)، پردههای اتاق
نشیمن در خانۀ فرمانده [ص 122]:
«اتاق نشیمن بیتحرک است و متقارن؛ یکی از اشکالی که پول
هنگام یخ بستن به خود میگیرد. سالها و سالها پول به این اتاق نشت کرده است.
پنداری از دل غاری زیرزمینی و مثل استالاکتیتها پوسته بسته و سفت شده است. سطوح
گوناگون بی صدا و خاموش خود را ارائه میدهند: مخمل سرخ و خونین رنگ پردههای
کشیده، جلای صندلیهای جفت و هماهنگ قرن هجدهم، قالیچۀ چینی ریشهدار کف اتاق با
گلهای صدتومنی به رنگ صورتی گلبهی، چرم شاهانۀ صندلی فرمانده، برق برنج جعبۀ کنار
صندلی.»
و کوسنهایی که جهت نشستن ندیمهها روی
چمن در مراسم پاکسازی- اعدام- زنان در نظر گرفته شدند، از جنس مخمل بود [صفحههای 408 و 409]:
«روی زمین زانو میزنیم، اما این بار برایمان کوسن گذاشتهاند؛
کوسنهایی کوچک و قرمز و مخملی که رویشان هیچ کلمهای نوشته نشده است؛ حتی کلمۀ
ایمان. ... روی کوسن مخمل قرمز زانو میزنم.»
وقتی دربارۀ گلهای زنبقی که در حیاط
خانۀ فرمانده کاشته شده بود و ژرفای زنستیزی حکومت دینی جلید میخوانیم [ص 230]:
«زنبقها که روی ساقههای بلندشان، زیبا و باوقار پا میگرفتند،
مثل شیشههای باد کرده، مثل قطرههای آبی که یخ بسته باشد، آبی کمرنگ، ارغوانی
روشن و تیرهترها، مخملی و ارغوانی رنگ، گوشهای گربه سیاه در آفتاب، سایۀ نیلی و
قلبهای خونین، چنان شکل زنانهای دارند که جای تعجب است چرا تا به حال از ریشه
درشان نیاوردهاند.»
با صفت مخملی روبرو هستیم، ولی یاداوری
تابلوهای سدۀ نوزدهمی که به زنان حرمسراها و اوقات تلفشدۀ عمرشان اشاره دارد [ص 107]:
«یادم هست که در نگارخانهها راه میرفتم؛ در دل قرن
نوزدهم. چقدر دلمشغول حرمها بودند. دهها تابلو از حرم؛ زنان فربهی که در تالارها
لم میدادند؛ دستار یا کلاه بافتنیهای مخملی بر سر که از پر طاووس پر شده؛ خواجهای
که در پس زمینه پاس میدهد. ... مضمون آن تابلوها حرکتی به تعویق افتاده، انتظار و
اشیای بلااستفاده بود؛ تابلوهایی دربارۀ ملال و خستگی.»
مشخص نمیسازد که با پوششهای سری از جنس
مخمل روبرو هستیم یا تنها صفت مخملی به آنها نسبت داده شده است. اگر کلاه بافتنی
است که نمیتواند مخمل باشد و چنانچه مخملی است، شاید بافتنی هم باشد. چه بسا
برگرداننده- سهیل سُمی- در برگردان نوشتۀ اصلی دچار لغزش شده باشد و یا اینکه این
شبهه از ناآگاهی اینجانب ریشه میگیرد.
ککمک (Freckle) یا لکههای پوستی
کوچکی به رنگ قهوهای روشن که اغلب هنگام قرار گرفتن در برابر نور خورشید تشدید میشوند،
یکی دیگر از جنبههای زیبای اثر اتوود است. چهرۀ مویرا (Moira)- دوست شاداب و جسور دوران دانشجویی
افرد- ککمکی است و افرد آن را برای یکی از ندیمههایی که در هنگام زایمان جِینِن-
یکی دیگر از ندیمگان- حضور داشت، توصیف مینماید [ص 186]:
«زنی که کنارم نشسته، آرام کنار گوشم زمزمه میکند: دنبال
کسی میگردی؟ آرام میگویم: مویرا، موی مشکی و صورت ککمکی.»
البته، تصور وی دربارۀ چهرۀ کسی که پیش
از خودش ندیمۀ فرمانده بود نیز ککمکی و در قالب مویراست [ص 81]:
«او را همسن خودم تصور میکنم؛ شاید هم کمی جوانتر. او را
در قالب مویرا مجسم میکنم؛ وقتی در دانشکده بود؛ در اتاق کناریام؛ عجیب و غریب؛
سرخوش؛ ورزشکار؛ که زمانی دوچرخهای داشت و کولهپشتیای برای پیادهروی. به گمان
من ککمکی، گستاخ، کاردان.»
و در پاسخ به ریتا- یکی از زنان خدمتکار
خانۀ فرمانده- میگوید [صص 81 و 82]:
«گفتم: زنی که تو اون اتاق اقامت داشت کی بوده؟ ... گفت:
کدوم یکی؟ ... فکر کردم: همان که سرحال بوده؛ آن که ککمکی بوده.»
یا دربارۀ استعمال کره برای نرمی پوست
دست که از ممنوعیت کاربرد مواد آرایشی برای ندیمهها ناشی میشد، میخوانیم [ص 148]:
«کلک کره را در مرکز راحیل و لیه یاد گرفتم. اسمش را گذاشته
بودیم مرکز سرخ؛ چون جا به جایش قرمز رنگ بود. سلف من در این اتاق، همان دوست ککمکیام،
با خندههای زیبایش نیز حتماً همین کار را میکرده. منظورم کرهمالی است. همه همین
کار را میکنیم.»
همچنین چهرۀ یکی از مردان جوان ملقب به
نگهبان ایمان که انگار وظیفۀ ایست و بازرسی خیابانی را عهدهدار بودند، نیز ککمکی
است [ص 34]:
«این دو نفر خیلی جوانند: یکیشان سبیل تنکی دارد و یکی صورت
ککمکی. جوانیشان رقتانگیز است اما میدانم که نمیتواند فریبم دهد.»
پارچۀ اتلس مصنوعی (Satin) که در ایران با نام انگلیسی ساتن شناخته
میشود، یکی دیگر از موضوعات مورد علاقۀ نویسنده است. ساتن در نمونه کالا و لباسهایی
که پس از انقلاب دینی توسط دینداران انقلابی معدوم شدند [ص 347]:
«زنها وقتی احساس میکردند که دوربینها فیلمشان را میگیرند،
دستهایشان را به نشان شکرگزاری بالا میبردند. مردان جوان با صورتهایی چون سنگ
چیزهایی را به کام شعلهها پرت میکردند: ابریشم و نایلون و خز بدل، سبز کمرنگ،
قرمز، بنفش، ساتن سیاه، پارچههای زری، نقرهای براق، مایوی دو تکه، کرستهای توری
که رویشان با ساتن صورتی شکل قلب در آورده بودند.»
پوشش مویرا به عنوان سرویسدهندۀ جنسی در
باشگاه ویژۀ افسران [ص 360]:
«لباس مسخرهای به تن دارد. لباسی سیاه از ساتنی که زمانی
براق و درخشان بوده، که به تن زشت است؛ بند ندارد. از داخل محکم میشود. سینههای
لباس برآمده است، اما اندازۀ مویرا نیست. برایش خیلی بزرگ است، طوری که یک سینه
گرد و قلنبه است و آن دیگری نه. لباسش را مدام بالا میکشد تا به تنش بایستد.»
و شرایط گاراژ محل آمیزش افرد و نیک که
رانندۀ فرمانده بود دیده میشود [ص 394]:
«نحوۀ حرف زدن ما بینهایت غمانگیز است. موسیقی گنگ و محو،
گلهای کاغذی محو، ساتن فرسوده، پژواک یک پژواک، همه از کف رفتهاند و دیگر محتمل
نیستند. بیمقدمه گریهام میگیرد.»
از جنبۀ دیگر، شاید بتوان نتیجهگیری کرد
که کاربرد جنسی پارچۀ ساتن بیشتر از مواد مشابه بوده و بنابراین، حکومت دینی با آن
ضدیت بیشتری دارد! البته یادوری کالاهایی که پیش از انقلاب در فروشگاههای شهر
آزادانه فروخته میشد، هم نشان میدهد که رژیم به طور کلی با البسۀ ویژۀ بانوان و
بافتههای ابریشمی ناسازگار است [ص 252]:
«سعی میکنم به خاطر بیاورم که این مکان وقتی که یک فروشگاه
بود، چه میفروخت. منظورم قبل از هنگامی است که به یک سولاسکرولز تبدیل شود:
زیرپوش زنانه، جعبههای صورتی و نقرهای، جورابشلواریهای رنگی، سینهبندهای
بنددار، دستمالهای ابریشم؟ چیزی که دیگر وجود ندارد.»
مارگارت اتوود از سه جنبه مسائل مربوط به
کاربرد آفتکشهای شیمیایی را در داستانش دخیل نموده است. نخست آنکه شیوۀ
فرمانروایی در جلید- و همچنین ایران امروز- سبب افزایش آلودگیهای زیستمحیطی،
بیماریهای انسانی و روش زندگی نادرست شده بود [ص 169]:
«زنها دارو و قرص میخوردند؛ مردها درختها را سمپاشی میکردند؛
گاوها علف میخوردند و این ملغمۀ درهم و کثیف به رودخانهها میریخت.»
چون مواد شیمیایی بر نرخ باروری انسان تأثیر
منفی گذاشته بود، این دو تمدن واقعی و فرضی بر میزان بهرهکشی جنسی از زنان افزودند
[ص 453]:
«باید یاداوری کنیم که در این دوره سیفلیس و ایدز به شدت
شایع شده و به لحاظ جنسی بسیاری از جوانان توانا را از زاد و ولد عاجز و ناتوان
ساخته بود. ... استفادۀ مهار نشده از حشرهکشهای شیمیایی، علفکشها و دیگر افشانهای
سمی نیز مؤثر بوده است. صرف نظر از دلایل این امر، نتایج حاصل بسیار چشمگیر بود و
این تنها رژیم نبود که نسبت به این شرایط واکنش نشان داد. برای مثال، رومانی پیش
از این رژیم در دهۀ هشتاد پیشدستی کرده و علیه کنترل نرخ زاد و ولد قوانینی وضع
کرده و برای زنان آزمایشهای اجباری بارداری در نظر گرفته بود و بسته به میزان
باروری زنان برای خانوادهها ترفیع و افزایش دستمزد در نظر میگرفت.»
در حکومتهای مذهبی، حتی بانوانی که از
چرخۀ تولید مثل بیرون افتادهاند هم به طور خودآگاه یا ناآگاهانه در استثمار
همجنسان خویش مشارکت میورزند [ص 458]:
«بر اساس یادداشتهای لیمپکین، جود از همان ابتدا بر این
باور بود که بهترین و مقرون به صرفهترین شیوه در کنترل زنان به منظور اهداف
باروری و زاد و ولد و غیره استفاده از خود زنان بوده است. این پدیده پیشینههای
تاریخی بسیاری دارد. ... در مورد جلید، بسیاری از زنان مایل بودند که در لباس عمهها
به خدمت مشغول شوند؛ حالا یا به دلیل اعتقاد راستین به آنچه ارزشهای سنتی مینامیدند
یا به خاطر منافعی که حاصلشان میشده است. ... یک انگیزۀ منفی دیگر نیز وجود داشت:
زنان بیفرزند یا عقیم یا پیر که ازدواج نکرده بودند، میتوانند به کسوت عمهها در
آیند و از این طریق از تبدیل شدن به تفاله و انتقال به مستعمرات وحشتناک برهند.
ساکنان این مستعمرات بخشهایی از جمعیت بودند که به عنوان گروههای پاککنندۀ سموم
مورد استفاده قرار میگرفتند؛ اما اگر بخت یارشان بود، وظایف نسبتاً کمخطرتر چون
چیدن پنبه و میوه را به عهده میگرفتند.»
دوم اینکه همۀ پارچهها، پوشاک یا چیزهای
خوب و ارزشمند را بایستی در روزگار گذشته و پیش از برپایی حکومت جدید جستجو نمود.
علت این امر در اشارات پر رنگ نویسنده به مادۀ کخکش نفتالین نهفته است. فرمانده
که نماد قدرت امروزی و ریشهداری در گذشته است، همیشه بوی نفتالین میدهد و ندیمه هنگام
آمیزش با وی [ص 146]:
«اما این فرمانده بوی نفتالین میدهد؛ یا شاید بوی ادوکلن
ویژۀ مراسم رسمی؟ چرا باید آن یونیفورم احمقانه را بپوشد؟»
و دیدارهای مخفیانهشان آن را احساس مینماید
[صص 212 و 213]:
«به سمتش میروم و لبان بستهام را روی لبان او میگذارم.
بوی محلول ریشتراشی به مشامم میرسد؛ همان مارک معمول؛ ته بوی نفتالین که برایم
بسیار آشناست. اما او مثل کسی است که همین حالا برای اولین بار ملاقاتش کردهام.»
دو جنبۀ یاد شده نشانگر شیوۀ نادرست
مدیریت کخهای زیانآور و خسارت فراوان آنهاست. در سومین جنبه، اتوود پیشبینی میکند
رابطۀ آدمی و کخها همچنان پرتنش مانده و کاربرد کخکشها به عنوان یکی از ضرورتهای
گردش (Picnic) حتی در 180 سال آینده نیز اجتنابناپذیر
خواهد بود [ص 446]:
«قبل از شروع جلسه اجازه میخواهم که چند خبر را به
آگاهیتان برسانم. گروه ماهیگیری طبق برنامه فردا به راه خواهد افتاد و آن عده از
حاضران که لباس بارانی مناسب و حشرهکش به همراه نیاوردهاند، میتوانند با حداقل
قیمت آنها را از دفتر ثبت نام فراهم کنند. پیادهروی در طبیعت و مراسم سرود در
هوای آزاد به پسفردا موکول شده است.»
سوسک پنج بار در سرگذشت ندیمه نام برده
شده است. افرد هنگام تشریح وضعیت مخفیانهای که همراه فرماندهاش به باشگاه ویژۀ
افسران میرفت، کفشهای سیاه چرمی وی را به پوستۀ سخت سوسکها (Beetles) تشبیه نمود [ص 351]:
«کف ماشین دراز میکشم و ماشین دوباره راه میافتد و چند
دقیقهای هیچ چیز نمیبینم. زیر شنل از گرما خفه میشوم. شنل زمستانی است؛ نه از
آن شنلهای نخی تابستانی. بوی نفتالین میدهد. حتماً آن را از انبار برداشته است
تا مبادا او بو ببرد. پاهایش را کاملاً جمع کرده است تا من جای کافی داشته باشم.
با این حال، پیشانیام روی کفشهای اوست. تا این لحظه، هرگز اینقدر به کفشهایش
نزدیک نبودهام. سخت و سفت و ناخوشایندند؛ مثل پوستۀ روی تن سوسکها، سیاه، براق،
مرموز. انگار هیچ پیوند و ارتباطی با پاها ندارند.»(1)
و در جای دیگری، سربازان کلاهخوددار را
همانند سوسک میداند [ص 407]:
«وقتی به دروازه میرسیم، پشت سر هم و دو به دو وارد میشویم.
سربازان بسیاری حضور دارند، با فرشتگان ویژه، مجهز به تجهیزات ضدشورش. با آن
کلاهخودها که لبههای سیاه و برآمده دارند، شبیه سوسک شدهاند. باتونهای بلند،
گازهای اشکآور، در یک صف دور تا دور دیوار.»
همچنین به سوسکهای لاشهخواری اشاره میکند
که البته نام چوبخوار را یدک میکشند [ص 168]!
«چوبخوار که نوعی سوسک است. سوسک چوبخوار لاشه دفن میکند.»
شاید این موضوع از لغزش برگرداننده ناشی
شده باشد. وضعیت نخستین آپارتمانی که افرد در زمان دانشجویی داشت و دلش نمیخواست
نامزدش- لوک- را به آنجا ببرد، هم در واقع به فراوانی جمعیت سوسریها (Cockroaches) مربوط است [ص 259]:
«هتل رفتنهایم با لوک فقط برای عشق یا معاشقه نبودند. بلکه
برای خلاص شدن از شر سوسکها، چکۀ شیر ظرفشویی و کفپوشهای تکهتکه و ورآمدۀ اتاقها
بود. حتی برای رهایی از تلاشهای عبث خودم در شاد جلوه دادن محیط خانه با چسباندن
پوستر به دیوار و آویزان کردن تکه شیشههای رنگی به پنجره نیز بود. گل و گیاه هم
داشتم، اما همیشه یا کارتنک میگذاشتند(2) یا خشک میشدند. با لوک از خانه بیرون
میزدم و همۀ اینها را موقتاً به دست فراموشی میسپردم.»
مورمور شدن کارواژهای است که از جنبۀ
ادبی با احساس راه رفتن مورچه روی پوست بدن برابر میباشد. افرد در هنگام معاینه
شدن توسط پزشک چنین حسی دارد [ص 93]:
«ملافه از روی پوستم کنار زده میشود. مورمورم میشود.
انگشتی سرد، لاستیکپوش و ژلهمانند معاینهام میکند.»
خوانش جملههای زیرین که به رفتار و
احساس ندیمگان در مراسم توبۀ زنان و یکی دیگر از جلوههای حکومت عوامفریب دینی برای
خوارداشت بانوان اختصاص دارد، بیشتر ما را به این مفهوم آشنا میسازد [ص 322]:
«وقتی با لباسهای قرمزمان دو به دو از مقابلشان میگذریم و
روبرویشان قطار میشویم، سنگینی نگاهشان را روی خود حس میکنیم. ما را نگاه میکنند؛
ارزیابی میکنند؛ در موردمان نجوا میکنند. این را احساس میکنیم؛ مثل مورچههای
ریزی که روی پوست برهنهمان راه بروند. اینجا از صندلی خبری نیست. قسمت ما را با
طناب ابریشمی سرخی از بقیۀ محوطه جدا کردهاند؛ مثل طنابهایی که قبلاً در سالنهای
سینما میبستند تا مشتریها از جایگاه مخصوص خود بیرون نروند. این طناب ما را از
دیگران جدا میکند؛ داغمان میزند؛ دیگران را از لوث وجود آلودهمان محفوظ نگاه میدارد؛
برایمان اسطبل یا آغلی میسازد تا واردش شویم و در چند ردیف صف بکشیم و چه خوب این
کار را بلدیم. بعد روی کف سیمانی محوطه زانو میزنیم. اوفگلن نجوا میکند: برو تو
ردیف آخر. اینطوری راحتتر حرف میزنیم. و بعد زانو زدهایم و سرهایمان را کمی عقب
دادهایم. از اطراف نجواهایی میشنویم؛ مثل وزوز حشرات در علفهای بلند و خشک؛
ابری از زمزمهها.»
کارواژۀ انگلیسی Creep نیز دارای مانک خزیدن یا حرکات کند و
آهستۀ جانوری مانند مورچه روی پوست است. بنابراین، مورمور شدن میتواند ریشۀ غیر
پارسی و یا کاربرد گستردۀ جهانی داشته باشد.
سکون سنگین و روابط بیرحمانهای که فضای
جلید را در روزگار پیش یا پس از انقلاب پر کرده بود، با استفاده از تار عنکبوت (کارتنک)
و رابطۀ شکار- شکارگری مگس و عنکبوت توضیح داده شده است. انگار رابطۀ میهمان و
میزبان در یکی از اتاقهای خانۀ فرمانده به همین شکل بود [صص 121 و 122]:
«اتاق نشیمن زمانی اتاق پذیرایی نام گرفته است شاید. بعد
اتاق نشیمن. شاید هم مهمانخانه؛ از آن نوع مهمانخانههای پر از عنکبوت و مگس. اما
حالا رسماً اتاق نشیمن است؛ چون بعضی از ساکنان خانه همین کار را در این اتاق میکنند.»
دقت در معماری تار عنکبوت هم به عنوان بخشی
از آموزش ندیمهها برای توجه به فضای پیرامون و متمرکز نشدن بر امور جنسی هنگام
آمیزش با فرماندهان میباشد [صص 332 و 333]:
«نمیتوانید عاشق فرمانده باشید. به زودی متوجه خواهید شد.
فقط وظیفۀ خود را انجام دهید؛ در سکوت. وقتی به پشت خوابیدهاید، وقتی مردد هستید،
به سقف نگاه کنید. کسی چه میداند آنجا چه خواهید دید. دستهگلهای مراسم تشییع و
فرشتهها، صور فلکی غبار، مربوط به ستارهها یا غیر از آن، معماهای پیچ اندر پیچ
برجا مانده از عنکبوتها(3). همیشه چیزی هست تا ذهن جستجوگر را بدان مشغول داشت.»
مگسهای سرگذشت ندیمه افزون بر اینکه
خوراک عنکبوتها میشوند، خود نیز گوشت مردگان را خورده و نمودی از آلایندههای
طبیعی کهن هستند. دربارۀ اعدامهای فراوان حکومت دینی و مگسهایی که از گوشت اعدامیان
تغذیه نموده یا حتی شاید روی آنان تخمریزی و زاد و ولد کنند، میخوانیم [ص 249]:
«حالا مقابل دیواریم. امروز خبری نیست. در تابستان بر خلاف
زمستان اجساد را آویزان نمیگذارند، به خاطر مگسها و بوی جسد. اینجا زمانی سرزمین
بوهای خوش و کاج و گل بود. مردم هنوز خاطرۀ شیرین آن دوران را به یاد دارند؛ به
خصوص فرماندهها که مدام خلوص و پاکی را وعظ میکنند.»
حالت خودمانی و بیقید فرمانده در یکی از
قرارهای مخفیانهاش با افرد هم گویی عکسی میباشد که از سالهای دور پیش از انقلاب
به دست بیننده افتاده و با پلشتیهای مگس آراسته گشته است [صص 275 و 276]!
«و اما فرمانده، امشب او بسیار خودمانی و بیتکلف است.
ژاکتش را درآورده و آرنجهایش را روی میز گذاشته است. فقط کافی است یک خلال دندان
گوشۀ دهانش بگذارد تا شبیه تبلیغات دموکراسی روستایی شود؛ درست مثل تصاویر چاپ
تیزابی. کتابی قدیمی و سوخته پر از کثافت مگس.»(4)
وزوز در زبان انگلیسی با واژههای Buzz و Drone (زنبور انگبین نر) بیان گشته و بیشتر
به آوای زنبور اختصاص دارد، ولی در این داستان به صدای کخهای راستۀ راستبالان (Orthoptera) گفته شده است.
البته صدای آژیر خودروی تولد در هنگام صرف صبحانه توسط افرد را به مثابه آوای
زنبور یا مگس میتوان در نظر گرفت [ص 166]:
«حین خوردن تخممرغ دوم صدای آژیر میشنوم. ابتدا از فاصلهای
بسیار دور که از میان خانههای بزرگ و چمنهای کوتاه شده به سمت من میآید؛ مثل
صدای زیر وزوز یک حشره و بعد از نزدیک، در حال شکوفا شدن، مثل باز شدن گل صوت و
تبدیلش به صدای شیپور.»
همچنان که هنگام بررسی رمان در خیابانی که تو زندگی میکنی گفته شد، کارواژگان جیرجیر کردن و مهر و موم کردن اگرچه
مانند مورمور کردن احتمالاً دارای ریشۀ غیر پارسی باشند، ولی بایستی آنها را بیشتر
به برگرداننده- و نه نویسنده- نسبت داد. نجوای ندیمگان پیرامون جینن در حال زایمان
[ص 188]:
«عمه الیزابت میگوید: نور چراغا رو کم کنین. بهش بگین دیگه
وقتشه. کسی میایستد. به سمت دیوار میرود. نور اتاق رنگ میبازد و شفقگونه میشود.
صداهایمان به نوای هماهنگ جیرجیر بدل میشود؛ نجواهای وزوز مانند؛ مثل ملخهای
مزرعه در شب.»
و آوای همسران فرماندهان در هنگام
نامگذاری فرزند وی به جیرجیر یا وزوز تشبیه گشته است [ص 191]:
«در این منطقه همسران برای بچهها اسم انتخاب میکنند. همسر
فرمانده میگوید: آنجلا. همسران جیرجیرکنان تکرار میکنند: آنجلا. آنجلا. چه اسم
قشنگی! اوه، عالیه! اوه معرکه است!»
مهر و موم کردن در راستای تأکید بر واقعی
بودن داستان و چگونگی دستیابی به اسناد روایتگر آن کاربرد یافته است [ص 448]:
«این مورد- سند- در قالب اولیه و بکر خود شامل یک چمدان
فلزی ارتش ایالات متحده بوده که حدوداً به سال 1955 تعلق دارد. این واقعیت به خودی
خود ارزش ندارد؛ چون میدانیم که چنین چمدانهایی را اغلب به عنوان «وسایل اضافی
نظامی» میفروختهاند و بنابراین بسیار رایج بوده است. در این چمدان که آن را با
نوارهای بستههای پستی قدیم مهر و موم کرده بودند، تقریباً سی نوار کاست موجود
بود؛ از آن نوع نوارها که در دهههای هشتاد و نود با ظهور دیسک فشرده از بازار
خارج و منسوخ گشت.»
کارواژۀ پیله کردن از این جنبه با موارد
پیشین متفاوت است که نتوانستم همتای انگلیسی برایش بیابم! افرد دربارۀ بازخواست
شدنش توسط کورا هنگامی که کف اتاق و کنار گنجه در حال خواب دیده شده بود، میگوید [ص 228]:
«به او گفتم که حتماً ضعف کردهام. فکر خوبی نبود. به همین
حرف پیله کرد. با خوشحالی گفت: یکی از اولین نشونههاش همینه. یکی این؛ یکیام
بالا آوردن.»
او همچنین از اینکه مثل پیله به نظر
برسد، خشنود میباشد [ص 257]:
«روی صندلی کنار پنجره مینشینم و از پردههای تقریباً نازک
پنجره بیرون را نگاه میکنم. لباس خواب سفید. پنجره کاملاً باز است. نسیم میوزد.
از زیر نور داغ خورشید میگذرد و پارچۀ سفید را به صورتم میزند. با این صورت
پوشیده که فقط خطوطش معلومند، این بینی، دهان باندپیچیشده و چشمهای نابینا حتماً
از بیرون مثل پیله، مثل جن به نظر میرسم. اما از این احساس خوشم میآید. پارچۀ
نرم روی صورتم کشیده میشود. انگار میان ابرها هستم.»
افرد پس از استمرار دیدارهای پنهانیاش
با فرمانده، وی را همانند زنبوری که تنها با گردهافشانی گل را بارور میسازد،
فاقد هر گونه اهمیت عاطفی بسزا میداند [ص 242]:
«این جفتگیری، یا شاید تلقیح، که میبایست برای من، چون
زنبوری برای گل(5)، بیارزش و حقیر میبود، از نظرم ناشایست شده بود؛ نقض ناراحتکنندۀ آداب و
نزاکت، و پیش از آن این حس را نداشتم.»
اما اشتباه نویسنده از آنجا آشکار میشود
که بدانیم رنگهای جذاب و شهد شیرینی که در گلها وجود دارد، برای جلب توجه کخهای
گردهافشانی مانند زنبوران پدیدار گشتهاند؛ بنابراین، گلها نسبت به زنبورها
احساس مثبت داشته و برایشان ارزش قائلند!
تصورات افرد دربارۀ سرنوشت نامعلوم و
قیافۀ احتمالی لوک- همسر پیشینش- بی شباهت با عادت ریش گذاشتن مسلمانان سنی مذهب
نیست [ص 157]:
«خدا میداند در کدام دخمهای نگهش داشتهاند. اما تنها خدا
نیست که میداند. پس شاید راهی برای فهمیدنش باشد. یک سال است که ریشش را نتراشیده،
اما هر وقت که بخواهند به بهانۀ شپشها موهایش را کوتاه میکنند. باید در این قضیه
تعمق بیشتری بکنم: اگر واقعاً موهایش را برای شپش کوتاه میکنند، پس باید ریشهایش
را نیز اصلاح بکنند. خودتان قضاوت کنید.»
آیا واقعاً ریشههای طبیعی رفتار کوتاه
کردن موی سر و ریش گذاشتن همزمان را بایستی در مزاحمتهای شپشها نهفته دانست؟!
ندیمه زمود خویش در برابر دیگر زنان خانۀ
فرمانده را همانند ملکه برای دیگر مورچههای لانه میداند [ص 205]:
«این وظیفۀ من است که تاوان تمام گروه را بدهم. باید غذایی
را که به من میدهند، موجه کنم و مثل مورچۀ ملکه پر از تخم باشم. شاید ریتا کارم
را تأیید نکند، اما کورا نه. او به من متکی است. او در دل امید میپروراند و من
محمل تحقق این امید هستم.»
در نوشتارهای مرتبط با انواع کالاها و تبلیغات پروانهای دیدیم که شخصیتهای زن و مرد گوناگونی به پروانه تشبیه شدهاند.
از دیدگاه اتوود، جنازۀ زنان اعدامی نیز به پروانۀ مرده شبیه است [صص 425 و 426]:
«روی دیوار جسد سه زن از صبح امروز آویزان است. هنوز لباسهایشان
را به تن دارند. هنوز کفش به پا دارند. هنوز کیسهها سرشان را پوشانده است. دستهایشان
را باز کردهاند. بازوهایشان سفت و شق کنار تنشان آویزان است. زن آبیپوش در وسط و
دو قرمزپوش در طرفین، اما رنگها دیگر مثل گذشته درخشان نیستند. پنداری رنگشان
رفته است؛ کثیف شدهاند؛ مثل پروانههای مرده(6) یا ماهیهای گرمسیری که روی زمین میمیرند.
دیگر از آن برق و جلا خبری نیست. میایستیم و در سکوت نگاهشان میکنیم.»
و سرانجام، واپسین واگویۀ این نسک به توصیف
وضعیت کرمهای خاکی پس از بارندگی در حیاط خانۀ فرمانده میپردازد [ص 29]:
«از راه شنی پشت خانه که تمیز و با دقت مثل فرق سر از میان
چمن گذشته است، رد میشوم. شب باران باریده است. چمن دو سمت راه خیس است؛ هوا
مرطوب. جا به جا پر است از کرم؛ علامت باروری خاک؛ آفتابسوخته، نیممرده، انعطافپذیری
و صورتی؛ مثل لب.»
اکنون که نگاه کخشناختی به سرگذشت ندیمه
پایان یافت، بازگویی چند نکتۀ مهمتر خالی از لطف نیست:
1- این نسک که توسط مارگارت اتوود نگاشته
شده و سپس به وسیلۀ سهیل سمی در اختیار پارسی زبانان قرار گرفته است، بیش از همۀ
رمانهای ایرانی و خارجی که تاکنون مورد بررسی نگارنده بودهاند از واژگان و
مفاهیم کخپایه برخوردار است.
2- واژگان مرتبط با انگبین و مخمل در
رمان اتوود همانند اثر ربابه اکبری (زیبای خفته) پرشمارتر از سایر مفاهیم هستند
ولی کاربردشان کاملاً متفاوت است: اولی با میز عسلی و انواع کالاهای مخملی سر و
کار دارد، ولی دومی به چشمان عسلی یا مخملی میاندیشد!
3- ککمک در میان عوام به عنوان نقص
شناخته میشود، ولی نویسنده چنان دربارۀ شادابی و کاردانی مویرا داد سخن سر میدهد
که خواننده ناخودآگاه شاید ککمکی بودن را یکی از جلوههای زیبایی چهره بپندارد!
4- آن دسته از فراوردههای ابریشم مصنوعی
که در تولید پوشاک ویژۀ بانوان به کار رفته یا بر جذابیت و زیبایی ایشان بیفزایند،
به غضب مدعیان دین گرفتار میگردند.
5- اگرچه استفاده از انواع سموم فراگیر
است ولی انگار نظامهای دینسالار با طبیعت نیز سر جنگ دارند؛ زیرا کاربرد و اثرات
ناخوشایند آنها در جوامع تحت سلطهشان بیشتر دیده میشود.
6- مارگارت اتوود علاقۀ خاصی داشته است
که شخصیتهای داستانش را به انواع کخها مانند پروانه، زنبور، سوسک، ملخ و مورچۀ
ملکه تشبیه نماید. صدا، احساس و رفتار آنان نیز به ترتیب با جیرجیر، وزوز، مورمور،
پیله و مهر و موم کردن که همگی در رفتار کخها ریشه دارند، توصیف میگردد.
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران
نقد ادبی-کخشناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
(2) جلوهای از گیاهان کارتنک گرفته در توسآنجلس.
(3) نمای مهرازی (Architecture) یکی از عنکبوتهای توسآنجلس پیرامون
لامپ مهتابی و نزدیک سقف.
(4) نمایی از یک فرشتۀ نگهبان پاکی همراه با پیخالهایی که او و همکارانش روی لبۀ دیوار یکی
از خانههای توسآنجلس بر جای نهادهاند!
(5) یک زنبور انگبین دوستداشتنی که ضمن برداشت پیشکش (Gift) یا شهد گل برای ساختن انگبین، وی را
بارور نیز میسازد!
(6) گونهای از پروانههای توسآنجلس که پس از سپری نمودن یک شب
خنک پاییزی به صورت بیحال ولی زنده روی زمین افتاده است.
بنمایه
سُمی، سهیل 1382. سرگذشت ندیمه (نوشتۀ مارگارت اتوود). چاپ نخست، انتشارات ققنوس، تهران، 463 صفحه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر