An Entomological Looking
at the "Asleep Beauty"
پس از نگاه کخشناختی به چند رمان
عامهپسند پارسی که توسط انسیه تاجیک، لیلا رضایی و پرینوش صنیعی نگاشته
شدهاند، اکنون اثری از ربابه اکبری را بررسی خواهیم نمود. زیبای خفته داستان
سوء تفاهمی عشقآلود میان دو جوان متفاوت است. عرفان پاکدل یک سارق خام است که
هنگام ورود دزدکی به اتاق هلنا ساسان با این زیبای خفته روبرو میشود. از قضای
روزگار، هلن نیز دختر جوان سادۀ یتیمی میباشد که همراه خانوادۀ داییاش زندگی
نموده و از بدرفتاریهای زندایی خسته شده است. بنابراین، آمادۀ دریافت اندکی محبت
است تا به آن جلب شود. چندین رخداد متوالی سبب نزدیکی این دختر مهیای دلبازی و آن
پسر دلربا میشود تا سرانجام ... . این نسک از سری داستانهای مورد علاقۀ شقایق- خواهرزادۀ
نوجوانم- و تقریباً از نظر چارچوب کلی مشابه به رمان نیوشا ولی با نتیجۀ
کاملاً متفاوت است که بنده نیز از فرط بیکاری و برای غلبه بر اتلاف بیهودۀ عمر
گرانبها آن را خوانده و سپس تصمیم گرفتم ویژگیهای کخشناختی اثر را همچون موارد
گذشته بررسی و مقایسه نمایم.
انواع واژگان و مفهومهای کخشناختی 45
بار در زیبای خفته نام برده شدهاند که به ترتیب اهمیت و بندواژگان پارسی
عبارتند از: چشمعسلی (9)، مخمل (6)، پروانه
(5)، حریر (5)، جیرجیرک (4)، ابریشم (2)، تار (2)، کرم (2)، وزوز کردن (2)، پشه
(1)، پیله (1)، حشره (1)، زنبور (1)، سوسری (1)، عسل (1)، عقرب (1) و مگس (1).
شمار و تنوع رکوردهای این داستان با توجه
به تعداد صفحاتش بیش از موارد پیشین است. صفت عسلی بودن رنگ چشم پسر عاشق و
خویشاوندانش نیز بیشتر از سایر مفهومها دارای کاربرد میباشد. هنگامی که نویسنده دربارۀ
ویژگیهای فیزیکی عارفه- خواهر عرفان- توضیحاتی را ارائه میدهد، برای نخستین بار
با این مفهوم روبرو میشویم [صفحۀ 12]:
«عارفه خواهرش قدی متوسط داشت. شاداب، چهرۀ پهن، پیشانی صاف
و کوتاه، انبوه موهای بلوطی، ابروهای پرپشت، چشمهای درشت و عسلی، مژههای برگشته
و بلند، دهانی کوچک و فرورفتگی زیبایی در چانهاش، بینی کوتاه و اندکی نوک برگشته
... لبخندی زیبا همیشه بر لب داشت، پوستی زیبا و کشیده، روی هم رفته، زیبا و دارای
چهرهای دلفریب که با یک نگاه هر کس او را زیبا مییافت.»
و وقتی دربارۀ دختردایی عرفان اطلاعاتی
را کسب میکنیم، درمییابیم که رنگ چشم وی یک میراث ژنتیکی از سوی خاندان پدری
است [ص 37]:
«مینا هیجده سال داشت؛ دختری که هیچ شباهتی به مادرش نداشت
و چشمان عسلیاش چیز مشترک بین او و خانوادۀ عمهاش بود.»
بیشترین اشاره هم به چشمهای عسلی شخصیت
نخست مرد- عرفان- و توانایی خاص آنهاست. مثلاً وقتی از عشق هلن نسبت به خودش
نامطمئن بود، همین عضو بدن رازش را فاش میساخت [ص 121]:
«در نینی چشمان عسلی رنگ او ناامیدی دست و پا میزد. با
ناراحتی گفت: به خدا عاجزم.»
یا متعاقب خواستگاری از هلن و هنگام
بازگویی ماجرا برای حمید- پسرخالهاش-، چشمها گفتۀ وی را تأیید مینمودند [ص 211]:
«حمید با دقت به چهرۀ او نگاه کرد تا ببیند جدی میگوید یا
شوخی میکند. اما آن چشمهای عسلی زیبا دروغ نمیگفتند.»
ولی با خوانش حالت و چگونگی رویارویی
عرفان که میخواست ماجرای دزدیاش را برای شهروز- پسردایی و همسر نهایی هلن- تعریف
نماید، میفهمیم این چشمها در برابر رقیب خاموش بودهاند [ص 234]!
«عرفان گفت و گفت؛ از بیماری مادرش؛ از تمام راههایی که به
رویش بسته شده بود؛ از شب حادثه و دزدی. شهروز همچنان خاموش به این جوان جذاب چشمعسلی
چشم دوخته بود. علت اینکه چرا این جوان این چیزها را برای او تعریف میکرد را هم
نمیفهمید.»
هلن با دیدن آنها عاشقتر میشد [ص 226]:
«وقتی که یک جفت چشم عسلی زیبا در قاب صورتی کاملاً مردانه
و جذاب او را با عشق نگاه میکرد، با خود میاندیشید که عشق عرفان او را واله و
دیوانه خواهد کرد.»
و حتی پس از چند ماه جدایی نمیتوانست
آنها را فراموش کند [ص 307]:
«درد هلن چیز دیگری بود. او نمیتوانست آن چشمهای عسلی خوش
حالت را که عاشقانه او را مینگرد با چشمهای دیگری عوض کند.»
ولی سرانجام میبینیم که جای عرفان چشمعسلی
توسط شهروز چشمآبی گفته میشود و اوست که با هلن ازدواج مینماید [ص 340]!
«در لباس سفید عروسی، دستش را دور بازوی شهروز حلقه کرده و
با مهمانان خوش و بش میکرد. گاهی سرش را بلند میکرد و عرفان را جای شهروز میدید.
لبخندی پرمهر به او میزد، اما میدید که آن چشمهای عسلی جایش را به چشمهای آبی
شهروز داده است، لبخندش محو میگشت و سرش را به زیر میانداخت.»
نگاه هلن به عرفان که در غم فشار شهروز و
ترسِ از دست دادن هلن قرار داشت، همراه با نمونههای دیگر نشان میدهد که چشمان
عرفان زیبا و خوش حالت بودهاند [ص 279]:
«هلن نگاهش را به چشمان عسلی و خوش حالت او دوخت و گفت:
دیروز نیومدی، نگرانت شدم. امروز خودم اومدم.»
شاید این دو صفت همان ویژگی خمار بودن
چشمهای شاهین در رمان نیوشا را تداعی نماید؛ یعنی چشم عسلی خمار، زیبا و خوش حالت
است! و شاید این موضوع را بتوان دیدگاه کخشناختی مشترک میان لیلا رضایی و ربابه
اکبری دانست ولی درک اینکه چشمهای شهاب و مریم- شخصیت نخست رمان پدرِ آن دیگری و مادرش- همانند عارفه درشت و عسلی هستند، نشان میدهند که این نویسنده قطعاً
با پرینوش صنیعی نیز وجه اشتراک دارد؛ یعنی چشم عسلی درشت زیباست!
افزون بر موارد بالا، واژۀ عسل در یک
زبانزد نشانگر بدخویی نیز کاربرد داشته است. حمید پس از دیدن امیر- پسر احمد آقا
بقال و خواستگار آیندۀ عارفه- که سلام گرمی به آنها کرده بود، به عرفان میگوید [ص 27]:
«معلوم نیست این پسر چه مرگشه. یه روز با نیم من عسل هم
نمیشه خوردش؛ یه روز هم اینطوری.»
جنبۀ زیبای این داستان وقتی بیشتر میشود
که بدانیم علاوه بر عسلی بودن چشمهای شخصیت اصلی مرد، شخص اول زن هم دارای چشم و
نگاهی مخملگونه میباشد. ویژگیهای چهرۀ هلن که به عشق عرفان و زیبای خفتهاش
تبدیل گشت، چنین بود [ص 24]:
«صورتی مهتابگون و لاغر، ابروانی کشیده و سیاه، چشمانی
همچون مخمل.»
و عرفان در نخستین رویارویی آگاهانه
یارای نگاه کردن به آنها را یافت [صفحههای 83 و
84]:
«لبخند ملیحی روی لبان هلن نشست. عرفان جرأت کرد و به چشمان
مخملی او خیره شد. رنگ سبز بسیار زیبای لباس او که واقعاً به صورتش میآمد، زیبایی
او را دوچندان کرده بود و شالی کاملاً هماهنگ با لباس روی سرش قرار داشت.»
و بعدها همین نوع چشم و نگاه از وی یک
عاشق بیقرار ساخت [ص 149]:
«یک نفر او را از خود بیخود کرده بود؛ یک نفر که بدبختانه
زیبا و دلفریب هم بود. چشمان مخملی او در ذهن او حک شده و دیوانهوار او را نگاه
میکرد؛ نگاهی گرم و نوازشگر.»
با خوانش بیشتر دربارۀ نگاه هلن [ص 108]:
«با نگاه مخملی خود به دکتر چشم دوخت. در وجود او یک آرامشی
کرخگشته وجود داشت و به طرز عجیبی آرامش را در چشمان او میدید.»
و حالتش پس از مرگ دایی و سوگواری فراوان
برای وی [ص 142]:
«نفسش خسته و پای رفتن نداشت. برق نگاه مخملی او خاموش شد و
لبخند از چهرهاش پر کشید. در ته چشمان او غم خستهای نمایان بود.»
یا احساس عرفان نسبت به آن [ص 50]:
«چقدر آن نگاه مخملی را دوست میداشت. نگاهش مظلوم بود؛ اما
نه بیرحمانه میسوزاند.»
بایستی اینطور نتیجهگیری کنیم که چشم و
نگاه مخملی دارای نوعی آرامش، گیرایی و برق نه چندان قابل اعتماد است! اگرچه کخشناس
فرهنگی برای نخستین بار است که با چشم و نگاه مخملی روبرو میشود ولی کاربرد این
عبارات در ادبیات سالهای اخیر بدون سابقه نیست. مثلاً بهروز ياسمي میگوید:
«ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم چند وقت است که هر شب به تو میاندیشم
به تو آری، به تو یعنی به همان منظر دور به همان سبز صمیمی، به همین باغ بلور»
«با اون چشای مخملی زل میزنی به من چرا؟ دست و پامُ گم میکنم برس به این دلم خدا
منتظر یه فرصتم ثابت کنم عاشقتم نمیدونم چی کار کنم چه جور بگم دیونتم
بزار بگم دوست دارم سبک بشم رضا بشم میخوام که درد دل کنم آروم بشم رها بشم
رها بشم من از خودم برای تو بدم جونو تو رو خدا چیزی بگو بگو تو هم میخوای منو
این چیزایی که میخونم نشون میده که دیونم
نیاز دارم نگات کنم
بگم چقدر دوست دارم
برای خوشبختی تو، همۀ دنیامو میدم آخه همه زندگیمُ، توی چشای تو دیدم
بزار بگم دوست دارم سبک بشم رضا بشم میخوام که درد دل کنم آروم بشم رها بشم
رها بشم من از خودم برای تو بدم جونو تو رو خدا چیزی بگو بگو تو هم میخوای منو»
«شاید که شعر من فقط تکرار باشد یا یک غزل از لحظۀ دیدار باشد
با چشمهایی مخملی از ره رسیدی عشق آمد و کار دلم انکار باشد
قلبم خراب چشمهایت گشت انگار اطراف تو چون قلب من بسیار باشد
گفتم که هرگز من اسیر کس نباشم چشمت به من خندید و گفت این بار باشد
حلاج را ما بر سر هر دار کردیم غافل که روزی عشق ما بر دار باشد
گفتم که در بند نگاه تو اسیرم گفتا که عشق تو برایم خار باشد
وای از نگاهی کز دلم آرام بُرده وای از دلی، در بند آن دلدار باشد»
و با توجه به وجود انواع شیوههای آرایش
چهره و لوازم آرایشی زنانه که در بخشی از نام خود واژۀ برابرنهاد Velvet eye را دارا هستند، به
نظر میرسد که ریشۀ اصطلاح چشم یا نگاه مخملی را بایستی در ادبیات کشورهای دیگر و
به ویژه فرهنگ اروپایی- آمریکایی جستجو نمود.
وقتی اکبری میخواهد برخورد صمیمانۀ عفت
خانم- مادر عرفان- با هلن در نخستین باری که او را به خانهشان دعوت کرده بودند را
شرح دهد، از یک زبانزد پرآوازه بهره میگیرد [ص 243]:
«مادر عرفان آن شب سنگ تمام گذاشته بود. مثل پروانه به دور
هلن میچرخید و اجازه نداد که او در هیچ کاری کمکش کند.»
سایر موارد کاربرد واژۀ پروانه به
تشبیهات زیبا و یا حضور این کخها در طبیعت اختصاص دارد. او از سوی عرفان عاشقپیشه،
زیبای خفته را با گل شب و نیز پروانۀ غنوده در میان گل همانند دانسته [ص 50]:
«گوشش نه چیزی میشنید و نه چیزی میدید؛ چرا یک چیز،
تابلویی درخشان در مقابل چشمانش بود و آن گل زیبای شب بود؛ پروانهای بود که درون
گلی آرمیده است.»(1)
و دگرگونی روحی عرفان پس از آشنایی با
درویش و مبانی اسلامی- عرفانی که به دور ریختن یاد و نام هلن- عشق زمینی- منجر میشد
را مانند دگردیسی پروانهها و آمادگی ورود به آخرین مرحلۀ رشد جسمی میداند [ص 337]:
«روحش که مانند پروانهای در پیلۀ تاریک مهگرفتهای زندانی
بود(2)، کمکم نوری را میدید. درویش او را به فراموشی دعوت میکرد و عرفان ناتوان
میگفت که تا ته استخوانم ریشه دوانده و راهی ندارد ... پیر به او کمک میکرد تا
راهی را که به سوی سعادت میرود، بشناسد.»
او که فعالیت بهاری کخها در بخش پشتی
حیاط خانۀ دایی که مختص خودش و هلن بود را شرح میدهد، در ضمن مینمایاند که
واقعاً با طبیعت آشناست [ص 162]:
«روی علفهای نمدار، چند پروانه به روی جوانهها شادمانی میکردند(3). زنبوری کمی دورتر وزوز میکرد(4). گنجشکها بر روی درخت برای خود کنسرتی
اجرا میکردند.»
و از سوی دیگر، وصف حال و هوای فصل بهار
در شهر شیراز خواننده را متقاعد میسازد که نویسنده ادبیات زیبای شاعرانه-عاشقانه
را هم به خوبی میشناسد [ص 307]:
«چند روز تا فصل بهار باقی نمانده بود؛ فصل آواز چلچلهها؛
مهمانی بلبلها؛ رقص پروانهها بر روی گلهای وحشی(5)؛ عطر خوش گلهای بهاری؛ در این شهر که
یکی از شهرهای قدیمی و سنتی ایران بود، جنب و جوش زیبایی آغاز شده، بوی بهارنارنج
در فضا پخش بود.»
تختخواب زیبای خفته به حریر سپید آراسته
بود و عرفان که برای سرقت به آنجا پا گذاشته بود، با چنین صحنهای روبرو گشت [ص 7]:
«اتاق لبریز از روح بود و چیزی که به زیبایی درون اتاق
اضافه کرده بود، آن شخصی بود که روی تخت آرمیده. چیزی که او را بیشتر به خود جلب
کرد، فضای رؤیایی اتاق بود. از هر طرف تخت، حریرهای سفید آویزان بود و بوی عطر
ملایمی فضای اتاق را پر کرده بود.»
او پس از بازگشت از دزدی شبانه و پیش از
خوابیدن باز هم شیفتۀ آن اوضاع شد [ص 9]:
«تصویر آن اتاق و دختر مقابل چشمانش رژه میرفت؛ دختر مثل
فرشتهای آرام در میان حریرها خوابیده. افسون شده و به جادوی زیبارویی گرفتار شده
بود.»
و حتی بعدها که یک تابلوی نقاشی از این
منظرۀ رؤیایی را به شیرین- دوست صمیمی هلن- سفارش داد، نیز حریرهای تخت فراموش
نشدند. این اثر در مهمترین جای خانۀ عرفان یعنی کنار قاب عکس پدر مرحومش جای گرفت [ص 254]:
«دختری با چهرهای محو و مهتابگون، غنوده در ابریشم و حریر،
زمینۀ آبی کمرنگ. به قدری رنگها ملایم و زیبا بود که چشم را خیره میکرد. شیرین
اعتراف کرد که چون نتوانسته از عهدۀ کار برآید، از کسی کمک گرفته است.»
همچنین شال هلن در شبی که به مناسبت
بازگشت شهروز یک میهمانی بزرگ بر پا شده بود، بر سر داشت [ص 95]:
«کفشهای مناسبی به پا کرد و شال حریر زیبایی را که دایی از
سوئد برایش آورده بود، روی سرش انداخت. هیچ آرایشی نداشت؛ ساده اما زیبا مقابل
آیینه ایستاد و خود را تماشا کرد.»
و پردۀ خانۀ زیور- خالۀ هلن- نیز از نوع حریر بود [ص 286]:
«خورشید شاهپرهای طلایی خود را از بین پردههای حریر به
داخل اتاق پراکنده و نوری کدر در اتاق پراکنده بود.»
از دیگر فراوردههای ابریشمی مصنوعی میتوان
به دستمال جعفر- برادر بزرگ جواد و هممحلۀ عرفان- هنگامی که عزادار مرگ برادرش
شده و جلوی در خانه به دست گرفته بود، اشاره نمود [ص 68]:
«در حالی که دستمال ابریشمی قرمزی در دستانش مچاله شده بود
ایستاده و با نگاهی ترسان و غمزده داخل حیاط را تماشا میکرد.»
از جنبۀ کخشناسی ادبی، زیبایی این رمان
آنجاست که سومین جملۀ آغازینش به یک کخ- جیرجیرک- اختصاص دارد! حال و هوای شبی که
عرفان همراه حمید برای دستبرد به خانۀ دکتر ساسان- دایی هلن- بیرون رفت، نخستین
مطلبی است که رماننویس به شرح آن میپردازد [ص 5]:
«آخرین عابرین شب هم گذشتند؛ کوچه در سکوت وهمانگیزی فرو
رفته بود. فقط صدای جیرجیرکها از لابهلای شکاف دیوارها و شاخههای درختان شنیده
میشد؛ قلبش مانند بمب ساعتی صدا میکرد؛ قفسۀ سینهاش به درد آمده بود.»
سکوت شبانگاهی حاکم بر خانۀ دایی هلن پس
از پایان میهمانی بزرگ به گونهای بود که در واپسین شبهای سرد فصل پاییز نیز آوای
جیرجیرکها به گوش میرسید [ص 103]!
«خانه در سکوتی دلنشین فرو رفته بود و فقط صدای جیرجیرکها
از باغ شنیده میشد و صدای بهم خوردن شاخههای درختان. سوز سردی از پنجره به درون
آمد و هلن بدون اینکه از جایش بلند شود تا پنجره را ببندد، به خواب عمیقی فرو
رفت.»
شرایط مشابهی هم در زیستبوم (Ecosystem) خانۀ عرفان
برقرار بود. دربارۀ شبی که پس از سرکشی دوباره به منزل بزرگ دکتر ساسان و در آرزوی
دیدار مجدد زیبای خفته، شبانگاه را اندیشهکنان داخل اتاق خویش سپری نمود [ص 23]:
«در اتاق نشسته بود. نور مهتاب از پنجره به درون اتاقها میتابید.
گاهی صدای جیرجیرکی میآمد و لحظهای قطع میشد و دوباره ادامه میداد.»
یا یکی از شبهایی که وی شدیداً از احساسات
دوگانۀ عاشقی و درماندگی برخوردار بود میخوانیم [ص 46]:
«عرفان کنار حوض داخل حیاط نشسته بود و در آرامشی کرخ گشته
فرو رفته بود. همه جا سکوت بود و جز صدای شب و جیرجیرکها چیزی شنیده نمیشد. او
در تلاشی پرتشنج برای بیرون کشیدن خویش بود. میکوشید تا از خیالات واهی بگذرد،
اما نمیتوانست. مانند کسی بود که در جادهای تنها مانده و جاده به چند راه منتهی
میشود و او نمیدانست به کدام راه باید برود. سرد بود؛ تاریک بود؛ خستگی همچون
تختهسنگی فرو افتاده، سنگینی میکرد. هجوم تودۀ تار شب و افکار درهم او را در
مردابی عمیق فرو میبرد.»(6)
البته این نکتۀ کخشناختی را بایستی به
اطلاع نویسنده و دوستداران دانش زیستشناسی رسانید که جیرجیرکها بیشتر روی زمین،
میان شکاف خاک یا زیر سنگها و طی شبهای گرم سال فعالیت میکنند. در عین حال،
گروه کوچکی از آنها که به جیرجیرکهای درختی (Tree crickets) معروفند، معمولاً
در میان شاخههای درختان دیده میشوند.
احتمالا رفتار له کردن جانورانی مانند
کرم خاکی (Earthworm) و یا کرمینۀ کخها (Insect larvae) در زیر گامهای
انسانی به یک زبانزد بیگانه با مفهوم خوارداشت و ناتوانی افراد اشاره میکند.
نویسنده تنهایی هلن در جمع خویشاوندان زندایی و زندگی شخصیاش و نیاز به وجود کسی
که نجاتدهندهاش باشد را به شکل زیر بیان نموده است [ص 164]:
«او تنها بود. تنهایی کسی که از گلۀ آدمیان چیزی سر در نمیآورد.
تنهایی کسی که همه چیز میفهمد. بیش از آنکه باید بفهمد، به هیچ چیز دلبسته نیست؛
هیچ کس به او دلبسته نیست. اگر تنها یک نفر بود، به طور کامل برای او بود. همین
ارزش نجاتبخشی به زندگی او میداد. مانند کرمی که زیر پا لهش کنند، پیچ و تاب میخورد
تا مگر نجات یابد. از حماقت بود که تلاش میکرد تا نجات یابد. نگاه سرد اطرافیان
لبخند گرم او را محو میساخت.»
و هلن جدایی ناباورانۀ عرفان از وی را به
همین صورت برای شیرین تشبیه کرد [ص 308]:
«اون منو مثل یه کرم زیر پاش له کرد؛ خوردم کرد.»
سایر موارد کاربرد مفاهیم کخپایه از سوی
ربابه اکبری به تعبیرهای ادبی و موضوعات روزمرۀ امروزی پرداخته یا طبیعتگرایی وی را
مینمایاند. نویسنده خیال معشوق- هلن- را همانند گزدم میداند که عاشق- عرفان- را
میترساند ولی نمیگزد [صص 122 و 123]!
«فکر او تمام ذهن او را پر کرده بود. لحظهای آرامش نمیگذاشت.
عقرب شده و به جانش افتاده بود، اما نیشش نمیزد. از بس که فکر کرد، سرش درد گرفت.
بلند شد و بیرون رفت.»
اشارۀ غیرمستقیم به تارعنکبوت که به جای
عنکبوت، گناه از آن آویخته است و گویی که تار از آفریدههای خدای خداباوران نیست! یا
فرا رسیدن تاریکی که به هجوم تودۀ تار شب [جملۀ نقل شدۀ صفحۀ 46 دربارۀ جیرجیرکها را ببینید] تشبیه شده بود، باعث بدبینی بیشتر و نظر نامساعد نسبت به
این بندپایان میگردد. سخنان زیر را مرد درویش به عرفان گفت [ص 320]:
«باید شستشو کنی از درون ... باید پاک شوی از این تارهای
گناه. برای آخرت باید پاک شوی؛ برای اینکه یکی تو را با نفس پاک خویش آفرید. تو آن
را آلوده کردی و خدا آن را پس خواهد گرفت.»
سروش- دایی شهروز و خواستگار اولیۀ هلن- نیز
عرفان را خطاب قرار داده و نجواهای عاشقانهاش برای هلن را همانند وزوز زنبور میدانست
[ص 268]:
«مملکت اگه بیقانون نبود، توی یه الف بچه زیر گوش دختری
تنها وزوز نمیکردی تا خامش کنی. فکر کردی بیکس و کاره؟»
واکنش عرفان به ندای مادرش برای پنهان
کردن ترس عارفه از رویارویی ناگهانی با خرگوش هدیه یک نمونه از کاربرد اصطلاحات
نوظهوری امروزی است [صص 18 و 19]:
«عرفان در حالی که چشمکی به خواهرش زد و گفت: چیزی نبود
مامان، سوسک بود.»
شکایت عرفان از بیخوابی و آزار پشهها در
اولین شبی که هلن به خانۀ آنها آمده بود و وی مجبور بود در اتاق تنها بخوابد را
نیز میتوان در همین راستا توصیف نمود [ص 248]:
«عرفان در اتاق خوابید. هر چند هوا گرم بود ولی او خوابید،
اما مگر خوابش میبرد. بیشتر از صد بار بالشش را جابجا کرد؛ بیشتر از ده بار آب
خورد؛ دائم غلت میزد؛ آخر سر هم نشست و با صدای بلندی گفت: اه چقدر پشه داره
امشب! و چون هیچ صدایی نشنید، فهمید که هر دوی آنها به خواب رفتهاند. چادر شب را
بر روی صورتش کشید و خوابید.»
در واقع، نمونههای اخیر نشان میدهند که
اعتراض به آزار پشهها یا وجود سوسک (Cockroach) بیشتر نوعی شیطنت بوده است تا گلایۀ
راستین! اما شرح یکی از روزهای گرم تابستانی حاکم بر خانۀ عرفان واقعاً میخواهد
به مزاحمت مگسها اشاره کند [ص 31]:
«ساعت چهار بعد از ظهر بود. بعد از ظهری داغ و خستهکننده.
هوا ساکن بود. مگسها با سماجت داخل خانه میشدند.»
و سرانجام، وضعیت هلن در یکی از روزهای
بهاری شیراز که همگی به اتفاق اقوام مادری به بیرون از شهر رفته بودند واپسین
نمونۀ کاربرد مفهومهای کخپایه و بیانگر طبیعتدوستی نویسنده و شخصیت اصلی
داستانش میباشد [ص 311]:
«هلن در کنار جوی آب نشسته بود و به زلالی آب چشم دوخته
بود. گاه حشرهای از مقابل چشمش میگذشت. مردان کمی دورتر مشغول بازی بودند. صدای
بلند خندهشان از دور شنیده میشد.»
اکنون که نگاه کخشناختی به زیبای خفته
پایان یافت، بازگویی چند نکتۀ مهمتر خالی از لطف نیست:
1- زیبای خفتۀ خیالات ربابه اکبری اولاً
روی تختخواب آراسته به پارچۀ حریر میخوابد؛ دوماً چشم و نگاه مخملی دارد و سوماً
دلدادۀ او نیز از چشمان عسلی زیبا و خوشحالت برخوردار است!
2- اکبری همانند صنیعی داشتن چشمان درشت
و عسلی رنگ را زیبا میداند.
3- دو گروه نازکبالان (Hymenoptera) و بالپولکداران
(Lepidoptera) همراه با فراوردههایشان بیش از
دیگر کخها مورد توجه ربابه اکبری بودهاند.
4- وجود عباراتی مانند چشم مخملی، نگاه
مخملی و رقص پروانهها نشان میدهد که نویسنده با سرودههای همنسلان خویش به خوبی
آشناست. سوسکهراسی هم نشانگر توجه وی به رفتار و گفتار عوام میباشد.
5- فراوانی، تنوع و گسترۀ کاربرد انواع
مفهومهای مورد بررسی به این نتیجهگیری رهنمون میگردد که دستکم زبان ربابه اکبری
با طبیعت، کخها، عوام و ادبیات نسل جوان به خوبی ارتباط برقرار نموده است.
امید است نوشتار کنونی رهگشای دوستداران
نقد ادبی-کخشناختی بوده و با طرح پیشنهادهای ارزندۀ خویش بر غنای آن بیفزایند.
بنمایه
آگاهی بیشتر دربارۀ عکسها
(2) دو پروانۀ توسآنجلسی که پشت توری پنجرۀ اتاق تاریک نشسته و
نومیدانه محوطۀ روشن بیرون را مینگرند.
(4) زنبور انگبین که پس از پایان وزوزهای بهاری خویش روی گل
قاصدک نشسته است.
(5) یکی از پروانگان توسآنجلس که در فصل تابستان به رقاصی روی
گلهای شاهپسند باغچهای سرگرم بود.
(6) گونهای از جیرجیرکهای توسآنجلس که پس از سپری نمودن یک
شب گرم تابستانی دنبال درز و شکاف مناسبی برای اختفا بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر